📔 داستان کوتاه درختان بهشتی
🌴 شخصی در حال کاشتن درختی بود .
🌴 که رسول خدا صلی الله علیه وآله
🌴 از آن محل عبور کردند .
🌴 و نگاهشان به آن شخص افتاد .
🌴 حضرت لبخندی زدند
🌴 و به طرف آن مرد رفتند .
🌴 به آن مرد سلام کردند
🌴 از درختکاری او ، خوششان آمد .
🌴 بعد از اینکه کمی با هم نشستند
🌴 پیامبر به او فرمودند :
🕌 دوست داری تو را با درختی آشنا کنم
🕌 که از درخت تو ،
🕌 محکم تر و بادوام تر است
🕌 و زودتر ثمر می دهد ؟!
🌴 مرد با خوشحالی گفت :
😍 بله ، معلومه که دوست دارم
🌴 پیامبر فرمودند :
🕌 ذکر « سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر » را بگو ،
🕌 خداوند تعالی ،
🕌 ده درخت در بهشت ،
🕌 برای تو خواهد کاشت .
📚 اخلاق و احکام در داستان های شهید دستغیب / ص ۳۰۵
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #ذکر #پیامبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی پسرک شجاع غزه
⏰ زمان : ۷ دقیقه
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #قدس #شجاعت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی سروناز مواظب رفتارت با قناریها باش
⏰ زمان : ۷ دقیقه
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
📙 داستان کوتاه عشق و نمک
💗 تازه عروس بود🧕
💗 شوهرش هم بیرون بود
💗 اولین باره می خواست غذا درست کند
💗 غذایش آش بود 🍵
💗 کلی استرس داشت
💗 که مبادا غذایش خوب نشود
💗 شوهرش از بیرون آمد
💗 با خوشحالی و ترس ،
💗 سفره را پهن کرد ،
💗 شوهرش ،
💗 اولین قاشق غذا را خورد
💗 اما غذا بی نمک بود .
💗 به همسرش نگاه می کند
💗 با لبخند به او گفت :
💚 یادم رفت پارچ آب را بیاورم
💚 بی زحمت برو برایم آب بیاور .
💗 خانم خانه ، رفت که آب بیاورد
💗 در این فاصله ،
💗 شوهرش سریع نمکدان را برداشت
💗 و در غذای همسرش نمک ریخت .
💗 که مبادا همسرش بفهمد
💗 غذایش بی نمک است
💗 می خواست
💗 به غذای خودش هم نمک بریزد
💗 که ناگهان ،
💗 همسرش با پارچ آب آمد
💗 او نیز ،
💗 سریع نمکدان را زمین گذاشت
💗 خانم ، غذا را می خورد
💗 و از اینکه غذایش خوشمزه است
💗 و هیچ ایرادی ندارد ،
💗 خیلی خوشحال است .
💗 آقا هم با لبخند و آرامش ،
💗 به همسرش نگاه می کرد ،
💗 و همان غذای بی نمکش را ،
💗 با عشق می خورد !
💗 این خانم خوشبخت کسی نبود 😍
💗 جز همسر امام خمینی (ره) 😍
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_خمینی_ره #همسرداری
📙 داستان کوتاه دعای باران
☂ اهالی یک روستا ،
☂ به دليل بی آبی تصميم گرفتند
☂ برای نزول باران ، نماز باران بخوانند
☂ نزد روحانی روستا رفتند
☂ و از او خواستند
☂ تا نماز باران را ، با مردم بخواند .
☂ روحانی به آنها گفت :
😇 روزی با پای برهنه ،
😇 همه بيرون از آبادی حاضر شويد
😇 تا نماز باران بخوانيم .
☂ روزی كه تمام اهالی روستا ،
☂ برای دعا و نماز در محل مقرر ،
☂ جمع شدند ،
☂ روحانی به جمعيت نگاهی كرد
☂ و توجه او به یک پسربچه جلب شد
☂ كه با چتر آمده بود .
☂ روحانی روستا ، جمعيت را رها كرده
☂ و به طرف خانه بازگشت .
☂ مردم متعجب دور او حلقه زدند
☂ و به او گفتند :
🔰 پس چرا نماز باران نمی خوانی ؟!
☂ روحانی روستا ،
☂ اشارهای به پسربچهای كه
☂ با چتر آمده بود ، نمود و گفت :
😇 چون در ميان شما ،
😇 فقط اين پسر بچه ،
😇 اعتقاد واقعی به خدا دارد
😇 و با توكل به خدا ، به اينجا آمده
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #توکل
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت اول
🌹 در شبی زیبا و پر از ستاره ،
🌹 وقتی همه خواب بودند ؛
🌹 حضرت محمد صلی الله علیه وآله ،
🌹 مشغول عبادت و خواندن قرآن بودند
🌹 که ناگهان ،
🌹 نوری از آسمان به زمین فرود آمد .
🌹 خانه پیامبر ، پر از نور شده بود .
🌹 از دل همان نور ،
🌹 اسبی زیبا ، بَرّاق و نورانی ،
🌹 بیرون آمد .
🌹 فرشته ای روی آن نشسته بود .
🌹 که به احترام پیامبر ،
🌹 از اسب پیاده شد .
🌹 سپس به پیامبراکرم ، سلام نمود .
🌹 پیامبر ، آن فرشته را شناختند
🌹 لبخندی زدند و گفتند :
🌸 جبرئیل تویی ؟!
🌸 چقدر دلم برایت تنگ شده بود
🌹 جبرئیل گفت :
🌷 بله سرورم ، منم همینطور
🌷 لطفا آماده شوید
🌷 تا به یک سفر فضایی برویم .
🌹 پیامبر فرمودند :
🌸 الآن ؟؟! این وقت شب ؟!!
🌸 سفر در فضا ؟! آخه با چی ؟!
🌹 جبرئیل دستش را ،
🌹 روی سر اسب کشید و گفت :
🌷 با این بُراق میریم .
🌹 بُراق ، نام آن اسب زیبا و رخشان بود
🌹 پیامبرخدا و جبرئیل ،
🌹 سوار بُراق شدند .
🌹 و به سرعت نور ،
🌹 از مکه به فلسطین سفر کردند .
🌹 و از فلسطین ،
🌹 به طرف آسمان حرکت کردند .
🌹 بعدها مردم ، نام این سفر را ،
🌹 معراج گذاشتند .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #فضایی #حضرت_فاطمه #پیامبر
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت دوم
🌹 حضرت محمد ، در فضا و آسمانها ،
🌹 به دید و بازدید پرداختند .
🌹 با بچه فرشته ها نیز ،
🌹 خیلی مهربان بودند .
🌹 بعد از انجام ماموریتی که داشتند
🌹 و قبل از برگشتن به زمین ،
🌹 به سمت بچه فرشته ها آمدند .
🌹 هم با آنها صحبت کردند .
🌹 هم برایشان قصه گفتند
🌹 هم با آنها بازی کردند
🌹 و هم به آنها ، قرآن یاد دادند .
🌹 کار پیامبر در آسمان تمام شده بود
🌹 زمانش رسیده که به زمین برگردند
🌹 از همه فرشته ها خداحافظی کردند
🌹 و سوار بُراق شدند .
🌹 قبل از حرکت ،
🌹 یکی از بچه فرشته ها ،
🌹 سیب قرمز و خوشبو و خوشمزه
🌹 به پیامبر هدیه داد .
🌹 پیامبر نیز لبخندی زدند
🌹 و از آن فرشته کوچولو تشکر کردند .
🌹 و به سرعت به زمین برگشتند .
🌹 حضرت خدیجه ، همسر پیامبر ،
🌹 گوشه اتاق نشسته بود .
🌹 و منتظر آمدن شوهرش بود
🌹 که ناگهان نوری در آسمان پیدا شد
🌹 کمی ترسید
🌹 آن نور به زمین نشست
🌹 و از درون آن نور ، پیامبر بیرون آمدند
🌹 خدیجه بانو از دیدن پیامبر ،
🌹 خیلی خوشحال شد .
🌹 حضرت محمد ، با لبخند زیبایی ،
🌹 به خدیجه سلام کردند
🌹 احوالش را پرسیدند
🌹 و آن سیب را ، به خدیجه دادند .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #فضایی #حضرت_فاطمه #پیامبر
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت سوم
🌹 حضرت خدیجه ،
🌹 سیب را از پیامبر گرفتند و بو کردند
🌹 و با آرامش و خوشحالی گفتند :
🍎 یا رسول خدا !
🍎 این سیب چه بوی خوبی دارد
🍎 از کجا آوردید ؟!
🌹 پیامبر فرمودند :
🌸 این سیب را از بهشت برایت آوردم
🌹 حضرت خدیجه با شادی ،
🌹 سیب را خوردند
🌹 بعد از خوردن سیب احساس کرد
🌹 که شکمش دارد تکان می خورد
🌹 اولش کمی ترسید
🌹 بعد صدایی از شکمش بیرون آمد
🌹 و گفت :
💞 سلام مامان
💞 نترس من دختر شما هستم
🌹 حضرت خدیجه فهمید
🌹 که یک بچه در شکمش دارد
🌹 به خاطر همین ،
🌹 خیلی خیلی خوشحال شد .
🌹 حضرت زهرا ، تا روزی که به دنیا آمد
🌹 با مادرش حرف می زد .
🌹 شده بود مونس و همدم مادرش .
🌹 بعد از مدتی ،
🌹 حضرت زهرا به دنیا آمدند .
🌹 و صدای زیبایشان از خانه بلند شد .
🌹 حضرت محمد و بانو خدیجه ،
🌹 خیلی خوشحال شدند .
🌹 حضرت محمد ، به دستور خدا ،
🌹 نام دخترشان را ، فاطمه گذاشتند .
🌹 فاطمه یعنی : جدا شده از بدیها .
🌹 خداوند مهربان ،
🌹 تا آن روز و بعد از آن ،
🌹 چنین دختر پاک و درستکاری را ،
🌹 به هیچ کس نداده بود .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت چهارم
🌹 روزی که حضرت زهرا سلام الله علیها
🌹 به دنیا آمدند .
🌹 فرشته های آسمان نیز ،
🌹 برای دیدنش به زمین می آمدند .
🌹 و با او صحبت می کردند ؛
🌹 و از بازی کردن با او ، لذت می بردند .
🌹 اما دشمنان پیامبر ،
🌹 که دلشان سیاه و تیره بود .
🌹 و برای شیطان کار می کنند ،
🌹 با شنیدن خبر تولد حضرت فاطمه ،
🌹 شروع به مسخره کردن پیامبر کردند .
🌹 و با حرفای زشت ،
🌹 ایشان را آزار می دادند .
🌹 و مدام می گفتند :
🔥 تو ابتری
🔥 تو هیچ پسری نداری
🔥 که راهت را ادامه بدهد .
🔥 پسری نداری که جانشین تو بشود
🔥 هیچ کسی را نداری که بعد از تو ،
🔥 مردم را به دین اسلام دعوت کند .
🌹 دشمنان پیامبر با این حرفها ،
🌹 می خواستند پیامبر را برنجانند
🌹 اما خداوند یکتا ،
🌹 برای اینکه مقام حضرت فاطمه را
🌹 به مردم نشان بدهد ؛
🌹 و برای اینکه آدم های بدجنس را
🌹 ضایع و رسوا کند
🌹 سوره ی کوثر را ،
🌹 بر حضرت محمد (ص) ، نازل کرد .
🌹 و از حضرت خواست
🌹 که یک شتر برای خدا قربانی کند
🌹 و نماز بخواند و شاد باشد .
🌹 در این سوره مبارک ،
🌹 خدای بزرگ به رسولش فرمود :
🇮🇷 نسل تو ، از همین دختر پاک ،
🇮🇷 ادامه پیدا می کند .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت پنجم
🌹 پیامبراکرم صلی الله علیه وآله ،
🌹 دخترش را خیلی دوست داشت .
🌹 همیشه او را در آغوش می گرفت
🌹 همیشه او را می بوسید و می گفت :
🌸 فاطمه ، بوی بهشت می دهد .
🌹 حضرت زهرا سلام الله علیها ،
🌹 چهره ای نورانی داشت .
🌹 و برای پدر و مادرش ،
🌹 دختری خوب و مهربان بود .
🌹 او زندگی سختی داشت .
🌹 وقتی بچه بود
🌹 مادرش حضرت خدیجه فوت کرد .
🌹 حضرت خدیجه ،
🌹 زنی پاک و فداکار بود .
🌹 همه مالش را به پیامبر داد
🌹 تا پیامبر آن مال را ،
🌹 در راه اسلام خرج نماید .
🌹 در تمام زندگی اش با پیامبر ،
🌹 همیشه یار و غمخوار ایشان بود .
🌹 و هنگامی که مردم بت پرست ،
🌹 آن حضرت را اذیت می کردند ؛
🌹 با روی خوش ،
🌹 به پیامبر امیدواری می داد .
🌹 اما بعد از حضرت خدیجه ،
🌹 تنها یار و همراه پیامبر ،
🌹 حضرت فاطمه بود .
🌹 وقتی بت پرستان نادان ،
🌹 در کوچه و بازار ،
🌹 به سوی حضرت محمد (ص) ،
🌹 سنگ ، پرتاب می کردند ،
🌹 و به صورت مبارک ایشان ،
🌹 خاک می ریختند ؛
🌹 حضرت فاطمه با ناراحتی و گریه ،
🌹 سر و روی پدر را پاک می کرد .
🌹 و مانند یک مادری مهربان و دلسوز ،
🌹 از پیامبر ، مراقبت می کرد .
🌹 به خاطر همین ،
🌹 رسول اکرم به ایشان ،
🌹 لقب ام ابیها را دادند
👈 ام ابیها یعنی مادر پدر
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت ششم
🌹 حضرت فاطمه ،
🌹 پاک ترین زن دنیا بود .
🌹 او در نوجوانی ، با بهترین مرد دنیا
🌹 یعنی امیرالمومنین علی علیه السلام
🌹 ازدواج کرد ؛
🌹 و زندگی ساده و زیبایی را ،
🌹 با هم آغاز کردند .
🌹 پیامبر اکرم ، همیشه از دیدن آنها ،
🌹 خیلی شاد و خوشحال می شد .
🌹 و خدا را شکر می کرد .
🌹 حضرت علی و فاطمه ،
🌹 همیشه یار و یاور پیامبر بودند .
🌹 و در همه سختی ها ،
🌹 در کنار ایشان می ایستادند .
🌹 و از پیامبر خدا حمایت می کردند .
🌹 خدای مهربان ،
🌹 به این زن و شوهر پاک و مبارک ،
🌹 چهار فرزند پاک و با ایمان داد :
🔰 امام حسن
🔰 امام حسین
🔰 حضرت زینب
🔰 و ام کلثوم
🌹 حضرت فاطمه و علی علیهم السلام
🌹 به همراه فرزندانشان ،
🌹 اهل بیت پیامبر هستند .
🌹 به همین علت ،
🌹 محبت آنها ، همیشه ،
🌹 در دل های مسلمانان وجود دارد .
🌹 رسول خدا ،
🌹 هنگام بازگشت از هر سفری ،
🌹 ابتدا به خانه ی دخترشان می رفتند
🌹 و از دیدار او بسیار شاد می شدند .
✨ ادامه دارد ... ✨
📚 @dastan_o_roman
📙 داستان سفر فضایی و سیب جادویی
📖 قسمت هفتم
🌹 حضرت فاطمه ،
🌹 هیچ وقت کسی را ناراحت نکردند
🌹 و با همه مردم ،
🌹 مهربان و خوش رفتار بودند .
🌹 پیامبر خدا نیز ، در مورد ایشان ،
🌹 همیشه می گفتند :
🔮 خدایا ! با دوستان فاطمه ، دوست
🔮 و با دشمنانش ، دشمن باش .
🌹 حضرت فاطمه بانویی بهشتی بود .
🌹 او در طول عمر کوتاهش ،
🌹 سختی های زیادی را تحمل کرد .
🌹 اما هیچ وقت ،
🌹 امید و ایمانش را از دست نداد .
🌹 ایشان همیشه با صبر و آرامش ،
🌹 از پروردگار بزرگ یاری می خواستند .
🌹 ایشان همیشه
🌹 مهربان و درستکار بودند .
🌹 محبت آن بانوی بزرگوار ،
🌹 در دلهای تمام مسلمانان است .
🌹 همه مسلمانان جهان ،
🌹 او را دوست دارند .
🌹 حضرت محمد نیز ،
🌹 همیشه و همه جا می فرمودند :
🔮 فاطمه پاره ی تن من است .
🌹 چند ماه پس از درگذشت پیامبر ،
🌹 به دلیل حوادث تلخ و ناگواری که ،
🌹 در جامعه اسلامی آن زمان
🌹 اتفاق افتاد ؛
🌹 اهل بیت پیامبر ،
🌹 تلخی های زیادی را تحمل کردند .
🌹 و این اتفاقات تلخ ،
🌹 موجب صدماتی سخت ،
🌹 بر دخترشان گردید .
🌹 ایشان بر اثر همان صدمات ،
🌹 به شهادت رسیدند .
✨ پایان ✨
📚 @dastan_o_roman
✍ داستان کوتاه فرشته تصدیق
🌟 روزی مردی خواب عجیبی دید
🌟 او دید که پیش فرشتههاست
🌟 و به کارهای آنها نگاه میکند.
🌟 هنگام ورود،
🌟 دسته بزرگی از فرشتگان را دید
🌟 که سخت مشغول کارند
🌟 و نامههایی که توسط پیکها
🌟 از زمین میرسند را ، باز می کنند
🌟 و آنها را داخل جعبه میگذارند.
🌟 مرد از فرشتهای پرسید،
🧔🏻♂ شما چه کار میکنید؟
🌟 فرشته ، در حالی که
🌟 داشت نامهای را باز میکرد، گفت:
👑 این جا بخش دریافت است
👑 و دعا و تقاضای مردم از خداوند را
👑 تحویل میگیریم.
🌟 مرد کمی جلوتر رفت
🌟 باز تعدادی از فرشتگان را دید
🌟 که کاغذهایی را ،
🌟 داخل پاکت میگذارند
🌟 و آنها را توسط پیکهایی
🌟 به زمین میفرستند .
🌟 مرد از آنها پرسید :
🧔🏻♂ شماها چکار میکنید ؟
🌟 یکی از فرشتگان با عجله گفت:
👑 اینجا بخش ارسال است،
👑 ما الطاف و رحمتهای خداوند را
👑 برای بندگان میفرستیم .
🌟 مرد کمی جلوتر رفت
🌟 و دید یک فرشته بیکار نشسته است
🌟 با تعجب از آن فرشته پرسید :
🧔🏻♂ شما چرا بیکارید ؟!
🌟 فرشته جواب داد :
👑 اینجا بخش تصدیق جواب است
👑 مردمی که
👑 دعاهایشان مستجاب شده ،
👑 باید جواب بفرستند
👑 ولی عده بسیار کمی جواب می دهند
🌟 مرد از فرشته پرسید :
🧔🏻♂ مگر مردم
🧔🏻♂ چگونه میتوانند جواب بفرستند ؟
🌟 فرشته پاسخ داد :
👑 بسیار ساده ،
👑 فقط کافی است بگویند :
👑 «خدایا شکر!»
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #شکر_نعمت #دعا
🕋 داستان سردار سلیمانی 🕋
🕋 قسمت اول 🕋
🌹 شهید حاج قاسم سلیمانی ،
🌹 در ۲۰ اسفند ماه سال ۱۳۳۵ ،
🌹 در روستای قنات ملک از توابع رابر کرمان ،
🌹 در یک خانواده کارگری متولد شد .
🌹 در سن ۱۱ سالگی ،
🌹 پس از پایان تحصیلات ابتدایی ،
🌹 به کرمان رفت .
🌹 و پس از گرفتن دیپلم ،
🌹 به شغل بنایی مشغول شد .
🌹 و بعدها فعالیت خود را ،
🌹 به عنوان پیمانکار ،
🌹 در اداره آب کرمان آغاز کرد .
🌹 با پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷
🌹 همزمان با پیمانکاری در اداره آب کرمان ،
🌹 به عضویت افتخاری سپاه کرمان درآمد .
🌹 قبل از آغاز دفاع مقدس ،
🌹 و با شورش کردها ،
🌹 به مناطق غرب کشور رفت .
🌹 در حوادث انقلاب اسلامی ایران ،
🌹 با طلبه مشهدی به نام رضا کامیاب ،
🌹 آشنا شد
🌹 که او را وارد جریانات انقلاب کرد .
🌹 و زمانی که عراق ،
🌹 در سال ۱۳۵۹ به ایران حمله کرد
🌹 حاج قاسم سلیمانی نیز ،
🌹 چندین گردان از کرمان را آموزش داد
🌹 و با آنها ،
🌹 به مناطق عملیاتی جنوب کشور رفت .
🌹 و با پایان یافتن شورش کردها ،
🌹 به کرمان بازگشت
🌹 و فرمانده پادگان قدس سپاه کرمان شد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #سردار_سلیمانی
🕋 داستان سردار سلیمانی 🕋
🕋 قسمت دوم 🕋
🌸 اواخر سال ۱۳۶۰ ،
🌸 سردار محسن رضایی فرمانده کل سپاه ،
🌸 سردار سلیمانی را ،
🌸 به فرماندهی تیپ ثارالله منصوب کرد .
🌸 سردار سلیمانی ، بسیار زیرک بود
🌸 و با استفاده از همین ویژگی ،
🌸 در عملیاتهای مختلفی موفق و پیروز شد
🌸 ایشان پس از پایان جنگ ایران و عراق
🌸 در سال ۱۳۶۷ به کرمان بازگشت
🌸 و درگیر جنگ با اشراری شد
🌸 که از مرزهای شرقی ایران ،
🌸 هدایت می شدند .
🌸 و با باندهای قاچاق مواد مخدر ،
🌸 در مرزهای ایران و افغانستان میجنگید .
🌸 سردار ، در سال ۱۳۷۹ ،
🌸 با حکمی از سوی امام خامنهای ،
🌸 به عنوان دومین فرمانده سپاه قدس ،
🌸 انتخاب شد .
🌸 ایشان در سپاه قدس ،
🌸 در زمینه تقویت و گسترش
🌸 فعالیت های محور مقاومت ،
🌸 فعالیت های زیادی داشت .
🌸 در سال ۱۳۸۹ ،
🌸 حاج قاسم به جهت خدمات فراوانش ،
🌸 از سوی امام خامنهای ،
🌸 به درجه سرلشکری رسید .
🌸 حاج قاسم ،
🌸 شخصیتی والا در جبهه مقاومت بود
🌸 و از یادگاران دوران دفاع مقدس بود .
🌸 ایشان ، چهره ای درخشان
🌸 و رزمنده ای برجسته در محور مقاومت ،
🌸 به ویژه در دوران مبارزه با داعش بود .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #سردار_سلیمانی
🕋 داستان سردار سلیمانی 🕋
🕋 قسمت سوم 🕋
🌸 هنگامی که داعش ،
🌸 در مناطق عراق و سوریه ،
🌸 قتل و کشتار خود را آغاز کرد ؛
🌸 این سردار سلیمانی بود
🌸 که با حضور خود در این مناطق ،
🌸 و با تشکیل جبهه مقاومت ،
🌸 آن یزیدیان را شکست داد .
🌸 سردار سلیمانی با تشکیل محور مقاومت
🌸 با نیروهایی مانند جنبش النجباء
🌸 کتائب حزب الله
🌸 و همچنین حشدالشعبی در عراق
🌸 و گروه هایی نظیر بسیج مردمی سوریه
🌸 و اتحاد آنها با مدافعان حرم از ایران
🌸 و تیپ فاطمیون و زینبیون ،
🌸 در مقابل داعش ایستادگی کرد
🌸 و در نهایت با رشادت های فراوان ،
🌸 مانع از گسترش و ظهور بیشتر داعش ،
🌸 در منطقه غرب آسیا شد .
🌸 در نهایت در ۳۰ آبان سال ۹۶ بود
🌸 در نامه ای به رهبر معظم انقلاب ،
🌸 پایان رسمی حکومت داعش را اعلام کرد .
🌸 این اتفاق مهم ،
🌸 با پایین کشیدن پرچم داعش ،
🌸 در شهر بوکمال سوریه ، نهایی شد
🌸 و به همگان نیز اعلام گردید .
🌸 حضور موثر سردار سلیمانی ،
🌸 در صحنه مبارزه با داعش
🌸 و شکست این گروهک گمراه باعث شد
🌸 تا امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب ،
🌸 نشان نظامی ذوالفقار ،
🌸 یعنی بالاترین نشان نظامی ایران را ،
🌸 به ایشان اعطا کند .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #سردار_سلیمانی
📖 داستان جوان و پیرزن
🌟 جوانی با دوچرخه اش به پیره زنی زد
🌟 و به جای اینکه از او عذرخواهی کند
🌟 و کمک کند تا از جا برخیزد
🌟 شروع کرد به مسخره کردن !
🌟 سپس راهش را گرفت و رفت .
🌟 ولی پیرزن او را صدا کرد و گفت :
🌹 چیزی از تو افتاد !
🌟 جوان بازگشت
🌟 و شروع کرد به جستجو کردن
🌟 ولی چیزی نیافت
🌟 پیرزن دوباره گفت :
🌹 زیاد جستجو نکن
🌹 جوانمردیت افتاد و هرگز آن را نمیابی
🌹 دنیا ارزشی ندارد ،
🌹 اگر خالی از ادب و احترام باشد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #احترام #ادب
📗 داستان کوتاه یک ریال
🌟 کودکی وارد مغازه آرایشگاه شد
🌟 و آرایشگر در گوش مشتری گفت :
💇🏻♂ این بچه نادان ترین بچه دنیاست
💇🏻♂ صبر کن برایت ثابت می کنم
🌟 سپس پنج ریال در یک دست
🌟 و یک ریال دیگر
🌟 در دست دیگرش گذاشت
🌟 و کودک را صدا زد
🌟 و هر دو مبلغ را نشانش داد
🌟 و کودک یک ریال را برداشت و رفت !
🌟 آرایشگر گفت :
💇🏻♂ هههه بهت نگفتم !!
💇🏻♂ این بچه هرگز یاد نمی گیرد
💇🏻♂ و هر بار همین را تکرار می کند
💇🏻♂ و یک ریال را بر می دارد
🌟 وقتی مشتری خارج شد
🌟 کودک را بیرون بستنی فروشی دید
🌟 پیشش رفت و پرسید :
🌹 چرا همیشه یک ریال را بر میداری
🌹 و پنج ریال را بر نمی داری ؟
🌟 کودک گفت :
🧑🏻🦱 چون روزی که پنج ریال را بردارم
🧑🏻🦱 بازی تمام خواهد شد !
🌟 بله ای انسان
🌟 هیچ انسانی را کوچک مکن
🌟 و هیچ کس را کم به حساب نیاور
🌟 و عیب مخلوقی را نگیر !
🌟 چون کودن حقیقی کسی است
🌟 که مردم را کودن می پندارد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه
📙 داستان کوتاه مجلس متوکل
🔰 قسمت اول
🌟 متوکل (خلیفه خونریز عباسی)
🌟 از توجه مردم به امام هادی ،
🌟 سخت نگران و در وحشت بود .
🌟 بعضی مفسده جویان نیز ،
🌟 به متوکل گزارش داده بودند
🌟 که در خانه امام هادی علیه السلام
🌟 اسلحه، نوشته ها و اشیای دیگر
🌟 جمع آوری شده
🌟 تا با آنها علیه خلیفه قیام کند .
🌟 متوکل بدون اطلاع و تحقیق ،
🌟 حرف آنها را باور کرد
🌟 و گروهی از دژخیمان خود را
🌟 به منزل آن حضرت فرستاد
🌟 مأموران متوکل ،
🌟 به خانه امام هادی علیه السلام
🌟 هجوم آوردندد.
🌟 ولی هر چه گشتند چیزی نیافتند
🌟 آنگاه به سراغ امام رفتند
🌟 و حضرت را در اتاقی تنها دیدند
🌟 که در به روی خود بسته
🌟 و لباس پشمی بر تن دارد
🌟 و روی شن و ماسه نشسته
🌟 و به عبادت خدا و تلاوت قرآن
🌟 مشغول است .
🌟 امام را در آن حال دستگیر کرده
🌟 نزد متوکل بردند و به او گفتند
🌟 که ما در خانه اش چیزی نیافتیم
🌟 و او را دیدیم رو به قبله نشسته
🌟 و قرآن می خواند .
🌟 متوکل عباسی
🌟 در صدر مجلس عیش نشسته بود
🌟 جام شرابی در دست داشت
🌟 که ناگهان امام هادی وارد شدند
🌟 متوکل ، چون امام را دید
🌟 عظمت و هیبت امام او را فراگرفت
🌟 بی اختیار از جای خود برخاست
🌟 حضرت را احترام نمود
🌟 و ایشان را در کنار خود نشاند
🌟 و جام شراب را ،
🌟 به آن حضرت تعارف کرد .
🌟 امام هادی علیه السلام فرمودند :
🌹 به خدا سوگند !
🌹 هرگز گوشت و خون من ،
🌹 با شراب آمیخته نشده ،
🌹 مرا از این عمل معاف بدار .
🌟 متوکل دیگر اصرار نکرد و گفت :
👑 پس شعری بخوانید
👑 و محفل ما را رونق ببخشید
🌟 امام علیه السلام فرمودند :
🌹 من اهل شعر نیستم
🌹 و شعر چندانی نمی دانم .
🌟 خلیفه گفت :
👑 چاره ای نیست باید بخوانی .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_هادی
📙 داستان کوتاه مجلس متوکل
🔰 قسمت دوم / آخر
🌟 امام هادی نیز این اشعار را خواندند :
🌹 بَاتُوا عَلَى قُلَلِ الْأَجْبَالِ تَحْرُسُهُمْ
🌹 غُلْبُ الرِّجَالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ
🌟 زمامداران قدرتمند و خونریز
🌟 بر قله کوهساران بلند ،
🌟شب را به روز می آوردند ،
🌟 در حالی که مردان دلاور و نیرومند
🌟 از آنان پاسداری میکردند ؛
🌟 ولی قلههای بلند نیز
🌟 نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند
🌹 وَ اسْتَنْزَلُوا بَعْدَ عِزٍّ مِنْ مَعَاقِلِهِمْ
🌹 وَ أُسْكِنُوا حُفَراً يَا بِئْسَمَا نَزَلُوا
🌟 آنان پس از مدتها عزت و عظمت،
🌟 از قله آن کوههای بلند ،
🌟 به زیر کشیده شده
🌟 و در گودالها (قبرها) جایشان دادند
🌟 چه منزل و آرامگاه ناپسندی
🌟 و چه بد فرجامی !
🌹 نَادَاهُمْ صَارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمْ
🌹 أَيْنَ الْأَسَاوِرُ وَ التِّيجَانُ وَ الْحُلَلُ
🌟 پس از آن که آنان
🌟 در گورها قرار گرفتند،
🌟 فریادگری بر آنان فریاد زد :
🌟 چه شد آن دستبندهای زینتی
🌟 و کجا رفت آن تاجهای سلطنتی
🌟 و زیورهایی که بر خود میآویختند؟
🌹 أَيْنَ الْوُجُوهُ الَّتِي كَانَتْ مُنَعَّمَةً
🌹 مِنْ دُونِهَا تُضْرَبُ الْأَسْتَارُ وَ الْكِلَلُ
🌟 کجاست آن چهرههای نازپرورده
🌟 که همواره در حجلههای مزین
🌟 پس پردههای الوان به سر میبردند؟
🌹 فَأَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حِينَ سَاءَلَهُمْ
🌹 تِلْكَ الْوُجُوهُ عَلَيْهَا الدُّودُ تَقْتَتِلُ
🌟 در این هنگام قبرها بهجای آنان
🌟 با زبان فصیح پاسخ داده و گفتند:
🌟 اکنون بر سر خوردن آن رخسارها
🌟 کرمها میجنگند.
🌹 قَدْ طَالَ مَا أَكَلُوا دَهْراً وَ قَدْ شَرِبُوا
🌹 وَ أَصْبَحُوا الْيَوْمَ بَعْدَ الْأَكْلِ قَدْ أُكِلُوا
🌟 مدتزمانی در این دنیا
🌟 خوردند و آشامیدند ؛ ولی اکنون
🌟 آنان که خورندۀ همهچیز بودند،
🌟 خود، خوراک حشرات و کرمها شدند.
🌸 سخنان امام هادی علیه السلام
🌸 چنان بر دل سنگی متوکل اثر بخشید
🌸 که بی اختیار گریست
🌸 به طوری که اشک دیدگانش
🌸 ریش وی را تر نمود !
🌸 حاضران مجلس نیز گریستند
🌸 متوکل کاسه شراب را به زمین زد
🌸 و مجلس عیش و نوش بهم خورد.
🌸 به دنبال آن چهار هزار دینار
🌸 به امام علیه السلام تقدیم کرد
🌸 و امام علیه السلام را با احترام
🌸 به منزل خود بازگرداند .
📚 بحار الانوار ، ج ۵۰ ، ص ۲۱۱
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_هادی
هدایت شده از تبلیغات ارزان
🎥 فیلم سینمایی فوتبالی ها
🎬 طنز ، کمدی
🎭 بازیگران : مهران غفوریان ، رضا شفیعی جم ، سید جواد هاشمی ، مهدی امینی خواه ، یوسف صیادی و...
📲 هم اکنون در کانال فیلم و سریال بارگزاری شد 👇👇
https://eitaa.com/film_sinamaee/456