📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت هجدهم
💎 آمریکایی ها از سلول بیرون رفتند
💎 و فرامرز و صادق ، همدیگر را بغل کردند
💎 صادق گفت :
🌸 هی پسر ! تو کجا ، اینجا کجا ؟!
🌸 اتفاقی اومدی اینجا ،
🌸 یا برای دیدن من اومدی ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 راستش رو بخوای
🐈 اومدم تو رو از اینجا آزاد کنم
🐈 هاشم کجاست ؟!
💎 صادق گفت :
🌸 اون رفته حموم ، الان میاد
💎 فرامرز گفت :
🐈 زود آماده شو تا اونم بیاد
🐈 باید بریم وقت نداریم
💎 ناگهان هاشم نیز وارد شد
💎 فرامرز را دید و گفت :
🌷 هی آقا پسر !
🌷 قیافه تو خیلی برام آشناست ؟
💎 صادق گفت :
🌸 این همون پسر گربه ای خودمونه
💎 هاشم خوشحال و ذوق زده او را بغل کرد
💎 و گفت :
🌷 تو اینجا چیکار می کنی ؟!
🌷 نکنه تو رو هم گرفتن ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا ! اومدم آزادتتون کنم
🐈 زود آماده بشین باید بریم
💎 شیعه فاطمه ،
💎 ارتباط ذهنی با فرامرز گرفت و گفت :
👑 چی شد برادر ؟! چیکار کردی ؟!
👑 ما وقت نداریم ، باید بریم .
💎 فرامرز گفت :
🐈 باشه الان آماده می شیم .
💎 فرامرز به بچه ها گفت :
🐈 خب بچه ها وسایل تون رو آماده کنید
🐈 باید از اینجا ببرمتون بیرون
💎 هاشم گفت :
🌷 چی میگی پسر ؟!
🌷 تا حالا کسی نتونسته از اینجا بره بیرون
🌷 هرکی خواست فرار کنه ،
🌷 اونو با تیر زدن .
💎 فرامرز به فکر فرو رفت ، سپس گفت :
🐈 آبجی شیعه فاطمه !
🐈 میتونی کسی رو نامرئی کنی ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه تولد حضرت زینب
🏝 در شهر مدینه ،
🏝 خانه کوچک اما پر برکتی بود
🏝 که در آن امام علی علیه السلام
🏝 و حضرت زهرا سلام الله علیها
🏝 زندگی می کردند .
🏝 همان خانه ای که از سقفش
🏝 تا هفت آسمان ،
🏝 نور زیبایی بالا می رود .
🏝 و فرشته ها ، دور و بر آن می گردند
🏝 روز ۵ ماه جمادی بود
🏝 در آسمان ، غوغا و شادی بود
🏝 در زمین هم ، پر از خوشحالی بود .
🏝 صداهای دل نشین و خنده ،
🏝 از خانهی امام علی علیه السلام
🏝 به گوش می رسید .
🏝 فرشته ها ، از شدت شادمانی ،
🏝 بالا و پایین می پریدند
🏝 انگار داشتند خبرهای خوشی را ،
🏝 به آسمانها می بردند
🏝 خانهی امیرالمومنین علیه السلام
🏝 رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود
🏝 رحمت الهی بیشتر از همیشه ،
🏝 بر این خانه سرازیر شده ،
🏝 صدای یک نوزاد ، فضا را پر کرده بود
🏝 یکی از فرشته ها می گفت :
🕊 خداوند عزوجل ،
🕊 به علی و فاطمه دختر داده .
🏝 یکی دیگر می گفت :
🦢 چه نور زیبایی از آن دختر ،
🦢 به سمت آسمان می رود .
🏝 یک فرشته دیگر می گفت :
🦋 چه بوی خوبی می دهد .
🏝 حالا نوبت نام گزاری شد
🏝 باید برای این دختر ،
🏝 یک نام برازنده انتخاب شود
🏝 حضرت فاطمه سلام الله علیها
🏝 به امام علی علیه السلام گفتند :
🍎 شما برای این کودک نام انتخاب کنید
🏝 امّا امام علی علیه السلام ،
🏝 به احترام پیامبر چیزی نگفتند
🏝 و می خواستند این کار را ،
🏝 به پیامبر اکرم واگذار کنند .
🏝 اما رسول خدا ،
🏝 هنگام تولد آن دختر مبارک ،
🏝 در مسافرت بودند
🏝 و در هنگام بازگشت از سفر ،
🏝 خبر تولد آن دختر را ،
🏝 به ایشان دادند .
🏝 و به امام علی و فاطمه زهرا ،
🏝 تبریک گفتند .
🏝 امام علی علیه السلام ،
🏝 از پیامبر اکرم خواهش کردند
🏝 تا برای دخترشان ،
🏝 یک نام انتخاب کنند .
🏝 پیامبر نیز ، نام گذاری او را ،
🏝 به خداوند واگذار کردند و فرمودند :
🕋 درست است که فرزندان دخترم ،
🕋 فرزندان من هستند ،
🕋 امّا نام این کودک را باید ،
🕋 خود خدا انتخاب کند .
🏝 حضرت جبرییل ، فرشته زیبای خدا ،
🏝 به همراه هزاران فرشته ،
🏝 از آسمان پایین آمد .
🏝 ابتدا سلام خداوند را به پیامبر رساند
🏝 سپس گفت :
👑 خداوند متعال می فرماید
👑 نام این دختر را زینب بگذارید
👑 که این نام را در لوح محفوظ نوشتم
🏝 آن گاه رسول خدا صلی الله علیه ،
🏝 زینب را گرفت و بوسید و فرمود :
🕋 توصیه می کنم که همه باید
🕋 این دختر را احترام کنند ،
🕋 که او مانند خدیجه ی کبری است .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #حضرت_زینب
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت نوزدهم
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نقشه ات چیه ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 تو که میتونی یکی رو به پرواز در بیاری
🐈 من خودم دیدم اینکارو کردی
🐈 حالا می خوام این دوتا رفیق منو ،
🐈 از طریق پرواز ،
🐈 از زندان بیارمشون بیرون
🐈 فقط ممکنه بهشون تیراندازی بشه
🐈 پس باید اول بتونی ، اونارو نامرئی کنی
🐈 بعد پروازشون بدی
🐈 اینجوری خیالمون راحت میشه
🐈 که دیگه آسیبی نمی بینند .
💎 فاطمه گفت :
👑 تا حالا کسی رو نامرئی نکردم
👑 بهم مهلت بده تا تمرین کنم
💎 شیعه فاطمه ، به اطرافش نگاه کرد
💎 و سعی کرد تا سنگی را نامرئی کند
💎 بعد از کمی تلاش ،
💎 موفق شد آن سنگ را نامرئی کند
💎 سپس ، گربه ای که در آن اطراف بود را ،
💎 نامرئی کرد
💎 سپس سگی را نامرئی کرد .
💎 با خوشحالی به فرامرز گفت :
👑 آقا فرامرز ! به لطف خدا ،
👑 موفق شدم چندتا چیز رو نامرئی کنم
👑 برای دوستان شما هم ،
👑 انشاءالله سعی خودمو می کنم
👑 فقط باید اونا رو ببینم
👑 تا بتونم نامرئی شون کنم
💎 فرامرز گفت :
🐈 خوب چطوری میخوای اونا رو ببینی
🐈 اگه پرواز کنی ممکنه با تیر ، تو رو بزنن
💎 فرامرز در حال حرف زدن بود
💎 که هاشم گفت :
🌸 صبر کن ببینم .
💎 فرامرز گفت :
🐈 چی شده هاشم
💎 هاشم گفت :
🌸 انگار دارن در مورد تو حرف می زنن
🌸 انگار هم سلولی هام ،
🌸 ماجرای تو رو به نگهبانان گفتند
🌸 باید زودتر کاری بکنیم
🌸 وگرنه اون وحشی ها ما رو می کشند
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 شما بیاین توی حیاط
👑 من نامرئی میشم و میام اونجا
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📲 کانالهای سرگرمی حلال و آموزنده
👌🏻 ویژه کودک و نوجوان و مربیان
🎥 کانال فیلم و کارتون
@kartoon_film
👨🏻🏫 کانال محتوای تربیت کودک
@amoomolla
🧠 کانال چیستان و معما
@moaama_chistan
🎼 کانال سرودهای ملی مذهبی
@sorood_sher
📚 کانال داستان و رمان
@dastan_o_roman
🚀 لطفا نشر دهید
🚀 خیلی از والدین و مربیان
🚀 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیستم
💎 فرامرز و هاشم و صادق ،
💎 با وسایل هاشون به طرف حیاط رفتند
💎 شیعه فاطمه نیز ، نامرئی شد و پرواز کرد
💎 و در بالای زندان ، منتظر آنها شد .
💎 با آمدن آنها به حیاط زندان ،
💎 آنها را نامرئی کرد و به پرواز درآورد
💎 زندانیان ، از نامرئی شدن آنها تعجب کردند
💎 نگهبانان زندان آمدند ولی به آنها نرسیدند
💎 در حالت پرواز ،
💎 به محله سیاه پوستان رفتند
💎 و در آنجا فرود آمدند
💎 و از حالت نامرئی بیرون آمدند و ظاهر شدند
💎 فرامرز ، به آقای نصیری گفت :
🐈 قربان ! ما آماده ایم .
💎 سرهنگ نصیری گفت :
🇮🇷 خیلی خوبه ، دخترا هم دارن میرسن آمریکا
🇮🇷 همه خونه های اون آمریکائی رو جارو کردیم
🇮🇷 چه در ایران ، چه در کویت و ترکیه
🇮🇷 فقط مونده ساختمون اصلی شون
🇮🇷 اونم دست خودته ، منتظر دستورم باش
💎 چند ساعت بعد ،
💎 فرامرز ، با بچه های سپاه و دوستانش ،
💎 در حال نقشه کشیدن بودند .
💎 دختران نیز ، به آمریکا رسیدند
💎 و آنها را ، به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ،
💎 تحول دادند .
💎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ،
💎 حرکت می کردند
💎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند
💎 و خیال می کردند که در آمریکا ،
💎 به همه اهدافشان می رسند .
💎 و پیشرفت می کنند .
💎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند .
💎 که پر از قفس بود .
💎 درون بعضی از آن قفس ها ،
💎 یک دختر زندانی بود
💎 و در بعضی از آن قفس ها ،
💎 پر از دختر بود .
💎 سرهنگ نصیری نیز ،
💎 مختصات سمیه و دختران را ،
💎 برای فرامرز فرستاد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📚 حکایت دانشمند و ثروتمند
🌟 در کشور مصر ،
🌟 دو شاهزاده زندگی میکردند .
🌟 یکی از آنها ،
🌟 به دنبال تحصیل علم و دانش رفت
🌟 و شاهزاده دیگر ،
🌟 مال و ثروت جمع می کرد .
🌟 بعدها ، اولی ،
🌟 بزرگترین دانشمند زمان خودش
🌟 و دومی ،
🌟 ثروتمندترین آدم در مصر شد .
🌟 ثروتمند به دانشمند گفت :
👑 من پادشاه شدم ؛
👑 اما تو هنوز فقیر هستی .
🌟 دانشمند گفت :
😇 من باید خدا را شکر کنم ؛
😇 زیرا علم به دست آوردم
😇 و علم از پیامبران به جا مانده است
😇 اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی
😇 که میراث انسانهای بد ،
😇 مثل فرعون و هامان است .
📚 @dastan_o_roman
#حکایت #داستان_کوتاه #علم
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و یکم
💎 آمریکایی ها ، سمیه و دختران ایرانی را ،
💎 در چند قفس کنار هم گذاشتند .
💎 دختران ،
💎 با تعجب به اطرافشان نگاه می کردند
💎 و با ترس و وحشت ،
💎 به دختران دیگری که ،
💎 در قفس ها زندانی بودند ، نگاه می کردند
💎 بعضی از دختران ، بی حال بودند
💎 بعضی از دختران ،
💎 به یک نقطه ، خیره شده بودند
💎 بعضی از آنها ، وحشیانه خود را ،
💎 به میله ها و دیوارها می کوبیدند
💎 و سر و صدا می کردند
💎 بعضی هم مثل سگ ، پارس می کردند
💎 بعضی از دختران نیز ،
💎 دست و پایشان ، قطع شده بود
💎 و همه بدنشان ،
💎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشیده شده بود .
💎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود
💎 و اعصاب شان را ، قطع کردند .
💎 و هر چقدر آنها را شکنجه می کردند ،
💎 اصلاً احساس درد نمی کردند
💎 و...
💎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ،
💎 وحشت زده و ترسیده بودند .
💎 چون فکر می کردند ،
💎 قرار است در آمریکا ، خوشبخت شوند ،
💎 پیشرفت کنند .
💎 و به آرامش ابدی برسند
💎 اما نمی دانستند
💎 برای آزمایش و بردگی ، آورده شده اند
💎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند
💎 نمی دانستند قرار است
💎 موش آزمایشگاه آمریکاییهای وحشی شوند
💎 آنها خیال می کردند که آمریکا ، بهشت است
💎 اما در ظاهر ، به یک جهنم شبیه تر است .
💎 به خاطر همین ،
💎 دختران ایرانی اعتراض کردند :
🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟!
🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟!
🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟!
💎 اما آمریکائی ها ،
💎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ،
💎 به کار خود ادامه می دادند .
💎 فرامرز و دوستانش ،
💎 به ساختمان آزمایشگاه رسیدند .
💎 فرامرز ، به صادق و هاشم گفت :
🐈 شما همین جا بمونید ،
🐈 اگه دخترا اومدن ، اونارو سوار اتوبوس کنید
🐈 و اونارو به طرف خونه امن ببرید .
🐈 منتظر ما نمونید .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عظمت علم
✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌟 روزى امیرالمومنین على علیه السلام
🌟 در زمان خلافتش ،
🌟 بالاى منبر رفت و فرمود :
🔮 قبل از آنكه از ميان شما بروم
🔮 هر سؤالی داريد بپرسيد ،
🔮 چرا كه من به راه هاى آسمانها ،
🔮 آگاهتر از راههاى زمين هستم .
🌟 يک نفر از حاضران برخاست و گفت :
🍃 جبرئيل در كجاست ؟
🌟 امیرالمومنین علیه السلام
🌟 به آسمان و مشرق و مغرب نگاه كرد
🌟 و بعد از چند لحظه به او فرمود :
🔮 همه جا را ديدم ،
🔮 ولى جبرئيل را نديدم ،
🔮 پس جبرئيل تو هستى .
🔮 سوال کننده گفت :
🍃 حقّا كه تو در سخن خود راستگویی
🌟 ناگهان آن سؤال كننده غیب شد
🌟 و مردم با ترس و تعجب ،
🌟 به امیرالمومنین نگاه می کردند .
📚 ناسخ التواريخ على علیه السلام
📖 ج ۵ ، ص ۵۷
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #علم #امام_علی
📙 داستان کوتاه معلم جبرئيل
✍ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
🌟 روزی جبرييل ،
🌟 نزد پيامبر صلی الله عليه و آله ،
🌟 مشغول صحبت بود
🌟 كه امیرالمومنین علی عليه السلام
🌟 وارد مجلس شد .
🌟 جبرييل چون آن حضرت را ديد
🌟 به احترام ایشان از جا برخاست
🌟 و به ایشان تعظيم نمود .
🌟 پيامبر صلی الله عليه و آله فرمود :
🦋 يا جبرييل !
🦋 چرا به اين جوان تعظيم می كنی ؟
🌟 جبرئیل عرض كرد :
🦢 چگونه تعظيمش نكنم ؟!
🦢 او بر گرد من ، حق تعليم دارد
🦋 پیامبر فرمود : چه تعليمی ؟
🌟 جبرئیل گفت :
🦢 زمانی كه حق تعالی مرا خلق كرد
🦢 از من پرسيد :
🕋 تو كيستی و من كيستم ؟
🦢 من در جواب متحير ماندم ،
🦢 و مدتی ساكت بودم
🦢 كه اين جوان در عالم نور ،
🦢 به من ظاهر گرديد ،
🦢 و جواب را به من تعليم داد
🦢 و گفت :
💎 تو پروردگار جليل و جميلی
💎 و من بنده ذليل و جبرييلم
🦢 از اين جهت وقتی او را ديدم
🦢 تعظيمش كردم .
🌟 پيامبر صلی الله عليه و آله پرسيد :
🦋 مدت عمر تو چند سال است ؟
🌟 جبرئیل عرض كرد :
🦢 يا رسول الله !
🦢 در آسمان ستاره ای هست
🦢 كه هر سی هزار سال ،
🦢 يک بار طلوع می كند ،
🦢 من او را سی هزار بار ديده ام
📚 تحفه المجالس ، ص ۸۰
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #علم #معلم #امام_علی
📙 علم امام در فرق سگ و گوسفند
🌟 مردی اعرابی
🌟 از امیرالمومنین علیه السلام پرسید
🌴 سگ و گوسفندی با هم ازدواج کردند
🌴 بچه ای از آنها به دنیا آمد
🌴 آن بچه جزو سگان خواهد بود
🌴 یا جزو گوسفندان ؟!
🌟 امیرالمومنین علیه السلام فرمود :
🕋 او را در خوراكش آزمایش كن ،
🕋 اگر گوشتخوار بود سگ است
🕋 و اگر علف خوار بود ، گوسفند .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 او را دیده ام گاهی گوشت خورده
🌴 و گاهی هم علف .
🌟 علی علیه السلام فرمود :
🕋 او را در آب آشامیدن آزمایش كن ،
🕋 اگر با دهان آب می خورد
🕋 گوسفند است
🕋 و اگر با زبان می خورد سگ است .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 هر دو جور آب می خورد .
🌟 علی علیه السلام فرمود :
🕋 او را در راه رفتن آزمایش كن ،
🕋 اگر دنبال گله می رود سگ است
🕋 و اگر وسط یا جلوی گله می رود
🕋 گوسفند است .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 گاهی چنین است و گاهی چنان .
🌟 امام علی علیه السلام گفت :
🕋 او را در كیفیت نشستن ملاحظه كن
🕋 اگر بر شكم می خوابد گوسفند است
🕋 و اگر بر دم می نشیند سگ است .
🌟 اعرابی گفت :
🌴 گاهی به این ترتیب می نشیند
🌴 و زمانی به آن ترتیب .
🌟 امام فرمودند :
🕋 او را ذبح كن ، و اگر در شكمش ،
🕋 شكنبه دیدی گوسفند است
🕋 و اگر روده وامعاء دیدی سگ است.
🌟 اعرابی از شنیدن این نكات دقیق
🌟 و علم والای امیرالمومنین
🌟 متحیر و مات و مبهوت شد .
📚 قضاوتهای امير المومنين(ع) / محمد تستری
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #علم #امام_علی
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و دوم
💎 فرامرز ، گربه شد
💎 و به طرف نگهبانان آزمایشگاه رفت .
💎 می خواست آنها را بزند
💎 که ناگهان ، غیب شدند .
💎 شیعه فاطمه ، آنها را غیب کرد
💎 و آنها را به بالای پشت بام فرستاد .
💎 فرامرز به شیعه فاطمه گفت :
🐈 عالی بود ، دمت گرم
💎 سپس با هم ، به داخل ساختمان رفتند .
💎 از آن طرف هم دکتران آزمایشگاه ،
💎 یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ،
💎 در تخت می خواباندند ؛
💎 و به آنها واکسن می زدند .
💎 تا اینکه نوبت سمیه شد .
💎 سمیه خودش را ،
💎 معتاد و بی حال ، جا زده بود .
💎 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت
💎 وقتی نزدیک دکتر شد
💎 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد
💎 و آمپول را از دکتر گرفت
💎 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ،
💎 چند بار روی گردن ماموران زد .
💎 و با ضربه ای بر گردن ،
💎 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد .
💎 دختران به سمیه گفتند :
🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم .
💎 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد
💎 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست
💎 همه قفس ها را باز کرد
💎 و به دخترها گفت :
🇮🇷 پشت سر من حرکت کنید .
💎 ناگهان صدای آژیر بلند شد .
💎 سمیه ، کارت ورود و خروج را ،
💎 از جیب دکتر درآورد ،
💎 و با دختران از سالن خارج شد .
💎 ناگهان چند مامور مسلح ،
💎 جلوی آنها ظاهر شدند .
💎 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد
💎 دستش را بالا برد تا تسلیم شود .
💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ،
💎 یکی یکی نگهبانان و دکتران را ، کتک زدند
💎 تا اینکه صدای آژیر را شنیدند
💎 متوجه شدند ، عده زیادی از ماموران ،
💎 به یک طرف می رفتند .
💎 شیعه فاطمه و فرامرز نامرئی شدند
💎 و به دنبال آنها ، حرکت می کردند .
💎 ناگهان دختران را دیدند .
💎 که بین افراد مسلح ، گیر افتادند .
💎 شیعه فاطمه ،
💎 دست افراد مسلح را ، بالا برد .
💎 به طوری که ، هیچ قدرت و اختیاری ،
💎 در پایین آوردن دستشان ندارند
💎 هر چه سعی کردند
💎 تا دستشان را ، پایین بیاورند ،
💎 فایده ای نداشت
💎 فقط می توانستند
💎 به طرف سقف ، تیراندازی کنند .
💎 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه غرق مطالعه
🌟 ابو علی سینا ، در سن نوجوانی ،
🌟 به مطالعه علم طبیعیات و الهیات
🌟 مشغول بود
🌟 و روز به روز درهای علم و معرفت
🌟 به رویش باز می شد .
🌟 بعد از این دو علم ،
🌟 به سراغ علم طب رفت .
🌟 و کتاب ها و نوشته های زیادی
🌟 در مورد طب مطالعه کرد .
🌟 و فهمیدم که این علم نیز ،
🌟 از علوم دیگر مشکل تر نیست
🌟 و بعد از مدت کوتاهی ،
🌟 در آن تبحر یافت .
🌟 به حدی که اطبای مشهور آن زمان
🌟 نزد او این علم را می آموختند .
🌟 در کنار این علم ها ،
🌟 کتب فقه را نیز مطالعه می کرد .
🌟 آن زمان فقط ۱۶ ساله اش بود .
🌟 سپس به علم منطق و فلسفه ،
🌟 روی آورد .
🌟 و به مدت یک سال و نیم ،
🌟 منطق و فلسفه خواند .
🌟 و در تمام این مدت ،
🌟 شب و روز مشغول مطالعه بود .
🌟 شب تا صبح بیدار بود
🌟 و روز تا شب نمی آسود .
🌟 و جز فراگرفتن آن علوم ،
🌟 به کار دیگری نمی پرداخت .
🌟 شب ها ، چراغ را روشن می کرد
🌟 آنقدر کتاب می خواند و می نوشت
🌟 تا خواب بر او غلبه می کرد
🌟 حتی گاهی یادش می رفت
🌟 که چیزی بخورد یا بیاشامد
🌟 تا اینکه ضعف و کوفتگی ،
🌟 او را از پا در می آورد .
🌟 آن وقت است که مقداری نوشیدنی
🌟 و شربت می خورد
🌟 تا نیروی تازه به دست آورد
🌟 و دوباره
🌟 به خواندن کتاب ادامه می داد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #کتاب #علما #علم
📙 داستان کوتاه زیر نور ماه
🌟 آن قدیما ، در گرمای تابستان ،
🌟 وقتی طلاب ،
🌟 شب ها به بام مدرسه می رفتند ،
🌟 سیدنعمت الله جزایری ،
🌟 در حجره اش می ماند
🌟 و تا اذان صبح ، مطالعه می کرد
🌟 بعد از نماز صبح ،
🌟 صورتش را بر روی کتاب می گذاشت
🌟 و لحظه ای می خوابید
🌟 تا آفتاب طلوع می کرد
🌟 سپس تا ظهر ،
🌟 به دانش آموزانش درس می داد
🌟 و بعدازظهر هم
🌟 به سراغ درس خودش می رفت
🌟 و درس می خواند .
🌟 بیشتر وقتها ، غذای کامل نمی خورد
🌟 بلکه از سر راه نانی می گرفت
🌟 و می خورد .
🌟 آن زمان برق و لامپ نبود
🌟 و چراغها ،
🌟 با نفت و روغن کار می کردند
🌟 و از آنجایی که دستش تنگ بود
🌟 و پول خرید نفت و روغن نداشت
🌟 اتاقی بلند گرفت
🌟 که درهای متعدد داشت
🌟 تا بتواند زیر نور ماه کتاب بخواند
🌟 و زمانی که ماه دور می زد ،
🌟 در دیگری که رو به ماه بود را ،
🌟 باز می کرد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #داستان_کوتاه #کتاب #علما #علم
📙 داستان کتابدار کوچولو
🍎 یکی بود یکی نبود ،
🍎 غیر از خدا هیچ کس نبود
🍎 خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی
🍎 که خیلی به کتاب خواندن
🍎 علاقه داشت .
🍎 او هر روز ، چند تا کتاب میخواند
🍎 و چیزهای زیادی یاد میگرفت .
🍎 دوستانش ، چون می دانستند
🍎 او به کتاب علاقه دارد ،
🍎 هر سال در روز تولدش ،
🍎 به او کتاب هدیه می دادند .
🍎 پدر و مادرش نیز ،
🍎 هر وقت به بازار میرفتند
🍎 و می دیدند کتاب تازه ای چاپ شده
🍎 که برای او خوب و مناسب بود
🍎 آن را برایش میخریدند .
🍎 نقلی ، کتابها را با دقت میخواند
🍎 و سپس آنها را ،
🍎 در یک قفسه می گذاشت .
🍎 تعداد کتابهایش آن قدر زیاد شده
🍎 که دیگر در قفسه جا نمیشوند .
🍎 او به فکر افتاد
🍎 تا قفسهی دیگری تهیه کند ،
🍎 اما برای قفسهی جدید ،
🍎 جای کافی نداشت .
🍎 در فکر این بود
🍎 که با کتابهایش چکار کند
🍎 که ناگهان صدای در آمد .
🍎 در را باز کرد .
🍎 آهو خانم به دیدنش آمده بود .
🍎 او معلم مدرسهی جنگل بود .
🍎 او به نقلی گفت :
🦌 دختر قشنگم !
🦌 من خیلی خوشحالم که میبینم
🦌 تو به کتاب خواندن علاقه داری ؛
🦌 دلم میخواهد بقیهی بچهها هم
🦌 مثل تو کتاب بخوانند .
🦌 ولی ما توی جنگل ،
🦌 کتابخانهی عمومی نداریم .
🦌 من تصمیم گرفتم
🦌 یک کتابخانهی عمومی درست کنم
🦌 و در آن کتابهای خوبی بگذارم
🦌 تا همهی بچهها بتوانند
🦌 از ما کتاب امانت بگیرند و بخوانند .
🦌 دوست داری در این کار کمکم کنی ؟
🍎 نقلی با خوشحالی گفت :
🐇 بله خوشحال میشم
🍎 آهو خانم ،
🍎 به قفسهی کتاب نقلی اشاره کرد
🍎 و گفت :
🦌 می بینم کتابهای زیادی داری .
🦌 وقتی کتابی را میخوانی ،
🦌 با آن کتاب ، چه میکنی ؟
🍎 نقلی جواب داد :
🐇 هیچی ، می چینم توی قفسهی
🐇 تا خراب و کثیف نشود .
🍎 آهو خانم گفت :
🦌 نظرت چیه که این کتابها را
🦌 در کتابخانه عمومی بذاری
🦌 و به دوستانت بدهی تا بخوانند ؟
🍎 نقلی با خوشحالی گفت :
🐇 خوبه موافقم .
🐇 با کمال میل به شما کمک میکنم .
🍎 آهو خانم و نقلی به مدرسه رفتند .
🍎 به همهی حیوانات اطلاع دادند
🍎 که برای کتابخانه به کتاب نیاز دارند .
🍎 طولی نکشید که حیوانات جنگل ،
🍎 کتابهای اضافی خود را آوردند
🍎 و به کتابخانه هدیه کردند .
🍎 قفسه ها پر از کتاب شد .
🍎 نقلی هم شده بود کتابدار کتابخانه .
🍎 او به حیوانات جنگل ،
🍎 کتاب امانت می داد
🍎 و آنها را راهنمایی می کرد
🍎 تا کتابهایی که لازم دارند را ،
🍎 بگیرند و بخوانند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #کتاب #روز_کتابدار
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و سوم
💎 شیعه فاطمه ،
💎 از طرف سمت راست ماموران ،
💎 و فرامرز و گربه هایش نیز ،
💎 از طرف چپ آنان ، به سمت سمیه رفتند .
💎 فرامرز ، انسان شد
💎 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد .
💎 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت :
🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد
🐈 جاتون امن هست
🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش ،
🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ،
🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ،
🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی .
🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای
💎 شیعه فاطمه هم با مهربانی گفت :
👑 منم شیعه فاطمه هستم ،
👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز
💎 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت :
🌹 خوشبختم
💎 فرامرز به دختران گفت :
🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین
💎 فرامرز ، دختران را ،
💎 به طرف بیرون ، هدایت کرد .
💎 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند .
💎 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند
💎 اما سمیه ، به آنها حمله کرد .
💎 دوید و روی سرامیک لیز خورد
💎 دو نفر را ، با پا زد و به زمین انداخت .
💎 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت
💎 و دوباره با پایش ، لگدی به نفر سوم زد
💎 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت
💎 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند .
💎 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست .
💎 فرامرز ،
💎 همه دختران را ، سوار اتوبوس کرد
💎 و به دوستش صادق گفت :
🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن .
💎 هاشم نیز ، پشت در خانه امن ،
💎 منتظر آمدن اتوبوس بود
💎 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ،
💎 در را برای آنها باز کرد .
💎 سمیه با تعجب به صادق گفت :
🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟!
💎 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت .
💎 سپس برای سمیه و دختران ،
💎 پاسپورت درست کردند
💎 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند .
💎 سپس از ترکیه ،
💎 آنها را به کشورهای خودشان ، فرستادند .
💎 دختران ایرانی نیز ،
💎 با بچه های سپاه ، به ایران برگشتند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه تطهیر
🌟 یک روز پیامبر اکرم ،
🌟 به خانه علی و فاطمه رفتند
🌟 و از دخترش ، درخواست کساء کرد
🌟 سپس امام علی ، فاطمه ،
🌟 و حسن و حسین را جمع نموده ،
🌟 و کساء را بر خود کشیدند
🌟 و سپس فرمودند :
🦋 بار خدایا !
🦋 اینان اهل بیت و گوشت تن منند ،
🦋 آزار و ناراحتى اینان ،
🦋 موجب و آزار و اذیّت من است ،
🦋 پس رجس و آلودگى را ،
🦋 از وجود اینان زائل نما
🦋 و آنان را پاک و تطهیر فرما
🌟 امّ سلمه نیز
🌟 با شنیدن این کلمات
🌟 نزدیک کساء آمد و عرض کرد :
🦢 من نیز [از اهل کساء مى باشم]؟
🌟 پیامبر فرمودند :
🌹 تو بر خیر هستى ، اما این آیه ،
🌹 فقط در شأن من و برادرم علىّ ،
🌹 و دخترم فاطمه و دو فرزندم ،
🌹 و نه تن دیگر از فرزندان حسین
🌹 نازل شده است ،
🌹 و کسى را در آن اشتراکى نیست .
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اهل_بیت #آیه_تطهیر
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
✍ داستان کوتاه آیه مودت
🌟 ابن عباس می گوید :
💎 وقتی آیه مودت نازل شد ،
💎 به رسول خدا عرض کردم
💎 این کسانی که مودت و محبت آنها
💎 واجب شده ، کیستند؟
🌟 رسول خدا فرمود :
🕋 علی و فاطمه و حسن و حسین
🕋 علیهم السلام
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #اهل_بیت #آیه_مودت
📙 داستان کوتاه نابینا
🌟 روزی شخص نابینایی
🌟 درب خانه پیامبر اکرم را زد
🌟 و اجازه ورود خواست .
🌟 حضرت فاطمه سلام الله علیها
🌟 فوری برخاست و چادر به سر کرد
🌟 رسول خدا فرمود :
🕋 چرا خودت را از او می پوشانی ،
🕋 او که تو را نمیبیند ؟
🌟 حضرت فاطمه پاسخ داد :
🦋 او مرا نمیبیند ،
🦋 اما من که او را می بینم .
🦋 و او اگر چه مرا نمی بیند
🦋 ولی بوی مرا که حس میکند
✍ امیرالمؤمنین علی علیه السلام
📚 بحارالانوار ، ج ۴۳ ، ص ۱۹۱
🎼 @dastan_o_roman
#حدیث #فاطمیه #حضرت_فاطمه #حجاب #داستان_کوتاه #نابینا
📚 داستان تخیلی ، هیجانی و ماجراجویی
📚 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📚 قسمت بیست و چهارم
.💎 در فرودگاه ،
💎 بچه های بسیج دانشگاه ، نیروهای پلیس ،
💎 و خانواده هایی که دخترانشان گمشده بودند
💎 منتظر آمدن سمیه و دختران بودند .
💎 بسیج و پلیس ، با گل و شیرینی ،
💎 از سمیه استقبال کردند .
💎 سمیه ، لبخندزنان ، گام بر می داشت
💎 و از محبت دوستانش تشکر می کرد
💎 که ناگهان ، چشمش به مرضیه افتاد
💎 اشک در چشمانش جاری شد .
💎 بُغض در گلویش جمع شد .
💎 به طرف مرضیه دوید و او را در بغل گرفت .
💎 و زار زار گریه کرد و گفت :
🌹 کجا بودی دختر ؟!!
🌹 می دونی چقدر نگرانت شدم ؟
🌹 می دونی چقدر دنبالت گشتم ؟!
💎 مرضیه نیز گریه کنان ،
💎 محکم سمیه را فشرد و گفت :
🌸 آره می دونم
🌸 منو ببخش که به حرفت گوش نکردم
💎 سمیه گفت :
🌹 دیگه همه چی تموم شد
🌹 خیلی خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت
💎 فردای آن روز ،
💎 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ،
💎 سمیه را به یک جلسه محرمانه ،
💎 دعوت کردند .
💎 به آدرسی که به او دادند ، رفت .
💎 آدرس یک مسجد بود
💎 سمیه وارد آن مسجد شد .
💎 دو نفر دم در ایستاده بودند .
💎 به سمیه گفتند :
🚨 لطفا بفرمائید بالا ...
💎 سمیه ، از پله ها بالا رفت .
💎 سرهنگ نصرتی جلو آمد و گفت :
🇮🇷 سلام علیکم خانم سیاحی
🇮🇷 به مسجد ما خوش آمدید
🇮🇷 لطفا بیائید دنبال من
💎 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد .
💎 ناگهان نگاهش ، به یک دختر چادری افتاد
💎 که در حال پرواز کردن بود
💎 از دیدن او ، خیلی متعجب شد .
💎 ناگهان یک گربه زرد و سفید ،
💎 از طرف راست او ، با او هم قدم شد
💎 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند
💎 که تبدیل به انسان شد .
💎 سمیه گفت :
🌹 تو همون پسر گربه ای هستی ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 خدمتگزار شما هستم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📚 داستان کوتاه آرامش و طوفان
🍁 مسافران یک کشتی ،
🍁 همه شاد و خرم ،
🍁 از بودن در کشتی لذت می بردند
🍁 آب دریا ، در آرامش کامل بود .
🍁 انگار هیچ غم و غصه ای نداشت .
🍁 بعضی از مسافران نشسته بودند
🍁 بعضی ها به آب دریا نگاه می کردند
🍁 بعضی ها دراز کشیده بودند .
🍁 بعضی ها در حال خوردن بودند
🍁 بچه ها هم مثل همیشه ،
🍁 در حال بازی و دویدن بودند .
🍁 ناگهان ، هوا طوفانی شد .
🍁 آب دریا ، انگار از دل درد ،
🍁 به خود می پیچید .
🍁 مست و دیوانه وار ،
🍁 این طرف و آنطرف می رفت .
🍁 مسافران کشتی ، ترسیدند
🍁 بچه ها ، به آغوش پدر و مادرشان ،
🍁 پناه بردند .
🍁 ناخدا و ملوانان ،
🍁 همه تلاش خود را می کردند
🍁 تا کشتی را مهار کنند .
🍁 سپس به مردم گفت :
☀️ دیگر هیچ امیدی نیست
☀️ و فقط باید دعا کرد .
🍁 مسافران همه نگران بودند .
🍁 ناگهان متوجه شدند
🍁 که مردی تنها در گوشه کشتی ،
🍁 با آرامش و اطمینان نشسته بود .
☘ نام او حکیم بزرگمهر بود .
🍁 به او گفتند :
☘ در این وقت چرا این گونه آرامی ؟
🍁 بزرگمهر نیز گفت :
☀️ شما هم نگران نباشید
☀️ من مطمئنم که خداوند ،
☀️ ما را نجات می دهد .
☀️ فقط آرامش خود را حفظ کرده
☀️ و خدا را یاد کنید .
🍁 سرانجام همان گونه شد
🍁 که او گفته بود
🍁 و کشتی به سلامت به ساحل رسید
🍁 مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند
🍁 و با خوشحالی گفتند :
☘ آیا تو پیامبری یا جادوگر ؟
☘ از کجا می دانستی
☘ که ما نجات پیدا می کنیم ؟
🍁 بزرگمهر لبخندی زد و گفت :
☀️ من هم مثل شما نمی دانستم .
☀️ اما گفتم به اینها امیدواری بدهم .
☀️ چرا که اگر نجات نیافتیم
☀️ دیگر من و شما زنده نیستیم
☀️ که بخواهید مرا مواخذه کنید .
🕋 عزیزان من !
🕋 در همه حال آرام باشید .
🕋 و به دیگران آرامش بدهید .
🕋 همیشه امیدوار باشید .
🕋 و امید هیچ آدمی را از او نگیرید !
🇮🇷 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آرامش #امید #حکایت
📙 داستان کوتاه نقاشی دیوار
🌟 خیلی دنبال خانه گشتیم
🌟 تا خانه ای کوچک پیدا کردیم
🌟 دیوارهایش خیلی کثیف بود ؛
🌟 هزینه رنگ آمیز هم نداشتم .
🌟 تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم
🌟 باجناق عزیز هم قبول کرد
🌟 که کمکم کند .
🌟 چند روز بعد از تمام شدن نقاشی
🌟 صاحبخانه گفت :
💎 مشکلی برایم پیش آمده
💎 خواهش می کنم
💎 قبول کنید قرارداد را فسخ کنیم .
🌟 چاره ای نبود ، فسخ کردیم !
🌟 دست از پا درازتر برگشتیم .
🌟 از همه شاکی بودم .
🌟 از خودم ، از صاحبخانه ، از بی پولی
🌟 باجناقم با یک آرامش خاصی گفت
🌹 خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم
🌟 و دیگر هیچ نگفت .
🌟 منم خندیدم .
🌟 چون راز آرامش باجناق را فهمیدم
🌟 فهمیدم چرا ناراحت نیست ،
🌟 چرا شاکی نیست
🌟 و چرا احساس ضرر نمی کند
🌟 چون برای خدا کار کرده بود
🌟 و از خلق خدا انتظاری نداشت
🌟 کار اگر برای خدا باشد
🌟 آدم هیچ وقت ضرر نمی کند
🌟 چه به نتیجه برسد ، چه نرسد
🌟 کاری که برای خدا انجام شود
🌟 هیچ وقت گم نمی شود .
🌟 زنم گفت :
🦢 خب از این به بعد ،
🦢 منم برای خدا کار می کنم
🦢 برای خدا آشپزی می کنم ،
🦢 برای خدا خونه رو تمیز می کنم
🦢 برای خدا جارو می کنم و می شورم
🦢 برای خدا شوهرداری می کنم
🦢 برای خدا فرزندداری می کنم و...
🌟 ناگهان پسرم گفت :
🦆 منم میشه برای خدا بازی کنم
🦆 برای خدا مشق بنویسم
🦆 برای خدا بخورم و بخوابم و...
🌟 همگی خندیدیم و گفتیم :
🌸 بله که میشه
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آرامش #خدا #یاد_خدا
📙 داستان کوتاه پایان سرطان
🌸 در تاریخ ۳۰ آبان ۱۳۹۶
🌸 سرلشکر شهید حاج قاسم سلیمانی
🌸 فرمانده وقت نیروی قدس سپاه
🌸 پایان سیطره داعش
🌸 بر سرزمینهای اسلامی را ،
🌸 به مقام معظم رهبری اعلام کرد .
🌸 در همان زمان ،
🌸 رهبر انقلاب اسلامی ،
🌸 به نامه فاتحانه حاج قاسم ،
🌸 این چنین پاسخ دادند :
🕋 شما با متلاشی ساختنِ
🕋 این تودهی سرطانی و مهلک ،
🕋 نه فقط به کشورهای منطقه
🕋 و به جهان اسلام ،
🕋 بلکه به همهی ملتها
🕋 و به بشریت خدمتی بزرگ کردید .
📚 @dastan_o_roman
#سردار_سلیمانی #قهرمان_ملی #قهرمان
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۵
🌷 دختر پوشیه پوش ،
🌷 توسط چند نفر اراذل اوباش مسلح ،
🌷 محاصره شده بود .
🌷 او با ناراحتی ،
🌷 به دختری که کشته شده بود ،
🌷 نگاه می کرد .
🌷 یکی از آن اراذل اوباش ،
🌷 اسلحه اش را ،
🌷 به طرف سمیه گرفته بود
🌷 و می خواست او را نیز بکشد .
🌷 ناگهان دختر شگفت انگیز ،
🌷 پروازکنان ، سر رسید
🌷 و بر بالای سر آنان قرار گرفت .
🌷 پسر گربه ای نیز ،
🌷 از پشت بام ها ،
🌷 خود را به سمیه رساند .
🌷 فرامرز ،
🌷 به طرف کسی که اسلحه دارد
🌷 و می خواست سمیه را بکشد ، پرید .
🌷 ابتدا به صورت او چنگ زد
🌷 و سپس تبدیل به انسان شد
🌷 اسلحه او را گرفت
🌷 و به طرف پای افراد دیگر ،
🌷 تیراندازی کرد .
🌷 شیعه فاطمه نیز ،
🌷 به چند نفر دیگر از آنها حمله نمود .
🌷 سمیه ، هنوز مات و مبهوت ،
🌷 به دختر کشته شده نگاه می کرد
🌷 ناگهان فرامرز داد زد :
🐈 خانم سیاحی مراقب باش
🌷 سمیه به خودش آمد
🌷 دید یک چاقو ، کنار چشمش بود
🌷 یکی از آن اراذل ، چاقویش را ،
🌷 به طرف سمیه پرتاب کرد
🌷 و شیعه فاطمه ، آن چاقو را ،
🌷 در هوا نگه داشت .
🌷 همان کسی که چاقویش را پرتاب کرد
🌷 می خواهد نزدیک سمیه شود
🌷 سمیه ، چاقو را گرفت
🌷 و به طرف او دوید و پرید
🌷 و با لگد و مشت ، و با دسته چاقو ،
🌷 او را زد و از پا انداخت .
🌷 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
🌷 با مزاحمان مبارزه کردند .
🌷 همه آنها را ، زنده دستگیر کردند .
🌷 و تحویل پلیس دادند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📙 داستان کاپشن
💎 یکی از قهرمانان ملی ما ،
💎 شهید مصطفی چمران است .
💎 در یک شب تاریک مصطفی کوچولو
💎 داشت به خانه شان بر می گشت ،
💎 هوا خیلی سرد بود
💎 و برف شدیدی می بارید .
💎 در بین راه ، یک دفعه چمشش ،
💎 به یک فقیری افتاد .
💎 او در یک گوشه خیابان نشسته
💎 و داشت از سرما می لرزید .
💎 و هیچ خانه یا اتاق گرمی ،
💎 برای خوابیدن نداشت .
💎 مصطفی خیلی ناراحت شد ،
💎 دلش برای آن مرد فقیر سوخت .
💎 دلش می خواست برای او ،
💎 یک کاری بکند ،
💎 ولی نه پولی داشت که به او بدهد ،
💎 نه جایی می شناخت که آن را ببرد .
💎 خیلی فکر کرد…
💎 ولی کاری که از خودش بر بیاید
💎 و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید
💎 خیلی غصه دار شد
💎 با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد
💎 به خانه رسید
💎 و آرام در رختخوابش خوابید .
💎 اما هر کاری کرد ، خوابش نبرد .
💎 نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید
💎 فردا ، صبح اول وقت ،
💎 به مسجد محله رفت .
💎 و دوستانش را جمع کرد
💎 و چیزی که دیروز دیده بود را ،
💎 برایشان تعریف کرد .
💎 مصطفی گفت :
🌹 ما پولمان نمی رسد که خودمان
🌹 تنهایی برای آن نیازمند ،
🌹 لباس تهیه کنیم ،
🌹 بیاین هر کی هر چه قدر میتونه
🌹 پول بذاره . پولامونو جمع کنیم
🌹 و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم
💎 بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند
💎 و پول هایشان را روی هم گذاشتند
💎 به بازار رفتند
💎 و یک کاپشن گرم خریدند .
💎 آن را کادو کردند
💎 و همه با هم به آن نیازمند دادند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #شهدا #خدمت_به_خلق #قهرمان #شهید_چمران