eitaa logo
داستانهای جالبناک❤️
41 دنبال‌کننده
47 عکس
15 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از داستان شیعه
. 🥀 توسل به سیدالشهداء (ع) مرحوم حاج میرزا علی ایزدی فرزند مرحوم حاج محمد رحیم مشهور به آبگوشتی (سبب شهرتش به این لقب این بود که ایشان اخلاص و ارادت زیادی به حضرت سیدالشهداء علیه السلام داشت و مواظب خواندن زیارت عاشورا بود و هر شب در مسجد گنج که به خانه اش متصل بود پس از نماز جماعت یک یا دو نفر روضه می‌خواندند پس از روضه خوانی، سفره پهن می‌کردند و مقدار زیادی نان و آبگوشت در آن می‌گذاردند. هرکس مایل بود همانجا می‌خورد و هرکه می‌خواست همراه خود به خانه اش می‌برد) نقل نمود که پدرم سخت مریض شد و به ما امر نمود که او را به مسجد ببریم، گفتم برای شما هتک است چون تجار و اشراف به عیادت شما می‌آیند و در مسجد مناسب نیست. به ما گفت می‌خواهم در خانه خدا بمیرم و علاقه شدیدی به مسجد داشت، ناچار او را به مسجد بردیم تا شبی که مرضش شدید شد و در حال اغما بود که او را به منزل بردیم و آن شب در حال سکرات مرگ بود و ما به مردنش یقین کردیم، پس در گوشه ای از حجره نشسته و گریان بودیم و سرگرم مذاکره تجهیز و محل دفن و مجلس ترحیمش بودیم تا هنگام سحر شد. ناگاه صدای من و برادرم زد، نزدش رفتیم دیدیم عرق بسیار کرده است به ما گفت آسوده باشید و بروید بخوابید و بدانید که من نمی میرم و از این مرض خوب می‌شوم. ما حیران شدیم و صبح کرد در حالی که هیچ اثر مرض در اونبود و بسترش را جمع کرده او را به حمام بردیم و این قضیه در شب اول ماه محرم سنه ۱۳۳۰ قمری اتفاق افتاد و حیا مانع شد از اینکه از او بپرسیم سبب خوب شدن و نمردنش چه بود. موسم حج نزدیک شد پس در تصفیه حساب و اصلاح کارهایش سعی کرد و مقدمات و لوازم سفر حج را تدارک دید تا اینکه با نخستین قافله حرکت کرد. به بدرقه اش در باغ جنت یک فرسخی شیراز رفتیم و شب را با او بودیم. ابتدا به ما گفت: از من نپرسیدید که چرا نمردم و خوب شدم اینک به شما خبر می‌دهم که آن شب مرگ من رسیده بود و من در حالت سکرات مرگ بودم پس در آن حال خود را در محله یهودیها دیدم و از بوی گند و هول منظره آنها سخت ناراحت شدم و دانستم که تا مرُدم جزء آنها خواهم بود. پس در آن حال به پروردگار خود نالیدم ندایی شنیدم که اینجا محل ترک کنندگان حج است، گفتم پس چه شد توسلات و خدمات من نسبت به حضرت سیدالشهداء علیه السلام، ناگاه آن منظره هول انگیز به منظره فرحبخش مبدل شد و به من گفتند تمام خدمات تو پذیرفته است و به شفاعت آن حضرت ده سال بر عمر تو افزوده شد و مرگ تو تأخیر افتاد تا حج واجب را بجا آوری و چون اینک عازم حج شده‌ام گزارشات خود را به شما خبر دادم. مرحوم ایزدی نقل نمود که پیش از محرم ۱۳۴۰ مرض مختصری عارض پدرم شد و گفت شب اول ماه موعد مرگ من است و همانطور که خبر داده بود شب اول محرم هنگام سحر از دار دنیا رحلت فرمود. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص١١۶ 🔰 @DastanShia
هدایت شده از داستان شیعه
. 🔵 شکایت همسایه شخصی آمد حضور رسول اکرم صلى‌الله‌عليه‌وآله، و از همسایه‌اش شکایت کرد، که مرا اذیت‌ می‌کند و از من سلب آسایش کرده. رسول اکرم (ص) فرمود: تحمل کن و سر و صدا علیه همسایه‌ات راه نینداز، بلکه روش خود را تغییر دهد. بعد از چندی دو مرتبه آمد و شکایت کرد. این دفعه نیز رسول اکرم (ص) فرمود: تحمل کن. برای سومین بار آمد و گفت: یا رسول الله این همسایه من، دست از روش خویش بر نمی‌دارد، و همان طور موجبات ناراحتی من و خانواده‌ام را فراهم می‌سازد. این دفعه رسول اکرم (ص) به او فرمود: جمعه که رسید، برو اسباب و اثاث خودت را بیرون بیاور، و سر راه مردم‌ که می‌آیند و می‌روند و می‌بینند بگذار، مردم از تو خواهند پرسید که چرا اثاثت اینجا ریخته است؟ بگو از دست همسایه بد، و شکایت او را به‌ همه مردم بگو. شاکی همین کار را کرد. همسایه موذی که خیال می‌کرد، پیغمبر برای همیشه‌ دستور تحمل و بردباری می‌دهد، نمی‌دانست آنجا که پای دفع ظلم و دفاع از حقوق به میان بیاید، اسلام حیثیت و احترامی برای متجاوز قائل نیست. بنابراین همینکه از موضوع اطلاع یافت، به التماس افتاد و خواهش کرد که آن‌ مرد، اثاث خود را برگرداند به منزل و در همان وقت متعهد شد که دیگر به هیچ نحو موجبات آزار همسایه خود را فراهم نسازد. 📔 اصول کافی: ج٢، ص۶۶٨ 🔰 @DastanShia
هدایت شده از داستان شیعه
. ♦️ معجزه‌ای در قم سید جلیل و فاضل جناب آقای سید حسن برقعی واعظ، ساکن قم چنین مرقوم نقل کرده‌اند: آقای قاسم عبدالحسینی پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام اللّه علیها برای این جانب حکایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی می‌بردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت می‌کردم. در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی و دکتر سیفی معالجه می‌نمودم، پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فریاد می‌کردم، امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد ؛ زیرا آنچنان درد می‌گرفت که بی اختیار می‌شدم و تمام اطاق و سالن را صدای فریادم فرا می‌گرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه می‌رفت و توسل پیدا می‌کرد. یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلوله‌ای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود، و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده می‌شد و هر وقت پرستارها می‌آمدند می‌پرسیدند تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند. شب پنجاهم بود مقداری مواد سمّی برای خودکشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشی کنم؛ چون طاقتم تمام شده بود. مادرم برای دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه گرفتی که هیچ و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم، تصمیم قطعی بود. مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند، یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سومی حضرت معصومه سلام اللّه علیهم اجمعین هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم می‌آمدند، مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند، حضرت زهرا علیهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو. گفت نمی توانم. فرمودند بلند شو، گفت نمی توانم فرمودند تو خوب شدی، در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی برخلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند، در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم می‌شود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند. دست کردم زیر متکا و سمّی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهاده‌اند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته‌ام، دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمی‌کند، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت می‌کند، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته‌ام، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است، گفتم بچه خوب شد، گفتند چه می‌گویی؟! گفتم حتما خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد، دکترها آمدند هیچ اثری از زخم در پایش نبود، گویا ابدا زخمی نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند. پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود، فاصله‌ای بین پنبه‌ها و پایم بود گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته. مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود، پرسید حالت چطور است؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم ؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم بهتر هستم، برو عصایی بیاور برویم منزل. با عصا به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل کردم. و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من و بچه، غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن عاجز است، صدای گریه و صلوات، تمام فضای اطاق و سالن را پر کرده بود. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٢١۵ 🔰 @DastanShia
هدایت شده از داستان شیعه
. 🌻 مهمانان علی علیه‌السلام مردی با پسرش ، به عنوان مهمان ، بر علی علیه‌السلام وارد شدند . علی علیه‌السلام با اکرام و احترام بسیار آنها را در صدر مجلس نشانید و خودش روبروی‌ آنها نشست . موقع صرف غذا رسید . غذا آوردند و صرف شد . بعد از غذا ، قنبر غلام معروف علی علیه‌السلام ، حوله‌ای و طشتی و ابریقی برای دست شوئی آورد . علی‌ عليه‌السلام آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشوید . مهمان‌ خود را عقب کشید و گفت : مگر چنین چیزی ممکن است که من دستهایم را بگیرم و شما بشوئید . علی علیه‌السلام فرمود : برادر تو ، از سر تو است ، از تو جدا نیست ، می‌خواهد عهده‌دار خدمت تو بشود ، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد ، چرا می‌خواهی مانع کار ثوابی بشوی ؟ باز هم آن مرد امتناع کرد . آخر علی علیه‌السلام او را قسم داد که من می‌خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم ، مانع کار من مشو . مهمان با حالت شرمندگی حاضر شد . علی علیه‌السلام فرمود : خواهش می‌کنم دست خود را درست و کامل بشویی ، همان طوری که اگر قنبر می‌خواست دستت را بشوید می‌شستی ، خجالت و تعارف را کنار بگذار. همینکه از شستن دست مهمان فارغ شد ، به پسر برومند خود محمد بن حنفیه‌ گفت : دست پسر را تو بشوی . من که پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی . اگر پدر این پسر در اینجا نمی‌بود و تنها خود این پسر مهمان ما بود من خودم دستش را می‌شستم ، اما خداوند دوست دارد آنجا که‌ پدر و پسری هر دو حاضرند ، بین آنها در احترامات فرق گذاشته شود . محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست . امام عسکری علیه‌السلام وقتی‌ که این داستان را نقل کرد ، فرمود : شیعه حقیقی باید این طور باشد. 📔 وسائل الشیعه: ج٩، ص۵٩٨ 🔰 @DastanShia