eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
47 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
sina.mp3
3.49M
🎧 قصه صوتی سینای موفرفری 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مادربزرگ 🌟 زنگ تلفن به صدا در آمد . 🌟 پیرزن كه در حال چرت زدن بود، 🌟 با صدای تلفن از جا پرید 🌟 به اطراف نگاه كرد 🌟 و دوباره با شنیدن صدای تلفن 🌟 به زحمت از جایش بلند شد 🌟 و به طرف تلفن رفت. 🌟 گوشی را برداشت ، 🌟 ناگهان لپهایش گل انداخت . 🌟 و خوشحالی گفت : 🌹 سلام نوه ی گلم ، خوبی عزیزم ؟ 🌟 پسرک گفت : 🦋 سلام مامان جون 🦋 خیلی دلمون برات تنگ شده 🦋 بابام مرخصی گرفته 🦋 تا بیایم پیشت . 🌟 مادربزرگ بعد از خداحافظی ، 🌟 گوشی را گذاشت. 🌟 كمی همانجا ایستاد 🌟 و لبخندی از روی خوشحالی زد. 🌟 از اینکه فهمید پسر و عروسش ، 🌟 می خواهند به او سر بزنند 🌟 خیلی ذوق زده بود . 🌟 دستمالی به دست گرفت 🌟 و شروع به گردگیری منزل كرد. 🌟 به حیاط رفت 🌟 و همه جا را آب و جارو زد 🌟 زیر لب ، چیزی را زمزمه می كرد 🌟 سپس سراغ آشپزخانه رفت 🌟 و قابلمه را روی اجاق گذاشت. 🌟 ساعتی بعد ، 🌟 قورمه سبزی روی اجاق ، 🌟 غُل غُل كرد 🌟 و برنج هم در حال دم بود. 🌟 در قابلمه را بلند کرد 🌟 كمی از برنج را با قاشق برداشت 🌟 و به دهان گذاشت 🌟 و زیر گاز را خاموش كرد. 🌟 قورمه سبزی همچنان ، 🌟 در حال جا افتادن بود . 🌟 یک پارچ آب ، درون سماور ریخت 🌟 و زیر آن را هم روشن كرد. 🌟 بعد به حمام رفت و دوش گرفت. 🌟 و لباس ساتن بنفش را ، 🌟 كه پسرش برایش خریده بود پوشید. 🌟 مادربزرگ خیلی خوشحال بود. 🌟 بعد از دوش ، 🌟 خوردن دم نوش به سیب را ، 🌟 خیلی دوست می داشت. 🌟 دم نوش را دم كرد 🌟 و یک فنجان از آن را خورد. 🌟 بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد 🌟 و زنبیل قرمز رنگش را برداشت . 🌟 از در حیاط خارج شد ، 🌟 آن طرف خیابان ، 🌟 میوه فروشی حاج عباس بود. 🌟 چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را محكم گرفت 🌟 و در حالی كه 🌟 به راست و چپ خیابان نگاه می كرد 🌟 آرام آرام به آن طرف خیابان رفت 🌟 و چند نوع میوه خرید 🌟 و دوباره چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را برداشت. 🌟 با خوشحالی و لبخند ، 🌟 صورت نوه ی كوچكش را ، 🌟 تصور می كرد 🌟 و لبخندی بر صورتش نقش بست. 🌟 که ناگهان با ترمز اتومبیل ، 🌟 به زمین افتاد 🌟 و میوه هایش هر كدام ، 🌟 به طرفی قل خوردند . 🌟 نوه هایش به طرف او دویدند 🌟 و او را بلند کردند 🌟 باورش نمی شد 🌟 که نوه هایش را می بیند . 🌟 صورتش خونی شده بود 🌟 پسرش او را بغل کرد و گفت : 🌹 مادر منو ببخش که دیر اومدم 🌹 اگر بلایی سرت می اومد 🌹 من خودمو نمی بخشیدم 🌹 یک لحظه تصور کردم 🌹 تو رو از دست دادم 🌹 خدارو شکر که سالمی 🌹 قول میدم از این به بعد ، 🌹 هفته ای یک بار بهت سر بزنم .. 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla
📙 داستان کوتاه دو برادر 🌟 مردی به نام یعقوب ، وارد مکه شد 🌟 و هنگام طواف ، 🌟 چشمش به شعیب عقر قوقی افتاد 🌟 او را شناخت ، به سمتش رفت 🌟 و با او گفتگو نمود . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از کجا مرا می شناسی ؟ 🌟 یعقوب گفت : ☘ در خواب کسی را دیدم ☘ و به من گفت ☘ که شعیب را ملاقات کن ☘ و آنچه خواهی از او بپرس . ☘ چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم ☘ و ترا به من نشان دادند . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از من چه می خواهی ؟! 🌟 یعقوب گفت : ☘ می خواهم امام صادق را ببینم 🌟 شعیب ، او را به خانه امام برد 🌟 و از امام اجازه طلبید . 🌟 چون نگاه امام به یعقوب افتاد 🌟 با ناراحتی فرمودند : 🕋 ای یعقوب ! 🕋 دیروز به مکه وارد شدی ، 🕋 امّا بین تو و برادرت ، در فلان جا ، 🕋 دعوایی پیش آمد 🕋 و کار به جائی رسید 🕋 که همدیگر را دشنام دادید . 🕋 در حالی که این برخورد ، 🕋 جزو طریقه ما نیست 🕋 از دین پدران ما هم نیست 🕋 ما هیچ وقت کسی را ، 🕋 به این کارها امر نمی‌ کنیم ، 🕋 از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز 🕋 به خاطر این دعوا و قطع رحم ، 🕋 به زودی مرگ برادرت ، 🕋 بین تو و او جدائی می اندازد 🕋 یعقوب پرسید : ☘ فدایت شوم ، ☘ مرگ من کی خواهد رسید؟ 🌟 امام فرمود : 🕋 همانا اجل تو نیز نزدیک بوده 🕋 لکن چون تو در فلان منزل 🕋 با عمه‌ات صله کردی 🕋 و رحم خود را وصل کردی 🕋 بیست سال به عمرت افزوده شد . 🌟 یک سال بعد ، 🌟 شعیب دوباره یعقوب را در حج دید 🌟 و احوال او و برادرش را پرسید . 🌟 یعقوب گفت : ☘ برادرم در سفر قبلی به وطن نرسید ☘ و وفات یافت ☘ و در بین راه به خاک سپرده شد . 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla
📙 داستان کوتاه علی و پدربزرگ 🇮🇷 علی ، کنار حوض نشست 🇮🇷 و داشت به این فکر می کرد 🇮🇷 که پدربزرگش ، 🇮🇷 چه عینک و ساعت قشنگی دارد 🇮🇷 بلند شد و به اتاق او رفت 🇮🇷 پدربزرگ علی ، امام خمینی بود . 🇮🇷 امام خمينی داشت كتاب می خواند 🇮🇷 كه علی كوچولو به اتاقش آمد . 🇮🇷 امام خمینی با دیدن علی کوچولو 🇮🇷 كتابش را بست 🇮🇷 و با مهربانی ، او را در آغوش گرفت . 🇮🇷 علی کوچولو ، 🇮🇷 روی زانوهای پدربزرگش نشست . 🇮🇷 و نگاهی به او كرد و پرسيد : 🌷آقا جون ! ساعتت رو به من میدی ؟ 🇮🇷 امام خمینی گفت : 🌸 باباجون ! نمی شه ، 🌸 زنجيرش به چشمت می خوره 🌸 و چشمت اذيت میشه . 🌸 آخه چشم تو ، مثل گل ظريفه . 🇮🇷 علی كوچولو ، فكری كرد و گفت : 🌷 پس حداقل عينک رو به من بديد . 🇮🇷 پدربزرگ ، خيلی جدی پاسخ داد : 🌹 نه عزیزم ! 🌹 می ترسم دسته عینک رو بشكنی 🌹 و اون وقت ديگه من عينک ندارم . 🌹 بچه كه نبايد به اين چيزا دست بزنه 🇮🇷 آقا علی ، 🇮🇷 از روی پاهای امام پايين آمد 🇮🇷 و از اتاق بيرون رفت .  🇮🇷 چند دقيقه بعد ، 🇮🇷 دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت : 🌷 آقا جون ! بيا بازی كنيم . 🌷 شما بچه شو 🌷 و من هم بشم آقا جون . 🇮🇷 امام قبول كرد . 🇮🇷 علی هم لبخندی زد و گفت : 🌷 پس از اين جا بلند شيد . 🌷 بچه كه نباید به جای آقاجون بشینه 🇮🇷 امام با مهربانی لبخندی زد 🇮🇷 و از جایش بلند شد 🇮🇷 علی كوچولو ، 🇮🇷 دوباره با شيطنت گفت : 🌷 عينک و ساعت رو هم به من بديد 🌷 آخه بچه ها ، 🌷 كه به اين چيزا دست نمی زنن . 🇮🇷 امام خنديد . 🇮🇷 و دستی به سر علی كوچولو كشيد . 🇮🇷 سپس علی رو بوسيد و گفت : 🌹 بيا عزیزم ، 🌹 اينا رو هم بگير كه تو بردی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۶ 🌸 خانم بدحجاب ، 🌸 از شیعه فاطمه خجالت کشید 🌸 و حجابش را درست کرد 🌸 موهایش را پوشاند 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🍁 ببین دخترم ! 🍁 به نظرم حجاب زیباست 🍁 ولی زیاد هم مهم نیست 🍁 مهم اینه که آدم ، دلش پاک باشه . 🍁 مگه نه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 به نظر شما دزدان و جنایتکاران ، 👑 دلشون پاکه ؟ 🍁 خانم گفت : معلومه که نه 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 آفرین 👑 کسی که کارهای بد می کنه ، 👑 پاکی و صفای دلش هم کمتر میشه 👑 بی حجابی هم کار بدی هست . 👑 و به مرور زمان ، 👑 پاکی دل رو کمتر می کنه 👑 پس دل پاک ، حاصل کارهای پاکه . 👑 اينكه هر كسی ، 👑 هر كاری كه می خواد ، بكنه 👑 و بعد هم ادعا کنه ، که دلش پاکه 👑 بیشتر به يک شوخی شبيه تره 👑 تا به يک حرف معقول و منطقی . 👑 چون اصولاً ، 👑 اين تقيد به فرائض دينی هست 👑 كه دل رو پاک نگه می داره 👑 پس بی حجابی ، 👑 مثل خیلی از کارهای بد ، 👑 اصلا کار خوبی نیست 👑 بلکه خیلی هم بده 👑 چون هم خلاف حرف خدا و قرآنه 👑 هم باعث جلب توجه مردا میشه 👑 و هم باعث 👑 از هم پاشیدن خانواده ها میشه 👑 به نظر عقلا ، 👑 حرف صحيح اين است : 👑 محجبه باش تا دلت پاک باشه 👑 با حجاب باش ، 👑 تا با ایمان و ديندار باشی . 🌸 خانم از طرز حرف زدن شیعه فاطمه ، 🌸 خیلی خوشش آمد و گفت : 🍁 چطور میشه با بی حجابی ، 🍁 خانواده دیگران رو از هم پاشید ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۷ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 دختر بی حجاب ، 👑 داره همه زیبایی هاش رو ، 👑 به مردان دیگه عرضه می کنه . 👑 اگر در بین اون مردان ، کسی باشه 👑 که دین و ایمون ضعیفی داشته باشه 👑 که متاسفانه چنین مردانی ، 👑 در جامعه ما هستند 👑 اینها با دیدن این دخترای بی حجاب 👑 سریع تحت تاثیر قرار می گیرن 👑 و زن خود را تحقیر می کنند 👑 و شروع به مقایسه همسرش 👑 با اون بی حجاب می کنه 👑 که در نهایت 👑 یا رابطه شون سرد میشه 👑 یا کارشون به طلاق و جدایی ، 👑 ختم میشه 🌸 خانم از جواب کامل شیعه فاطمه ، 🌸 شگفت زده شد و دوباره گفت : 🍁 خداییش حق با شماست 🍁 ولی فکر نمی کنی هوا خیلی گرمه 🍁 و تو این هوای داغ ، 🍁 چادر پوشیدن خیلی سخته ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خب حفظ حجاب ، 👑 همیشه به چادر نیست 👑 می تونی بدون چادر ، محجبه باشی 👑 فقط کافیه موهاتو بپوشونی 👑 و لباسای رنگی و براق و چسبان 👑 نپوشی 👑 و اجازه نده برجستگی اندامت ، 👑 معلوم بشه 👑 اما اگر حجاب برتر می خوای 👑 خب بهترین گزینه ، چادره 👑 و اما در مورد سختی چادر ، 👑 اتفاقاً بهترین و بالاترین عبادات ، 👑 سخت ترین آنها هستن . 👑 به خاطر همین ! 👑 هر وقت امام علی علیه السلام ، 👑 نزد رسول خدا می آمد ، 👑 می فرمود : یا رسول الله ! 👑 سخت ترین کار رو به من بدید . 👑 البته خودمونیم آ ، چادر پوشیدن ، 👑 به این سختی هم که می گن نیست 👑 مطمئن باشید ، 👑 اگر چادر قابل تحمل نبود 👑 خداوند اونو به دخترا ، 👑 تکلیف نمی کرد 👑 لایکلف الله نفساً الّا وسعها 👑 ضمن اینکه 👑 اگر چادر پوشیدن زحمتی دارد 👑 ارزش حفظ عفت و حیا و نجابت ، 👑 و جلب رضای خدای عزوجل ، 👑 خیلی برتر از 👑 آن همه زحمتهای ناچیز دنیاست . 👑 و هر آنچه که سودش ، 👑 بر زحمتش غالب گردد 👑 عقلایی و منطقی است . 👑 مگه نه ؟! 🌸 خانم بی حجاب ، لبخندی زد 🌸 و لپ های شیعه فاطمه را گرفت 🌸 و به شوخی کشید و گفت : 🍁 ماشالله همه چی بلدی خانم کوچولو 🍁 کی این همه چیز رو بهت یاد داده ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه شفاعت 🌟 داماد امام خمینی رحمت الله علیه 🌟 می گوید : 🌴 حضرت امام ، روایتی از امام جعفر صادق علیه السلام نقل می کردند که ( اگر کسی نمازش را سبک بشمارد ، از شفاعتشان محروم می شود . ) 🌴 من یک بار به امام عرض کردم : 🌴 سبک شمردن نماز شاید به این معنی باشد که شخص نمازش را یک وقت بخواند و یک وقت نخواند . 🌟 امام فرمودند : 🕋 نه این که خلاف شرع است . 🕋 منظور امام صادق علیه السلام 🕋 این بوده است 🕋 که وقتی ظهر می شود 🕋 و فرد در اول وقت نماز نمی خواند 🕋 در واقع 🕋 به چیز دیگری رجحان داده است . 🕋 در یک کلام؛ 🕋 شفاعتشان به کسی که 🕋 نماز را اول وقت نخواند ؛ نمیرسد ✍ منبع : هزار و یک نکته درباره نماز حکایت ۷۲۷ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla