9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیا اینطورین
خودتون اعتراف کنین😜
✿✿✿✿✿✿
دقت کردین؟؟
وقتی مجردی هرچیزی و نمیخوری
بعد ازدواج که باید خودت غذا درست کنی
دیگه بد غذایی و میزاری کنار 🤣
#فان
داستان لند
#پارت_صدوهفتادوشش ( خزان بی بهار ) یهو چشمم به قیچی روی طاقچه حموم خورد رو به مامانم گفتم: بیا قب
#پارت_صدوهفتادوهفت ( خزان بی بهار )
۱ هفته از برگشتنمون به خونه میگذشت
ولی خواب های پریشونه من هیچ فرقی نکرده بود
کبری میگفت چون طلسم قویه کاری که واسه باطل کردنش انجام دادیم جواب نداده و باید حتما کاری که سید گفته رو انجام بدیم
ولی خب ما بدون کمک مرد نمیتونستیم بریم بیابون و دم غروب یه خروس و بکشیم و دعارو باهاش دفن کنیم
داداش و بابامم اصلا اعتقادی به این چیزا ها نداشتن کهبخوایم ازشون کمک بگیریم
سرگردون و حیرون مونده بودیم
دنبال یه مرد قابل اعتماد میگشتیم
که یهو کبری گفت: درسته من ته دلم راضی نیست
ولی چاره ی دیگه ای نداریم ؛ تنها کسی که میتونیم ازش کمک بگیریم و خیالمون راحت باشه به کسی چیزی نمیگه و حرف تو فامیل باز نمیشه فقط ابراهیمه
مامانم که داشت چایی میخورد یهو چایی پرید گلوش و با سرفه گفت: تو خل شدی دختر ، مگه پسر مردم بازیچه دست توعه من که دیگه فکر نمیکنم جواب سلاممون و بده ، تو توقع داری بیاد یه روز وقتش و بزاره پای کار های ما ؟؟
منم بی حوصله گفتم: مامان راست میگه کبری ؛ الکی به ابراهیم دل خوش نکن اون ازدواج کرده دیگه عمرا بخاطر تو کاری انجام بده
کبری نیشخندی بهم زد و گفت: فکر کردی عشق همه مثل اون پسره ی جوجه اس ( حمید) که تا دوبار اومد و نه شنید رفت یهو عاشق دختر خاله اش شد و همه عشق و عاشقیش و با تو فراموش کرد ؟؟
من مطمئنم ابراهیم روی من و زمین نمیندازه
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهفتادوهفت ( خزان بی بهار ) ۱ هفته از برگشتنمون به خونه میگذشت ولی خواب های پریشونه من هی
#پارت_صدوهفتادونه ( خزان بی بهار )
رو کرد به مامانم و گفت: فقط تو یه زنگ بهش بزن و یه جوری خبرش کن بیاد اینجا خودم میدونم چطوری باهاش حرف بزنم که راضی بشه و به تازه عروسش بر نخوره
مامانم کلافه گفت: بهونه ای ندارم واسه دعوت کردنش اگه خیلی اصرار داری دعوتش کنم واسه پاگشا
کبری با خنده گفت: الان تاکیید کردی رو کلمه ی پاگشا که من وبچزونی؟؟ فکر میکنی واسه من مهمه که اون رفته زن گرفته؟؟ من انقدر غم و غصه دارم که وقت عشق و عاشقی کردن ندارم
همینطوری که داشت بلند می شد گفت: اصلا تقصیر منه نگران کوثرم ، خودتون بگردین یکی و پیدا کنین باهاتون بیاد خروس بکشه و دفن کنه
با رفتن کبری رو به مامانم گفتم: چرا سر به سرش میزاری؟؟ ولش کن دیگه شما حرصش و در میارین اون حرصش و سر من خالی میکنه ، اصلا بیا بریم باغچه رو بگردیم ببینم دعایی چیزی پیدا میکنیم شاید سید الکی یه چیزی واسه خودش گفته باشه ..
اون شب بخاطر خونه بودن بابام نشد بریم سروقت باغچه
ولی فردا کله سحر با مامانم دوتایی رفتیم تو حیاط و افتادیم به جون باغچه
هرچی میکندیم به چیزی نمی رسیدیم
دیگه کلافه شده بودم از کندن که یهو مامانم هینی کشید و بیلچه رو پرت کرد رو زمین
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهفتادونه ( خزان بی بهار ) رو کرد به مامانم و گفت: فقط تو یه زنگ بهش بزن و یه جوری خبرش کن
#پارت_صدوهشتاد (خزان بی بهار )
بخاطر صدای پرت شدن بیلچه کبری بِدو از خونه اومد تو حیاط
منم رفتم کنار مامانم
ولی مامانم از ترس عقب عقب می رفت
رَدِ نگاه مامانم و گرفتم و دیدم یه پلاستیک سیاه از زیر خاک معلومه
کبری سریع رفت کنار باغچه نشست و با دست خاک هارو از روی پلاستیک کنار زد و پلاستیک مشکی و آورد بیرون
میخواست درش رو بازکنه که مامانم از بُهت در اومد و با جیغ گفت: بازش نکن کبری بزار زمین بمونه
کبری شونه ای بالا انداخت و پلاستیک مشکی و گذاشت کنار باغچه
رو به مامانم گفتم: بزار بازش کنیم شاید اصلا دعا نباشه توش
کبری عصبی نگاهی به من کرد و گفت: این خونه رو خودمون ساختیم ، این باغچه رو خود من درست کردم و خاکاش رو ریختم، کِی یه بقچه توش خاک کردیم که خودمون خبر نداریم؟؟ اگه دعا و طلسم نیست حتما گنجه قارونه آوردن اینجا قایمش کردن
_ خب حالا باید چکارش کنیم؟؟ چطوری دم غروب بریم بیابون و خروس دفن کنیم
کبری بادی به غبغبش انداخت و گفت: شما که تشکر کردن بلد نیستین، فقط بلدین من و حرص بدین و عصبی کنین، قدر منم نمیدونین ولی من همیشه حواسم به همه چیز هست ، خودم صبح موقع نماز صبح زنگ زدم محل کار ابراهیم و باهاش صحبت کردم وقتی ماجرارو بهش گفتم و اون هم بدون چون و چرا قبول کرد که امروز ۱ ساعت مونده به غروب بیاد دنبالمون
تازه بهش گفتم سر راه یه خروس هم بگیره که اونجا سرش رو ببریم و با این بقچه ی تو پلاستیک دفنش کنیم
با چشم هام داشتم کبری رو نگاه می کردم
ولی حس میکردم کبری هی داره دور و دوتر میشه
انگار رفته بودم تو حالت خلسه
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهشتاد (خزان بی بهار ) بخاطر صدای پرت شدن بیلچه کبری بِدو از خونه اومد تو حیاط منم رفتم ک
#پارت_صدوهشتادویک (خزان بی بهار )
یه لحظه حس کردم دارم از پشت کشیده میشم
صدای جیغ و داد می شنیدم ولی خیلی برام گنگ و نامفهوم بود
دوباره کشیدگیه موهام
دوباره سوزش پوست کف سرم
دوباره اون سایه ی سیاه که میخواست من و با خودش ببره
این دفعه ظاهرش واضح تر بود
موهای بلند و اندام لاغر با قد کوتاه
سایه رو به روم بود
ولی از پشت سر یکی داشت موهام و می کشید
صدای جیغ ها دیگه داشت کمرنگ تر می شد
که با حس خیسیه روی صورتم هینی کشیدم و چشمام و باز کردم
به اطرافم نگاه کردم
توی اتاقِ خونمون دراز کشیده بودم و مامانم و کبری و سمیه بالاسرم با اشک بهم نگاه می کردن
سمیه با گریه دستمال کاغذی گرفت سمتم و گفت: بیا آبجی صورتت و پاک کن
کبری با قیاقه ی وحشت زده گفت: کوثر حالت خوبه؟؟ میتونی حرف بزنی؟؟ نکنه زبونت بند اومده باشه؟؟
مامانم که تا اون لحظه ساکت مونده بود
همزمان با فریاد یا ابوالفضل نشست بالای سرم و شروع کرد با صدای بلندگریه کردن
کبری با حرص گفت: پاشو مامان الان جای این مسخره بازیا نیست الکی داری دختر رو میترسونی ، پاشو ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم
مامانم بدون توجه به حرف های کبری همینطوری که می زد روی پاش با گریه و مویه میگفت: دیدی چطوری بدبخت شدم؟؟ دیدی دختر دست گلم دعایی شد
دیدی آبروم دیگه جلو همه رفت
https://eitaa.com/joinchat/3888578836C8cbbdfb8c6
داستان لند
#پارت_صدوهشتادویک (خزان بی بهار ) یه لحظه حس کردم دارم از پشت کشیده میشم صدای جیغ و داد می شنیدم ول
ღ
سلاااااااام قشنگا 🫀
نمیدونم الان باید بگم
شبتون بخیر
یا صبحتون بخیر 😜
دیر اومدم ولی
دست پر اومدم 🤌
ღ
اووووووف بابا❄️
صبح خوبه برفی باشه 🌨
✿✿✿✿✿✿✿
خودم اینجا و
قلبم جای دیگریست
الان مصداق بارز حال منه 🤨
شیطونه میگه بچه رو بیدار کن
پاشو برو برف بازی 😅
#روزمرگی
17.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊹
فقط اونجاش که میگه
لباس مامانم و پوشیدم🤣
خود خود منم 😐
〰〰〰〰〰
خدابیامرزه پدررهرکی مدل
لانگ رو اختراع کرد😅
چون دیگه میشه از
لباس های برادر و پدرو همسر هم
استفاده ابزاری کرد 😎
#فان