eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
82 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ داستان کوتاه فرشته تصدیق 🌟 روزی مردی خواب عجیبی دید 🌟 او دید که پیش فرشته‌هاست 🌟 و به کارهای آن‌ها نگاه می‌کند. 🌟 هنگام ورود، 🌟 دسته بزرگی از فرشتگان را دید 🌟 که سخت مشغول کارند 🌟 و نامه‌هایی که توسط پیک‌ها 🌟 از زمین می‌رسند را ، باز می‌ کنند 🌟 و آن‌ها را داخل جعبه می‌گذارند. 🌟 مرد از فرشته‌ای پرسید، 🧔🏻‍♂ شما چه کار می‌کنید؟ 🌟 فرشته ، در حالی که 🌟 داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: 👑 این جا بخش دریافت است 👑 و دعا و تقاضای مردم از خداوند را 👑 تحویل می‌گیریم. 🌟 مرد کمی جلوتر رفت 🌟 باز تعدادی از فرشتگان را دید 🌟 که کاغذهایی را ، 🌟 داخل پاکت می‌گذارند 🌟 و آن‌ها را توسط پیک‌هایی 🌟 به زمین می‌فرستند . 🌟 مرد از آنها پرسید : 🧔🏻‍♂ شماها چکار می‌کنید ؟ 🌟 یکی از فرشتگان با عجله گفت: 👑 اینجا بخش ارسال است، 👑 ما الطاف و رحمت‌های خداوند را 👑 برای بندگان می‌فرستیم . 🌟 مرد کمی جلوتر رفت 🌟 و دید یک فرشته بیکار نشسته است 🌟 با تعجب از آن فرشته پرسید : 🧔🏻‍♂ شما چرا بیکارید ؟! 🌟 فرشته جواب داد : 👑 اینجا بخش تصدیق جواب است 👑 مردمی که 👑 دعاهایشان مستجاب شده ، 👑 باید جواب بفرستند 👑 ولی عده بسیار کمی جواب می‌ دهند 🌟 مرد از فرشته پرسید : 🧔🏻‍♂ مگر مردم 🧔🏻‍♂ چگونه می‌توانند جواب بفرستند ؟ 🌟 فرشته پاسخ داد : 👑 بسیار ساده ، 👑 فقط کافی است بگویند : 👑 «خدایا شکر!» 📚 @dastan_o_roman
🕋 داستان سردار سلیمانی 🕋 🕋 قسمت اول 🕋 🌹 شهید حاج قاسم سلیمانی ، 🌹 در ۲۰ اسفند ماه سال ۱۳۳۵ ، 🌹 در روستای قنات ملک از توابع رابر کرمان ، 🌹 در یک خانواده کارگری متولد شد . 🌹 در سن ۱۱ سالگی ، 🌹 پس از پایان تحصیلات ابتدایی ، 🌹 به کرمان رفت . 🌹 و پس از گرفتن دیپلم ، 🌹 به شغل بنایی مشغول شد . 🌹 و بعد‌ها فعالیت خود را ، 🌹 به عنوان پیمانکار ، 🌹 در اداره آب کرمان آغاز کرد . 🌹 با پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ 🌹 همزمان با پیمانکاری در اداره آب کرمان ، 🌹 به عضویت افتخاری سپاه کرمان درآمد . 🌹 قبل از آغاز دفاع مقدس ، 🌹 و با شورش کرد‌ها ، 🌹 به مناطق غرب کشور رفت . 🌹 در حوادث انقلاب اسلامی ایران ، 🌹 با طلبه مشهدی به نام رضا کامیاب ، 🌹 آشنا شد 🌹 که او را وارد جریانات انقلاب کرد . 🌹 و زمانی که عراق ، 🌹 در سال ۱۳۵۹ به ایران حمله کرد 🌹 حاج قاسم سلیمانی نیز ، 🌹 چندین گردان از کرمان را آموزش داد 🌹 و با آنها ، 🌹 به مناطق عملیاتی جنوب کشور رفت . 🌹 و با پایان یافتن شورش‌ کردها ، 🌹 به کرمان بازگشت 🌹 و فرمانده پادگان قدس سپاه کرمان شد . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
🕋 داستان سردار سلیمانی 🕋 🕋 قسمت دوم 🕋 🌸 اواخر سال ۱۳۶۰ ، 🌸 سردار محسن رضایی فرمانده کل سپاه ، 🌸 سردار سلیمانی را ، 🌸 به فرماندهی تیپ ثارالله منصوب کرد . 🌸 سردار سلیمانی ، بسیار زیرک بود 🌸 و با استفاده از همین ویژگی ، 🌸 در عملیات‌های مختلفی موفق و پیروز شد 🌸 ایشان پس از پایان جنگ ایران و عراق 🌸 در سال ۱۳۶۷ به کرمان بازگشت 🌸 و درگیر جنگ با اشراری شد 🌸 که از مرزهای شرقی ایران ، 🌸 هدایت می‌ شدند . 🌸 و با باندهای قاچاق مواد مخدر ، 🌸 در مرزهای ایران و افغانستان می‌جنگید . 🌸 سردار ، در سال ۱۳۷۹ ، 🌸 با حکمی از سوی امام خامنه‌ای ، 🌸 به عنوان دومین فرمانده سپاه قدس ، 🌸 انتخاب شد . 🌸 ایشان در سپاه قدس ، 🌸 در زمینه تقویت و گسترش 🌸 فعالیت های محور مقاومت ، 🌸 فعالیت های زیادی داشت . 🌸 در سال ۱۳۸۹ ، 🌸 حاج قاسم به جهت خدمات فراوانش ، 🌸 از سوی امام خامنه‌ای ، 🌸 به درجه سرلشکری رسید . 🌸 حاج قاسم ، 🌸 شخصیتی والا در جبهه مقاومت بود 🌸 و از یادگاران دوران دفاع مقدس بود . 🌸 ایشان ، چهره ای درخشان 🌸 و رزمنده ای برجسته در محور مقاومت ، 🌸 به ویژه در دوران مبارزه با داعش بود . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
🕋 داستان سردار سلیمانی 🕋 🕋 قسمت سوم 🕋 🌸 هنگامی که داعش ، 🌸 در مناطق عراق و سوریه ، 🌸 قتل و کشتار خود را آغاز کرد ؛ 🌸 این سردار سلیمانی بود 🌸 که با حضور خود در این مناطق ، 🌸 و با تشکیل جبهه مقاومت ، 🌸 آن یزیدیان را شکست داد . 🌸 سردار سلیمانی با تشکیل محور مقاومت 🌸 با نیروهایی مانند جنبش النجباء 🌸 کتائب حزب الله 🌸 و همچنین حشدالشعبی در عراق 🌸 و گروه هایی نظیر بسیج مردمی سوریه 🌸 و اتحاد آنها با مدافعان حرم از ایران 🌸 و تیپ فاطمیون و زینبیون ، 🌸 در مقابل داعش ایستادگی کرد 🌸 و در نهایت با رشادت های فراوان ، 🌸 مانع از گسترش و ظهور بیشتر داعش ، 🌸 در منطقه غرب آسیا شد . 🌸 در نهایت در ۳۰ آبان سال ۹۶ بود 🌸 در نامه ای به رهبر معظم انقلاب ، 🌸 پایان رسمی حکومت داعش را اعلام کرد . 🌸 این اتفاق مهم ، 🌸 با پایین کشیدن پرچم داعش ، 🌸 در شهر بوکمال سوریه ، نهایی شد 🌸 و به همگان نیز اعلام گردید . 🌸 حضور موثر سردار سلیمانی ، 🌸 در صحنه مبارزه با داعش 🌸 و شکست این گروهک گمراه باعث شد 🌸 تا امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب ، 🌸 نشان نظامی ذوالفقار ، 🌸 یعنی بالاترین نشان نظامی ایران را ، 🌸 به ایشان اعطا کند . 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
📖 داستان جوان و پیرزن 🌟 جوانی با دوچرخه اش به پیره زنی زد 🌟 و به جای اینکه از او عذرخواهی کند 🌟 و کمک کند تا از جا برخیزد 🌟 شروع کرد به مسخره کردن ! 🌟 سپس راهش را گرفت و رفت . 🌟 ولی پیرزن او را صدا کرد و گفت : 🌹 چیزی از تو افتاد ! 🌟 جوان بازگشت 🌟 و شروع کرد به جستجو کردن 🌟 ولی چیزی نیافت 🌟 پیرزن دوباره گفت : 🌹 زیاد جستجو نکن 🌹 جوانمردیت افتاد و هرگز آن را نمیابی 🌹 دنیا ارزشی ندارد ، 🌹 اگر خالی از ادب و احترام باشد . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان کوتاه یک ریال 🌟 کودکی وارد مغازه آرایشگاه شد 🌟 و آرایشگر در گوش مشتری گفت : 💇🏻‍♂ این بچه نادان ترین بچه دنیاست 💇🏻‍♂ صبر کن برایت ثابت می کنم 🌟 سپس پنج ریال در یک دست 🌟 و یک ریال دیگر 🌟 در دست دیگرش گذاشت 🌟 و کودک را صدا زد 🌟 و هر دو مبلغ را نشانش داد 🌟 و کودک یک ریال را برداشت و رفت ! 🌟 آرایشگر گفت : 💇🏻‍♂ هههه بهت نگفتم !! 💇🏻‍♂ این بچه هرگز یاد نمی گیرد 💇🏻‍♂ و هر بار همین را تکرار می کند 💇🏻‍♂ و یک ریال را بر می دارد 🌟 وقتی مشتری خارج شد 🌟 کودک را بیرون بستنی فروشی دید 🌟 پیشش رفت و پرسید : 🌹 چرا همیشه یک ریال را بر میداری 🌹 و پنج ریال را بر نمی داری ؟ 🌟 کودک گفت : 🧑🏻‍🦱 چون روزی که پنج ریال را بردارم 🧑🏻‍🦱 بازی تمام خواهد شد ! 🌟 بله ای انسان 🌟 هیچ انسانی را کوچک مکن 🌟 و هیچ کس را کم به حساب نیاور 🌟 و عیب مخلوقی را نگیر ! 🌟 چون کودن حقیقی کسی است 🌟 که مردم را کودن می پندارد . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه مجلس متوکل 🔰 قسمت اول 🌟 متوکل (خلیفه خون‌ریز عباسی) 🌟 از توجه مردم به امام هادی ، 🌟 سخت نگران و در وحشت بود . 🌟 بعضی مفسده جویان نیز ، 🌟 به متوکل گزارش داده بودند 🌟 که در خانه امام هادی علیه السلام 🌟 اسلحه، نوشته ها و اشیای دیگر 🌟 جمع آوری شده 🌟 تا با آنها علیه خلیفه قیام کند . 🌟 متوکل بدون اطلاع و تحقیق ، 🌟 حرف آنها را باور کرد 🌟 و گروهی از دژخیمان خود را 🌟 به منزل آن حضرت فرستاد 🌟 مأموران متوکل ، 🌟 به خانه امام هادی علیه السلام 🌟 هجوم آوردندد. 🌟 ولی هر چه گشتند چیزی نیافتند 🌟 آنگاه به سراغ امام رفتند 🌟 و حضرت را در اتاقی تنها دیدند 🌟 که در به روی خود بسته 🌟 و لباس پشمی بر تن دارد 🌟 و روی شن و ماسه نشسته 🌟 و به عبادت خدا و تلاوت قرآن 🌟 مشغول است . 🌟 امام را در آن حال دستگیر کرده 🌟 نزد متوکل بردند و به او گفتند 🌟 که ما در خانه اش چیزی نیافتیم 🌟 و او را دیدیم رو به قبله نشسته 🌟 و قرآن می خواند . 🌟 متوکل عباسی 🌟 در صدر مجلس عیش نشسته بود 🌟 جام شرابی در دست داشت 🌟 که ناگهان امام هادی وارد شدند 🌟 متوکل ، چون امام را دید 🌟 عظمت و هیبت امام او را فراگرفت 🌟 بی اختیار از جای خود برخاست 🌟 حضرت را احترام نمود 🌟 و ایشان را در کنار خود نشاند 🌟 و جام شراب را ، 🌟 به آن حضرت تعارف کرد . 🌟 امام هادی علیه السلام فرمودند : 🌹 به خدا سوگند ! 🌹 هرگز گوشت و خون من ، 🌹 با شراب آمیخته نشده ، 🌹 مرا از این عمل معاف بدار . 🌟 متوکل دیگر اصرار نکرد و گفت : 👑 پس شعری بخوانید 👑 و محفل ما را رونق ببخشید 🌟 امام علیه السلام فرمودند : 🌹 من اهل شعر نیستم 🌹 و شعر چندانی نمی دانم . 🌟 خلیفه گفت : 👑 چاره ای نیست باید بخوانی . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه مجلس متوکل 🔰 قسمت دوم / آخر 🌟 امام هادی نیز این اشعار را خواندند : 🌹 بَاتُوا عَلَى قُلَلِ الْأَجْبَالِ تَحْرُسُهُمْ 🌹 غُلْبُ الرِّجَالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ‏ 🌟 زمامداران قدرتمند و خون‌ریز 🌟 بر قله کوهساران بلند ، 🌟شب را به روز می‌ آوردند ، 🌟 در حالی‌ که مردان دلاور و نیرومند 🌟 از آنان پاسداری می‌کردند ؛ 🌟 ولی قله‌های بلند نیز 🌟 نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند 🌹 وَ اسْتَنْزَلُوا بَعْدَ عِزٍّ مِنْ مَعَاقِلِهِمْ 🌹 وَ أُسْكِنُوا حُفَراً يَا بِئْسَمَا نَزَلُوا 🌟 آنان پس از مدت‌ها عزت و عظمت، 🌟 از قله آن کوه‌های بلند ، 🌟 به زیر کشیده شده 🌟 و در گودال‌ها (قبرها) جایشان دادند 🌟 چه منزل و آرامگاه ناپسندی 🌟 و چه بد فرجامی ! 🌹 نَادَاهُمْ صَارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمْ 🌹 أَيْنَ الْأَسَاوِرُ وَ التِّيجَانُ وَ الْحُلَلُ‏ 🌟 پس از آن که آنان 🌟 در گورها قرار گرفتند، 🌟 فریادگری بر آنان فریاد زد : 🌟 چه شد آن دستبندهای زینتی 🌟 و کجا رفت آن تاج‌های سلطنتی 🌟 و زیورهایی که بر خود می‌آویختند؟ 🌹 أَيْنَ الْوُجُوهُ الَّتِي كَانَتْ مُنَعَّمَةً 🌹 مِنْ دُونِهَا تُضْرَبُ الْأَسْتَارُ وَ الْكِلَلُ‏ 🌟 کجاست آن چهره‌های نازپرورده 🌟 که همواره در حجله‌های مزین 🌟 پس پرده‌های الوان به سر می‌بردند؟ 🌹 فَأَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حِينَ سَاءَلَهُمْ 🌹 تِلْكَ الْوُجُوهُ عَلَيْهَا الدُّودُ تَقْتَتِلُ‏ 🌟 در این هنگام قبرها به‌جای آنان 🌟 با زبان فصیح پاسخ داده و گفتند: 🌟 اکنون بر سر خوردن آن رخسارها 🌟 کرم‌ها می‌جنگند. 🌹 قَدْ طَالَ مَا أَكَلُوا دَهْراً وَ قَدْ شَرِبُوا 🌹 وَ أَصْبَحُوا الْيَوْمَ بَعْدَ الْأَكْلِ قَدْ أُكِلُوا 🌟 مدت‌زمانی در این دنیا 🌟 خوردند و آشامیدند ؛ ولی اکنون 🌟 آنان که خورندۀ همه‌چیز بودند، 🌟 خود، خوراک حشرات و کرم‌ها شدند. 🌸 سخنان امام هادی علیه السلام 🌸 چنان بر دل سنگی متوکل اثر بخشید 🌸 که بی اختیار گریست 🌸 به طوری که اشک دیدگانش 🌸 ریش وی را تر نمود ! 🌸 حاضران مجلس نیز گریستند 🌸 متوکل کاسه شراب را به زمین زد 🌸 و مجلس عیش و نوش بهم خورد. 🌸 به دنبال آن چهار هزار دینار 🌸 به امام علیه السلام تقدیم کرد 🌸 و امام علیه السلام را با احترام 🌸 به منزل خود بازگرداند . 📚 بحار الانوار ، ج ۵۰ ، ص ۲۱۱ 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان گنجشک ها 🌟 دریکی از دانشگاه ها ، 🌟 استاد از دانشجویان پرسید : 👨🏻‍🏫 اگر ۴ گنجشک روی درخت باشد 👨🏻‍🏫 و سه تای آنها تصمیم پرواز بگیرند ، 👨🏻‍🏫 چند گنجشک بر درخت می مانند ؟ 🌟 همه جواب دادند : یکی 🌟 و ناگهان نظر یکی از دانشجویان 🌟 با بقیه مخالف شد و گفت ۴ گنجشک 🌟 که باعث تعجب وحیرت شد !! 👨🏻‍🏫 استاد از او پرسید : چطور مگه ؟ 🧑🏻‍🦱 گفت : شما گفتی تصمیم گرفتند 🧑🏻‍🦱 و نگفتی که پریدند 🧑🏻‍🦱 در حالی که تصمیم گیری ، 🧑🏻‍🦱 به معنای انجام نیست . 👨🏻‍🏫 استاد گفت : جواب واقعا درست بود 👨🏻‍🏫 این داستان ، 👨🏻‍🏫 خلاصه ی زندگی خیلی هاست 👨🏻‍🏫 که در زندگیشان ، 👨🏻‍🏫 شعارها و کلمات موزونی می یابی 👨🏻‍🏫 و در میان جمع ها و دوستان 👨🏻‍🏫 می درخشند 👨🏻‍🏫 ولی در زندگی واقعیشان ، 👨🏻‍🏫 اینگونه نیستند . 👨🏻‍🏫 بیشتر صحبت می کنند 👨🏻‍🏫 و کمتر عمل می کنند 👨🏻‍🏫 بنابراین ؛ اینکه تصمیم بگیری 👨🏻‍🏫 یک چیز هست 👨🏻‍🏫 و اینکه انجامش بدی یک چیز دیگه 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت اول 🍭 🌸 من داستان نویس نیستم 🌸 ولی همیشه دوست داشتم 🌸 تا عجیب ترین و شگفت انگیزترین 🌸 داستانِ زندگی خودم را بنویسم . 🌸 تا اگر کسی 🌸 مثل من دارد زندگی می کند 🌸 یک کمی به کارهایش فکر کند 🌸 و به فطرت پاک خودش برگردد . 🌸 راستش در دوران نوجوانی ، 🌸 شبها با رفقام به کافی نت می رفتیم 🌸 سایت گردی می کردیم 🌸 در چت روم ، چت می کردیم 🌸 عکس و فیلمهای زشت می دیدم 🌸 کارهای بی عفتی می کردم 🌸 با بی غیرتی ، 🌸 مزاحم دختران مردم می شدم 🌸 زمانی که فضای مجازی ، 🌸 و شبکه های اجتماعی هم آمدند ، 🌸 من هم از این باتلاق انحراف ، 🌸 بی نصیب نماندم . 🌸 اهل کار خوب و ثواب نبودم 🌸 هیچ خیری ، 🌸 برای خانواده ام نداشتم . 🌸 شاید بی تفاوتی آنها نسبت به من 🌸 مرا در این بدبختی ها غرق کرد . 🌸 همیشه با رفقای ناباب و اینترنت و... 🌸 شب تا صبح بیدار می ماندم ، 🌸 و صبح تا بعدازظهر می خوابیدم . 🌸 یک روز ، در یکی از گروه های چت ، 🌸 یک آقایی ، 🌸 پست های مذهبی می فرستاد . 🌸 مطالبش خیلی برام جالب بود . 🌸 به پی وی او رفتم 🌸 و مثل همیشه فضولی من گل کرد . 🌸 و عکس پروفایلش را بزرگ کردم . 🌸 ناگهان 🌸 با صحنه ای عجیب روبرو شدم 🌸 آنقدر تکان دهنده و دلخراش بود 🌸 که مرا از این رو به آن رو کرد . 🌸 تا مدتها ، 🌸 دلم به هیچ کاری نمی رفت . 🌸 حتی حوصله موبایلم را هم نداشتم . 🌸 دیگه نه از غذا خوردن لذت می بردم 🌸 نه از دورهمی ها و رفیق بازی ها و... 🍡 ادامه دارد ... 🍡 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت دوم 🍭 🌸 چند روز بعد ، 🌸 دوباره عکس آن پروفایل را باز کردم 🌸 تنم لرزید ، دلم شکست . 🌸 اشک در چشمانم جمع شد . 🌸 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد . 🌸 در آن پروفایل ، 🌸 عکس شهیدی را دیدم ، 🌸 که غرق در خون ، بدون دست و پا ، 🌸 با سری خورده شده از ترکش ، 🌸 بر خاکهای داغ و سوزان ، افتاده بود . 🌸 کنار آن شهید هم ، 🌸 عکس دوتا بچه افتاده بود . 🌸 که حدس زدم 🌸 بچه های خودش هستند . 🌸 باورم نمی شود . 🌸 که من دارم گریه می کنم . 🌸 من و گریه ؟! هرگز باورم نمی شود 🌸 آن هم من ، 🌸 که غرق در گناه و شهوات بودم . 🌸 منِ بی حیا و بی غیرت ، 🌸 منِ چشم چرون و هوس باز... 🌸 از آن به بعد ، 🌸 از اینترنت و فضای مجازی و گناه 🌸 بدم آمد 🌸 از رفقای ناباب خودم متنفر شدم 🌸 از دیدن فیلم و عکسای زشت ، 🌸 از اینستاگرام و تلگرام ، 🌸 از ماهواره و فیلمای ترکیه ای ، 🌸 شدیداً متنفر شدم . 🌸 سالها با کارها و با رفتارهایم ، 🌸 دل امام زمانم را به درد آوردم . 🌸 اگر قرار باشد فردای قیامت ، 🌸 موبایلم📱بر اعمالم شهادت دهد ، 🌸 حتی جهنم هم راهم نمی دهند . 🌸 بعد از گریه ، 🌸 متوجه نوشته پایین عکس شدم . 🌸 یه جمله ای به این مضمون : 🌹 میروم تا حیا و غیرتِ جوان ما نرود . 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت سوم 🍭 🌸 بعد از دیدن آن پروفایل ، 🌸 خیلی دلم شکست . 🌸 تا چند روز حالم خوب نبود . 🌸 خیلی دلم تنگ شده بود . 🌸 تا اینکه یک روز 🌸 صدای اذان به گوشم رسید . 🌸 آرامش عجیبی ، به من دست داد . 🌸 خانه ما ، نزدیک مسجد بود . 🌸 و همیشه صدای اذان می آمد . 🌸 اما تا قلبم نمی رسید . 🌸 انگار احساسش نمی کردم . 🌸 ولی این بار ، آن را احساس کردم 🌸 صدای اذان ، 🌸 تا عمق وجودم هم رسید . 🌸 برای اولین بار ، 🌸 تصمیم گرفتم به مسجد بروم . 🌸 اما وضو و نماز بلد نبودم 🌸 از آنهایی که وضو می گرفتند 🌸 نگاه می کردم و وضو می گرفتم . 🌸 سپس داخل مسجد شدم 🌸 و اولین نماز عمرم را خواندم . 🌸 با اینکه نمازم را غلط خواندم 🌸 ولی باز احساس آرامش و معنویت ، 🌸 همه قلب و روح و وجودم را گرفت . 🌸 آرامشی که سالها دنبالش بودم ، 🌸 ولی هیچ جا پیدایش نکردم . 🌸 نه در گناه ، نه در شراب خواری ، 🌸 نه در دختربازی ، نه در سایت گردی ، 🌸 نه در عکس و فیلمای زشت ، 🌸 نه در اینترنت و شبکه های اجتماعی 🌸 نه در تلگرام و اینستاگرام 🌸 نه در ماهواره و دوستان ناباب ، 🌸 و نه در هیچ جای دیگری ، 🌸 چنین آرامشی ندیدم . 🌸 خودم را ، 🌸 به امام جماعت مسجد معرفی کردم 🌸 و داستان خودم را ، 🌸 برای او تعریف کردم . 🌸 و از ایشان کمک خواستم . 🌸 ایشان هم مثل یک پدر مهربان ، 🌸 همه چی به من یاد دادند : 👈 نماز خواندن 👈 قرآن 👈 احکام 👈 زندگی امامان و پیامبران 👈 اخلاق و... 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman