eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
60 دنبال‌کننده
254 عکس
51 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هشتاد و دوم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هشتاد و دوم🌸 🌴عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا میشد، مرد سیاه‌پوستی که شریک پیرمرد بود، می‌آمد و آواز می خواند. کسانی که آوازشناس بودند می‌گفتند در میان عرب، هیچکس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود، وگرنه درهمی می‌دادم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود. گریه‌ام می‌آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم به خاطر ريحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم، ولی او را نمی‌دیدم. ریحانه را می‌دیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت. 🌿مسقطی و پالوده همچنان روی چهارپایه بود. به آن دست نزده بودم. نسیمی که می‌وزید، شاخه‌های نخل را حرکت می‌داد. از لابه‌لای آن‌ها، پولک‌های آفتاب روی من و چهارپایه می‌ریخت. سایه‌ای روی من و ظرف پالوده افتاد. فکر کردم پیرمرد است و می‌خواهد بپرسد که چرا پالوده‌ام را نمی‌خورم. سایه حرکت کرد. آن که پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم. کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود. 🍀 ایستادم. _ سلام! با چهره‌ای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد و در آغوشم کشید. _ سلام فرزندم! شانه‌ها و بدنش چند لحظه‌ای تکان خورد. نفهمیدم می‌خندد یا گریه می‌کند. وقتی از من فاصله گرفت، دیدم می‌خندد. مثل بچه‌ها برای خودت قهر کرده‌ای و به این‌جا آمده‌ای؟ راه بیفت برویم. احساس کردم هنوز بچه‌ام. بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد. گفتم: «کجا را دارم بروم؟!» _ معلوم است؛ خانهٔ ابوراجح. _ مگر خبر تازه‌ای شده؟ اگر می‌خواستم می‌آمدم. _ قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته‌ای؟ _ از ریحانه؟ خودم می‌دانم. _ بله. من می‌خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم. 🍃 به خوش‌خیالی پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم. _ زحمت نکشید! من کسی نیستم که او می‌خواهد. _ پس او کیست؟ _ او حماد است. _ اشتباه می‌کنی! آن جوان سعادتمند تو هستی. خون به قلب و شقیقه‌هایم فشار آورد. ایستادم. _ من؟ اشتباه نمی‌کنید؟ _ هیچ اشتباهی در کار نیست. _ چه کسی این حرف را زده؟ سری تکان داد و گفت: «کسی که میشود روی حرفش حساب کرد.» _ کی؟ _ ريحانه. باورم نمیشد. خودم با او حرف زده بودم. _ ممکن است توضیح بدهید؟ 🌾 دستم را گرفت و گفت: «تا اینجا ایستاده‌ای، نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم. امّ‌حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شده‌ام، ولی باید برویم.» سکه‌‌ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم. بی‌صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم. _ می‌ترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور که به گوش شما رسیده نیست. _ مگر تو به حرف امّ‌حباب اطمینان نداری؟ ناله‌ام درآمد. _ نه پدربزرگ! اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید. 🍀خندید و گفت: «تو باید سپاسگزار امّ‌حباب باشی! اگر او امروز با ريحانه صحبت نکرده بود، من و تو الآن در راه خانهٔ ابوراجح نبودیم.» از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم. _ پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی‌گویید چی شده و خیالم را راحت نمی‌کنید؟ _ آه! من چطور می‌توانم خدا را شکر کنم! خدا می‌داند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی به نظرم نمی‌رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می‌خواستیم از این شهر برویم... . ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 🌸 سلام علیکم شب ماه رمضانتون نورانی💡🌞 🤲 امیدواریم از ادامهٔ این ماه عزیز کمال استفاده رو ببرید و ارزاق معنوی فراوانی نصیبتون بشه💐 ما رو هم از دعای پر خیرتون بی نصیب نذارید... 😊🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هشتاد و سوم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 یا علی مدد✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هشتاد و سوم 🌸 🌴 نزدیک خانهٔ ابوراجح رسیده بودیم که بالأخره پدربزرگ گفت: «ساعتی پیش، امّ‌حباب، ريحانه را به گوشه‌ای می‌کشد و می‌گوید:" برای تو مهم نیست که هاشم به خانهٔ‌تان نیامده؟" ریحانه از این سؤال ناگهانی، دست و پایش را گم می‌کند و می‌گوید:" شنیدم به مادرم گفتید کسالت دارد." امّ‌حباب انگشت روی قلبش می‌گذارد و می‌گوید:" کسالت او از اینجاست." ریحانه می‌گوید:" منظورتان را نمی‌فهمم." امّ‌حباب می‌گوید:" به نظرم خیلی هم خوب می‌فهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال می‌کند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده‌اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابونعیم و من هم همراه او می‌رویم؛ شاید برای همیشه. "» 🍃 پدربزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند. _ می‌گفتید! _ رنگ از روی ریحانه می‌پرد. امّ‌حباب به من گفت که ريحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بیهوش شود. با ناباوری می‌گوید: «هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند. پس چطور به من علاقه دارد؟» امّ‌حباب به ریحانه اطمینان می‌دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری و بس. ريحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بوده، اعتراف می‌کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او در خواب دیده. امّ‌حباب آمد و با چشمان اشکبار، گفتگوی خودش با ريحانه را برای من تعریف کرد. تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی‌شنیدم، نمی‌توانستم حرف‌های امّ‌حباب را باور کنم. ☘ وارد خانهٔ ابوراجح که شدیم، امّ‌حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از امّ‌حباب پرسیدم: « چیزهایی که از پدربزرگ شنیدم، راست است؟» بدون آنکه حرفی بزند، به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت: «من با ريحانه صحبت کردم. آنچه امّ‌حباب گفته، راست است.» نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم. امّ‌حباب آهسته بیخ گوشم گفت: «برای حماد هم نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد.» احساس میکردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده. قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع‌وجور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. 🌾ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: «تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سرحال به نظر می‌آیی. چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟» گفتم: «کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد.» معلوم بود از گفت‌وگوی ريحانه و امّ‌حباب خبر ندارد. _ فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده‌ام که دلگیر شده‌ای. با خنده گفتم:« البته از شما اندکی دل‌گیرم.» همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: «می‌دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده‌ام؟» _ پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد، چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان‌ها مشغول شدید که مرا پاک فراموش کردید. 🌿 پدربزرگم گفت: «چه می‌گویی هاشم! ابوراجح دیروز به مغازهٔ ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.» گفتم: «همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده‌اند، بیشتر ناراحتم می‌کند.» ابوراجح خنده‌ای سر داد و گفت: «بله، یادم آمد. حق با توست. جا داشت در این‌باره کاری می‌کردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده.» پدربزرگ با زیرکی گفت: «قضیه از چه قرار است؟ بگویید من هم بدانم.» 🍀ابوراجح گفت: «هاشم به دختری شیعه، علاقه‌مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. به او گفتم باید فراموشش کند. روزی دختری با مادرش به مغازهٔ شما می‌آیند تا گوشواره‌ای بخرند. هاشم فریفتهٔ جمال آن دختر میشود. حالا که شما و هاشم از جملهٔ بهترین شیعیان حلّه هستید، جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حله خواستگاری کنیم.» 🌱نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدربزرگ خندید و به ابوراجح گفت: «خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد! فکر می‌کنید خانوادهٔ آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟» ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: «افتخار می‌کنند و سجدهٔ شکر به جا می‌آورند.» پدربزرگ به من گفت: «خوب است او را معرفی کنی. گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.» نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: «ریحانه، دختر ابوراجح... .» ادامه دارد... 🆔 @dastanha_hekayat 🆔 @dastanha_hekayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 با عرض سلام و شب بخیر خدمت دوستان و همراهان عزیز 🌺 عید سعید فطر رو به همه دوستان عزیز تبریک و تهنیت عرض میکنم 🎉🎊🎉🎊 ان شاالله 🤲که کمال استفاده رو از ماه مبارک رمضان برده باشید و بهترین تقدیر ها برای شما رقم خورده باشه😊🌹