eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
50 عکس
98 ویدیو
7 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amo_hamed اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه عاقبت سخن ناروا 🌟 یکی از یاران امام صادق علیه السلام 🌟 به حدی در دوستی با امام ، 🌟 معروف بود 🌟 که وقتی مردم می خواستند 🌟 از او یاد کنند 🌟 به نام اصلی او توجه نداشتند 🌟 و به او می گفتند : 🔮 رفیق امام صادق علیه السلام 🌟 روزی به همراه امام ، 🌟 داخل بازار کفش دوزها شدند 🌟 غلام آن شخص نیز همراه ایشان بود 🌟 و پشت سر دوست امام ، 🌟 حرکت می کرد . 🌟 ناگهان دوست امام ، 🌟 به پشت سر خود نگاه کرد 🌟 اما غلامش را ندید . 🌟 تا سه مرتبه نگاه کرد ولی او نبود . 🌟 در مرتبه چهارم ، 🌟 که سر خود را به عقب برگرداند 🌟 غلام را دید 🌟 و بدون اینکه از امام حیا کند 🌟 با خشم به غلامش گفت : 🔮 مادر فلان ! کجا بودی؟ 🌟 تا این جمله از دهانش خارج شد 🌟 امام صادق علیه السلام 🌟 دست خود را بلند کردند 🌟 و محکم به پیشانی خودش زدند 🌟 و فرمودند : 🕋 سبحان الله ! 🕋 به مادرش دشنام می دهی؟ 🕋 کار ناروا به او نسبت می دهی؟ 🕋 من خیال می کردم 🕋 تو مردی با تقوا و پرهیزگاری 🕋 حال معلوم شد 🕋 که ورع و تقوایی در تو وجود ندارد 🌟 دوست امام گفت : 🔮 یابن رسول الله! 🔮 این غلام «سندی» است 🔮 و مادرش هم از اهل سند است 🔮 خودت می دانی که آن ها ، 🔮 مسلمان نیستند. 🌟 امام صادق علیه السلام فرمودند : 🕋 مادرش کافر بوده که بوده 🕋 هر قومی ، 🕋 سنت و قانونی در امر ازدواج دارد 🕋 وقتی طبق همان سنت و قانون 🕋 عمل بکنند ، عملشان زنا نیست 🕋 و فرزندانشان ، 🕋 زنازاده محسوب نمی شوند . 🕋 دیگر از من دور شو . 🌟 بعد از آن ، 🌟 دیگر کسی آن مرد را ، 🌟 با امام صادق علیه السلام ندید . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کودکانه خرس بدزبان 🌟 در جنگل سرسبز و پر درختی ، 🌟 یک خرسِ کوچولو زندگی می کرد . 🌟 خرس کوچولو ، 🌟 خیلی دوست داشت 🌟 با همه حیوانات دوست شود 🌟 و کلی با آنها بازی کند و حرف بزند . 🌟 اما او خیلی خوب حرف نمی زد 🌟 و گاهی اوقات ، 🌟 حرف های بدی می زد ، 🌟 که باعث ناراحتی دوستانش می شد 🌟 به خاطر همین 🌟 دوستی آنها زود تمام می شد . 🌟 یک روز ، خرس کوچولو ، 🌟 با کلاغی دوست شد . 🌟 کلاغ خیلی صبور و مهربان بود 🌟 خیلی خوش صحبت بود 🌟 و خیلی خوب حرف می زد . 🌟 خرس کوچولو گاهی بدزبانی می کرد 🌟 اما کلاغ ، صبر می کرد 🌟 و به روی خودش نمی آورد 🌟 خرس کوچولو ، 🌟 از حرف های کلاغ خوشش می آمد 🌟 و از او خواست که به او کمک کند 🌟 تا او نیز خوب حرف بزند . 🌟 کلاغ قبول کرد 🌟 که به خرس کوچولو کمک کند . 🌟 کلاغ و خرس کوچولو ، 🌟 هر روز تمرین می کردند . 🌟 آنها با هم داستان می خواندند ، 🌟 شعر می گفتند 🌟 و با هم صحبت می کردند . 🌟 خرس کوچولو یاد گرفت 🌟 اگر کسی برایش کاری کرد 🌟 از او تشکر می کند 🌟 اگر خواسته یا ناخواسته 🌟 کسی را برنجاند ، معذرت خواهی کند 🌟 اگر چیزی بخواهد ، دستور ندهد 🌟 بلکه لطفا بگوید و خواهش بکند 🌟 یاد گرفت حرف زشت نزند 🌟 کسی را مسخره نکند 🌟 تهمت نزند ، دروغ نگوید 🌟 با گذشت زمان ، 🌟 حرف زدن خرس کوچولو بهتر می شد 🌟 او دیگر حرف های بدی نمی زد 🌟 و همیشه با دوستانش ، 🌟 با احترام صحبت می کرد . 🌟 به خاطر همین ، 🌟 همه حیوانات جنگل جذب او شدند 🌟 روز به روز ، دوستان خرس کوچولو 🌟 بیشتر و بیشتر می شدند . 🌟 خرس کوچولو ، از کلاغ تشکر کرد . 🌟 و با مهربانی گفت : 🐼 اگر تو به من کمک نمی کردی ، 🐼 من نمی توانستم خوب شوم 🐼 و خوب حرف بزنم 🌟 کلاغ با تواضع گفت : 🎄 خوشحالم که توانستم کمکی کنم 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه کشاورز خوش سخن 🌟 يكى از شاهان 🌟 با وزيران و ياران ويژه اش ، 🌟 در فصل زمستان ، 🌟 براى شكار به بيابان رفتند . 🌟 از آبادى بسيار دور شدند 🌟 تا اينكه شب فرا رسيد 🌟 و هوا تاريک شد ، 🌟 ناگهان در آن بيابان ، 🌟 خانه كوچکی را ديدند . 🌟 که متعلق به یک کشاورز بود . 🌟 شاه به همراهان گفت : 👑 شب به آن خانه برويم ، 👑 تا از سرماى بيابان خود را حفظ كنيم 🌟 يكى از وزيران گفت : ⛳️ به خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن ⛳️ شايسته مقام ارجمند شاه نيست ⛳️ ما در همين بيابان ، ⛳️ خيمه اى برمی افروزيم ⛳️ و آتشى روشن می كنيم ⛳️ و امشب را بسر می آوريم . 🌟 كشاورز ، از ماجراى شاه ، 🌟 و در بيابان ماندن او و همراهانش 🌟 باخبر شد و نزد شاه آمد 🌟 پس از احترام شايان ، گفت : 🦢 شنیدم که به شما گفتند 🦢 شایسته نیست به خانه ما بیایید 🦢 خواستم بگویم که آمدن شما ، 🦢 چیزی از مقام شما نمی کاهد 🦢 ولى یقیناً مقام این كشاورز ، 🦢 بلند می گردد . 🌟 اين سخن كشاورز ، 🌟 مورد پسند شاه واقع شد ، 🌟 همان شب شاه با همراهانش ، 🌟 به خانه كشاورز رفتند 🌟 و تا صبح آنجا ماندند . 🌟 صبح شد و شاه ، 🌟 به کشاورز ، جايزه و لباس و پول داد 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه جادوی سخن 🌟 وقتی ادیسون کوچک ، 🌟 به خانه بازگشت ، به مادرش گفت : 🌸 این نامه مدیریت مدرسه است 🌟 مادر با خواندن نامه ، 🌟 اشک در چشمانش جمع شد . 🌟 ادیسون کوچولو از مادر خواست 🌟 تا نامه را برایش بخواند . 🌟 مادر نیز گفت : 🌸 مدیر گفت که فرزندت نابغه است . 🌸 و مدرسه برای او و توانایی هایش ، 🌸 امکانات کافی ندارد . 🌸 و باید در خانه او را آموزش دهی 🌟 سالها گذشت و ادیسون ، 🌟 به بزرگترین مخترع تاریخ بشریت 🌟 تبدیل شد . 🌟 و مادرش نیز درگذشت . 🌟 در یکی از روزها ، 🌟 که در کمد مادرش جستجو می کرد 🌟 همان نامه مدیر را یافت 🌟 که متن آن این بود : 🌸 فرزند شما کم عقل است 🌸 و هیچ چیزی یاد نمی گیرد . 🌸 او را از فردا به مدرسه راه نمی دهیم 🌟 ادیسون چندین ساعت گریه کرد . 🌟 سپس در دفتر خاطراتش نوشت : 💎 ادیسون بچه ی خِنگی بود 💎 ولی با لطف مادرش نابغه شد . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه سه صافی 🌟 شخصی نزد همسایه‌اش رفت 🌟 و گفت : 💎 گوش کن ! 💎 می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. 💎 دوستی به تازگی در مورد تو گفت ... 🌟 همسایه حرف او را قطع کرد و گفت : 🌸 قبل از اینکه تعریف کنی ، 🌸 بگو آیا حرفت را ، 🌸 از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه ؟ 💎 گفت : کدام سه صافی ؟! 🌸 گفت : اول صافی واقعیت . 🌸 یعنی آیا مطمئنی 🌸 چیزی که می خواهی تعریف کنی 🌸 واقعیت دارد ؟! 💎 گفت : نه… من فقط آن را شنیده‌ام 💎 شخصی آن را برایم تعریف کرده 🌟 سری تکان داد و گفت : 🌸 پس حتما آن را ، 🌸 از میان صافی دوم بگذران 🌸 چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی 🌸 حتی اگر واقعیت نداشته باشد 🌸 باید باعث خوشحالی‌ام شود 💎 گفت : دوست عزیز ، 💎 فکر نکنم تو را خوشحال کند . 🌸 گفت : بسیار خوب ، 🌸 پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند ، 🌸 حتما از صافی سوم ، یعنی فایده ، 🌸 باید رد شود ‌. 🌸 آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی 🌸 برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ 💎 گفت : نه ! به هیچ وجه . 🌟 همسایه گفت : 🌸 پس اگر این حرف ، نه واقعیت دارد، 🌸 نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، 🌸 آن را پیش خود نگهدار 🌸 و سعی کن خودت هم ، 🌸 زود فراموشش کنی . 📚 @dastan_o_roman