✍ داستان کوتاه فرشته تصدیق
🌟 روزی مردی خواب عجیبی دید
🌟 او دید که پیش فرشتههاست
🌟 و به کارهای آنها نگاه میکند.
🌟 هنگام ورود،
🌟 دسته بزرگی از فرشتگان را دید
🌟 که سخت مشغول کارند
🌟 و نامههایی که توسط پیکها
🌟 از زمین میرسند را ، باز می کنند
🌟 و آنها را داخل جعبه میگذارند.
🌟 مرد از فرشتهای پرسید،
🧔🏻♂ شما چه کار میکنید؟
🌟 فرشته ، در حالی که
🌟 داشت نامهای را باز میکرد، گفت:
👑 این جا بخش دریافت است
👑 و دعا و تقاضای مردم از خداوند را
👑 تحویل میگیریم.
🌟 مرد کمی جلوتر رفت
🌟 باز تعدادی از فرشتگان را دید
🌟 که کاغذهایی را ،
🌟 داخل پاکت میگذارند
🌟 و آنها را توسط پیکهایی
🌟 به زمین میفرستند .
🌟 مرد از آنها پرسید :
🧔🏻♂ شماها چکار میکنید ؟
🌟 یکی از فرشتگان با عجله گفت:
👑 اینجا بخش ارسال است،
👑 ما الطاف و رحمتهای خداوند را
👑 برای بندگان میفرستیم .
🌟 مرد کمی جلوتر رفت
🌟 و دید یک فرشته بیکار نشسته است
🌟 با تعجب از آن فرشته پرسید :
🧔🏻♂ شما چرا بیکارید ؟!
🌟 فرشته جواب داد :
👑 اینجا بخش تصدیق جواب است
👑 مردمی که
👑 دعاهایشان مستجاب شده ،
👑 باید جواب بفرستند
👑 ولی عده بسیار کمی جواب می دهند
🌟 مرد از فرشته پرسید :
🧔🏻♂ مگر مردم
🧔🏻♂ چگونه میتوانند جواب بفرستند ؟
🌟 فرشته پاسخ داد :
👑 بسیار ساده ،
👑 فقط کافی است بگویند :
👑 «خدایا شکر!»
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #شکر_نعمت #دعا
🕋 داستان سردار سلیمانی 🕋
🕋 قسمت اول 🕋
🌹 شهید حاج قاسم سلیمانی ،
🌹 در ۲۰ اسفند ماه سال ۱۳۳۵ ،
🌹 در روستای قنات ملک از توابع رابر کرمان ،
🌹 در یک خانواده کارگری متولد شد .
🌹 در سن ۱۱ سالگی ،
🌹 پس از پایان تحصیلات ابتدایی ،
🌹 به کرمان رفت .
🌹 و پس از گرفتن دیپلم ،
🌹 به شغل بنایی مشغول شد .
🌹 و بعدها فعالیت خود را ،
🌹 به عنوان پیمانکار ،
🌹 در اداره آب کرمان آغاز کرد .
🌹 با پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷
🌹 همزمان با پیمانکاری در اداره آب کرمان ،
🌹 به عضویت افتخاری سپاه کرمان درآمد .
🌹 قبل از آغاز دفاع مقدس ،
🌹 و با شورش کردها ،
🌹 به مناطق غرب کشور رفت .
🌹 در حوادث انقلاب اسلامی ایران ،
🌹 با طلبه مشهدی به نام رضا کامیاب ،
🌹 آشنا شد
🌹 که او را وارد جریانات انقلاب کرد .
🌹 و زمانی که عراق ،
🌹 در سال ۱۳۵۹ به ایران حمله کرد
🌹 حاج قاسم سلیمانی نیز ،
🌹 چندین گردان از کرمان را آموزش داد
🌹 و با آنها ،
🌹 به مناطق عملیاتی جنوب کشور رفت .
🌹 و با پایان یافتن شورش کردها ،
🌹 به کرمان بازگشت
🌹 و فرمانده پادگان قدس سپاه کرمان شد .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #سردار_سلیمانی
🕋 داستان سردار سلیمانی 🕋
🕋 قسمت دوم 🕋
🌸 اواخر سال ۱۳۶۰ ،
🌸 سردار محسن رضایی فرمانده کل سپاه ،
🌸 سردار سلیمانی را ،
🌸 به فرماندهی تیپ ثارالله منصوب کرد .
🌸 سردار سلیمانی ، بسیار زیرک بود
🌸 و با استفاده از همین ویژگی ،
🌸 در عملیاتهای مختلفی موفق و پیروز شد
🌸 ایشان پس از پایان جنگ ایران و عراق
🌸 در سال ۱۳۶۷ به کرمان بازگشت
🌸 و درگیر جنگ با اشراری شد
🌸 که از مرزهای شرقی ایران ،
🌸 هدایت می شدند .
🌸 و با باندهای قاچاق مواد مخدر ،
🌸 در مرزهای ایران و افغانستان میجنگید .
🌸 سردار ، در سال ۱۳۷۹ ،
🌸 با حکمی از سوی امام خامنهای ،
🌸 به عنوان دومین فرمانده سپاه قدس ،
🌸 انتخاب شد .
🌸 ایشان در سپاه قدس ،
🌸 در زمینه تقویت و گسترش
🌸 فعالیت های محور مقاومت ،
🌸 فعالیت های زیادی داشت .
🌸 در سال ۱۳۸۹ ،
🌸 حاج قاسم به جهت خدمات فراوانش ،
🌸 از سوی امام خامنهای ،
🌸 به درجه سرلشکری رسید .
🌸 حاج قاسم ،
🌸 شخصیتی والا در جبهه مقاومت بود
🌸 و از یادگاران دوران دفاع مقدس بود .
🌸 ایشان ، چهره ای درخشان
🌸 و رزمنده ای برجسته در محور مقاومت ،
🌸 به ویژه در دوران مبارزه با داعش بود .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #سردار_سلیمانی
🕋 داستان سردار سلیمانی 🕋
🕋 قسمت سوم 🕋
🌸 هنگامی که داعش ،
🌸 در مناطق عراق و سوریه ،
🌸 قتل و کشتار خود را آغاز کرد ؛
🌸 این سردار سلیمانی بود
🌸 که با حضور خود در این مناطق ،
🌸 و با تشکیل جبهه مقاومت ،
🌸 آن یزیدیان را شکست داد .
🌸 سردار سلیمانی با تشکیل محور مقاومت
🌸 با نیروهایی مانند جنبش النجباء
🌸 کتائب حزب الله
🌸 و همچنین حشدالشعبی در عراق
🌸 و گروه هایی نظیر بسیج مردمی سوریه
🌸 و اتحاد آنها با مدافعان حرم از ایران
🌸 و تیپ فاطمیون و زینبیون ،
🌸 در مقابل داعش ایستادگی کرد
🌸 و در نهایت با رشادت های فراوان ،
🌸 مانع از گسترش و ظهور بیشتر داعش ،
🌸 در منطقه غرب آسیا شد .
🌸 در نهایت در ۳۰ آبان سال ۹۶ بود
🌸 در نامه ای به رهبر معظم انقلاب ،
🌸 پایان رسمی حکومت داعش را اعلام کرد .
🌸 این اتفاق مهم ،
🌸 با پایین کشیدن پرچم داعش ،
🌸 در شهر بوکمال سوریه ، نهایی شد
🌸 و به همگان نیز اعلام گردید .
🌸 حضور موثر سردار سلیمانی ،
🌸 در صحنه مبارزه با داعش
🌸 و شکست این گروهک گمراه باعث شد
🌸 تا امام خامنه ای رهبر معظم انقلاب ،
🌸 نشان نظامی ذوالفقار ،
🌸 یعنی بالاترین نشان نظامی ایران را ،
🌸 به ایشان اعطا کند .
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #سردار_سلیمانی
📖 داستان جوان و پیرزن
🌟 جوانی با دوچرخه اش به پیره زنی زد
🌟 و به جای اینکه از او عذرخواهی کند
🌟 و کمک کند تا از جا برخیزد
🌟 شروع کرد به مسخره کردن !
🌟 سپس راهش را گرفت و رفت .
🌟 ولی پیرزن او را صدا کرد و گفت :
🌹 چیزی از تو افتاد !
🌟 جوان بازگشت
🌟 و شروع کرد به جستجو کردن
🌟 ولی چیزی نیافت
🌟 پیرزن دوباره گفت :
🌹 زیاد جستجو نکن
🌹 جوانمردیت افتاد و هرگز آن را نمیابی
🌹 دنیا ارزشی ندارد ،
🌹 اگر خالی از ادب و احترام باشد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #احترام #ادب
📗 داستان کوتاه یک ریال
🌟 کودکی وارد مغازه آرایشگاه شد
🌟 و آرایشگر در گوش مشتری گفت :
💇🏻♂ این بچه نادان ترین بچه دنیاست
💇🏻♂ صبر کن برایت ثابت می کنم
🌟 سپس پنج ریال در یک دست
🌟 و یک ریال دیگر
🌟 در دست دیگرش گذاشت
🌟 و کودک را صدا زد
🌟 و هر دو مبلغ را نشانش داد
🌟 و کودک یک ریال را برداشت و رفت !
🌟 آرایشگر گفت :
💇🏻♂ هههه بهت نگفتم !!
💇🏻♂ این بچه هرگز یاد نمی گیرد
💇🏻♂ و هر بار همین را تکرار می کند
💇🏻♂ و یک ریال را بر می دارد
🌟 وقتی مشتری خارج شد
🌟 کودک را بیرون بستنی فروشی دید
🌟 پیشش رفت و پرسید :
🌹 چرا همیشه یک ریال را بر میداری
🌹 و پنج ریال را بر نمی داری ؟
🌟 کودک گفت :
🧑🏻🦱 چون روزی که پنج ریال را بردارم
🧑🏻🦱 بازی تمام خواهد شد !
🌟 بله ای انسان
🌟 هیچ انسانی را کوچک مکن
🌟 و هیچ کس را کم به حساب نیاور
🌟 و عیب مخلوقی را نگیر !
🌟 چون کودن حقیقی کسی است
🌟 که مردم را کودن می پندارد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه
📙 داستان کوتاه مجلس متوکل
🔰 قسمت اول
🌟 متوکل (خلیفه خونریز عباسی)
🌟 از توجه مردم به امام هادی ،
🌟 سخت نگران و در وحشت بود .
🌟 بعضی مفسده جویان نیز ،
🌟 به متوکل گزارش داده بودند
🌟 که در خانه امام هادی علیه السلام
🌟 اسلحه، نوشته ها و اشیای دیگر
🌟 جمع آوری شده
🌟 تا با آنها علیه خلیفه قیام کند .
🌟 متوکل بدون اطلاع و تحقیق ،
🌟 حرف آنها را باور کرد
🌟 و گروهی از دژخیمان خود را
🌟 به منزل آن حضرت فرستاد
🌟 مأموران متوکل ،
🌟 به خانه امام هادی علیه السلام
🌟 هجوم آوردندد.
🌟 ولی هر چه گشتند چیزی نیافتند
🌟 آنگاه به سراغ امام رفتند
🌟 و حضرت را در اتاقی تنها دیدند
🌟 که در به روی خود بسته
🌟 و لباس پشمی بر تن دارد
🌟 و روی شن و ماسه نشسته
🌟 و به عبادت خدا و تلاوت قرآن
🌟 مشغول است .
🌟 امام را در آن حال دستگیر کرده
🌟 نزد متوکل بردند و به او گفتند
🌟 که ما در خانه اش چیزی نیافتیم
🌟 و او را دیدیم رو به قبله نشسته
🌟 و قرآن می خواند .
🌟 متوکل عباسی
🌟 در صدر مجلس عیش نشسته بود
🌟 جام شرابی در دست داشت
🌟 که ناگهان امام هادی وارد شدند
🌟 متوکل ، چون امام را دید
🌟 عظمت و هیبت امام او را فراگرفت
🌟 بی اختیار از جای خود برخاست
🌟 حضرت را احترام نمود
🌟 و ایشان را در کنار خود نشاند
🌟 و جام شراب را ،
🌟 به آن حضرت تعارف کرد .
🌟 امام هادی علیه السلام فرمودند :
🌹 به خدا سوگند !
🌹 هرگز گوشت و خون من ،
🌹 با شراب آمیخته نشده ،
🌹 مرا از این عمل معاف بدار .
🌟 متوکل دیگر اصرار نکرد و گفت :
👑 پس شعری بخوانید
👑 و محفل ما را رونق ببخشید
🌟 امام علیه السلام فرمودند :
🌹 من اهل شعر نیستم
🌹 و شعر چندانی نمی دانم .
🌟 خلیفه گفت :
👑 چاره ای نیست باید بخوانی .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_هادی
📙 داستان کوتاه مجلس متوکل
🔰 قسمت دوم / آخر
🌟 امام هادی نیز این اشعار را خواندند :
🌹 بَاتُوا عَلَى قُلَلِ الْأَجْبَالِ تَحْرُسُهُمْ
🌹 غُلْبُ الرِّجَالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ
🌟 زمامداران قدرتمند و خونریز
🌟 بر قله کوهساران بلند ،
🌟شب را به روز می آوردند ،
🌟 در حالی که مردان دلاور و نیرومند
🌟 از آنان پاسداری میکردند ؛
🌟 ولی قلههای بلند نیز
🌟 نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند
🌹 وَ اسْتَنْزَلُوا بَعْدَ عِزٍّ مِنْ مَعَاقِلِهِمْ
🌹 وَ أُسْكِنُوا حُفَراً يَا بِئْسَمَا نَزَلُوا
🌟 آنان پس از مدتها عزت و عظمت،
🌟 از قله آن کوههای بلند ،
🌟 به زیر کشیده شده
🌟 و در گودالها (قبرها) جایشان دادند
🌟 چه منزل و آرامگاه ناپسندی
🌟 و چه بد فرجامی !
🌹 نَادَاهُمْ صَارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمْ
🌹 أَيْنَ الْأَسَاوِرُ وَ التِّيجَانُ وَ الْحُلَلُ
🌟 پس از آن که آنان
🌟 در گورها قرار گرفتند،
🌟 فریادگری بر آنان فریاد زد :
🌟 چه شد آن دستبندهای زینتی
🌟 و کجا رفت آن تاجهای سلطنتی
🌟 و زیورهایی که بر خود میآویختند؟
🌹 أَيْنَ الْوُجُوهُ الَّتِي كَانَتْ مُنَعَّمَةً
🌹 مِنْ دُونِهَا تُضْرَبُ الْأَسْتَارُ وَ الْكِلَلُ
🌟 کجاست آن چهرههای نازپرورده
🌟 که همواره در حجلههای مزین
🌟 پس پردههای الوان به سر میبردند؟
🌹 فَأَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حِينَ سَاءَلَهُمْ
🌹 تِلْكَ الْوُجُوهُ عَلَيْهَا الدُّودُ تَقْتَتِلُ
🌟 در این هنگام قبرها بهجای آنان
🌟 با زبان فصیح پاسخ داده و گفتند:
🌟 اکنون بر سر خوردن آن رخسارها
🌟 کرمها میجنگند.
🌹 قَدْ طَالَ مَا أَكَلُوا دَهْراً وَ قَدْ شَرِبُوا
🌹 وَ أَصْبَحُوا الْيَوْمَ بَعْدَ الْأَكْلِ قَدْ أُكِلُوا
🌟 مدتزمانی در این دنیا
🌟 خوردند و آشامیدند ؛ ولی اکنون
🌟 آنان که خورندۀ همهچیز بودند،
🌟 خود، خوراک حشرات و کرمها شدند.
🌸 سخنان امام هادی علیه السلام
🌸 چنان بر دل سنگی متوکل اثر بخشید
🌸 که بی اختیار گریست
🌸 به طوری که اشک دیدگانش
🌸 ریش وی را تر نمود !
🌸 حاضران مجلس نیز گریستند
🌸 متوکل کاسه شراب را به زمین زد
🌸 و مجلس عیش و نوش بهم خورد.
🌸 به دنبال آن چهار هزار دینار
🌸 به امام علیه السلام تقدیم کرد
🌸 و امام علیه السلام را با احترام
🌸 به منزل خود بازگرداند .
📚 بحار الانوار ، ج ۵۰ ، ص ۲۱۱
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_هادی
📗 داستان گنجشک ها
🌟 دریکی از دانشگاه ها ،
🌟 استاد از دانشجویان پرسید :
👨🏻🏫 اگر ۴ گنجشک روی درخت باشد
👨🏻🏫 و سه تای آنها تصمیم پرواز بگیرند ،
👨🏻🏫 چند گنجشک بر درخت می مانند ؟
🌟 همه جواب دادند : یکی
🌟 و ناگهان نظر یکی از دانشجویان
🌟 با بقیه مخالف شد و گفت ۴ گنجشک
🌟 که باعث تعجب وحیرت شد !!
👨🏻🏫 استاد از او پرسید : چطور مگه ؟
🧑🏻🦱 گفت : شما گفتی تصمیم گرفتند
🧑🏻🦱 و نگفتی که پریدند
🧑🏻🦱 در حالی که تصمیم گیری ،
🧑🏻🦱 به معنای انجام نیست .
👨🏻🏫 استاد گفت : جواب واقعا درست بود
👨🏻🏫 این داستان ،
👨🏻🏫 خلاصه ی زندگی خیلی هاست
👨🏻🏫 که در زندگیشان ،
👨🏻🏫 شعارها و کلمات موزونی می یابی
👨🏻🏫 و در میان جمع ها و دوستان
👨🏻🏫 می درخشند
👨🏻🏫 ولی در زندگی واقعیشان ،
👨🏻🏫 اینگونه نیستند .
👨🏻🏫 بیشتر صحبت می کنند
👨🏻🏫 و کمتر عمل می کنند
👨🏻🏫 بنابراین ؛ اینکه تصمیم بگیری
👨🏻🏫 یک چیز هست
👨🏻🏫 و اینکه انجامش بدی یک چیز دیگه
📚 @dastan_o_roman
👌🏻 #قصه #داستان_کوتاه
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت اول 🍭
🌸 من داستان نویس نیستم
🌸 ولی همیشه دوست داشتم
🌸 تا عجیب ترین و شگفت انگیزترین
🌸 داستانِ زندگی خودم را بنویسم .
🌸 تا اگر کسی
🌸 مثل من دارد زندگی می کند
🌸 یک کمی به کارهایش فکر کند
🌸 و به فطرت پاک خودش برگردد .
🌸 راستش در دوران نوجوانی ،
🌸 شبها با رفقام به کافی نت می رفتیم
🌸 سایت گردی می کردیم
🌸 در چت روم ، چت می کردیم
🌸 عکس و فیلمهای زشت می دیدم
🌸 کارهای بی عفتی می کردم
🌸 با بی غیرتی ،
🌸 مزاحم دختران مردم می شدم
🌸 زمانی که فضای مجازی ،
🌸 و شبکه های اجتماعی هم آمدند ،
🌸 من هم از این باتلاق انحراف ،
🌸 بی نصیب نماندم .
🌸 اهل کار خوب و ثواب نبودم
🌸 هیچ خیری ،
🌸 برای خانواده ام نداشتم .
🌸 شاید بی تفاوتی آنها نسبت به من
🌸 مرا در این بدبختی ها غرق کرد .
🌸 همیشه با رفقای ناباب و اینترنت و...
🌸 شب تا صبح بیدار می ماندم ،
🌸 و صبح تا بعدازظهر می خوابیدم .
🌸 یک روز ، در یکی از گروه های چت ،
🌸 یک آقایی ،
🌸 پست های مذهبی می فرستاد .
🌸 مطالبش خیلی برام جالب بود .
🌸 به پی وی او رفتم
🌸 و مثل همیشه فضولی من گل کرد .
🌸 و عکس پروفایلش را بزرگ کردم .
🌸 ناگهان
🌸 با صحنه ای عجیب روبرو شدم
🌸 آنقدر تکان دهنده و دلخراش بود
🌸 که مرا از این رو به آن رو کرد .
🌸 تا مدتها ،
🌸 دلم به هیچ کاری نمی رفت .
🌸 حتی حوصله موبایلم را هم نداشتم .
🌸 دیگه نه از غذا خوردن لذت می بردم
🌸 نه از دورهمی ها و رفیق بازی ها و...
🍡 ادامه دارد ... 🍡
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت دوم 🍭
🌸 چند روز بعد ،
🌸 دوباره عکس آن پروفایل را باز کردم
🌸 تنم لرزید ، دلم شکست .
🌸 اشک در چشمانم جمع شد .
🌸 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد .
🌸 در آن پروفایل ،
🌸 عکس شهیدی را دیدم ،
🌸 که غرق در خون ، بدون دست و پا ،
🌸 با سری خورده شده از ترکش ،
🌸 بر خاکهای داغ و سوزان ، افتاده بود .
🌸 کنار آن شهید هم ،
🌸 عکس دوتا بچه افتاده بود .
🌸 که حدس زدم
🌸 بچه های خودش هستند .
🌸 باورم نمی شود .
🌸 که من دارم گریه می کنم .
🌸 من و گریه ؟! هرگز باورم نمی شود
🌸 آن هم من ،
🌸 که غرق در گناه و شهوات بودم .
🌸 منِ بی حیا و بی غیرت ،
🌸 منِ چشم چرون و هوس باز...
🌸 از آن به بعد ،
🌸 از اینترنت و فضای مجازی و گناه
🌸 بدم آمد
🌸 از رفقای ناباب خودم متنفر شدم
🌸 از دیدن فیلم و عکسای زشت ،
🌸 از اینستاگرام و تلگرام ،
🌸 از ماهواره و فیلمای ترکیه ای ،
🌸 شدیداً متنفر شدم .
🌸 سالها با کارها و با رفتارهایم ،
🌸 دل امام زمانم را به درد آوردم .
🌸 اگر قرار باشد فردای قیامت ،
🌸 موبایلم📱بر اعمالم شهادت دهد ،
🌸 حتی جهنم هم راهم نمی دهند .
🌸 بعد از گریه ،
🌸 متوجه نوشته پایین عکس شدم .
🌸 یه جمله ای به این مضمون :
🌹 میروم تا حیا و غیرتِ جوان ما نرود .
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡
🍭 قسمت سوم 🍭
🌸 بعد از دیدن آن پروفایل ،
🌸 خیلی دلم شکست .
🌸 تا چند روز حالم خوب نبود .
🌸 خیلی دلم تنگ شده بود .
🌸 تا اینکه یک روز
🌸 صدای اذان به گوشم رسید .
🌸 آرامش عجیبی ، به من دست داد .
🌸 خانه ما ، نزدیک مسجد بود .
🌸 و همیشه صدای اذان می آمد .
🌸 اما تا قلبم نمی رسید .
🌸 انگار احساسش نمی کردم .
🌸 ولی این بار ، آن را احساس کردم
🌸 صدای اذان ،
🌸 تا عمق وجودم هم رسید .
🌸 برای اولین بار ،
🌸 تصمیم گرفتم به مسجد بروم .
🌸 اما وضو و نماز بلد نبودم
🌸 از آنهایی که وضو می گرفتند
🌸 نگاه می کردم و وضو می گرفتم .
🌸 سپس داخل مسجد شدم
🌸 و اولین نماز عمرم را خواندم .
🌸 با اینکه نمازم را غلط خواندم
🌸 ولی باز احساس آرامش و معنویت ،
🌸 همه قلب و روح و وجودم را گرفت .
🌸 آرامشی که سالها دنبالش بودم ،
🌸 ولی هیچ جا پیدایش نکردم .
🌸 نه در گناه ، نه در شراب خواری ،
🌸 نه در دختربازی ، نه در سایت گردی ،
🌸 نه در عکس و فیلمای زشت ،
🌸 نه در اینترنت و شبکه های اجتماعی
🌸 نه در تلگرام و اینستاگرام
🌸 نه در ماهواره و دوستان ناباب ،
🌸 و نه در هیچ جای دیگری ،
🌸 چنین آرامشی ندیدم .
🌸 خودم را ،
🌸 به امام جماعت مسجد معرفی کردم
🌸 و داستان خودم را ،
🌸 برای او تعریف کردم .
🌸 و از ایشان کمک خواستم .
🌸 ایشان هم مثل یک پدر مهربان ،
🌸 همه چی به من یاد دادند :
👈 نماز خواندن
👈 قرآن
👈 احکام
👈 زندگی امامان و پیامبران
👈 اخلاق و...
🍡 ادامه دارد ... 🍡
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند #سعید_و_پروفایل