☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۹
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 روی سقف ماشین دزدان فرود آمد .
🌸 با چشمانش ،
🌸 سقف ماشین را ، از جایش کَند
🌸 و خودش در حال پرواز کردن ،
🌸 دست دزدان را قفل نمود
🌸 تا نتوانند تیراندازی کنند .
🌸 او بچه ها را به پرواز در آورد .
🌸 و آنها را در کنار جاده ،
🌸 پایین گذاشت .
🌸 سپس ماشین را نگه داشت
🌸 و منتظر آمدن پلیس شد
🌸 مردم ،
🌸 وقتی دیدند که یک دختر بچه ،
🌸 با پوشیه ای که در صورتش بود
🌸 چنین کار بزرگی کرده ،
🌸 خیلی تعجب کردند .
🌸 و هر چه به او اصرار کردند :
🌸 که پوشیه ات را بردار
🌸 یا خودت را معرفی کن
🌸 اما شیعه فاطمه راضی نبود
🌸 که شناخته شود .
🌸 تا اینکه فرامرز ، پسر گربه ای نیز ،
🌸 سر رسید
🌸 پشت دیوار ، به انسان تبدیل شد
🌸 و به سراغ شیعه فاطمه آمد .
🌸 و به او گفت :
🐈 کار شما خیلی خوب بود .
🐈 دیدم چکار کردید
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 سلام بر شما آقا فرامرز ،
👑 پسر گربه ای معروف
🌸 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 شما منو می شناسی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 پارسال ، با اجازه خدا ،
👑 از دست شکارچی ، آزادتون کردم .
🌸 فرامرز گفت :
🐈 ها شمائی ؟! اسمتون چی بود ؟!
🌸 گفت :
👑 شیعه فاطمه هستم
👑 ببخشید که در ماموریت شما ،
👑 دخالت کردم
👑 اگه نمی اومدم ،
👑 حتما یکی از بچه ها کشته می شد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۰
🌸 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا این حرفا چیه ؟!
🐈 ماموریت کدومه ؟!
🐈 بنده فقط به وظیفه ام عمل می کنم
🐈 حالا هم که خیلی خوشحالم
🐈 شما اینجا بودید .
🐈 و بچه هارو نجات دادید .
🌸 شیعه فاطمه و فرامرز ،
🌸 در حال صحبت کردن بودند
🌸 که پلیس ها نیز آمدند
🌸 و دزدان را تحویل گرفتند .
🌸 پلیس ، وقتی از مردم شنید
🌸 که یک دختربچه ، دزدان را گرفت
🌸 و بچه ها را نجات داد
🌸 خیلی تعجب کردند
🌸 و از شیعه فاطمه خواستند
🌸 که منتظر بماند تا رئیس آنها نیز بیاید
🌸 و به او گزارش دهد .
🌸 شیعه فاطمه نیز موافقت کرد .
🌸 فرامرز دوباره به شیعه فاطمه گفت :
🐈 راستی ...
🐈 قرار بود بهم بگی تو چی هستی ؟!
🐈 مطمئنم که انسان نیستی .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 چون رازدار خوبی هستی ،
👑 چشم بهت میگم
👑 بنده فرشته ام ، انسان نیستم
👑 که فعلا
👑 مهمون این جسم ضعیف و خاکی ام
👑 در ضمن ،
👑 از سفر طولانی شما ، کاملا خبر دارم
👑 ماشالله سفر شما ،
👑 پر از هیجان و ماجراجویی بود .
👑 و البته پر از کارهای خوب
🌸 فرامرز گفت :
🐈 خوبی از شماست
🐈 ولی از کجا می دونید
🐈 من رازدار خوبی هستم ؟!
🐈 از کجا می دونید من به سفر رفتم ؟!
🐈 از کجا می دونید ماجراجویی داشتم
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 من هیچی نمی دونم
👑 هر چی می دونم خدا به من آموخته
🌸 شیعه فاطمه در حال حرف زدن بود
🌸 که ناگهان دوباره ساکت شد .
🌸 حرف های پلیس ،
🌸 که از پشت بی سیم می آمد ،
🌸 به گوش شیعه فاطمه رسید ،
🌸 و باعث ناراحتی و نگرانی او شد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
گروه اهالی پردیس
هر اطلاعیه ای در مورد پردیس دارید
می توانید اینجا به اشتراک بگذارید
لینک گروه اهالی پردیس 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/224789286C7407a5f6b2
لطفا این گروه را ،
به دیگر اهالی پردیس معرفی کنید
📙 داستان کوتاه شیطان و مسجد
🌟 مردی صبح زود از خواب بیدار شد
🌟 تا نمازش را ، در مسجد بخواند
🌟 لباس پوشید و راهی مسجد شد
🌟 در راه مسجد ،
🌟 ناگهان آن مرد زمین خورد
🌟 و لباس هایش کثیف شد .
🌟 مرد بلند شد و خود را تکانید
🌟 و سپس به خانه برگشت
🌟 مرد لباس هایش را عوض کرد
🌟 و دوباره راهی خانه خدا شد .
🌟 که ناگهان دوباره
🌟 زمین خورد!
🌟 مرد دوباره بلند شد
🌟 از این اتفاق در تعجب بود
🌟 دوباره خودش را تکانید
🌟 و به خانه برگشت
🌟 یک بار دیگر ،
🌟 لباس هایش را عوض کرد
🌟 و راهی مسجد شد
🌟 در راه مسجد ،
🌟 با مردی که چراغ در دست داشت
🌟 برخورد کرد .
🌟 مرد چراغ به دست اجازه خواست
🌟 تا او را به مسجد برساند
🌟 مرد اول ، خیلی از او تشکر کرد
🌟 و هر دو راهشان را ،
🌟 به طرف مسجد ادامه دادند .
🌟 همین که به مسجد رسیدند
🌟 دوباره از مرد چراغ به دست ،
🌟 تشکر کرد و از او خواست
🌟 تا به مسجد وارد شود
🌟 و با او نماز بخواند .
🌟 اما مرد چراغی ،
🌟 از رفتن به مسجد خودداری کرد
🌟 مرد اول ، دوباره درخواستش را ،
🌟 تکرار می کند
🌟 و مجددا مرد چراغی امتناع می کند
🌟 مرد اول گفت :
🌹 چرا نمی خواهی
🌹 وارد مسجد شوی
🌟 مرد چراغی گفت :
🔥 چون من شیطان هستم
🌟 مرد ، از شنیدن این حرف ،
🌟 جا خورد و ترسید
🌟 اما شیطان در ادامه گفت :
🔥 نترس ، با تو کاری ندارم
🔥 من وقتی تو را در راه مسجد دیدم
🔥 تصمیم گرفتم تا جلوی تو را بگیرم
🔥 به خاطر همین
🔥 تو را به زمین انداختم
🔥 یعنی این من بودم
🔥 که باعث زمین خوردنت شدم
🔥 وقتی به خانه رفتی
🔥 و خودت را تمیز کردی
🔥 و دوباره راهی مسجد شدی
🔥 دیرم خداوند ،
🔥 همه گناهان تو را بخشید .
🔥 من هم عصبانی شدم
🔥 و برای بار دوم ،
🔥 باعث زمین خوردنت شدم
🔥 و تو را وسوسه کردم
🔥 که به مسجد نروی
🔥 اما نه وسوسه هام تاثیر داشت
🔥 نه زمین خوردنت
🔥 بلکه مثل قبل
🔥 لباس نو پوشیدی
🔥 و به سمت مسجد رفتی
🔥 به خاطر همین تصمیم تو ،
🔥 این دفعه خداوند ،
🔥 گناهان افراد خانواده ات را بخشید
🔥 من هم ترسیدم
🔥 که اگر یکبار دیگر زمین بخوری
🔥 خدا گناهان همه روستا را ببخشد
🔥 به خاطر همین
🔥 آمدم شما را سالم به مسجد برسانم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مسجد #شیطان_و_مسجد
✍ خاطره ای از شهید رئیسی
🔻 دهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ،
🔻 روز دیدار شهید رئیسی ،
🔻 با معلمان و فرهنگیان بود .
🔻 جلسه ی خیلی خوبی بود .
🔻 ایشان صبورانه و پدرانه ،
🔻 با مهربانی به حرف های ما ،
🔻 گوش می داد
🔻 و در همان جلسه ،
🔻 دستور پیگیری می داد
🔻 جلسه تمام شد ؛
🔻 انگار همه راضی بودند .
🔻 از اینکه کسی پیدا شد
🔻 تا به ما اهمیت دهد ،
🔻 و به حرفها و دردهای ما گوش دهد
🔻 خوشحال و راضی بودیم .
🔻 هنگام خروج ،
🔻 باز هم سوالات ما را جواب می داد
🔻 قبلا با هر مسئولی که حرف زدیم
🔻 یا می گفت وقت ندارم ، عجله دارم
🔻 یا می گفت جلسه دارم ، کار دارم
🔻 یا می گفت دست من نیست
🔻 یا می گفت همینه که هست
🔻 اما انگار آقای رئیسی ،
🔻 مسئول نبود ،
🔻 جوری رفتار می کرد
🔻 جوری تواضع و مهربان بود
🔻 که انگار ما مسئولیم و ایشان خادم
🔻 از جلسه خارج شدیم
🔻 ناگهان رئیس دانشگاه فرهنگیان ،
🔻 با صدای بلند با ایشان حرف زد :
🔹 آقا ! برخی مصوبات شما ،
🔹 در زمینه تامین امکانات مورد نیاز
🔹 برای دانشگاه فرهنگیان
🔹 هنوز عملی نشده .
🔻 از یک طرف می دانستم
🔻 که آقای رئیسی جلسات دیگری دارند
🔻 از طرف دیگر می دانستم
🔻 نظام تعلیم و تربیت ، معلمان ،
🔻 و مطالبات فرهنگیان ،
🔻 از اولویتهای ایشان بود
🔻 منتظر شدم ببینم چکار می کند
🔻 دیدم بلافاصله
🔻 همه جلسات کاری خود را لغو کرد
🔻 و با فراخوان فوری مسئولان ذیربط
🔻 بیش از دو ساعت ، شخصا ،
🔻 به حل و فصل مشکلات پرداخت
🔻 و نهایتا دستوراتی را ،
🔻 در پنج ماده ابلاغ نمود .
🔻 رئیسی عزیز ،
🔻 عمیقا به ارتقاء منزلت
🔻 و معیشت نظام تعلیم و تربیت
🔻 اعتقاد داشت
🔻 و اگر اقدامات بسیار زیادِ ایشان را
🔻 در این زمینه جمع کنیم
🔻 به حق می توان شهید رئیسی را ،
🔻 احیاگر تربیت معلم نامید .
🔻 مثل :
🔸 ابلاغ و اجرای آیین نامه ضوابط کیفیت بخشی دانشگاه فرهنگیان ،
🔸 اجرای رتبه بندی معلمان
🔸 و اصلاحات وسیع در نظام تعلیم و تربیت ،
🔻 نمونههایی برجسته
🔻 از اقدامات دولت ایشان بود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#رئیسی #سید_ابراهیم
✍ داستان کوتاه دستِ دزد
🌹 در زمان امام جواد علیه السلام
🌹 روزی «ابن ابى دُؤاد»
🌹 که از علمای آن زمان بود
🌹 از مجلس معتصم بازمیگشت
🌹 در حالى که به شدت افسرده
🌹 و غمگین بود .
🌹 در راه زُرقان را دید
🌹 از قدیم بین زرقان و ابن ابى دُؤاد ،
🌹 دوستى و صمیمیت وجود داشت
🌹 زرقان از دیدن حال بد دوستش
🌹 علت را از او جویا شد .
🌹 ابن ابى دُؤاد گفت :
🥀 امروز آرزو کردم که کاش
🥀 بیست سال پیش مرده بودم
🌹 زرقان پرسید : چرا ؟
🌹ابن ابى دُؤاد گفت :
🥀 به خاطر بلایی که ابوجعفر
🥀 در مجلس معتصم بر سرم آورد
🌹 زرقان گفت : جریان چه بود !
🥀 گفت : شخصى به سرقت اعتراف کرد
🥀 و از خلیفه (معتصم) خواست
🥀 که با اجراى کیفر الهى ،
🥀 او را پاک سازد .
🥀 خلیفه نیز همه فقها را گرد آورد
🥀 و همچنین
🥀 محمد بن على (امام جواد) را نیز
🥀 فرا خواند و از ما پرسید :
👑 دست دزد از کجا باید قـطع شود؟
🥀 من گفتم : از مچ دست
👑 گفت : دلیل آن چیست؟
🥀 گفتم: چون منظور از دست
🥀 در آیه تیمم :
👈 فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَاَیْدِیْکُمْ ،
🥀 مچ دست است .
🥀 گروهى از فقها نیز در این مطلب
🥀 با من موافق بودند
🥀 ولى گروهى دیگر گفتند :
🥀 لازم است از آرنج قـطع شود
🥀 و چون معتصم دلیل آن را پرسید
🥀 گفتند : منظور از دست ،
🥀 در آیه وضو ، تا آرنج است .
👈 فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَاَیْدِیَکُمْ اًّلىَ الْمَرافِقِ
📖 صورتها و دستهایتان را تا آرنج بشویید
🥀 آنگاه معتصم ،
🥀 رو به محمد بن على (امام جواد) کرد
🥀 و پرسید :
👑 نظر شما در این مسئله چیست؟
🥀 او هم گفت :
🕌 اینها نظر دادند، مرا معاف بدار.
🥀 اما معتصم اصرار کرد و قسم داد
🥀 که باید نظرتان را بگویید.
🥀 محمد بن على گفت:
🕌 چون قسم دادى نظرم را مىگویم.
🕌 اینها در اشتباهند،
🕌 زیرا فقط انگشتان دزد باید قطع شود
🕌 و بقیه دست باید باقى بماند.
👑 معتصم گفت: به چه دلیل؟
🕌 امام گفت : زیرا رسول خدا فرمود:
🕌 سجده بر هفت عضو بدن ،
🕌 تحقق مىپذیرد :
🕌 پیشانى ، دو کف دست ،
🕌 دو سر زانو ، و دو انگشت بزرگ پا
🕌 بنابراین اگر دست دزد ،
🕌 از مچ یا آرنج قطع شود ،
🕌 دستى براى او نمىماند
🕌 تا سجده نماز را به جا آورد
🕌 و نیز خداى متعال مى فرماید:
🕋 وَ أَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ
🕋 فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَدًا
🕋 سجده گاهها ( هفت عضو سجده )
🕋 از آن خداست ،
🕋 پس هیچ کس را ،
🕋 همراه با خدا مخوانید
🕋 (و عبادت نکنید)
🕋 و آنچه براى خداست، قطع نمىشود.
🥀 عاقبت معتصم نیز
🥀 جواب محمد بن على را پسندید
🥀 و دستور داد
🥀 تا انگشتان دزد را قـطع کنند
🥀 و ما نزد حضار و سربازان ،
🥀 بى آبرو شدیم
🥀 من هم از فرط شرمسارى و اندوه
🥀 آرزوى مرگ کردم .
📚 منبع : مجمع البیان ، ج ۱۰ ، ص ۳۷۲
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دست_دزد
#امام_جواد
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۱
💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت :
👑 من باید برم
💎 فرامرز گفت :
🐈 مگه چی شده ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 از پشت بی سیم ،
👑 گزارش آدم ربایی شنیدم
👑 انگار چندتا دختر ، جونشون در خطره
👑 باید برم کمکشون کنم
💎 فرامرز گفت :
🐈 اجازه بده منم بیام
🐈 من می تونم کمکت کنم
💎 یکی از پلیس ها ،
💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت :
🚔 خانم کوچولو !
🚔 جون چندتا دختر در خطره
🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 می دونم ؛
👑 من جلوتر از شما میرم اونجا
👑 آدرسو هم بلدم
👑 فقط بی زحمت ،
👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید .
💎 شیعه فاطمه دوید
💎 ناگهان از چادر سیاهش ،
💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد .
💎 شیعه فاطمه پرواز کرد
💎 و به همان آدرسی که ،
💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت .
💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ،
💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند
💎 دانش آموزان نجات یافته نیز ،
💎 برای او دست تکان دادند
💎 و از او تشکر کردند .
💎 پلیسی که کنار فرامرز بود
💎 به او گفت :
🚔 این دختره کیه ؟!
🚔 آدمه یا جادوگره ؟!
🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟!
🚔 اصلا از کجا فهمید
🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟!
🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 جوابای شمارو نمی دونم
🐈 ولی اینو می دونم
🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه
🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم
🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم
🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۲
💎 شیعه فاطمه ،
💎 به منطقه مورد نظر رسید
💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود
💎 دور تا دور آن خانه ،
💎 پر از دود سیاه و آتش بود
💎 و در بالای آن ،
💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ،
💎 در حال پرواز و رقص بودند .
💎 اما غیر از شیعه فاطمه ،
💎 هیچ کسی نمی تواند
💎 آن دود و آتش و اجنه را ببیند .
💎 شیعه فاطمه ،
💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد .
💎 هر چه به زمین حیاط خانه ،
💎 نزدیکتر می شد ،
💎سیاهی ها و شیاطین ،
💎 از آن خانه دورتر می شدند .
💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد
💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد
💎 رنگ از رُخش پرید
💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد .
💎 تا کمی حالش بهتر شود
💎 هر چقدر که از آن خانه دور می شد
💎 شیاطین و سیاهی دوباره ،
💎 به آن خانه نزدیک می شدند .
💎 شیعه فاطمه با خودش گفت :
👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه
👑 که این همه به شیاطین و پلیدی ها ،
👑 قدرت میده ؟!
💎 اولین ماشین پلیس ،
💎 به آن منطقه رسید .
💎 پلیس ها ،
💎 از دیدن یک دختر بچه
💎 آن هم چادری و پوشیه پوش ،
💎 تنها کنار آن خانه ،
💎 در آن منطقه دور افتاده .
💎 تعجب کردند .
💎 یکی از پلیس ها
💎 به نام سروان رضایی ،
💎 از ماشین پیاده شد .
💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت :
🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟!
🚔 خونه تون همین وراست ؟
🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟!
🚔 یا یکی از اون دخترایی هستی
🚔 که دزدیده شدن ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نه آقا !
👑 من اومدم اون دخترارو نجات بدم
💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ،
💎 خنده اش گرفت و دستور داد :
💎 بیائید این دختره رو از اینجا ببرید .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
🎞 فیلم سینمایی دختر شیطان
📼 ژانر : وحشت ، تخیلی ، کمدی
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/kartoon_film/2092
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این داستان : #گونه_راست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #شهدا #امام_زمان
#یکی_بود_یکی_نبود
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این داستان : #ایوب_نبی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #حضرت_ایوب
#یکی_بود_یکی_نبود
#شکر_نعمت #پیامبران