#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت135
#سرگذشت_رویا
وارد مغازه شدیم و بعد از سلام دادن به فروشنده ازش خواستیم که سایز منو
بیاره
دختر بعد از اینکه رگالو نگاه کرد گفت عزیزم این لباس تو تن مانکن هستش
فربد خنده کوتاهی کرد و گفت یعنی خانم من شبیه مانکناست ؟
دختره با مهربونی لبخندی زد و گفت بله خیلی هم زیبا هستند بالاخره بعد از تعارف تیکه پاره کردن لباس از تن مانکن درآورد و داد که پرو کنم
ازش خواستم یه تاب ساده سفید رنگ هم بهم بده که بتونم باهاش بپوشم
ی حس خوبی داشتم
واقعا دارم ازدواج میکنم
ولی هنوز باورش ندارم
خودموجمو جوور کردم و
وارد پرو شدم و بعد از اینکه لباسا رو پوشیدم نگاهی به خودم توی آینه انداختم
مدلش خیلی خوشگل بود شلوارش تقریباً گشاد بود و کتش یه دونه دکمه کوچولو بغلش خورده بود و خیلی ساده بود
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت136
#سرگذشت_رویا
لبخندی به خودم زدم و درو باز کردم و خودم رو به فربد نشون دادم
ی حس خوبی داشتم تووو این لباس
اونم خیلی خوشش اومد و گفت خوشگله و همون لحظه قرار شد همونو بخریم
انگارفربدم هم سلیقه منه
تند تند لباسمو عوض کردم اومدم بیرون اما همون لحظه که خواستم حسابش کنم فربد دستمو گرفت کشید و گفت
حساب کردم بریم بعد از اینکه تشکر کردیم اومدیم بیرون و گفتم :
+چرا تو حساب کردی فربد؟
این لباس مال منه خب!!!
-از نظرت من شبیه سیب زمینیم؟ چرا تو باید حساب میکردی اون وقت؟
+ما که واقعاً نمیخوایم با هم ازدواج کنیم آخه تو چرا باید پول لباس منو حساب کنی؟
- به هر حال داریم ازدواج میکنیم رویا خوشم نمیاد از این حرفا واقعاً دیگه نشنوم
+چشم ارباب چرا شبیه شوهرای بد اخلاق رفتار میکنی؟...
اخم مصنوعی کرد و گفت از این به بعد همینه که هست حرف از ضعیفه نشنوم...
جفتمون زدیم زیر خنده و راه افتادیم تا برای فربد هم لباس بگیریم با اینکه اصرار داشت نمیخواد
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت137
#سرگذشت_رویا
میگفت که لباس داره اما من خواستم که اونم لباس بخره
اخه اونم به ظاهر دوماد بود
فربد هم کت و شلوار کلاسیک مشکی خرید و با پیراهن همرنگ لباس من ستش کرد
خیلی بهش میومد
حالا دیگه نوبت به خریدن حلقه رسیده بود سنم کمتر که بود یعنی بهتره بگم قبل از مریضیم همیشه عاشق نگاه کردن به حلقهها بوده
هر وقت با مامانم میرفتیم بیرون کلی از وقتو صرف نگاه کردن این کار میکردم
مامانم همیشه بهم میخندید و مسخرهام میکرد و میگفت حالا بذار وقتش برسه بعد اینجوری با عشق نگاه حلقه بکن
اما من واقعا ازدواج رو دوست نداشتم
حس خوبی بهش نداشتم
ولی کلاً نسبت به حلقه حس خوبی داشتم و الان خیلی خوشحال بودم که بالاخره قراره بخرم...
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت138
#سرگذشت_رویا
وارد طبقهای شدیم که اکثراً طلا فروشی بودن و دونه دونه مغازهها رو از سر میگذروندیم
خیلی خوشگل بودن همشون که یهو چشمم یه دونه از حلقههای خیلی ساده و خوشگلوگرفت و گفتم
+فربد بریم داخل اینجا اون حلقه رو ببین چقدر خوشگله
-کدوم؟
+ همونی که رینگ ساده است اما شبیه مربعه
-رویا خیلی خوشگله اما واقعاً زیادی ساده است مامانت اینا ناراحت میشن
ببینن من همچین حلقهای برای تو خریدم
+وای این چه حرفیه مامانم اینا اصلاً کاری به این کار نداره آخه من از این حلقههای پر زرق و برق خوشم نمیاد
-برای من فرقی نداره عزیزم هر طور تو دوست داری ولی میگم جلوی خانوادت بد نباشه
+نه نگران نباش بد نیست بیا بریم تو دیگه...
بالاخره وارد اونجا شدیم از فروشنده خواستیم یه حلقه رو برامون بیاره تا بتونیم بهتر ببینیم
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت139
#سرگذشت_رویا
اما من همون لحظه اول دستم رو اولین انتخابم گذاشتمو بعد از اینکه هم من تستش کردم هم فربد بالاخره قرار شد اونو بگیریم
فروشنده که یه آقای ۴۰ و خوردهای ساله بود لبخندی زد و گفت :
-اولین خانمی هستید که انقدر سریع انتخاب کردید ،
بقیه خانوما انقدر این ماجرا رو طول میدن که من میترسم اون لحظه آقا پشیمون بشه از ازدواجش...
فروشنده خیلی خوشرویی بود برای همین کلی با همدیگه صحبت کردیم و حرف زدیم
من فکر کردم که تنها خریدمون همون حلقه ازدواجمونه اما فربد شروع کرد به انتخاب چیزهای مختلف انگشتر تک نگین و گوشواره و ست کاملو...
هرچی از من بهش میگفتم نیاز نیست نمیخواد انقدر شلوغش کنی گوشش بدهکار نبود
فقط میگفت مادرت اینا اینا رو میبینن بالاخره باید عکس خیلی چیزا رو بفرستی من نمیخوام فکر کنم برات چیزی کم گذاشتم
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت140
#سرگذشت_رویا
چقدر از این اخلاق فربد خوشم میومد اینکه انقدر به فکر من بودو حتی خونوادم مگه میشه یک مرد اینقدرخوب باشه
به همه چیز حتی کوچیکترین چیزها اهمیت میداد واقعاً برام لذت بخش بود.
بالاخره بعد از اینکه همه چیزی که فربد میخواست رو خریدیم از مغازه اومدیم بیرون
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
+ نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم واقعاً یا اینکه اصلاً قادر به جبران این همه مهربونی تو هستم؟
-تو رو خدا اینطوری نگو رویا حس بدی میگیرم من اصلاً دلم نمیخواد تو معذب بشی
فقط دلم میخواد همه چی خوب باشه به هر حال پدر مادر تو به من اطمینان کردن و باید همه چی به بهترین نحو ممکن انجام بشه
+امیدوارم بعد از اینکه درمانمو شروع کردم زنده بمونم و یه روزی به همه بگم تو چقدر خوبی تو چقدر کمکم کردی
-صد در صد که همینطوره مگه فکر میکنی ممکنه اتفاق دیگهای بیفته تو الانم خوبی فقط قراره بهتر بشی به این فکر کن باشه؟
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت141
#سرگذشت_رویا
+یه چیزی بگم فربد
ناراحت نمیشی ازدستم!
-جانم بگو عزیزم
+من خیلی از مردن میترسم یعنی اصلاً آمادگیشو ندارم با اینکه مدتهاست دارم با این مریضی دست و پنجه نرم میکنم
و ی جورایی آماده م واسش
اما از مردن خیلی میترسم از وقتی تو وارد زندگیم شدی این ترسم بیشتر شده
خیلی بیشتر شده
رویا خواهش میکنم انقدر این جمله رو تکرار نکن دیگه همچین اتفاقی قرار نیست بیفته حتی دوست ندارم اسمشو بیاری بسه
لطفا دیگه نگو
هر وقت اینطوری منفی حرف میزدم فربد یه جوری عصبانی میشد که دلم براش میسوخت
اخه انگار مطمين بود به خوب شدنم
دل بسته بود ی جورایی به من
طفلکی خیلی به خوب شدن من امید واهی بسته بود خدا کنه بدنم جواب بده خدا کنه بتونم از پسش بر بیام
ادامه دارد....❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت142
#سرگذشت_رویا
جدا به خاطر فربد ،دوست دارم که خوب بشم دلم نمیخواد بعد از من ناراحت باشه
غصه بخوره یا فکر کنه تمام تلاشش بینتیجه مونده ،سعی کردم ذهن خودمو از این چیزا دور کنم و برای اینکه حال و هوای فربد عوض بشه با لحن مسخرهای گفتم
+خوب بالاخره من چادر سر عقدم میخوام از این چادرای سفید دیگه برق میزنه
-برو بابا واقعا میخوای چادر بپوشی ؟
+نه خنگول شوخی میکنم دیگه کاری نداریم بریم -بچه پرویی واقعا رویا
اون شب تا دیر وقت با فربد بیرون بودی شام خوردیم بستنی خوردیم انگاری داشتم خودم رو به کشتن میدادم
اما جالبیش این بود که نه معده درد داشتم و نه حتی سنگین بودم،دلم میخواست اون شب را بهترین خاطرهها رو کنارش بسازم
کلی با همدیگه عکس گرفتیم و حرف زدیم از آینده از گذشته یه موضوعی که برام خیلی جالب بود
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت143
#سرگذشت_رویا
جالب این بود که هر زمان که از آینده میگفتیم فربد خودشو کنار من جا میداد
یعنی حتی یک لحظه هم تو ذهنش این نبود که بخواد به این فکر کنه بعد از خوب شدن من دیگه همو نمیبینیم
این موضوع خیلی برای من لذت بخش بود ،چقدر دلم میخواست بدونم احساس فربد واقعاً به من چیه دوستم داره یا نه...
روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم به همه چیز فکر میکردم به این فکر میکردم که اگه خوب شم خب بعدش چی میخواد بشه
بعدش به خانوادم بگم چرا میخوایم از هم طلاق بگیریم یعنی حتماً باید طلاق بگیریم!
تشری به خودم زدم و گفتم رویا پسره بیچاره این همه داره کمکت میکنه حالا بعد از اینکه خوب شدی هم بخوای تحملت کنه
دوباره مغزم گفت دلشم بخواد چرا نخواد تورو کنار خودش داشته باشه از این جنگی که با خودم داشتم خندم گرفته بود
ادامه دارد....❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت144
#سرگذشت_رویا
دیدم نه مثل اینکه قرار نیست من خوابم ببره برای همین بلند شدم و چراغ اتاقو روشن کردم
نگاهم افتاد به حلقم که روی میز بود با ذوق برش داشتم و نگاهی با ذوق بهش انداختم
توی دستم انداختم و با عشق بهش خیره شدم واقعا خیلی خوشگل بود با اینکه ساده بود اما شیک بودن ازش میبارید
فربد:
خیلی خوشحال بودم از اینکه با رویا رفته بودیم خرید و این چیزا رو گرفته بودیم
اصلاً حواسم به این موضوعا نبود خوب شد خودش اومد بهم گفت وگرنه خیلی بد میشد
از روی مبل حلقه ازدواجمون رو برداشتم و بهش خیره شدم یعنی قرار بود از فردا این انگشتر دست منو رویا باشه حس خوبی داشتم بهش
نمیدونستم این آینده قراره به کجا کشیده بشه اما امیدوار بودم
دلممیخواست همه چی طوری چیده بشه که حال رویا خوب باشه به نظرم هیچ چیزی مهمتر از رویا نبود هیچ چیزی…
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت145
#سرگذشت_رویا
صبح با صدای در خونه چشمام رو باز کردم نگاهم که به ساعت افتاد مثل برق گرفته و از جام پریدم و دویدم سمت در
با دیدن رویایی که اونم مثل من چشاش پف کرده بود و معلوم بود خواب مونده بوده خندم گرفت
اما سعی کردم جلو خودمو بگیرم رویا گفت: -وای فربد بیچاره شدیم خواب موندیم چیکار کنیم؟
+نگران نباش محضر همین نزدیکیاست یک ساعت و نیم وقت داریم سریع برو حموم دوش بگیر منم حاضر میشم
-باشه باشه تو رو خدا زود حاضر شو اگه دیر کنیم خیلی بد میشه...
بعد از رفتن رویا در خونه رو بستم و برگشتم داخل اتاق دلم میخواست بازم بخوابم اما واقعاً نمیشد
فکرشم نمیکردم یه روزی روز عقدم خواب بمونم
برای اینکه بیشتر از این زمانو از دست ندیم سریع رفتم داخل حموم و خودمو زیر آب خنک بردم تا خواب از سرم بپره...
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت146
#سرگذشت_رویا
رویا :
تقریباً یک ساعت گذشته بود که من حاضر و آماده بودم تا حالا تو زندگیم انقدر سریع حموم نرفته بودم
آرایش کم رنگی انجام دادم و از نظر خودم خیلی خوب شدم ،کت شلوارمو تنم کردم و موهام رو محکم از بالای سرم بستم و شال سفید رنگی که جنسش ساتن بود هم انداختم روی سرم
ی حس عجیبی داشتم
خدای من دارم ازدواج میکنم
مگه میشه!!!!
از ادکلن مورد علاقم تقریباً بهتره بگم روی خودم خالی کردم و همون لحظه صدای زنگ خونه اومد و خبر آماده بودن فربد داد
کیف و موبایلمو برداشتم و بعد از اینکه کلید رو از روی در برداشتم از خونه رفتم بیرون فربد با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- چقدر خوشگل شدی خانم
+تو هم خیلی خوشتیپ شدی
-چقدر ما بیچاره هستیم کسی نیست ازمون تعریف کنه مجبوریم خودمون برای هم نوشابه باز کنیم...
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh