eitaa logo
داستان لند
169 دنبال‌کننده
933 عکس
103 ویدیو
1 فایل
داستان های واقعی✍ نوشته ی @shahrzad_gheseha چالش های شما 🙃 هم دردی و هم صحبتی 👥 اینجا قراره یه خانواده باشیم باهم 💕 لینک کانال و نشر بده دوستم https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6 آیدی کانالمون👈 @dastan_land
مشاهده در ایتا
دانلود
توئیت یه پزشک: ترامادول، شیشه، آمفتامین و بنزودیازپین همگی داخل آزمایش یه دختر ۳۰ ساله مثبت بوده در حالی که هیچکدوم رو نخورده. چطوری ممکنه؟ قرص لاغری مصرف میکرده! امروز برای بار سوم دیالیز شده.
داستان لند
توئیت یه پزشک: ترامادول، شیشه، آمفتامین و بنزودیازپین همگی داخل آزمایش یه دختر ۳۰ ساله مثبت بوده در
🌱 قرص لاغری نخورین میخواین لاغر شین فقط غذا نخورین😅 قول میدم تو ۱ هفته نتیجه اش رو ببینین😐
داستان لند
#پارت_هشتادونه (خزان بی بهار ) آروم رفتم زیر پنجره ی اتاق نشستم تا بفهمم کی توخونه اس دخترا که مدرس
(خزان بی بهار ) - پسر دایی ، بالا سر این قبری که گریه میکنی مرده ای نیست ، منم انقد تو زندگیم سختی کشیدم که گول ۲.۳ کلمه ی عاشقانه رو نمیخورم ، اگه به مامانم نگفتم چه خیالی تو سرت داری فقط بخاطر این بود که رفت وآمد ها قطع نشه ولی اگه بخوای هر دفعه که کسی خونه نیست ومن تنهام بیای و این حرفارو بزنی مجبور می شم به مامانم بگم ، خودتم که عمه ات رو بهتر میشناسی ، واسه اینکه تو فامیل ثابت کنه دختر مطلقه اش خواستگار زیاد داره ، این حرفا روبه گوش همه می رسونه ، پس بیشتر از این من و تحت فشار نزار ، خودم کم بدبختی و مشغله ذهنی ندارم ابراهیم با پوزخند گفت: الان داری من ومیترسونی؟؟ میخوای با این حرفا از خواسته ام پا پس بکشم؟؟ بهت میگم دوستت دارم ، میگم نمیتونم بهت فکر نکنم بعد تو من و میترسونی این حرفا به گوش فامیل برسه؟؟ خب برسه به جهنم بزار هر فکری میخوان بکنن اصلا دفعه اول هم تقصیر مامانم شد بخاطر حرف عمه نزاشت من اصرار کنم و زود عقب کشیدیم تهش چی شد؟؟ تو مطلقه شدی و سهم من شد یه زندگی بدون عشق و علاقه و بالجبار https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
(خزان بی بهار ) کبری با صدای بلندی گفت: همین الان برو بیرون ، دیگه ام نمیخوام ببینمت یه کاری نکن بخاطر تو مجبور بشم با اولین کسی که میاد خواستگاریم ازدواج کنم اگه دوسم داری دست از سرم بردار و برو . صدای بسته شدن در و که شنیدم از اتاق رفتم بیرون کبری نشسته بود لب باغچه و داشت گریه می کرد رفتم نشستم کنارش تو خانوادمون کبری همیشه حامی بود ولی بخاطر زبون تند و تیزش و اخلاق خشنش هیچ وقت کسی جرات نمی کرد سمتش بره فقط موقع گرفتاری خودش میومد کمکمون می کرد هیچوقت برای هیچکس مهم نبود تو دل کبری چی میگذره و ناراحته یا خوشحال همه عادت کرده بودن فقط مشکلاتشون رو بندازن گردن کبری و منتظر باشن کبری کاری بکنه براشون با صدای آروم گفتم : کبری ، من حرفای ابراهیم وشنیدم ، چرا مخالفت میکنی؟؟ تو که میدونی چه قبول کنی چه نکنی این میخواد زنش و طلاق بده چرا نباید یکیمون با عشق ازدواج کنه و خوشبخت بشه؟؟ واقعا کی بهتر از ابراهیم؟؟ کبری همینطوری که فین فین می کرد گفت: کدوم عشق؟؟ تو هنوز بچه ای کله ات باد داره ، با یکی دوبار دوست دارم دوست دارم گفتن فکر کردی عاشقه؟؟ زندگی خودم مگه بخاطر عشق و عاشقی شوهرم با یکی دیگه خراب نشد؟؟ حالا بیام همون کارو با زن ابراهیم بکنم؟ بچه ی خودم و بردم دو دستی تقدیم باباش کردم که حالا بخوام برم بچه های ابراهیم و بزرگ کنم؟؟ اصلا مگه دیگه اعصابی برام مونده که بخوام با بچه ی یکی دیگه سر و کله بزنم همینطور که داشتم می شستم لب باغچه گفتم: تو اگه مشکلت بچه های ابراهیمه بگو بده به زنش ، مطمئن باش اون بخاطر تو قبول میکنه از بچه هاش بگذره
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 🔮 روز پانزدهم تمرین شماره 15: روابطتان را به گونهای معجزه آسا بهبود بخشید 1⃣ موهبتهای خود را بشمارید لیستی از ده موهبتتان تهیه کنیدو بنویسید که چرا احساس میکنید که برای آنها سپاسگزارید لیست خود را از نو بخوانید و در پایان هر مورد واژه سپاسگزارم را سه بار بگویید و تا آنجا که میتوانید برای موهبتهایتان قدر شناس باشید . 2⃣ یک رابطه سخت مشکل دار و یا شکست خورده را که می خواهید بهبود بخشید انتخاب کنید. 3⃣ بنشینید و لیستی از مواردی تهیه کنید که به خاطر آنها از شخص مورد نظرتان در آن رابطه سپاسگزارید و فقط به جنبه های مثبت اخلاقی آن شخص فکر کنین 4⃣ پیش از آن که بخوابید افکارتان را متمرکز کنیدو واژه سپاسگزارم را برای بهترین اتفاقی که در روز برایتان رخ داده بر زبان آورید.
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎 🔮 روز هفدهم 1⃣ موهبتهای خود را بشمارید ولیستی از ده موهبتتان تهیه کنید و بنویسید که چرا برای داشتن آنها سپاسگزارید لیست خود را از نو بخوانید و در پایان هر مورد واژه سپاسگزارم را سه بار بگویید و تا آنجا که می توانید برای موهبتهایی که دارید قدر شناس باشید. 2⃣ چکتان را با مقدار پولی که لازم دارید و همچنین با اسمتان و تاریخ امروز پر کنید . 3⃣ چکتان را در دست بگیرید و خریدن آنچه را که برایش پول می خواهید تصور کنید و تا آنجا که می توانید برای داشتن آنها شاد و شکر گزار شوید. 4⃣ چک را امروز با خودتان ببرید و آن را جایی بگذارید که اغلب پیش چشمتان باشد و آن را ببینید دست کم دو بار چک را در دست بگیرید و خود را در حال استفاده از پول آن برای آنچه که می خواهید تصور کنید وخودتان را آنچنان شاد و شکر گزار تصور کنید که انگار آن را بدست آورده اید. 5⃣ در پایان امروز چک را در جایی در معرض دید بگذارید که آن را به صورت روزانه ببینید و وقتی چکتان را با همان مبلغی که می خواستید دریافت کردید چک را برای چیز جدیدی که می خواهید جایگزین کنید و گامهای دو تا چهار را تکرار کنید. 6⃣ پیش از آنکه بخوابید افکارتان را متمرکز کنید و واژه سپاسگزارم را برای بهترین اتفاقی که در روز برای شما رخ داده بر زبان آورید.
داستان لند
#پارت_نودویک (خزان بی بهار ) کبری با صدای بلندی گفت: همین الان برو بیرون ، دیگه ام نمیخوام ببینمت
(خزان بی بهار ) کبری از جاش بلند شد و گفت: بسه کوثر، من هیچوقت زندگیم و رو خرابه های زندگی یکی دیگه نمیسازم ، نبینم یه کلمه از این حرفا به مامان چیزی بگی ها وگرنه من می دونم با تو ، خودم بالاخره یه گلی به سرم میگیرم با حرص از جا بلند شدم و گفتم: برو بابا . اون ابراهیمم مغز تو سرش نیست وگرنه عاشق آدم بد اخلاق وعنقی مثل تو نمی شد کبری داشت دمپایی واز پاش در میاوردپرت کنه سمتم که بدو رفتم تودستشویی و در و سریع بستم از ترس کبری انقدر تودستشویی موندم تا صدای زنگ اومد و جرات کردم برم بیرون مامانم با خنده اومد خونه همینطوری که داشت چادرش و در میاورد و می ذاشت رو رخت آویز گفت : کوثر مامان پاشو پاشو به یه بهونه ای برو خونه صغری خانم مامان زن داداشت با تعجب گفتم: چی شده؟؟ چرا برم ؟؟ بهونه لازمه مگه اتفاقا دلم میخاست برم بهشون سر بزنم دلم واسه خاله صغری تنگ شده مامانم با خنده وذوق گفت : نمیدونی چی شده؟؟ مامان حمید چشم بازار و کور کرده عروس گرفته واسه پسرش سیبی که از یخچال برداشته بودم بخورم از دستم افتاد مامانم بی توجه به من ادامه داد : زنیکه با اون همه اِدعا ببین کی وگرفته واسه پسرش ، دختره نه قدداره نه قیافه ، وااااای دماغش و ببینی عقابیه عقابیه البته پسر خودش هم همچین آش دهن سوزی نبود .ولی خودش با اون همه پز وافاده فکر نمی کردم همچین لقمه ای بگیره واسه حمید بغض داشت خفه ام می کرد https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
(خزان بی بهار ) مامانم حتی به صورت من نگاه نمی کرد فقط یه ریز داشت من وبا زن حمید و حمید وبا مهدی مقایسه میکرد و به خیال خودش ما بُرد کرده بودیم چون من از زن حمید سرتر بودم و مهدی از حمید خیلی بهتر بود دلم پر می کشید برم خونه ی خاله صغری تا بتونم لااقل حمید وببینم ولی از روبه رو شدن با زنش وحشت داشتم انقد ناخن هام و تو کف دستم فرو کرده بودم که کف دستم گز گز می کرد بین رفتن و نرفتن مرددبودم که صدای زنگ تلفن بلند شد مامانم رفت تلفن وجواب داد بعد رو به من گفت : کوثر بیا یلدا باهات کار داره با یادآوریه دعانویسی که قرار بود یلدا بره پیشش با عجله رفتم سمت تلفن تا گفتم الو یلدا با استرس گفت: کوثر ، به هر بهونه ای شده باید بیای خونه ی ما . باید خودت و ببرم پیش این پیرمرده + چی شده یلدا؟؟ چیزی فهمیدی؟ _ سوال نپرس . فقط به مامان بگو من دل درد گرفتم و میخوام فرشارو بشورم دست تنهام باید بیای کمکم این و گفت و تلفن وقطع کرد https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_نودوسه (خزان بی بهار ) مامانم حتی به صورت من نگاه نمی کرد فقط یه ریز داشت من وبا زن حمید و
(خزان بی بهار ) نمیدونم بخاطر استرس بود یا دل ضعفه ولی دست وپاهام بی حس شده بود و حالت تهوع گرفته بودم با عجله رفتم پیش مامانم وگفتم : مامان؟ میشه برم کمک یلدا؟؟ انگار گربه رفته تو خونه اش یلدا هم که حساس میخواد فرشاش و بشوره به جای مامانم کبری گفت: چه خبر شده کوثر؟ جدیدا چرا انقد کاری شدی ؟؟ قبلا میگفتم یه استکان جا به جا کن سکته می کردی . الان یا خونه رو جارو میکنی یا میری به یلدا کمک کنی با حرص رو به کبری گفتم: حوصله ی تو یکی وندارم کبری، قالی هم که هنو نیومده بخوام ببافم ، دست از سرم بر دار مامانم رو به من گفت: باشه، صدات و بیار پایین بیا آماده شوخودم می برمت ، خونه نیست که میدون جنگه هر روز یکیتون به اون یکی میپره رفتم تو اتاق و خیلی سریع آماده شدم از دل ضعفه زیاد یه تیکه نون خالی برداشتم بخورم تا ضعف دلم و بگیره با عجله دست مامانم و گرفتم و از خونه کشیدمش بیرون ناخودآگاه نگاهم رفت سمت خونه ی خاله صغری هزار بار از خدا خواستم در باز بشه و حمید و ببینم ولی انگار خدا صدام و نشنید با مامانم رفتیم سمت ایستگاه اتوبوس همینطوری که راه می رفتیم مامانم همچنان داشت از انتخاب مامان حمید بد میگفت https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6