#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت143
#سرگذشت_رویا
جالب این بود که هر زمان که از آینده میگفتیم فربد خودشو کنار من جا میداد
یعنی حتی یک لحظه هم تو ذهنش این نبود که بخواد به این فکر کنه بعد از خوب شدن من دیگه همو نمیبینیم
این موضوع خیلی برای من لذت بخش بود ،چقدر دلم میخواست بدونم احساس فربد واقعاً به من چیه دوستم داره یا نه...
روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم به همه چیز فکر میکردم به این فکر میکردم که اگه خوب شم خب بعدش چی میخواد بشه
بعدش به خانوادم بگم چرا میخوایم از هم طلاق بگیریم یعنی حتماً باید طلاق بگیریم!
تشری به خودم زدم و گفتم رویا پسره بیچاره این همه داره کمکت میکنه حالا بعد از اینکه خوب شدی هم بخوای تحملت کنه
دوباره مغزم گفت دلشم بخواد چرا نخواد تورو کنار خودش داشته باشه از این جنگی که با خودم داشتم خندم گرفته بود
ادامه دارد....❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh