حجتالاسلام دکتر قربانی مقدم؛ مدیر موسسه فرهنگی شهید حججی (کانال پاسخ به شبهات فضای مجازی و کانال های وابسته) را در اینستاگرام دنبال کنید👇
instagram.com/mghorbanim110
داناب (داستانک+نکاتناب)
⁉⁉ معما. ⁉⁉ معما. ⁉⁉ 9 تا بچه، توی یه خونه هستن و هر کدوم، دارن کاری انحام میدن... 1_ یکیشون،
پاسخ معما
خب معلومه، داره با شماره ۴ شطرنج بازی میکنه، تنهایی که نمیشه شطرنج بازی کرد😜
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
روزهای قرنطینه هر کدومش یکساله؛
صبحش مثل بهاره
ظهرش مثل تابستون
عصرش مثل پائیز
و غروبش، زمستون
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
🌷سؤال از ما: پاسخ از خدا🌷
گفتمش: این ویروس تا کی در کشور ما می ماند؟
📚 @dastanak_ir
گفت:(أَيَّامًا مَّعْدُودَاتٍ)
چند روزی بیش نیست.(بقره آیه ١٨٤)
گفتمش: برای در امان ماندن از آسیب کرونا چه باید کنیم؟
گفت: (وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ)
ﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺘﺎﻥ بمانید ﻭ ﺁﺭﺍم ﮔﻴﺮﻳﺪ ، (احزاب آیه٣٣)
گفت: (بُيُوتًا آمِنِينَ)
ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎی امن و ﺍﻳﻤﻦ (حجر آیه ٨٢)
گفتم: گویا راه پیشگیری از این بیماری رعایت بهداشت است برای رعایت بهداشت فردی چه کنیم؟
گفت: (فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَأَيْدِيَكُمْ)
ﺻﻮﺭﺕ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﻳﻴﺪ (مائده آیه ٦)
گفتم: لباسهایمان هم می تواند ناقل بیماری باشد آن را چه کنیم؟
گفت: (وَثِيَابَكَ فَطَهِّرْ)
ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﭘﺎﻙ وتمیزﻛﻦ ،(مدثر آیه٤)
گفتمش: آیا بیرون آمدن بی مورد از منزل را جایز می دانی؟
گفت:(وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ.)
ﺧﻮﺩ ﺭﺍ با دستان خود ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﺖ ﻧﻴﻨﺪﺍﺯﻳﺪ.(بقره آیه١٩٥)
گفتمش: اگر کسی را دیدیم که تب و لرز و مشکل تنفسی دارد نشانه چیست؟
گفت: (وَهُوَ سَقِيمٌ)
او بیمار است.(صافات١٤٥)
گفتم: در این صورت ما چه کنیم؟
گفت: (فَلَا تَقْرَبُوهَا)
به اونزدیک نشوید(بقره آیه١٨٧)
گفتم: آیا در ایام قرنطینه می توانیم با خانواده برای خرید از خانه خارج شویم؟
گفت:(فَابْعَثُوا أَحَدَكُم بِوَرِقِكُمْ هَٰذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنظُرْ أَيُّهَا أَزْكَىٰ طَعَامًا فَلْيَأْتِكُم بِرِزْقٍ مِّنْه(ُ
ﭘﺲ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺗﺄﻣﻞ ﺑﻨﮕﺮﺩ ﻛﺪﺍم ﻳﻚ [ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﺷﻬﺮ ] ﻏﺬﺍﻳﺶ ﭘﺎﻛﻴﺰﻩ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ؟ ﭘﺲ ﻏﺬﺍﻳﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ.(کهف آیه ١٩)
گفتمش: چرا برخی از افراد توصیه های بهداشتی را رعایت نمی کنند؟
گفت: (ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَّا يَفْقَهُونَ)
ﭼﻮﻥ ﺁﻧﺎﻥ گروهی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻧﻤﻰ ﻓﻬﻤﻨﺪ .(حشر آیه١٣)
گفتم: ما چه کنیم؟
گفت: (وَلَا تَمَسُّوهَا)
او را مس و لمس نکنید.(اعراف ایه ٧٣)
(فَلَا تَقْعُدُوا مَعَهُم)ْ
ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﻨﺸﻴﻨﻴﺪ.(نساء١٤٠)
گفتم: آیا در رعایت قرنطینه و نکات بهداشتی مشکل این روزهای ما حل می شود؟
گفت: (فِيهِ شِفَاءٌ لِّلنَّاسِ)
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺭﻣﺎﻧﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩم ﺍﺳﺖ.(نحل آیه ٦٩)
گفتمش: این خانه نشینی و قرنطینه کسب و کار برخی از ماها را تحت تاثیر قرار داده و برایمان مشکلات اقتصادی شدیدی ایجاد نموده.
گفت: (وَإِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ.)
ﻭ ﺍﮔﺮﺍﺯ فقر ﻭ ﺗﻨﮕﺪﺳﺘﻲ ﻣﻰ ﺗﺮﺳﻴﺪ ، ﺧﺪﺍوند ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﻧﺶ بی ﻧﻴﺎﺯ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ (توبه آیه٢٨)
گفتمش: گروهی در این موقعیت با پخش خبرهای دروغ در فضای حقیقی و مجازی موجب نشر اکاذیب و ترویج روحیه ترس در مردم می شوند؛ اینان کیانند؟
گفت: (الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَالْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَة)ِ
ﻣﻨﺎﻓﻘﺎﻥ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﺎﻧﻜﻪ ﺩﺭ شهر ﺷﺎﻳﻌﻪ ﻫﺎﻱ ﺩﺭﻭﻍ ﻭ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺁﻭﺭ ﭘﺨﺶ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ.(احزاب آیه ٦٠)
گفتم: برخی می گویند ساخت و اشاعه ی این ویروس در جهان کار جهان خواران و دشمنان قسم خورده ی ماست تا با این کید و حیله به ما ضربه بزنند.
گفت: (وَإِن تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا لَا يَضُرُّكُمْ كَيْدُهُمْ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ)
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﻭﺭﺯﻳﺪ ﻭ ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ ، ﻧﻴﺮﻧﮕﺸﺎﻥ ﻫﻴﭻ ﺯﻳﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻰ ﺭﺳﺎﻧﺪ ; ﻣﺴﻠﻤﺎً ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ ، ﺍﺣﺎﻃﻪ ﺩﺍﺭﺩ .(آل عمران آیه١٢٠)
گفتمش: سرانجام چه کسی ما را از این سختی و رنج رهایی می بخشد؟
گفت: (اللَّهُ يُنَجِّيكُم مِّنْهَا وَمِن كُلِّ كَرْبٍ)
ﺧﺪﺍ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ اینﺳﺨﺘﻲ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺍﻧﺪﻭﻫﻲ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ (انعام آیه ٦٤)
گفتمش: در ایام قرنطینه در خانه نسبت به اهل خانه چگونه باشیم؟
گفت: (وَعَاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ)
ﻭ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻛﻨﻴﺪ. (نساء آیه١٩)
(وَلْيَتَلَطَّفْ)
باید ﻧﺮﻣﻰ ﻭ ﻟﻄﻒ ﻧﺸﺎﻥ دهد.(کهف آیه ١٩)
گفتمش امید وارم با رعایت توصیه تو ایامی شیرین و پرباری را در کنار خانواده و با اهل بیتم داشته باشم.
گفت: (رَحْمَتُ اللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ عَلَيْكُمْ أَهْلَ الْبَيْتِ إِنَّهُ حَمِيدٌ مَّجِيدٌ)
رﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺑﺮﻛﺎﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ باد ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﻭ ﺳﺘﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ .(هود آیه ٧٣)
گفتمش: مدافعان سلامت مردم یعنی پزشکان و پرستاران و کادر درمانی در این ایام نقش بسیار مهمی در سلامت و نجات انسانها دارند.
گفت: (مَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا.)
ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺍﻧﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺑﺮﻫﺎﻧﺪ ﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺪﺍﺭﺩ،ﮔﻮﻳﻲ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ.(مائده آیه ٣٢)
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
🅾تغییر مفاهیم در سریال پایتخت
نفس ها در سینه حبس شده است و همه خدا خدا میکنند مواد مخدری که در زیر ماشین نقی جاساز شده است، سالم به مقصد برسد تا مبادا ارسطو دوباره به زندان بیفتد.
سوال اصلی این است که چرا مخاطب نگران این نیست که این یک کیلو مواد مخدر اگر توزیع شود چند صد نفر زندگیشان نابود میشود، هزاران بزهکاری اجتماعی مانند، طلاق، افسردگی، خود کشی مرگ، خسارت های مالی، تن فروشی، بی هویتی و حتی قتل، همه میتواند با پخش این یک کیلو مواد مخدر اتفاق بیفتد، اما مخاطب پای تلویزیون منافع فردی ارسطو را فدای منافع جمعی میکند و هرگز به قبح و خسارت های این اقدام فکر نمیکند.
تغییر مفاهیم بسیار ارام و با عملیات های شناختی رسانه ای در طولانی مدت باعث تغییر افکار و رفتار مخاطبان و در نهایتا دچار تغییر هویت خواهد شد.
این هنر کارگردان است که میتواند ارزش را ضد ارزش و ضد ارزش را ارزش معرفی کند.
💠این متن به منظور رد یا تایید سریال پایتخت نیست.
#سواد_رسانه
#علوم_شناختی
#تغییر_مفاهیم
#پایتخت
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
#داستان_مدیریتی
مدرسهاي دانشآموزان را با اتوبوس به اردو ميبرد. در مسير حرکت، اتوبوس به يک تونل نزديک ميشود که نرسيده به آن تابلويي با اين مضمون ديده ميشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولي چون راننده قبلا اين مسير را آمده بود با کمال اطمينان وارد تونل ميشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشيده ميشود و پس از به وجود آمده صدايي وحشتناک در اواسط تونل توقف ميکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولين و راننده پياده شده و از ديدن اين صحنه ناراحت ميشوند. پس از بررسي اوضاع مشخص ميشود که يک لايه آسفالت جديد روي جاده کشيدهاند که باعث اين اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ يکي به کندن آسفالت و ديگري به بکسل کردن با ماشين سنگين ديگر و غيره. اما هيچ کدام چارهساز نبود تا اينکه پسربچهاي از اتوبوس پياده شد و گفت: «راه حل اين مشکل را من ميدانم!»
يکي از مسئولين اردو به پسر ميگويد: «برو بالا پيش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمينان کامل ميگويد: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگيريد و يادتون باشه که سر سوزن به اين کوچکي چه بلايي سر بادکنک به آن بزرگي ميآورد.»
مرد از حاضر جوابي کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در يک نمايشگاهي معلممان يادمان داد که از يک مسير تنگ چگونه عبور کنيم و گفت که براي اينکه داراي روح لطيف و حساسي باشيم بايد درونمان را از هواي نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالي کنيم و در اين صورت ميتوانيم از هر مسير تنگ عبور کنيم و به خدا برسيم.»
مسئول اردو از او پرسيد: «خب اين چه ربطي به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهيم اين مسئله را روي اتوبوس اجرا کنيم بايد باد لاستيکهاي اتوبوس را کم کنيم تا اتوبوس از اين مسير تنگ و باريک عبور کند.»
پس از اين کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
✨خالي کردن درون از هواي کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسيرهاي تنگ زندگي است.✨
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
چهار حکایت بسیار کوتاه و آموزنده رو مطالعه کردم حیفم آمد برای دوست بزرگوارم نفرستم☺☺
💝حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!
💝حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
💝حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم...
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
💝حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد،
اما دستم را میگیرد...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
خوشبخت، کسی است که به یکی از این دو چیز دسترسی دارد : یا کتاب های خوب یا دوستانی که اهلِ کتاب باشند!
ویکتور هوگو
این توضیح را باید اضافه کرد که احتمالا منظور هوگو دسترسی به کتاب خوب است.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
▫️ ﷽
حافظهی مردی به تدریج از کار میافتاد. پزشکی پس از معاینهی دقیق، گفت که میتواند با عمل جراحی حافظهی مرد را برگرداند اما این کار یک خطر بزرگ دارد و آن این که ممکن است مرد، بینایی هر دو چشماش را از دست بدهد.
پزشک گفت: کدامیک را انتخاب میکنید؟
بینایی یا حافظهتان را؟
🆔 @dastanak_ir
بیمار کمی فکر کرد و گفت: بیناییای را ترجیح میدهم که ببینم به کجا خواهم رفت تا این که به خاطر بیاورم به کجا رفتهام .
ـــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من قالیچه سلیمانم....
تا آخر ببینید تا دلتون یه کم ..... نه بهتره خودتون ببینید
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_فرج
با صدای علی #فانی
مرحوم شیخ عباس قمی در کتاب شریف مفاتیح الجنان در مورد این دعا میگوید: کفعمی در بلد الامین میگوید: این دعای حضرت صاحب الامر امام زمان (عجلاللهتعاليفرجهالشريف) است که تعلیم فرمود آن را به شخصی که محبوس بود پس خلاص شد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
دختر کوچولويي دو تا سيب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «يکي از سيباتو به من ميدي؟» دخترک نگاهي خيره به مادرش انداخت و نگاهي به اين سيب و سپس آن سيب.
اندکي انديشيد. سپس يک گاز بر اين سيب زد و گازي به آن سيب. لبخند روي لبان مادرش ماسيد. سيمايش داد ميزد که چقدر از دخترکش نوميد شده است.
امّا، دخترک لحظهاي بعد يکي از سيبهاي گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بيا مامان اين سيب شيرينتره!» مادر خشکش زد. چه انديشهاي به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه انديشهاي بود.
هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامي که باشيد، هر قدر خود را دانشمند بدانيد، قضاوت خود را اندکي به تأخير اندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما فرصتي براي توضيح داشته باشد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
هيچ وقت اون کريسمس يادم نميره!
وقتي به دنيا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به خاطر علاقه اي که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم مي کرد مي گفت: آرتورشاه، پسرم تو بايد سعي کني هميشه برنده باشي.
برخلاف حرف پدرم من هميشه يه بازنده بودم، اين قابليت رو از بچگي نمايان کردم، اما در همسايگي ما خانواده اي زندگي مي کردن که يه پسر هم سن و سال من داشتن، بدجوري بهش حسوديم ميشد، اسمش سام بود.
از اون بچه خوشگل ها که انواع خوش شانسي ها رو به ارث بردن
من و سام تو همه مسابقاتي که توي شهرمون برگزار مي شد شرکت مي کرديم. از شنا و دوچرخه سواري گرفته تا نقاشي... .
پدرم هم هميشه بين تماشاچي ها بود و فرياد ميزد: آرتور شاه، آرتور شاه!
اما من هيچ وقت نبردم و هميشه سام قهرمان مي شد، بعد از هر شکست احساس مي کردم پدرم چند سال پيرتر شده.
تا اينکه يه روز ما رو واسه گروه سرود شب کريسمس انتخاب کردن، قرار بود در سرود فقط يه نفر تک خواني کنه، واسه همين رقابت شديدي بين من و سام درگرفت، تا جايي که مربي روزي چند ساعت با ما تمرين مي کرد، اما در آخر سام انتخاب شد.
دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم. سرشار از ماليخوليا برگشتم خونه اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم، گفتم من انتخاب شدم و شب کريسمس من مي خونم. پدرم در حالي که چشم هاش برق مي زد گفت: آرتور شاه!
شب کريسمس رسيد و مي دونستم که اگه حرکتي نزنم بدون شک پدرم سکته مي کنه،واسه همين چند ساعت قبل از اجرا با يه نقشه از پيش کشيده شده وقتي سام رفت تو انباري تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کليد رو انداختم توي توالت و سيفون رو کشيدم!
اون شب کلي تماشاچي اومده بود تا چند دقيقه قبل از اجرا منتظر سام مونديم و وقتي مربي ديد خبري ازش نيست به من گفت تو بخون.
از خوشحالي بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده مي شدم، ولي يکهو سروکله سام پيدا شد!
نفهميدم چطور در رو باز کرد ولي هرچي بود مربي گفت که اون بخونه
سرود شروع شد اما وقتي نوبت سام شد،نخوند!!
خيره مونده بود به کف زمين،مربي به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلي کيف کردن، درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک مي ريخت،حس مي کردم توي دلش داره ميگه: آرتور شاه.
بعد از اينکه اجرا تموم شد، سام به بچه ها گفت که سرما خورده اما فقط من ميدونستم که سرما نخورده بود، بعد از اون اتفاق من و سام ديگه با هم حرف نزديم.
سام و خانواده اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و ديگه نه من توي مسابقه اي شرکت کردم و نه ديگه کسي بهم گفت: آرتور شاه.
چند سال بعد که سام رو ديدم بهم گفت که قفل اون انباري رو پدرت شکست...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تجلیل رهبر معظم انقلاب از راوی کتاب «آب هرگز نمیمیرد»
🔹اگر برایم ممکن بود، به دیدن این مرد می رفتم
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
انگار نه انگار امام زمانشان غائب است
✅ گلایه امام زمان (عج) به آیت الله مدنی در مورد عمل ساده ای که شیعیان انجام نمیدهند
🔸آیت الله مجتهدی: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیتالله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانه هایشان از شدت گریه تکان میخورد؛ رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:
آقای مدنی نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچ کدام برای فرج من دعا نمیکنند، انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!
و من از گلایه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به گریه افتادم
پ.ن: در این ایام شیوع ویروس منحوس دعای #الهی_عظم_البلاء را بخوانیم
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 موشن گرافیک | سپهبد سلیمانی: این حسین کیست که عالم همه دیوانهی اوست...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
📚 @dastanak_ir
ازعزرائیل پرسیدند: تا بحال گریه نکردی زمانی که جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم، و یک بارترسیدم.
"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش راگرفتم...
"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی رابگیرم، او را در بیابانی گرم و بی آب و درخت یافتم که در حال زایمان بود...
منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم. دلم به حال آن نوزاد بی سر پناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم... .
"ترسم" زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم...
در این هنگام خداوند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
چطوری کریس
📚 @dastanak_ir
🔻همینطور اتفاقی چشمم افتاد به برنامه #دورهمی که #بیرانوند رو دعوت کرده بودند. بخشی از گفتگو توجهم رو جلب کرد. جملاتی شنیدم که باورم نمیشد از زبان یک دروازه بان پر حاشیه آنهم در برنامه پر بیننده دورهمی بشنوم.
🔻مدیری گفت بعد از گرفتن پنالتی مغرور شدی؟ بیرانوند گفت بگذار چیزی رو تعریف کنم. مدیری: فقط خلاصه تر. بیرانوند نگاه معنا داری کرد و با لبخندی گفت شما سوالهای بعدیت رو خلاصه کن. مردم خندیدند.
🔻بعد توضیح داد که قبل بازی، بعضی از مردم خودمان، اون تیکه فیلم به وقت شام رو گرفته بودند و کله رونالدو رو میگذاشتند به جای داعشی زیرش مینوشتند چطوری بیرانوند؟! بعد گفتم آقای مدیری باور کنید من محکم تر میشدم. ولی بعد مدتی به ذهنم رسید که من هم بنویسم....
نوشتم؛ چطوری کریس؟
🔻از فردای اون روز مردم مسخره ام میکردند به خاطر این جمله. مردمم هستند دوستشان دارم. اما میدیدم مرا مسخره میکنند جمله ام را با تحقیر میگویند که: چطوری کریس!
🔻بیرانوند این جملات رو با تلخی میگفت. تلخی که هنوز هم از لابلای کلمات ساده او احساس میشد.
🔻بعد ادامه داد من برای خودم تصویر سازی کردم. گفتم کاری میکنم که مردم وقتی میگویند چطوری کریس، از جانشان بگویند. حال کنند و با افتخار بگویند نه با تمسخر. قبل از پنالتی دو دقیقه وقت داشتم با خدا خلوت کردم و همین را خواستم. این را که گفت بغض کرد.
🔻پنالتی را که گرفتم، دنیا را گرفتم.....
🔻جملات بیرانوند خیلی معنا داشت. من هم از اون پنالتی خاطره شیرینی دارم اما این جملات را که شنیدم برایم گرفتن آن پنالتی شد یک نماد. نماد ایستادن جوان عشایری خرم آبادی در مقابل فرهنگ #خودحقیرپنداری .
🔻دوست دارم جملات بیرانوند را با خودم مرور کنم مثل ضربه پنالتی که مهار کرد. ضربه ای که چند بار آن شب با خودم مرورش کردم. اما این جملات برایم مزه اش شیرین تر از آن مهار پنالتی بود. بیرانوند نماد فرهنگی است که روییده و بخواهیم یا نه دیگر شکل گرفته فرهنگی که بیش از چهل سال است در جانمان تثبیت شده و مقابل فرهنگ ایران پهلوی قدعلم کرده. دوران افول فرهنگ غرب زده گی و خودحقیرپنداری است.
علی مهدیان
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
#داستان_مدیریتی
نتیجه تصمیمات غلط سوزنبان
📚 @dastanak_ir
🔰 حمید رسایی: گروهی ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ و ﺩﯾﮕﺮﯼ متروکه و غیرقابل استفاده بود. سه تن از بچهها بازی روی ریل سالم را انتخاب کردند اما ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ متروکه ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽﺑﺎﺯﯼ، ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ رسیدن به محل تلاقی دو ریل ﺑﻮد ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ که ناگهان متوجه بچهها شده بود، باید ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ میگرفت. او ﻣﯽتوانست ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩهد ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ متروکه ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ تا ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮد ﯾﺎ ﻣﺴﯿﺮ آن ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ!
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﯿﺪ؟
در نگاه اول، نجات جان سه کودک بر نجات جان یک کودک اولویت دارد ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ؟
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ که ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍفتاد و ورود قطار در ریل متروکه، منجر به ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ شد ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
شهید صددرصد
نوروز دو سال پیش با لطف استاد حمید حسام رفتیم خانهی میرزامحمد و در عظمت این جانباز همین بس که همه متقاضی دیدار با رهبر انقلاب هستند اما حضرتآقا باری فرموده بود؛ «اگر قادر بودم میرفتم همدان دیدن سلگی!» در راه به این فکر میکردم که ویلایی سوبلکس با بهترین تجهیزات هم قادر نیست حق این قهرمان را ادا کند؛ ابرقهرمانی که در هر عملیات، بخشی از بدن خودش را جا میگذاشت! این پا، آن پا، آنطرف سینه، اینطرف سینه، ریه، گوش، چشم، حلق و بینی! بله! هیچکجای تن میرزامحمد سالم نبود ولی بدبختی اینجاست؛ حتی خبری از یک خانهی نسبتا شیک هم نبود! خانهی سلگی در نهایت سادگی، در پای الوند بلندبالا، خبر از مردی میداد که مظهر #نداشتن و #نخواستن است! و شگفتا از زمانهی عروجش! او حتی مراسم تشییع و ترحیم هم نخواست! و تحقیقا هیچچیز از این دنیا نخواست! به سلگی گفتم: «سردار! کتاب «آب هرگز نمیمیرد» را که میخواندم، هرچه به صفحات آخرش نزدیکتر میشدم، غصهدارتر میشدم! یواشیواش شما داشتی تمام میشدی! اوایل کتاب تا حدی جانباز، بعد کمی بیشتر، بعد درصدی فزونتر، بعد چند درصد بالاتر، اما آخرش هم زنده ماندی! واقعا شما جانباز چند درصدی یا شهید صددرصد؟!» استاد حسام درآمد: «آقای سلگی! فلانی علاوه بر آنکه مینویسد، خودش هم فرزند شهید است!» سپس نوبت سلگی فرارسید: «من در خیلی از عملیاتها شهادت را بهچشم خودم دیدم ولی قسمت نبود! الان هم بیخیال! چای تازهدم است! سرد میشودها! پدرت کجا شهید شد؟! اسمش چی بود؟!» اسم پدر... بگذار درست بنویسم؛ اسم پدر من #میرزامحمد_سلگی است! میرزامحمد پدر همهی ماست! پدر همهی ایرانیهای باشرف! ما رفته بودیم خانهی میرزا تا قهرمان برای ما از خودش بگوید، غافل از آنکه سلگی قهرمان گذشتن از نام بود! چند تایی البته خاطره تعریف کرد ولی با محوریت این شهید و آن شهید! شهدایی که همگی از خانههایشان تا باغ بهشت همدان تشییع شدند ولی حکمت #خدا را ببین! میرزا را امروز بدون تشییع سپرد به خاک نهاوند! نگویی غریبانهها! شرایط اگر عادی بود، نهتنها همدان و نهاوند، بلکه تمام ایران به احترام سلگی قیام بهپا میکرد و در مشایعت پیکرش قیامت میکرد اما میرزامحمد، این را هم نخواست این دم آخری! مثل پاهایی که نداشت! و نخواست! و با این وجود، با عصا هم راه نمیرفت! چه مینویسم؛ او خود عصای ما بود که بوسه بر دستانش، لبت را معطر به کفالعباس میکرد! ما از این نهضت و نظام دفاع میکنیم، به شهادت سلگی! قهرمانی که حتی با عکس پروفایل تلگرامش هم #خط میداد...
حسین_قدیانی
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
Monajat Shaaban_1.mp3
4.24M
🎧بسته صوتی شرح مناجات شعبانیه
✅بخش اول
🚩محبان حضرت زهرا سلام الله علیها
🎤حجت الاسلام مهدی اسدی
📌#هیئت_مجازی
#مناجات_شعبانیه
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
Monajat Shaaban_2.mp3
4.46M
🎧بسته صوتی شرح مناجات شعبانیه
✅بخش دوم
👈نسخه کم حجم
🚩محبان حضرت زهرا سلام الله علیها
🎤حجت الاسلام مهدی اسدی
📌#هیئت_مجازی
#مناجات_شعبانیه
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
Monajat Shaaban_3.mp3
3.23M
🎧بسته صوتی شرح مناجات شعبانیه
✅بخش سوم
👈نسخه کم حجم
🚩محبان حضرت زهرا سلام الله علیها
🎤حجت الاسلام مهدی اسدی
📌#هیئت_مجازی
#مناجات_شعبانیه
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه 😂
🎥مصاحبه شیرین و دیدنی شهید بیطرفان(معروف به دائی محمد) از گردان کوثر لشکر ۱۷علی بن ابی طالب قم بالهجه شیرین قمی😁
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
🍃🔹مومن باید در بین جمع #شوخ باشد
📚 @dastanak_ir
#شهید_مطهری
♦️خدای متعال #دوست می دارد مردمی را که وقتی در جمع دیگران می نشینند عبوس نمی کنند، بلکه با مردم خوش و بش می کنند، #شوخی می کنند، به اصطلاحِ دیگر "ادخال سرور" در قلب مؤمنین می کنند.
♦️می دانیم که بعضی از مؤمنینِ معمولی ما جزء آدابشان این است که کأنه یک نوع #تکبری بر همه مردم دارند که ما مؤمن هستیم و چنان، به اینکه همیشه عبوس کنند، چهره شان را بگیرند، به مردم بی اعتنایی کنند، یعنی همه شما اهل جهنم هستید، همه شما مورد #خشم خدا هستید و مورد خشم من؛ در صورتی که این برخلاف دستور اسلام است...
♦️[در روایت است که] خدا دوست دارد مؤمنی را که وقتی در میان #جمع است، برای اینکه دیگران را #مسرور کند سخنان خوشحال کننده می گوید ولی وقتی که تنها می ماند به فکر و #اندیشه فرو می رود ... و عبرتها به نظرش می آید.
📚آشنایی با قرآن، ج۱۰، ص۳۹
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
📚 @dastanak_ir
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کیش فرقی داره مگه؟
باز خندید، رفت و دل منو با خودش برد...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir