#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت136
#سرگذشت_رویا
لبخندی به خودم زدم و درو باز کردم و خودم رو به فربد نشون دادم
ی حس خوبی داشتم تووو این لباس
اونم خیلی خوشش اومد و گفت خوشگله و همون لحظه قرار شد همونو بخریم
انگارفربدم هم سلیقه منه
تند تند لباسمو عوض کردم اومدم بیرون اما همون لحظه که خواستم حسابش کنم فربد دستمو گرفت کشید و گفت
حساب کردم بریم بعد از اینکه تشکر کردیم اومدیم بیرون و گفتم :
+چرا تو حساب کردی فربد؟
این لباس مال منه خب!!!
-از نظرت من شبیه سیب زمینیم؟ چرا تو باید حساب میکردی اون وقت؟
+ما که واقعاً نمیخوایم با هم ازدواج کنیم آخه تو چرا باید پول لباس منو حساب کنی؟
- به هر حال داریم ازدواج میکنیم رویا خوشم نمیاد از این حرفا واقعاً دیگه نشنوم
+چشم ارباب چرا شبیه شوهرای بد اخلاق رفتار میکنی؟...
اخم مصنوعی کرد و گفت از این به بعد همینه که هست حرف از ضعیفه نشنوم...
جفتمون زدیم زیر خنده و راه افتادیم تا برای فربد هم لباس بگیریم با اینکه اصرار داشت نمیخواد
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh