eitaa logo
داستان های آموزنده
67.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🤝♥️ رویا : تقریباً یک ساعت گذشته بود که من حاضر و آماده بودم تا حالا تو زندگیم انقدر سریع حموم نرفته بودم آرایش کم رنگی انجام دادم و از نظر خودم خیلی خوب شدم ،کت شلوارمو تنم کردم و موهام رو محکم از بالای سرم بستم و شال سفید رنگی که جنسش ساتن بود هم انداختم روی سرم ی حس عجیبی داشتم خدای من دارم ازدواج میکنم مگه میشه!!!! از ادکلن مورد علاقم تقریباً بهتره بگم روی خودم خالی کردم و همون لحظه صدای زنگ خونه اومد و خبر آماده بودن فربد داد کیف و موبایلمو برداشتم و بعد از اینکه کلید رو از روی در برداشتم از خونه رفتم بیرون فربد با دیدنم لبخندی زد و گفت: - چقدر خوشگل شدی خانم +تو هم خیلی خوشتیپ شدی -چقدر ما بیچاره هستیم کسی نیست ازمون تعریف کنه مجبوریم خودمون برای هم نوشابه باز کنیم... ادامه دارد...❤️‍🔥 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh