#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#رویا
#پارت146
#سرگذشت_رویا
رویا :
تقریباً یک ساعت گذشته بود که من حاضر و آماده بودم تا حالا تو زندگیم انقدر سریع حموم نرفته بودم
آرایش کم رنگی انجام دادم و از نظر خودم خیلی خوب شدم ،کت شلوارمو تنم کردم و موهام رو محکم از بالای سرم بستم و شال سفید رنگی که جنسش ساتن بود هم انداختم روی سرم
ی حس عجیبی داشتم
خدای من دارم ازدواج میکنم
مگه میشه!!!!
از ادکلن مورد علاقم تقریباً بهتره بگم روی خودم خالی کردم و همون لحظه صدای زنگ خونه اومد و خبر آماده بودن فربد داد
کیف و موبایلمو برداشتم و بعد از اینکه کلید رو از روی در برداشتم از خونه رفتم بیرون فربد با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- چقدر خوشگل شدی خانم
+تو هم خیلی خوشتیپ شدی
-چقدر ما بیچاره هستیم کسی نیست ازمون تعریف کنه مجبوریم خودمون برای هم نوشابه باز کنیم...
ادامه دارد...❤️🔥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh