#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت144
#سرگذشت_رویا
دیدم نه مثل اینکه قرار نیست من خوابم ببره برای همین بلند شدم و چراغ اتاقو روشن کردم
نگاهم افتاد به حلقم که روی میز بود با ذوق برش داشتم و نگاهی با ذوق بهش انداختم
توی دستم انداختم و با عشق بهش خیره شدم واقعا خیلی خوشگل بود با اینکه ساده بود اما شیک بودن ازش میبارید
فربد:
خیلی خوشحال بودم از اینکه با رویا رفته بودیم خرید و این چیزا رو گرفته بودیم
اصلاً حواسم به این موضوعا نبود خوب شد خودش اومد بهم گفت وگرنه خیلی بد میشد
از روی مبل حلقه ازدواجمون رو برداشتم و بهش خیره شدم یعنی قرار بود از فردا این انگشتر دست منو رویا باشه حس خوبی داشتم بهش
نمیدونستم این آینده قراره به کجا کشیده بشه اما امیدوار بودم
دلممیخواست همه چی طوری چیده بشه که حال رویا خوب باشه به نظرم هیچ چیزی مهمتر از رویا نبود هیچ چیزی…
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh