eitaa logo
داستانکام
72 دنبال‌کننده
185 عکس
34 ویدیو
1 فایل
این داستانکا گوشه‌ای از زندگی منه. 🌸 راه ارتباطی: @barkat313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خیریه برکت
🌸 / همه خونه‌ی بابایی جمع بودن. نوه‌ها، از جمله ، و ، داشتن توی حیاط با هم بازی می‌کردن. معصومه در حالی که آروم گریه می‌کرد اومد بغلم کردو دم گوشم آروم گفت: "فلانی موهامو الکی کشیده". گفتم: "چون کار بدی کرده شمام دیگه باهش بازی نکن، تا بفهمه کاربدی کرده". . انسیه رو هم صدا زدم که بیاد تو. می‌خواستم با فلانی بازی نکنه تا بفهمه هر کس کار بد کنه کسی باهش بازی نمی‌کنه. دیدم انسیه نمیاد تو و با ایما و اشاره می‌گه نمی‌شه بیام. گفتم: "چرا؟" گفت: "آخه بابای فلانی پایینه و من روسری ندارم. . . 👈 در لینک یک جمله برای بنویس https://basalam.com/@barkat/posts/671033?sh=copy-aGG-post-app