داستان لند
` دلبرای من سلاااام شبتون پر نور نظرت رو راجع به قصه شب بهم بگو https://daigo.ir/secret/7385952331
`
سلام و صد سلام
نظری ندارین راجع به قصه ی شب؟؟
یعنی نزارم دیگه ؟؟؟
هوم؟؟🙁
.
.
#کد_زرق_روزی_روزشنبه
6095
شش صفر نه پنج
اعداد به صورت تکی از سمت چپ به راست خوانده شود
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
. #کد_زرق_روزی_روزشنبه 6095 شش صفر نه پنج اعداد به صورت تکی از سمت چپ به راست خوانده شود https://ei
بچه ها من نمیتونم عکس بفرستم🥲
مجبوری کد و براتون این مدلی گذاشتم
دوستون دارم ها
@dastan_land🪴
.
پارت اول سرگذشت واقعی 📌
دعای مجرب بازگشت عشق💞
ختم خانه دار شدن🏡
من کیم؟؟؟🤔
داستان وکیلی که گول زد😱
رو پیوستن بزن دوست قشنگم🌱
اینجا یه دنیای متفاوته 🪴
.
داستان لند
.
فردا دیر است .....
همین امروز جوانه بزن🌱
همین امروز رشد کن 🌿
☆ @dastan_land🪴
.
وااااای باورتون نمیشه
یه قصه ی شب رسیده دستم 😐
باید بگم اگه بیماری قلبی دارین
نخونین.....
خیلی عالیه خیلی
فقط شب شد و براتون گذاشتم
مطمئن باشین
از صحت قضیه خبر دار شدم🙂
ولی خیلی عالیه
.
داستان لند
#پارت_سیوششم واقعاازش میترسیدم دلم میخاست از پنجره خودم و پرت کنم بیرون تا راحت شم از دستشون ولی
#پارت_سیوهشتم
بخاطر نور خورشید
که افتاده بود رو صورتم بیدار شدم
میخواستم بلند شم برم دست و صورتم و بشورم
ولی همچنان پهلوم درد میگرفت و سرگیجه داشتم
صغری خانم که طبق معمول داشت
زیر لب ذکر می گفت،
وقتی متوجه شد من بیدارشدم
گفت: دختر قشنگم، اگه میخوای
بلند شی ،بیام کمکت کنم؟؟
خنده ام گرفته بود،
طفلی خودش لنگ لنگون راه می رفت
ولی به فکر کمک به من بود
با لبخند گفتم : نه مادر جون ، خودم میتونم بلند شم
چهره اش یه معصومیت خاصی داشت
اصلا نمی شد نگاهش کنی و لبخند نزنی
منبع آرامش بود
داشتم با درد تلاش می کردم که
از رو تخت بلند شم
که در باز شد ...
یه خانوم دکتر باروپوش سفید کارتِکس به دست داخل شد
دنبالش چندتا دانشجو یا همون انترم هم اومدند
دکتره با غیض ب من نگاه کرد و گفت : حالت بهتر شده؟؟ که بدو بدو بری رضایت بدی اون روانی بیاد بیرون؟؟
من با تعجب نگاهش کردم
با تَشَر گفت: چرا اونجوری نگاه میکنی؟؟
۲ روزه از دست مادر شوهره جناب عالی
آسایش نداریم
وقتی امروز نیومده
حتما خبر آزادی پسرش به گوشش خورده .....
رو به دانشجو ها کرد و گفت:
میبینین، این خانم های ضعیف هستن که جامعه رو مرد سالار کردن
با بغض ب دکتر نگاه کردم
چقدر لحنش دردداشت....
درد زخمی که ب قلبم زد از درد کتکای حسنم بیشتر بود
اخه بقیه چی میدونستن از زندگی من
من اگه شکایت می کردم کجارو داشتم برم؟؟
منی که هنوز ۱۳ سالم تموم نشده بود
چطوری می تونستم واسه زندگیم تصمیم بگیرم
پشت و پناه من حسن بود
خب معلومه نمیتونستم از خِیر
زندگی با حسن بگذرم ....
دکتر معایناتش رو انجام داد و گفت همه چی رو به راهه میتونی فردا مرخص شی
با بستن در توسط دکتر و همراهاش
اشک های من یکی یکی شروع به ریختن کردن
من میتونستم مرخص بشم ولی کسی نبود بیاد هزینه بیمارستان و بده که من برم خونه
شده بود ۴ روز که اینجا بودم
هرروز پرستارا طعنه میزدن که چرا کسی سراغت نمیاد
الکی تخت بیمارستان و اشغال کردی
خودمم تعجب می کردم که چطور مادرشوهرم واسه رضایت نمیاد سراغم
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_سیوهشتم بخاطر نور خورشید که افتاده بود رو صورتم بیدار شدم میخواستم بلند شم برم دست و صورتم
#پارت_سیونهم
بالاخره روز پنجم بود که همچنان
بیمارستان بودم
بی هدف داشتم تو سالن بیمارستان قدم میزدم
حرفم شده بود آدامس دهن پرستار ها
دیگه شده بودم انگشت نما
همه تو بیمارستان من و میشناختن و
درموردم صحبت می کردن
از نگاه هاشون
از پچ پچ هاشون
از سوال هایی که میپرسیدن خسته
شده بودم
بعد از اینکه صغری خانم مرخص شد
دیگه عملا شده بودم
یه آدم افسرده و گوشه گیر
طفلی صغریخانم از درد پا و
فشار خون بالا و
تنگینفس خم به ابروش نیاورد
ولی روز آخری که داشت می رفت
بخاطر بی کسی من گریه کرد
همش میگفت : بخدا اگه خودم خونه داشتم
با خودم می بردمت ، خودم می شدم همه کس و کارت ،
ولی چه کنم که خودم
سَر بار پسر و عروسم هستم...
داشتم از پنجره بیمارستان بیرون و نگاه می کردم
دم غروب بود
خورشید کم کم داشت پشت کوه ها می رفت....
یهو یه پرستار اومد و گفت:
مژده بده دختر
بالاخره از این قفس آزاد شدی
یه خیر پیدا شده و دلش ب حالت سوخته هزینه ی بیمارستان و پرداخت کرد.
فردا صبح دیگه میتونی بری خونه ......
پرستار حرفش و گفت و رفت
من میتونستم برم خونه ولی کجا؟؟
سردرگم بودم
گیج بودم
نمیدونستم کجا باید برم
با تمام وجود میخواستم فرار کنم
حالا که بهترین موقعیت بود میتونستم برم و دیگه پشتم و نگاه نکنم
شب و تا صبح نخوابیدم
همش پهلو به پهلو می شدم
نقشه می کشیدم
خودم و قانع می کردم
بغض می کردم
میخندیدم
بالاخره صبح شد ....
هیچ وسیله ای نداشتم بردارم
لباسام بخاطر کتکایی ک خورده بودم پاره شده بودن
یه پرستار که هم سن مادرم بود
وقتی لباس هام و دید
لطف کرد و یه مانتو و روسری بهم داد
حسابی گشاد بودن
ولی اهمیت نداشت
عین زندگیم که سختی هاش به قد و قواره من نمیخورد
این لباس هم هیچ جوره به من نمیخورد
ولی لااقل زخیم تر از
پیرهن پاره ی خودم بود
منم که چادر سر می کردم
اندازه لباس برام اهمیتی نداشت .
بی هدف تو خیابونا می چرخیدم
از سرمای هوا
نوک انگشت هام گز گز می کرد
حسابی گرسنه ام شده بود
خداروشکر چند تیکه نون از بیمارستان
برداشته بودم
با اونا شکمم و سیر کردم
ولی دیگه سرمای هوا غیر قابل تحمل شده بود
هرچی هوا بیشتر رو به غروب می رفت
سوزشش بیشتر می شد .....
از شانس خوب من
یهو بارون زد
نگاهم افتاد به یه مغازه خوار و بار فروشی
که بسته بود ولی سایه بون داشت
رفتم جلو در مغازه زیر سایه بون
ایستادم که خیس نشم
یهو چشمم افتاد به یه خانم و آقا
که باهم زیر چتر بودن
فکرم رفت سمت حسن
یاد روزای اول آشناییمون افتادم
یاد حرف های قشنگی که می زد
نمی تونستم باور کنم
چطور حسن سراغ من و نگرفته
بالاخره من زنش بودم
حداقل باید میومد واسه طلاق
دیگه هوا تاریک شده بود که
بارون بند اومد ......
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
khoda-macan band.mp3
4.07M
گفتم خدا خودت
دستت و بزار رو شونه هام
آروم بشم🌱
☆ @dastan_land🪴