eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
11.7هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
109 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
بهتر از کیمیا😍 📚 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
بهتر از کیمیا😍 📚 @dastanak_ir
بهتر از کیمیا!! آیت الله ری شهری این خاطره را به نقل از فرزند آیت الله شبیری زنجانی از زبان پدر بزرگوارشان آورده اند که : در سفری که امام خمینی(ره) و پدرم برای زیارت به مشهد مقدس رفته بودند امام در صحن حرم امام رضا (ع) با سالک الی الله حاج حسنعلی نخودکی مواجه می شوند. امام امت (ره) که در آن زمان شاید در حدود سی الی چهل سال بیشتر نداشت وقت را غنیمت می شمارد و به ایشان می گوید با شما سخنی دارم. حاج حسنعلی نخودکی می گوید: من در حال انجام اعمال هستم، شما در بقعه حر عاملی (ره) بمانید من خودم پیش شما می آیم. بعد از مدتی حاج حسنعلی می آید و می گوید چه کار دارید؟ امام (ره) خطاب به ایشان رو به گنبد و بارگاه امام رضا (علیه السلام) کرد و گفت: تو را به این امام رضا، اگر (علم) کیمیاداری به ما هم بده؟ حاج حسنعلی نخودکی انکار به داشتن علم (کیمیا) نکرد بلکه به امام (ره) فرمودند:اگر ما «کیمیا» به شما بدهیم و شما تمام کوه و در و دشت را طلا کردید آیا قول می دهید که به جا استفاده کنید و آن را حفظ کنید و در هر جایی به کار نبرید؟ امام خمینی (ره) که از همان ایام جوانی صداقت از وجودشان می بارید، سر به زیر انداختند و با تفکری به ایشان گفتند: نه نمی توانم چنین قولی به شما بدهم. حاج حسنعلی نخودکی که این را از امام (ره) شنید رو به ایشان کرد و فرمود: حالا که نمی توانید «کیمیا» را حفظ کنید من بهتر از کیمیا را به شما یاد می دهم و آن این که: بعد از نمازهای واجب یک بار آیه الکرسی را تا «هو العلی العظیم» می خوانی. و بعد تسبیحات فاطمه زهرا سلام الله علیها را می گویی. و بعد سه بار سوره توحید «قل هو الله احد» را می خوانی. و بعد سه بار صلوات می گویی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و بعد سه بار آیه مبارکه: وَمَنْ یَتَّقِ الله یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ الله بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ الله لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا ؛ (سوره طلاق آیه 2 و 3) (هرکس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می کند و او را از جایی که گمان ندارد روزی می دهد، و هرکس بر خداوند توکل کند کفایت امرش را می کند، خداوند فرمان خود را به انجام می رساند، و خدا برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است.) را می خوانی که این از کیمیا برایت بهتر است. منبع: حضور، ش 78، ص 287. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این قسمت لیچار انصافاً دیدن داره🤪 ما را با یک چیز دیگر گول بزنید! اعتدال را تجربه کرده ایم وضعیت این است... 📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا نه سوئیسه و نه آلمان بلکه ایرانیان متمدن هستند از بس کانال‌های خود تحقیری باز کردن مسیر آمبولانس در غرب را به سرمون زدند امتحان نکردیم ببینیم تو ایران هم این شکلیه یا نه 📚 @dastanak_ir
کتابی درباره سفر به ایران که رکورد فروش نویسنده «راز داوینچی» رو شکست/ ایران امن‌ترین کشور دنیاست که دیدم 🔸«هرویه روپچیچ»، موسیقی‌دان و جهان‌گرد مشهور کرواسی، ۲ ماه موتورسواری در ایران به اتفاق همسرش رو در کتابی پرفروش روایت کرده. 📚 کتاب او «از سرزمین مردم نجیب» نام داره که در عرض دو روز بعد از انتشار در جایگاه اول فروش قرار گرفته و حتی رکورد نویسنده بزرگ‌ترین کتاب پرفروش قرن ۲۱ یعنی «راز داوینچی» رو پشت سر گذاشته. حالا از استرالیا، کره‌جنوبی، ژاپن و کانادا هم درخواست‌هایی برای خرید و انتشار کتاب به ناشر رسیده. 📚 روپچیچ در گفت‌وگو با روزنامه پرتیراژ  وچرنی لیست گفته آنچه شما رو در ایران هیجان زده می‌کنه، بیشتر از مکان‌ها، مردم هستند. ایرانی‌ها مهمان‌نواز، نجیب، مهربان و فرهیخته‌ترین افرادی هستند که در سفرهایم به دنیا دیده‌ام. گاهی احساس می‌کنم که برخی رفتارهای غرب، یک بازی کودکانه در برابر نجابت آن‌هاست. خیلی‌ها قبل سفر می‌گفتند چرا با جونت بازی می‌کنی، اما نمی‌دونستم چطور اونا رو متقاعد کنم که ایران امن‌ترین کشور در جهانه. هرگز در هیچ کجای اروپا و آمریکا، که من سفر کرده‌ام، چنین احساس آرامش و استقبالی ندیدم. 📚 آزادانه و با سرعت بالایی با موتور از غرب به شرق و از شمال به جنوب ایران رفتم. 👉 b2n.ir/285854 📚 @dastanak_ir
شیرهای فاسد شفابخش! نفیسه محمدی پادرد شدیدی داشتم، دکتر خیلی سفارش کرده بود که حتما لبنیات مصرف کنم تا کمبود کلسیمم جبران شود. پله‌ها را به زور بالا می‌رفتم و گاهی دانش‌آموزانم برای کمک به من کیف و وسایلم را می‌گرفتند و با من هم‌قدم می‌شدند. همه‌شان با نگرانی من را برانداز می‌کردند و توی دل کوچک‌شان غصه می‌خوردند. کم‌کم کار به جایی رسید که توان راه رفتن نداشتم. دکترم مشکوک شده بود که مبادا کار، کار سرطان باشد. از مدیر مدرسه مرخصی گرفتم و با دلی پر از اضطراب پیگیر کارهای درمان شدم. لحظات سختی را پشت سر می‌گذاشتم. آزمایش‌های سخت و دردناک و پادردی که دیگر داشت به فلج می‌رسید. گاهی از مدیر و همکارانم حال و احوال دانش‌آموزانم را می‌پرسیدم، دلم برای هیاهوی مدرسه تنگ شده بود. تنها چیزی که لبخند را روی لبانم می‌آورد، نذر و نیازهای کودکانۀ شاگردان کلاسم بود که معصومانه از خدا بهبودی مرا با چند صلوات و خواندن سوره‌های قرآن می‌خواستند. راستش به همین دل‌های دلخوش پاک بودم و همین اتفاق هم افتاد. بالاخره بعد از چند آزمایش تخصصی، بیماری‌ام قابل درمان تشخیص داده شد و بعد از درمان به زندگی معمول بازگشتم. اولین روز بعد از درمان را که به مدرسه پا گذاشتم، خوب به یاد دارم. بچه‌ها با گل‌هایی که معلوم بود از باغچۀ خانه‌شان چیده‌اند، به استقبالم آمدند و با خنده و هیاهو به کلاس رفتیم. زنگ آخر را که زدند، پریسا شاگرد نحیف و لاغرم که به‌خاطر مرگ پدرش، در فقر شدیدی به سر می‌بردند با خجالت و شرمندگی به سراغم آمد. بقچه‌ای در دستانش بود و معلوم به زور سنگینی‌اش را تحمل می‌کند. آن را روی میز گذاشت و با خجالت گفت:«اینا رو برای شما آوردم، برای پادرد خوبه!» خشکم زد. آن سال تازه مدرسه شیریارانه‌ای به بچه‌ها می‌داد، پریسا سهم خودش را برای من جمع کرده بود. تاریخ مصرف‌شان هم گذشته بود، تا بخواهم حرفی بزنم دختر کوچک دوان دوان از مدرسه بیرون رفته بود. قلب مهربان پریسا اشک شوق را از چشمانم سرازیر کرد. سال‌ها از آن روزهای پرخاطره گذشت. هفته‌ پیش به دلیل کرونا در بیمارستان بستری شدم، حالم چندان وخیم نبود، اما مضطرب و نگران بودم. بعد از مصرف داروها به خواب سنگینی فرو رفتم و با صدای پرستارها و دکتر بیدار شدم، وضعیتم را که بررسی کردند، سرپرستار بخش کنارم ایستاد، چشمکی زد و گفت: «خانم تفرشی، بیمار بسیار ویژه‌ای هستن. فقط ازشون می‌خوام به کسی نگن مریضی‌شون به خاطر خوردن شیرهای فاسد چند سال پیشه...» و همه خندیدند. نگاهش کردم، از پشت ماسک هم می‌شد شناخت. خودش بود همان پریسای کوچک، طبق آرزویی که داشت پرستار شده بود و مثل چند سال پیش می‌خواست کمکم کند تا از بستر بیماری برخیزم، همانقدر با اراده، همانقدر با عشق، همانقدر مهربان... . ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار زیبا و شنیدنی سخنرانی استاد موضوع: درس اخلاقی که یک پیرمرد ۹۰ ساله بی سواد پیاز فروش به حاج آقای قرائتی داد! 📚 @dastanak_ir
خسیسی میزبان مهمان ارجمندی بود. میزبان خسیس پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر (کو ندارد نشان از پدر!!) رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد. با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم این گونه بود که دست خالی برگشتم. پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم😂😂😂🤣🤣 ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود و فاتحه ای بفرستید. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
مجلس میهمانی بود..... پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد..... و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت... دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده..... به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود..... ـــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir