دلایل بدگمانی2 Mix.mp3
8.63M
#پادکست 18 دلایل بدگمانی2 / کاری مشترک از گروه تبلیغی خانواده موفق و حجره مجازی
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
دلایل بدگمانی1 Mix.mp3
5.54M
#پادکست 17 دلایل بدگمانی1 / کاری مشترک از گروه تبلیغی خانواده موفق و حجره مجازی
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
دو گدا بودند يک بسيار چاپلوس و ديگري آرام و ساکت.
📚 @dastanak_ir
گداي چاپلوس وقتي سلطان محمود و يا وزيرنش را مي ديد بسيار چاپلوسي مي کرد و از سلطان محمود تعريف مي کرد و هديه ميگرفت ولي اون يکي ساکت بود.
اون گداي چاپلوس روزي به گداي ساکت گفت چرا تو هم وقتي شاه رو مي بيني چيزي نميگي تا به تو هم پولي داده بشه.
گداي ساکت گفت: کار، خوبه خدا درست کنه... سلطان محمود خر کيه؟
براي سلطان محمود اين سوال پيش اومده بود، که چرا يک گدا ساکته و هيچي نمي گه.
وقتي از اطرافيان خود پرسيد، به او گفتند که اين گدا گفته کار، خوبه خدا درست کنه... سلطان محمود خر کيه؟
سلطان محمود ناراحت شد و گفت حالا که اينطوري فکر مي کنه فردا مرغي بريان شده که در شکمش الماسي باشد را به گدايي که چاپلوسي مي کند بدهيد تا بفمد سلطان محمود خر کيه؟
صبح روز بعد همينکار را انجام دادند غافل از اينکه وزير بوقلموني براي گدا برده و گداي متملق سير است.
پس وقتي که مرغ بريان شده را به او دادند او که سير بود. مرغ را به گداي ساکت داد و گفت: امروز چند سکه درآمد داشتي و او گفت سه سکه.
گداي متملق گفت: اين مرغ رو به سه سکه به تو مي فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زني مرغ بريان را بدون دادن حتي يک سکه صاحب شد.
لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قيمتي افتاد و به رفيق خود گفت: فکر مي کنم از فردا ديگه همديگر را نبينيم.
فرداي آن روز سلطان محمود ديد که باز گداي متملق اونجاست و گدايي مي کنه از او پرسيد چرا هنوز گدايي مي کني؟
گفت: خوب بايد خرج زن و بچه ام را درآورم.
سلطان محمود با تعجب پرسيد: مگر ما ديروز براي شما تحفه اي نفرستاديم؟
گداي متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزير شما قبل از اينکه شما مرغ را بفرستيد بوقلموني آوردند و من خوردم چون من سير بودم مرغ را به رفيقم دادم و ديگر خبري هم از رفيقم ندارم.
سلطان محمود عصباني شد و گفت: دست و پايش را ببنديد و به قصر بياريدش!
در قصر به گدا گفت بگو کارو بايد خدا درست کنه سلطان محمود خر کيه.
گدا اين را نمي گفت و سلطان محمود ميگفت بزنيدش تا بگه!
سلطان خطاب به گداي چاپلوس ميگفت: من مي گم تو هم بگو...
«کار، خوبه خدا درستش کنه... سلطان محمود خر کيه؟»
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرکت بر لبهی #پرتگاه
🔴امام خامنه ای؛
بازار شبهات رواج دارد..... برای جهاد لازم نیست فقط شمشیر برداریم. مواجهه با این شبهات #بزرگترین_جهاد است. برای این جهاد خودتان را آماده کنید...
👈 جهاد روشنگری همراه با کانال
#پاسخبهشبهات فضای مجازی
(تقدیر شده از سوی نهاد رهبری در دانشگاهها)
ــــــــــــــــ
🚩 پاسخبهشبهاتفضایمجازی👇
http://eitaa.com/joinchat/1042808834C1d4becaa06
#منبرک (منبر کوتاه) کرونایی
📚 @dastanak_ir
⭕️ آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!...
همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بودکه رفت و آخرین نفری بود که برگشت....
اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...
🌷 وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود...
🌹 حسین می گفت: از هجده سال اسارتم ده سالی که در انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت می شدم!!
بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم....
این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب را داشتم...
🌷 کتاب خاطرات دردناک
الهی بمیرم😔
آدم یاد روضه موسی بن جعفر میفته😞
14روز نمیتونیم توخونه هامون با وجودتمام امکانات بمونیم🤔
چه کشید آقاامام کاظم علیه السلام. 14سال ازاین زندان به اون زندان🥺
اما امان اززندان آخری
سندی بن شاهک یهودی چنان به امام هفتم ماسخت میگرفت که آقا دست به دعا بلند کرد که🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏 ای خدایی که دانه را ازدل تاریک خاک بیرون کشیدی ای خدایی که جنین را ازشکم تاریک مادر بیرون فرستادی ای خدایی که شیر را از بین خون وسرگین حیوان پاکیزه بیرون آوردی دیگه مرگ مرا برسان😔
بزرگان میفرمان این کلمات وقسمها کلمات فرج وگشایشند🙏🙏🙏🙏🙏🙏
پس دم اذان مغرب وموقع اجابت دعا عرضه بداریم که
ای خدایی که دانه را ازدل تاریک خاک بیرون کشیدی
ای خدایی که جنین را ازشکم تاریک مادر بیرون فرستادی
ای خدایی که شیر را از بین خون وسرگین حیوان پاکیزه بیرون آوردی
دیگه فرج مهدی فاطمه رو برسان
التماس دعا🙏😔🙏
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
1_119008003.mp3
3.44M
داستان شب اول قبر میرزا عبدالله گلپایگانی (نقل از آیت الله اراکی)
🔹 کوچکهای بزرگ!!
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
دو خاطره متفاوت و قابل تأمل از گم شدن مداد سياه دو نفر در دوران دبستان:
📚 @dastanak_ir
۱. مرد اول ميگفت:
«چهارم ابتدايي بودم.
در مدرسه مداد سياهم را گم کردم.
وقتي به مادرم گفتم، سخت مرا تنبيه کرد و به من گفت که بيمسئوليت و بيحواس هستم. آن قدر تنبيه مادرم برايم سخت بود که تصميم گرفتم ديگر هيچ وقت دست خالي به خانه برنگردم و مدادهاي دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشهام را عملي کردم. هر روز يکي دو مداد کش ميرفتم تا اينکه تا آخر سال از تمامي دوستانم مداد برداشته بودم.
ابتداي کار خيلي با ترس اين کار را انجام ميدادم ولي کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههاي زيادي استفاده کردم تا جايي که مدادها را از دوستانم ميدزديدم و به خودشان ميفروختم.
بعد از مدتي اين کار برايم عادي شد. تصميم گرفتم کارهاي بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدير مدرسه گسترش دادم.
خلاصه آن سال برايم تمرين عملي دزدي حرفهاي بود تا اينکه حالا تبديل به يک سارق حرفهاي شدم!»
۲. مرد دوم ميگفت:
«دوم دبستان بودم. روزي از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سياهم را گم کردم.
مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسيد که دوستم از من چيزي نخواست؟ خوراکي يا چيزي؟ گفتم نه. چيزي از من نخواست.
مادرم گفت پس او با اين کار سعي کرده به ديگري نيکي کند، ببين چقدر زيرک است. پس تو چرا به ديگران نيکي نکني؟ گفتم چگونه نيکي کنم؟ مادرم گفت دو مداد ميخريم، يکي براي خودت و ديگري براي کسي که ممکن است مدادش گم شود.
آن مداد را به کسي که مدادش گم ميشود ميدهم و بعد از پايان درس پس ميگيرم.
خيلي شادمان شدم و بعد از عملي کردن پيشنهاد مادرم، احساس رضايت خوبي داشتم آن قدر که در کيفم مدادهاي اضافي بيشتري ميگذاشتم تا به نفرات بيشتري کمک کنم.
با اين کار، هم درسم خيلي بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونهاي که همه مرا صاحب مدادهاي ذخيره ميشناختند و هميشه از من کمک ميگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمي در سطح عالي قرار گرفتهام و تشکيل خانواده دادهام، صاحب بزرگترين جمعيت خيريه شهر هستم.»
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
⛔⛔معجزه در بيمارستان شهید صدوقی یزد
جان هرکس دست خداست پس یاخدا😭😭😭😭
شب گذشته زنی در ICU بیمارستان شهید صدوقی بوده ..
شوهرش نمیتوانسته جلوی اشکهایش را بگیرد.
دکتر اعلام میکنه : ما همه تلاشمان را میکنیم اما هیچ چیز رو تضمین نمی کنیم.
بدن همسرت هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده، به نظر میرسه که به کما رفته.
شوهر التماس میکنه : دکتر زنم رو نجات بدین. اون فقط 36 سالشه، بچه هاش به مادر نیاز دارن.
ناگهان به شکل معجزه آسایی دستگاه ECG قلب دیوانه وار شروع به زدن میکنه،
یکی از دستهای خانم تکان میخوره، لبانش شروع به حرکت کرد و ....
و زن چشماش رو بازمیکنه و به شوهرش میگه:
(( خدا خفت بکنه من 34سالمه 😂😂))
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
رفتم چشم پزشکی میگم چشمم ضعیفه ...
معاینه کرد، گفت: برو اتاق بغلی دستتو گچ بگیرم....
گفتم: آقای دکتر جه ربطی داره؟ 😳🤔
گفت: اگه دستاتو گچ نگیرم تا سه ماه دیگه کور میشی بدبختِ فضای مجازی 😕😂😂
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
زني به شيطان گفت: آيا آن مرد خياط را ميبيني؟ ميتواني بروي وسوسهاش کني که همسرش را طلاق دهد؟
📚 @dastanak_ir
شيطان گفت: آري و اين کار بسيار آسان است.
پس شيطان به سوي مرد خياط رفت و به هر طريقي سعي ميکرد او را وسوسه کند. اما مرد خياط همسرش را بسيار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نميکرد.
پس شيطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خياط اعتراف کرد.
سپس زن گفت: اکنون آنچه اتفاق ميافتد را تماشا کن!
زن به طرف مرد خياط رفت و به او گفت:
چند متري از اين پارچهي زيبا ميخواهم پسرم ميخواهد آن را به معشوقهاش هديه دهد.
پس خياط پارچه را به زن داد.
سپس آن زن رفت به خانه مرد خياط و در زد و زن خياط در را باز کرد وآن زن به او گفت: اگر ممکن است ميخواهم براي اداي نمازوارد خانهتان شوم، و زن خياط گفت: بفرماييد،خوش آمديد
آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خياط متوجه شود و سپس از خانه خارج
شد.
و هنگامي که مرد خياط به خانه برگشت آن پارچه را ديد و فورا داستان آن زن و معشوقهي پسرش را به ياد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شيطان گفت: اکنون من به مکر زنان اعتراف ميکنم و آن زن گفت: کمي صبر کن!
نظرت چيست اگر مرد خياط و همسرش را به همديگر بازگردانم؟؟؟!!!
شيطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پيش خياط و به او گفت:
يکي ديگر از همان پارچهي زيبايي را که ديروز از شما خريدم ميخواهم براي اينکه ديروز رفتم به خانهي زني محترم براي اداي نماز و آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشيدم دوباره بروم و پارچه را از او بگيرم!
و اينجا مرد خياط رفت و از همسرش عذرخواهي کرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شيطان در بيمارستان رواني به سر ميبرد و اطلاعات ديگري از شيطان نداريم.😁😂
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در داستان حضرت موسی و خضر علیهما السلام چرا حضرت موسی علیه السلام که پیامبر بود باید از حضرت خضر تبعیت می کرد و علمش از او کم بود؟؟
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
✨ #زنگ_تفکر ✨
اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺑﺎﻧﮑﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ، ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ.
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده، نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده.
صادقانه زندگی کنید. ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت میرویم.ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده ایم...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir