هدایت شده از تدریس یار پایه پنجم
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از تدریس یار پایه پنجم
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از تدریس یار پایه پنجم
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#یادآوری
اون وقتا با نوکِ پنجه بابا ،از خواب بیدار میشدیم که بلند شو برو نون بخر .
الان با نوک پنجه از خونه بیرون میریم که نون بخریم تا بچه ها که چه عرض کنم جوونامون بیدار نشن .
اون وقتا اختیار تلویزیون با دوتا کانال دست بابا بود
الان کنترل تلویزیون با هفتصدتا کانال دست بچه ها ست .
اون وقتا سر سفره باید چهار زانو میشستیم تا بابا بیاد و شروع کنیم به غذا خوردن .
الان میشینیم سر سفره و اونقدر بچه ها را صدا میکنیم تا راضی بشن بیان سر سفره .
اون وقتا مادر با مواد موجود تو خونه غذا می پخت و ماهم بی چون وچرا غذا را میخوردیم .
الان بچه ها به مادرا منوی غذایی میدن اما بازم سر سفره از غذا ایراد میگیرن .
اون وقتا موقع عروسی پدر داماد یه اتاق خونه رو خالی میکرد و عروس هم کل جهیزیه اش رو توی همون اتاق میچید و یک عمر با هم زندگی میکردند.
الان یک دستگاه آپارتمان که خودش یه پا فروشگاه وسایل برقی و یه نمایشگاه مبل و فرش و تیر و تخته است برای عروس و داماد فراهم میشه اما چند ماه بیشتر باهم زندگی نمیکنند .
اون وقتا خونه ها خالی از مبل و وسایل تزیینی بود ولی پر از مهمان .
الان خونه ها پر از مبل و وسایل تزیینیه ولی خالی از مهمون .
اون وقتا با یه پیکان جوانان ده پونزده نفر می رفتیم خونه فک و فامیل و کلی بهمون خوش می گذشت.
الان هر خونواده اگه دوسه تا ماشین نداشته باشه حتما یه دونه رو داره و هیچ کس خونه کسی نمیره .
اون وقتا هیچ کس اطلاعات پزشکی نداشت اما همه سالم بودند.
الان همه اطلاعات پزشکی دارند از تلویزیون و تلگرام و .... ولی همه مریضند.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
زندگی ساده قدیم 🥺
💯خاطرات هر ایرانی زنده میشه
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
4_5884080160155633338.mp3
6.17M
📖کتاب صوتی🎙
💎#برتری_خفیف💵
#فصل دوازدهم قسمت دوم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
P12 The 5am Club[@BUTbook]Robin Sharma.mp3
39.16M
کتاب صوتی 👇
#باشگاه_پنج_صبحیها
🦋قسمت دوازدهم بخش اول🕊
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
4_6005660427923490285.mp3
8.65M
📚#محدوديت_صفر_صوتی
قسمت-۹
✍🏾نويسنده:جو ويتالى و دكتر ايهاليا كالاهولن
گوينده:طيبه نجفى
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
4_5814638415949334712.MP3
6.84M
🦋کتاب صوتی🦋
#از_حال_بد_به_حال_خوب
قسمت شانزدهم 🕊
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
چند كتاب مشهور که فیلم های موفقی از روی آنها ساخته شده :
• سکوت بره ها
• کشتن مرغ مقلد
• بربادرفته
• ربکا
• آناکارنینا
• پاپیون
• جین ایر
• خوشه های خشم
• غرور و تعصب
• پیک نیک کنار جاده (استاکر)
• هملت
• پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته
• گتسبی بزرگ
• یکشنبه طولانی نامزدی
• مزد ترس
• ارباب حلقه ها
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
4_5884080160155633339.mp3
3.26M
📖کتاب صوتی🎙
💎#برتری_خفیف💵
#فصل سیزدهم قسمت اول 🤍
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
P12 The 5am Club[@BUTbook]Robin Sharma (1).mp3
43.68M
کتاب صوتی 👇
#باشگاه_پنج_صبحیها
🦋قسمت دوازدهم بخش دوم🕊
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
4_6005660427923490286.mp3
6.43M
📚#محدوديت_صفر_صوتی
قسمت-۱۰
✍🏾نويسنده:جو ويتالى و دكتر ايهاليا كالاهولن
گوينده:طيبه نجفى
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
33.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_پنجم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیودوم
حالم از همه کس داشت بهم میخورد ،قلبم داشت فشرده میشد،حالم دست خودم نبود داشتم از خیابون رد میشدم چادرم از سرم افتاد،همونجا بود که یهو به یه ماشین خوردم و به جای معذرت خواهی گوشم شنید که مرد پشت فرمون بهم میگفت تو چقدر خوشگلی خانوم ،بازم حالم بد شد و همونجا جلو ماشینش تمام محتویات معده ام خالی شد..تصور اینکه مرتضی از دیروز صبح توی اون خونه بود حالم رو لحظه به لحظه داشت بدتر میکرد.معده ام عصبی شده بود از فشاری که روم اومده بود ،خدایا کجا میرفتم چیکار میکردم توی شهر غریب به کی پناه میبردم..دم خونه که رسیدم نایی برای باز کردن در نداشتم دم خونه نشستم سرمو گذاشتم رو روی زانوم چادرمو کشیدم رو سرم و های های گریه کردم..نمیترسیدم کسی منو ببینه چون کسی منو اینجا نمیشناخت....برام مثل عصر عاشورا بود که زمین و آسمون گرفته است ..
نفسم رو به زور تونستم بیرون بدم یاعلی گفتم و رفتم توی خونه...
در و دیوار خونه برام تنگ بود ،تا ساعت ۸شب نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم،
نه خبری از مرتضی شد نه از احمد
داشتم به بدبختی هام فکر میکردم ...ساعت شد ۱۲شب بالاخره صدای چرخش کلید توی در اومد و احمد رو دیدم پشت سر مرتضی..
با دیدن مرتضی دوباره پر از خشم شدم و بلند شدم و تا میتونستم محکم با مشتم میزدم روی سینه اش و میگفتم من تازه عروست بودم،میگفتی عاشقمی،تازه دوماه نیست عروسی کردیم چطور تونستی بهم خیا نت کنی؟؟ این حق من بود!!!؟
منو اوردی شهر غریب دلمو بسوزونی!!؟
مرتضی ساکت بود هیچی نمیگفت و مشت های من میخورده به سینه و صورتش
احمد یهو دستم و کشید و داد زد جبیبه کافیه ..گفتم احمد تو چی از من میخوای ها!صبوری؟؟؟ فردا برمیگردم روستا.
احمد مرتضی رو از خونه بیرون کرد بعدش خودش اومد نشست کنارم و با ناله گفت زن داداش شرمنده اتم ولی من خیلی با مرتضی حرف زدم ....حرفش اینه ..بهم گفته برو به حبیبه بگو هم بهاره رو دوست دارم هم عاشق حبیبه ام..حرفی که مرتضی زده بود رو نمیتونستم هضم کنم یعنی چی که هم بهاره رو دوست داره هم عاشق منه ؟؟قبل از اینکه احمد حرف دیگه ای بزنه با قاطعیت گفتم غلط کرد برادر شما که این حرف رو بزنه فهمیدی احمد؟؟حالام از خونه ی من برو بیرون..احمد ملتمسانه گفت حبیبه من دعواهامو با مرتضی کردم زیرگوشی ها رو بهش زدم ،
بهش گفتم کسی که زن به این زیبایی داره نگاه به دیگران نمیندازه ولی باور کن باور کن تقصیر مرتضی نیست ،من توی اون سوپری بودم دیدم این دختر چطور دلبری میکرد ،
اول اومد سمت من ولی من محل ندادم متاسفانه مرتضی سست شد نميفهمم چطوری ولی مرتضی یک آن عوض شد ،الان هم اگه بسازی میتونی مرتضی رو از نو بسازی اون دختر رو از زندگیتون بیرون بندازی....
گفتم حرف زدنش راحته ولی وقتی توی شرایطش باشی نمیتونی این حرف ها رو قبول کنی من برمیگردم روستا،احمد گفت به خاطر من آبروریزی نکن،طلاق راه چاره نیست
با حرف های احمد اشکام بند نمیومد گفتم احمد برو از خونه ام بیرون ،شبهایی که مرتضی به من میگفت بار داره برام میاد پیش اون دختره بوده میفهمی یعنی چی؟؟احمد گفت الان فقط یک هفته است با این دختره حبیبه،قبلا مادرش تلاش های زیادی میکرد برای دل بری از مرتضی ،وقتی دید مرتضی بهش اهمیت نمیده دخترش رو آورد سوپری،احمد داشت با من حرف میزد که یهو در خونه باز شد و مرتضی اومد داخل ،حالم از آروم بودنش خونسرد بودنش بهم میخورد اومد جلو و به احمد گفت میتونه بره از خونه بیرون..احمد قبل رفتنش بهم گفت التماست میکنم کاری بسازی.هرکسی توی موقعیت من بود صبوری براش معنایی نداشت،همین که احمد رفت سه چهار تا تکه ظرفی که داشتم رو پرت میکردم از مرتضی و دهنم برای اولینبار به فحش باز شده بود..این حبیبه ی نماز خون و قران خون تبدیل شده بود به کسی که فحش میده....قلبم داشت مچاله میشد،مرتضی هیچی نگفت رفت گوشه ی اتاق خوابید،فرداش رفتم خونه ی ملیحه و گفتم ملیحه میخام زنگ بزنم روستا چیکار کنم
ملیحه گفت ما که تلفن نداریم ولی همسایه مون یه خانم خوبیه اجازه میده از تلفنش استفاده کنیم ،منو برد خونه ی همسایه شون و شماره خونه ی طلعت رو گرفتم ،تنها کسی که دلسوزم بود طلعت بود توی دلم خدا خدا میکردم تلفن رو جواب بدن و اگر هم جواب بدن طلعت خونه باشه ،چون تلفن توی اتاق زن بابای بهمن بود...اولین بوق رو خورد دومی هم خورد سومی رو جواب دادن ،زن بابای بهمن بود که بعد از کلی احوال پرسی اجازه داد حرفم رو بزنم و بهش گفتم گوشی رو بده طلعت
گفت طلعت خونه نیست و یکساعت دیگه زنگ بزنم..توی اون یکساعت پشت تلفن نشستم و دقیقه ها رو میشماردم..دوباره زنگ زدم ،اینبار طلعت بود که گوشی رو برداشت با شنیدن صدای طلعت بی هوا گریه ام گرفت
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوسوم
طلعت از پشت تلفن نگرانی میکرد و میگفت خدا مرگم بده دختر چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟مرتضی چیزی شده؟نکنه دعواتون شده ها ؟کتکت زده؟؟؟ دید حرفی نمیزنم اخر سر گفت جون به لبم کردی حبیبه بگو چی شده...دهن باز کردم و با صدایی که فقط هق هقش رو میشد تشخیص داد گفتم آبجی..تورووووخدا به بهمن بگو بیاد دنبال من من میخام برگردم روستا،هنوز صدای هیییع طلعت و صدای ضربی که مشخص بود زده بود تو صورتش توی گوشمه..گفت حبیبه پناه برخدا خدا مرگم بده چیشده..جریان رو از صفر برای طلعت تعریف کردم صدای گریه های طلعت از پشت تلفن میومد طلعت ساکت ساکت بود،بهش گفتم طلعت تورو خدا به بهمن بگو بیاد من و از این جهنم دور کنه ،نمیخام دیگه شوهر داری کنم خستمه ،طلعت با بغض گفت درستش میکنم تو فقط صبر کن،بهمن نمیتونه بیاد دنبالت چون هر اتفاقی بیوفته خانواده شوهرت و آقا جون میگن غلط کرده رفته پی زن مردم ،تنها راهش اینه برم به آقا جون بگم ،فقط آبرو داری کن گریه ام بیشتر شد و گفتم آقاجون که پشت من نیست اخلاق خانوم جونم که میشناسی ،بالاخره بغض طلعت شکست و با زاری گفت حبیبه دستم از همه جا کوتاست به ولله اگه اقا جون نبود خودم میومدم دنبالت ولی الان نمیتونم،فهمیدم طلعت راست میگه بهمن کسی نبود که بتونه بیاد دنبال من ،پاهام جونی برای رفتن به سمت خونه رو نداشت ،ملیحه که حسابی نگران شده بود از ماجرا چیزی نمیفهمید،آفتاب داغ اهواز مستقیم میخورد روی سرم ،چشمام داشت سیاهی میرفت ،نمیدونم چی شد یکدفعه دنیا برام تیره و تار شد افتادم روی زمین..با احساس ضعف و درد بدی توی سرم چشمام رو باز کردم،چشم های نگران ملیحه رو دیدم و فهمیدم که توی بیمارستانم..ملیحه گفت حبیبه خوبی؟گفتم چرا من بیمارستانم،ملیحه لبخندی زد و گفت برای اینکه به خودت نمیرسی نی نی توی دلت ضعف کرده ..چی ؟چی میشنیدم ؟؟نی نی توی دلم ؟؟؟
گیج نگاه ملیحه کردم ،ملیحه با خنده گفت حبیبه تو بارداری..دنیاااا جلو چشمم سیاه شد ..از چیزی که میترسیدم سرم اومده بود.ملیحه از هیچی خبر نداشت برای همین هم از گریه هام تعجب کرده بود ..مرتضی رو دیدم که با خوشحالی و گل و شیرینی داره میاد کنار تختم ..اومد بالا سرم و گفت بهتری ؟خواست بیاد نزدیک و دست بکشه به پیشونیم ولی دستش رو پس زدم و سرم رو از توی دستم بیرون کشیدم و از روی تخت بلند شدم و راهی بیرون شدم...هرچقدر ملیحه میگفت حبیبه چیه چی شده حالت بده استراحت کن محل ندادم و رفتم ،
مرتضی که میدونست هیچ اصراری به موندنم نکرد ،پشت سرهم اشک میریختم و از بیمارستان رفتم بیرون ،بیرون بیمارستان که رسیدم تازه یادم اومد من که جایی بلد نیستم برم حتی ادرس خونه رو هم نمیدونم..روی دو زانو نشستم و چادرمو کشیدم و گریه کردم ،ملیحه و مرتضی یعد چند دقیقه اومدن بالا سرم و راهی خونه شدیم..مرتضی اونشب رو خونه موند هنوزم سکوت بود ..فردا صبحش بازهم رفتم به طلعت تلفن کردم ،وقتی گوشی رو برداشت در کمال ناباوری بی مقدمه و با استرس بهم گفت
حبیبه جواد اومده اهواز میخاد مرتضی رو تیکه تیکه کنه توروخدا برو هوای شوهرت رو داشته این بچه کار دستمون نده ...غلط کردم رفتم گفتم ...و صدای گریه کردنش از پشت تلفن میومد ،میگفت جواد اول رفته پیش پدر مرتضی حسین و شیشه های مغازه اش رو شکسته بعد هم کلی فحش و کتک بهش زده
بعد هم شبونه بر میداره میاد اهواز به قصد مرتضی ،خانوم جونم صبح که از موضوع باخبر میشه با غلامحسین برمیداره بیاد اهواز،فقط یک کلمه گفتم آقا جون خبر داره!طلعت هیچی نگفت..خوب میفهمیدم سکوت طلعت یعنی اقا جون هیچ حمایتی ازت نمیکنه..
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
✍حکایت
خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت.
آنروز مادرِ دخترک را خواست.
او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره."
ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!"
دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
چطور؟
هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده."
خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....!!🌺🌱
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
29.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#پاییزصحرا
#قسمت_چهارم
#قسمت_اخر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان_کوتاه
میز چرخخیاطی مامان، یک رومیزیِ گلدوزی، چند بسته پفک کوچک و یک جعبه آدامس موزی و آدامس شیک، همهی بساط کاسبی ما بود.
بابا دو کوچه پایینتر یک سوپریِ کوچک باز کرده بود و چند تا از بستههای مغازهاش هم سهم ما شده بودیم که بگذاریم روی میزمان و بمانیم چشمبهراه مشتری.
گوشههای کوچه، توی باغچههای قاعدهی پشت خاکانداز، هنوز کمی برف چرک یخزده بود، ولی ما سردمان نبود.
کاسبی و رویای پر از پول شدنِ قوطیِ خالیِ شیرخشک که گذاشته بودیم کنار بساطمان گرممان میکرد.
کمی که نشستیم درِ سبزِ خانهی آقای ساعدی باز شد. اول چرخهای ویلچرش آمد بیرون و بعد هم پاهایش
آقای ساعدی چاق بود. خیلی چاق. دور کمرش آنقدر پهن بود که اگر سهچهار تا از بچههای کوچه دستهایمان را به هم میدادیم و حلقه میزدیم دورش، باز دست اولی به آخری نمیرسید.
سگگ کمربندش را میانداخت به آخرین سوراخ و وقتی خم میشد چرخهای ویلچرش را بچرخاند، سینهاش میچسبند به چانهاش و حسابی هنوهون میکرد.
از در که آمد بیرون، چشمش افتاد به ما.
گفت: "کاسبی میکنین؟"
بعد چرخ را به زور از همان کمی اختلاف سطح حیاط و کوچه بالا کشید و آمد سمت ما. چند سرفهی خشک کرد و بعد گفت:
"یه آدامس موزی!"
ذوق کردیم. اولین مشتری را خدا رسانده بود. یک آدامس از توی بساط برداشتیم و دادیم دستش و قوطی شیرخشک را استندبای نگه داشتیم.
آقا ساعدی زیر نگاه منتظر ما، بستهی آدامس را باز کرد. یکی درآورد.
کاغذ لفافش را باز کرد. گذاشت توی دهانش و جوید. بعد گفت: "خوشمزهس!"
دستش را که باید میرفت سمت جیبش برد روی چرخ ویلچر، ویلچر را به زحمت چرخاند و راه افتاد سمت سر کوچه.
ما به هم نگاه کردیم. پولش؟
آقا ساعدی دستهای چاقش را فشار میداد روی چرخها، چرخها را میچرخاند، با چرخ کمباد میجنگید، ویلچر را کنترل میکرد که غش نکند به راست و بدن چاقش را میکشید تا سر کوچه و قوطی شیرخشک، خالی توی دست ما میماسید.
به سر کوچه که رسید، چرخید و به ما نگاه کرد. از همان فاصله هم میشد دانههای درشت عرق را روی پیشانیاش دید.
کمی مکث کرد. بعد دوباره چرخها را چرخاند، نیمدور زد، برگشت سمت ما.
به ما که رسید کمی طول کشید تا نفسش جا بیاید. گفت: "چرا دنبالم نیومدین؟"
چیزی نگفتیم.
گفت: "مگه پول آدامس رو نمیخواین؟"
گفتیم: "چرا!"
گفت: "یاد بگیرین حقتونو بگیرین.
" بعد مکث کرد و گفت: "حالا من دوباره میرم، بیاین دنبالم پولتونو بگیرین."
باز روی یک چرخ فشار آورد. باز دور زد، باز هنوهون کرد، باز عرق ریخت و راه افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم.
بعد بلند شدیم، قوطی شیرخشک را برداشتیم، رفتیم دنبالش. زدیم روی شانهاش.
گفت: "بله؟"
گفتیم: "پول آدامس!"
لبخند زد. دست برد توی جیبش، پول آدامس را درآورد و انداخت توی قوطی.
صدای خوردن سکه ته قوطی قلبمان را آرام کرد.
برگشتیم سر بساطمان و دیدیم که آقا ساعدی باز دور زد، راه رفته را برگشت، سرفه کرد، برایمان دست تکان داد و رفت توی خانهاش.
در خانه که بسته شد، ما به هم نگاه کردیم.
آقا ساعدی کاری بیرون نداشت، کاری سر کوچه نداشت، فقط آمده بود هوا بخورد، ولی به خاطر ما، بهخاطر اینکه به ما درس حقطلبی بدهد با آن ویلچرِ مشدیمندلیاش، با آن وضع نفسش دو بار رفته بود سر کوچه و برگشته بود.
رفته بود، نفسنفس زده بود، عرق ریخته بود تا به ما یاد بدهد که حقمان را بگیریم.
آقا ساعدی چند سال بعد، یک شب خوابید و صبح بیدار نشد، اما برای همه عمر به ما یاد داد که گاهی باید بزنیم روی شانهای و بگوییم: "پولش!"
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
هدایت شده از Ltms
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از Ltms
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از Ltms
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
31.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_ششم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیوچهارم
از اینکه خانوم جون داشت میومد اصلا حس خوبی نداشتم ،بی هدف و انگیزه به سمت خونه رفتم،از گرسنگی معده ام به صدا در اومده بود یهتکه نون خالی برداشتم بخورم هنوز لقمه ی اول از گلوم پایین نرفته بود در خونه محکم باز شد ،قیافه ی عصبانی و صورت پر از خون مرتضی رو دیدم ،پشت سرش احمد داشت میومد ولی قبل اینکه بیاد به خونه محکم درو بست نتونه بیاد ،بی انگیزه تر از اون چیزی بودم که بترسم یا بپرسم چی شده ،مرتضی با عصبانیت و سینه ای که تند تند بالا پایین میشد اومد بالا سرم و داد کشید به ولله حامله نبودی اینقدر میزدمت که بمیری..حالا دیگه میری آبروی منو میبری پیش خانواده ات؟؟ آره؟و شروع کرد به کشیدن موهام و تهدید کردن،مرتضی داد میزد ببینم یکبار دیگه داداش لاابالیت جواد به من حمله کنه حسابت با کرامت الکاتیبنه..از اینکه جواد مرتضی رو کوبونده بود خوشحال بودم برای همین کتکهایی بهم میزد درد نداشت زبون باز کردم و گفتم خوب کرد جواد کتکت زد ،صدای هوار مرتضی بیشتر میشد از اون طرف هم احمد پشت سر هم در رو میکوبید..خودمو رسوندم به در و به احمد گفتم به دادم برس احمد..احمد مرتضی رو کنار زد و بهش میگفت حقته وقتی میری بی آبرویی میکنی حقته مننم بودم رو سرت آوار میشدم مرتضی، مرتضی که حرفی برای گفتن نداشت بازهم به من توپید و گفت خوب کردم رفتم،حالا اگه میتونی بیا طلاق بگیر برو خونه ننه ات..اشک از چشمام سرازیر میشد به جای معذرت خواهیش بود ،احمد سعی میکرد مرتضی رو آروم کنه بعد از اینکه آروم شد احمد از خونه رفت بیرون و مرتضی هم پتوش رو انداخت و خوابید توی خودم مچاله شده بودم و به زندگی نحسم فکر میکردم...یکساعت به همین منوال گذشت که دیدم در میزنن،خانوم جونم پشت در بود به همراه احمد ..مرتضی با دیدن خانم جونم زیرلبی یه چی گفت اما متوجه نشدم دقیق چی میگه ولی منظورش رو فهمیدم که میگفت اهل و عیالش روهم کشونده خانم جونم گوش جواد رو گرفته بود و هلش داد توی خونه. و سر جواد داد کشید بگو غلط کردم جواد هم داد کشید من هیچ کار اشتباهی انجام ندادن خواست حمله کنه به سمت مرتضی ولی احمد جلوشو گرفت برای همین احمد دست جواد گرفت و از خونه بیرونش برد.جواد احمد چگونه بیرون رفتن خانم جونم یه دست مرتضی رو گرفت یه دست منو گرفت و گفت سوء تفاهم ها رو بذارید کنار هم به خوبی زندگیتون رو انجام بدید ولی من پوزخندی به خانم جونم زدم و گفتم بسه دیگه و چقدر قراره توی نقشت قرار بگیری خستم کردی، مرتضی سکوت بود هیچی نمیگفت یه خانوم جونم گفت مرتضی پسرم چیکار کردی این دختر چش سفید داره بی آبرویی میکنه.
مرتضی میلی به حرف زدن نداشت من شروع کردم و تمام ماجرا رو تعریف کردم مادرم گفت مرتضی تو چی میگی مرتضی گفت من حبیبه رو دوست دارم حاضر نیستم طلاقش بدم، خانم جونم گفت بفرما دختر چش سفید برای این همه راه منو کشوندی اینجا ؟؟؟حسابت با خودته...بعدهم دست مرتضی رو گرفت و گفت پاشو پسرم پاشو برو مغازه و به کارها رسیدگی کن این دختره بی پولی نکشیده نمیدونه،مرتضی روانه کرد و از خونه رفت بیرون الان من و مامان جونم تنها بودیم ،همین که مرتضی رفت شروع کرد به نیشگون گرفتن از با زور و کتک زدن من میگفت آبرومون رو توی یه روستا بردی.آقا داره از دست تو سکته میکنه به گفته برو دختر را از صدا کن وگرنه اگه ببرمت روستا با یک گلوله خلاصت میکنه ،اشکم در اومده بود از این همه بی رحمی گفتم ولی مرتضی به من خیانت کرده خانم جونمو نیشگون هاشو محکم تر شد و گفت
تو غلط کردی تو باید بسازی الانم که یه بچه تو شکمته ما دختری رو که فرستادیم دیگه پس نمی گیریم و توی گوشت فرو کن، بشین سر خونه زندگیت و آبرو داری کن.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
34kanize malakeye mesr.mp3
16.97M
#کنیز_ملکه_مصر
#میکل_پیرامو
#قسمت _ سی و چهارم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh