eitaa logo
داستان مدرسه
552 دنبال‌کننده
375 عکس
217 ویدیو
107 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6005660427923490286.mp3
6.43M
📚 قسمت-۱۰ ✍🏾نويسنده:جو ويتالى و دكتر ايهاليا كالاهولن گوينده:طيبه نجفى 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
33.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 حالم از همه کس داشت بهم میخورد ،قلبم داشت فشرده میشد،حالم دست خودم نبود داشتم از خیابون رد میشدم چادرم از سرم افتاد،همونجا بود که یهو به یه ماشین خوردم و به جای معذرت خواهی گوشم شنید که مرد پشت فرمون بهم میگفت تو چقدر خوشگلی خانوم ،بازم حالم بد شد و همونجا جلو ماشینش تمام محتویات معده ام خالی شد..تصور اینکه مرتضی از دیروز صبح توی اون خونه بود حالم رو لحظه به لحظه داشت بدتر میکرد.معده ام عصبی شده بود از فشاری که روم اومده بود ،خدایا کجا میرفتم چیکار میکردم توی شهر غریب به کی پناه میبردم..دم خونه که رسیدم نایی برای باز کردن در نداشتم دم خونه نشستم سرمو گذاشتم رو روی زانوم چادرمو کشیدم رو سرم و های های گریه کردم..نمیترسیدم کسی منو ببینه چون کسی منو اینجا نمیشناخت....برام مثل عصر عاشورا بود که زمین و آسمون گرفته است .. نفسم رو به زور تونستم بیرون بدم یاعلی گفتم و رفتم توی خونه... در و دیوار خونه برام تنگ بود ،تا ساعت ۸شب نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم، نه خبری از مرتضی شد نه از احمد داشتم به بدبختی هام فکر میکردم ...ساعت شد ۱۲شب بالاخره صدای چرخش کلید توی در اومد و احمد رو دیدم پشت سر مرتضی.. با دیدن مرتضی دوباره پر از خشم شدم و بلند شدم و تا میتونستم محکم با مشتم میزدم روی سینه اش و میگفتم من تازه عروست بودم،میگفتی عاشقمی،تازه دوماه نیست عروسی کردیم چطور تونستی بهم خیا نت کنی؟؟ این حق من بود!!!؟ منو اوردی شهر غریب دلمو بسوزونی!!؟ مرتضی ساکت بود هیچی نمیگفت و مشت های من میخورده به سینه و صورتش احمد یهو دستم و کشید و داد زد جبیبه کافیه ..گفتم احمد تو چی از من میخوای ها!صبوری؟؟؟ فردا برمیگردم روستا. احمد مرتضی رو از خونه بیرون کرد بعدش خودش اومد نشست کنارم و با ناله گفت زن داداش شرمنده اتم ولی من خیلی با مرتضی حرف زدم ....حرفش اینه ..بهم گفته برو به حبیبه بگو هم بهاره رو دوست دارم هم عاشق حبیبه ام..حرفی که مرتضی زده بود رو نمیتونستم هضم کنم یعنی چی که هم بهاره رو دوست داره هم عاشق منه ؟؟قبل از اینکه احمد حرف دیگه ای بزنه با قاطعیت گفتم غلط کرد برادر شما که این حرف رو بزنه فهمیدی احمد؟؟حالام از خونه ی من برو بیرون..احمد ملتمسانه گفت حبیبه من دعواهامو با مرتضی کردم زیرگوشی ها رو بهش زدم ، بهش گفتم کسی که زن به این زیبایی داره نگاه به دیگران نمیندازه ولی باور کن باور کن تقصیر مرتضی نیست ،من توی اون سوپری بودم دیدم این دختر چطور دلبری میکرد ، اول اومد سمت من ولی من محل ندادم متاسفانه مرتضی سست شد نميفهمم چطوری ولی مرتضی یک آن عوض شد ،الان هم اگه بسازی میتونی مرتضی رو از نو بسازی اون دختر رو از زندگیتون بیرون بندازی.... گفتم حرف زدنش راحته ولی وقتی توی شرایطش باشی نمیتونی این حرف ها رو قبول کنی من برمیگردم روستا،احمد گفت به خاطر من آبروریزی نکن،طلاق راه چاره نیست با حرف های احمد اشکام بند نمیومد گفتم احمد برو از خونه ام بیرون ،شبهایی که مرتضی به من میگفت بار داره برام میاد پیش اون دختره بوده میفهمی یعنی چی؟؟احمد گفت الان فقط یک هفته است با این دختره حبیبه،قبلا مادرش تلاش های زیادی میکرد برای دل بری از مرتضی ،وقتی دید مرتضی بهش اهمیت نمیده دخترش رو آورد سوپری،احمد داشت با من حرف میزد که یهو در خونه باز شد و مرتضی اومد داخل ،حالم از آروم بودنش خونسرد بودنش بهم میخورد اومد جلو و به احمد گفت میتونه بره از خونه بیرون..احمد قبل رفتنش بهم گفت التماست میکنم کاری بسازی.هرکسی توی موقعیت من بود صبوری براش معنایی نداشت،همین که احمد رفت‌ سه چهار تا تکه ظرفی که داشتم رو پرت میکردم از مرتضی و دهنم برای اولینبار به فحش باز شده بود..این حبیبه ی نماز خون و قران خون تبدیل شده بود به کسی که فحش میده....قلبم داشت مچاله میشد،مرتضی هیچی نگفت رفت گوشه ی اتاق خوابید،فرداش رفتم خونه ی ملیحه و گفتم ملیحه میخام زنگ بزنم روستا چیکار کنم ملیحه گفت ما که تلفن نداریم ولی همسایه مون یه خانم خوبیه اجازه میده از تلفنش استفاده کنیم ،منو برد خونه ی همسایه شون و شماره خونه ی طلعت رو گرفتم ،تنها کسی که دلسوزم بود طلعت بود توی دلم خدا خدا میکردم تلفن رو جواب بدن و اگر هم جواب بدن طلعت خونه باشه ،چون تلفن توی اتاق زن بابای بهمن بود...اولین بوق رو خورد دومی هم خورد سومی رو جواب دادن ،زن بابای بهمن بود که بعد از کلی احوال پرسی اجازه داد حرفم رو بزنم و بهش گفتم گوشی رو بده طلعت گفت طلعت خونه نیست و یکساعت دیگه زنگ بزنم..توی اون یکساعت پشت تلفن نشستم و دقیقه ها رو میشماردم..دوباره زنگ زدم ،اینبار طلعت بود که گوشی رو برداشت با شنیدن صدای طلعت بی هوا گریه ام گرفت 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 طلعت از پشت تلفن نگرانی میکرد و میگفت خدا مرگم بده دختر چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟مرتضی چیزی شده؟نکنه دعواتون شده ها ؟کتکت زده؟؟؟ دید حرفی نمیزنم اخر سر گفت جون به لبم کردی حبیبه بگو چی شده...دهن باز کردم و با صدایی که فقط هق هقش رو میشد تشخیص داد گفتم آبجی..تورووووخدا به بهمن بگو بیاد دنبال من من میخام برگردم روستا،هنوز صدای هیییع طلعت و صدای ضربی که مشخص بود زده بود تو صورتش توی گوشمه..گفت حبیبه پناه برخدا خدا مرگم بده چیشده..جریان رو از صفر برای طلعت تعریف کردم صدای گریه های طلعت از پشت تلفن میومد طلعت ساکت ساکت بود،بهش گفتم طلعت تورو خدا به بهمن بگو بیاد من و از این جهنم دور کنه ،نمیخام دیگه شوهر داری کنم خستمه ،طلعت با بغض گفت درستش میکنم تو فقط صبر کن،بهمن نمیتونه بیاد دنبالت چون هر اتفاقی بیوفته خانواده شوهرت و آقا جون میگن غلط کرده رفته پی زن مردم ،تنها راهش اینه برم به آقا جون بگم ،فقط آبرو داری کن گریه ام بیشتر شد و گفتم آقاجون که پشت من نیست اخلاق خانوم جونم که میشناسی ،بالاخره بغض طلعت شکست و با زاری گفت حبیبه دستم از همه جا کوتاست به ولله اگه اقا جون نبود خودم میومدم دنبالت ولی الان نمیتونم،فهمیدم طلعت راست میگه بهمن کسی نبود که بتونه بیاد دنبال من ،پاهام جونی برای رفتن به سمت خونه رو نداشت ،ملیحه که حسابی نگران شده بود از ماجرا چیزی نمیفهمید،آفتاب داغ اهواز مستقیم میخورد روی سرم ،چشمام داشت سیاهی میرفت ،نمیدونم چی شد یکدفعه دنیا برام تیره و تار شد افتادم روی زمین..با احساس ضعف و درد بدی توی سرم چشمام رو باز کردم،چشم های نگران ملیحه رو دیدم و فهمیدم که توی بیمارستانم..ملیحه گفت حبیبه خوبی؟گفتم چرا من بیمارستانم،ملیحه لبخندی زد و گفت برای اینکه به خودت نمیرسی نی نی توی دلت ضعف کرده ..چی ؟چی میشنیدم ؟؟نی نی توی دلم ؟؟؟ گیج نگاه ملیحه کردم ،ملیحه با خنده گفت حبیبه تو بارداری..دنیاااا جلو چشمم سیاه شد ..از چیزی که میترسیدم سرم اومده بود.ملیحه از هیچی خبر نداشت برای همین هم از گریه هام تعجب کرده بود ..مرتضی رو دیدم که با خوشحالی و گل و شیرینی داره میاد کنار تختم ..اومد بالا سرم و گفت بهتری ؟خواست بیاد نزدیک و دست بکشه به پیشونیم ولی دستش رو پس زدم و سرم رو از توی دستم بیرون کشیدم و از روی تخت بلند شدم و راهی بیرون شدم...هرچقدر ملیحه میگفت حبیبه چیه چی شده حالت بده استراحت کن محل ندادم و رفتم ، مرتضی که میدونست هیچ اصراری به موندنم نکرد ،پشت سرهم اشک میریختم و از بیمارستان رفتم بیرون ،بیرون بیمارستان که رسیدم تازه یادم اومد من که جایی بلد نیستم برم حتی ادرس خونه رو هم نمیدونم..روی دو زانو نشستم و چادرمو کشیدم و گریه کردم ،ملیحه و مرتضی یعد چند دقیقه اومدن بالا سرم و راهی خونه شدیم..مرتضی اونشب رو خونه موند هنوزم سکوت بود ..فردا صبحش بازهم رفتم به طلعت تلفن کردم ،وقتی گوشی رو برداشت در کمال ناباوری بی مقدمه و با استرس بهم گفت حبیبه جواد اومده اهواز میخاد مرتضی رو تیکه تیکه کنه توروخدا برو هوای شوهرت رو داشته این بچه کار دستمون نده ...غلط کردم رفتم گفتم ...و صدای گریه کردنش از پشت تلفن میومد ،میگفت جواد اول رفته پیش پدر مرتضی حسین و شیشه های مغازه اش رو شکسته بعد هم کلی فحش و کتک بهش زده بعد هم شبونه بر میداره میاد اهواز به قصد مرتضی ،خانوم جونم صبح که از موضوع باخبر میشه با غلامحسین برمیداره بیاد اهواز،فقط یک کلمه گفتم آقا جون خبر داره!طلعت هیچی نگفت..خوب میفهمیدم سکوت طلعت یعنی اقا جون هیچ حمایتی ازت نمیکنه.. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
✍حکایت خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت. آنروز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره." ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!" دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. چطور؟ هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده." خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....!!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺🌱 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
29.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
میز چرخ‌خیاطی مامان، یک رومیزیِ گلدوزی، چند بسته پفک کوچک و یک جعبه آدامس موزی و آدامس شیک، همه‌ی بساط کاسبی ما بود. بابا دو کوچه پایین‌تر یک سوپریِ کوچک باز کرده بود و چند تا از بسته‌های مغازه‌اش هم سهم ما شده بودیم که بگذاریم روی میزمان و بمانیم چشم‌به‌راه مشتری. گوشه‌های کوچه، توی باغچه‌های قاعده‌ی پشت خاک‌انداز، هنوز کمی برف چرک یخ‌زده بود، ولی ما سردمان نبود. کاسبی و رویای پر از پول شدنِ قوطیِ خالیِ شیرخشک که گذاشته بودیم کنار بساطمان گرممان می‌کرد. کمی که نشستیم درِ سبزِ خانه‌‌ی آقای ساعدی باز شد. اول چرخهای ویلچرش آمد بیرون و بعد هم پاهایش آقای ساعدی چاق بود. خیلی چاق. دور کمرش آن‌قدر پهن بود که اگر سه‌چهار تا از بچه‌های کوچه دستهایمان را به هم میدادیم و حلقه میزدیم دورش، باز دست اولی به آخری نمیرسید. سگگ کمربندش را می‌انداخت به آخرین سوراخ و وقتی خم‌ می‌شد چرخهای ویلچرش را بچرخاند، سینه‌اش می‌چسبند به چانه‌اش و حسابی هن‌وهون می‌کرد. از در که آمد بیرون،‌ چشمش افتاد به ما. گفت: "کاسبی می‌کنین؟" بعد چرخ را به زور از همان کمی اختلاف سطح حیاط و کوچه بالا کشید و آمد سمت ما. چند سرفه‌ی خشک کرد و بعد گفت: "یه آدامس موزی!" ذوق کردیم. اولین مشتری را خدا رسانده بود. یک آدامس از توی بساط برداشتیم و دادیم دستش و قوطی شیرخشک را استندبای نگه‌ داشتیم. آقا ساعدی زیر نگاه منتظر ما، بسته‌ی آدامس را باز کرد. یکی درآورد. کاغذ لفافش را باز کرد. گذاشت توی دهانش و جوید. بعد گفت: "خوشمزه‌س!" دستش را که باید می‌رفت سمت جیبش برد روی چرخ ویلچر، ویلچر را به زحمت چرخاند و راه‌ افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم. پولش؟ آقا ساعدی دستهای چاقش را فشار می‌داد روی چرخ‌ها، چرخ‌ها را می‌چرخاند، با چرخ کم‌باد می‌جنگید، ویلچر را کنترل می‌کرد که غش نکند به راست و بدن چاقش را می‌کشید تا سر کوچه و قوطی شیرخشک، خالی توی دست ما می‌ماسید. به سر کوچه که رسید، چرخید و به ما نگاه کرد. از همان فاصله هم میشد دانه‌های درشت عرق را روی پیشانی‌اش دید. کمی مکث کرد. بعد دوباره چرخ‌ها را چرخاند، نیم‌دور زد، برگشت سمت ما. به ما که رسید کمی طول کشید تا نفسش جا بیاید. گفت: "چرا دنبالم نیومدین؟" چیزی نگفتیم. گفت: "مگه پول آدامس رو نمیخواین؟" گفتیم: "چرا!" گفت: "یاد بگیرین حقتونو بگیرین. " بعد مکث کرد و گفت: "حالا من دوباره میرم، بیاین دنبالم پولتونو بگیرین." باز روی یک چرخ فشار آورد. باز دور زد، باز هن‌وهون کرد، باز عرق ریخت و راه افتاد سمت سر کوچه. ما به هم نگاه کردیم. بعد بلند شدیم، قوطی شیرخشک را برداشتیم، رفتیم دنبالش. زدیم روی شانه‌اش. گفت: "بله؟" گفتیم: "پول آدامس!" لبخند زد. دست برد توی جیبش، پول آدامس را درآورد و انداخت توی قوطی. صدای خوردن سکه ته قوطی قلبمان را آرام کرد. برگشتیم سر بساطمان و دیدیم که آقا ساعدی باز دور زد، راه رفته را برگشت، سرفه کرد، برایمان دست تکان داد و رفت توی خانه‌‌اش. در خانه که بسته شد، ما به هم نگاه کردیم. آقا ساعدی کاری بیرون نداشت، کاری سر کوچه نداشت، فقط آمده بود هوا بخورد، ولی به خاطر ما، به‌خاطر اینکه به ما درس حق‌طلبی بدهد با آن ویلچرِ مشدی‌مندلی‌اش، با آن وضع نفسش دو بار رفته بود سر کوچه و برگشته بود. رفته‌ بود، نفس‌نفس زده بود، عرق ریخته بود تا به ما یاد بدهد که حقمان را بگیریم. آقا ساعدی چند سال بعد، یک شب خوابید و صبح بیدار نشد، اما برای همه عمر به ما یاد داد که گاهی باید بزنیم روی شانه‌ای و بگوییم: "پولش!" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از Ltms
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese
هدایت شده از Ltms
با سلام و عرض ادب بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل می‌شود. لینک را به همکاران گرامی بدهید . پایه اول دبستان https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd پایه دوم دبستان https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada پایه سوم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2 پایه چهارم دبستان https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9 پایه پنجم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774 پایه ششم ابتدایی https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739 پایه هفتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1 پایه هشتم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6 پایه نهم متوسطه https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b برای رفاه حال همکاران عزیز گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89 گروه درسی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144 گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d بنا به اصرار دوستان گروه پایه دهم مختص رشته تجربی https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64 گروه پایه دهم مختص رشته انسانی https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677 گروه درسی پایه یازدهم https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434 گروه درسی پایه دوازدهم. https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550 گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از Ltms
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان مطالب مفید علمی و فرهنگی پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی @madrese_yar ✅ مجله کودکانه فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو آنچه شما دوست دارید 🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی ایده ها و ترفندهای خانه داری @ashpaziibaham یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب با ما خلاق شو @khalaghbashh هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh ✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
31.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 از اینکه خانوم جون داشت میومد اصلا حس خوبی نداشتم ،بی هدف و انگیزه به سمت خونه رفتم،از گرسنگی معده ام به صدا در اومده بود یه‌تکه نون خالی برداشتم بخورم هنوز لقمه ی اول از گلوم پایین نرفته بود در خونه محکم باز شد ،قیافه ی عصبانی و صورت پر از خون مرتضی رو دیدم ،پشت سرش احمد داشت میومد ولی قبل اینکه بیاد به خونه محکم درو بست نتونه بیاد ،بی انگیزه تر از اون چیزی بودم که بترسم یا بپرسم چی شده ،مرتضی با عصبانیت و سینه ای که تند تند بالا پایین میشد اومد بالا سرم و داد کشید به ولله حامله نبودی اینقدر میزدمت که بمیری..حالا دیگه میری آبروی منو میبری پیش خانواده ات؟؟ آره؟و شروع کرد به کشیدن موهام و تهدید کردن،مرتضی داد میزد ببینم یکبار دیگه داداش لاابالیت جواد به من حمله کنه حسابت با کرامت الکاتیبنه..از اینکه جواد مرتضی رو کوبونده بود خوشحال بودم برای همین کتکهایی بهم میزد درد نداشت زبون باز کردم و گفتم خوب کرد جواد کتکت زد ،صدای هوار مرتضی بیشتر میشد از اون طرف هم احمد پشت سر هم در رو میکوبید..خودمو رسوندم به در و به احمد گفتم به دادم برس‌ احمد..احمد مرتضی رو کنار زد و بهش میگفت حقته وقتی میری بی آبرویی میکنی حقته مننم بودم رو سرت آوار میشدم مرتضی، مرتضی که حرفی برای گفتن نداشت بازهم به من توپید و گفت خوب کردم رفتم،حالا اگه میتونی بیا طلاق بگیر برو خونه ننه ات..اشک از چشمام سرازیر میشد به جای معذرت خواهیش بود ،احمد سعی میکرد مرتضی رو آروم کنه بعد از اینکه آروم شد احمد از خونه رفت بیرون و مرتضی هم پتوش رو انداخت و خوابید توی خودم مچاله شده بودم و به زندگی نحسم فکر میکردم...یکساعت به همین منوال گذشت که دیدم در میزنن،خانوم جونم پشت در بود به همراه احمد ..مرتضی با دیدن خانم جونم زیرلبی یه چی گفت اما متوجه نشدم دقیق چی میگه ولی منظورش رو فهمیدم که میگفت اهل و عیالش روهم کشونده خانم جونم گوش جواد رو گرفته بود و هلش داد توی خونه. و سر جواد داد کشید بگو غلط کردم جواد هم داد کشید من هیچ کار اشتباهی انجام ندادن خواست حمله کنه به سمت مرتضی ولی احمد جلوشو گرفت برای همین احمد دست جواد گرفت و از خونه بیرونش برد.جواد احمد چگونه بیرون رفتن خانم جونم یه دست مرتضی رو گرفت یه دست منو گرفت و گفت سوء تفاهم ها رو بذارید کنار هم به خوبی زندگیتون رو انجام بدید ولی من پوزخندی به خانم جونم زدم و گفتم بسه دیگه و چقدر قراره توی نقشت قرار بگیری خستم کردی، مرتضی سکوت بود هیچی نمیگفت یه خانوم جونم گفت مرتضی پسرم چیکار کردی این دختر چش سفید داره بی آبرویی میکنه. مرتضی میلی به حرف زدن نداشت من شروع کردم و تمام ماجرا رو تعریف کردم مادرم گفت مرتضی تو چی میگی مرتضی گفت من حبیبه رو دوست دارم حاضر نیستم طلاقش بدم، خانم جونم گفت بفرما دختر چش سفید برای این همه راه منو کشوندی اینجا ؟؟؟حسابت با خودته...بعدهم دست مرتضی رو گرفت و گفت پاشو پسرم پاشو برو مغازه و به کارها رسیدگی کن این دختره بی پولی نکشیده نمیدونه،مرتضی روانه کرد و از خونه رفت بیرون الان من و مامان جونم تنها بودیم ،همین که مرتضی رفت شروع کرد به نیشگون گرفتن از با زور و کتک زدن من میگفت آبرومون رو توی یه روستا بردی.آقا داره از دست تو سکته میکنه به گفته برو دختر را از صدا کن وگرنه اگه ببرمت روستا با یک گلوله خلاصت میکنه ،اشکم در اومده بود از این همه بی رحمی گفتم ولی مرتضی به من خیانت کرده خانم جونمو نیشگون هاشو محکم تر شد و گفت تو غلط کردی تو باید بسازی الانم که یه بچه تو شکمته ما دختری رو که فرستادیم دیگه پس نمی گیریم و توی گوشت فرو کن، بشین سر خونه زندگیت و آبرو داری کن. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
34kanize malakeye mesr.mp3
16.97M
_ سی و چهارم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
35kanize malakeye mesr.mp3
20.69M
_ سی و پنجم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
36kanize malakeye mesr.mp3
18.16M
_ سی و ششم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
37kanize malakeye mesr.mp3
23.46M
_ سی و هفتم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
38kanize malakeye mesr.mp3
24.18M
_ سی و هشتم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
39kanize malakeye mesr.mp3
28.09M
_ سی و نهم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
40kanize malakeye mesr.mp3
41.17M
_ چهلم 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
41kanize malakeye mesr.mp3
28.43M
_ چهل و یک 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
42kanize malakeye mesr.mp3
14.61M
_ چهل و دو 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 در اخر خانوم جونم بهم گفت اگه بی اطلاعش یه بار دیگه زنگ بزنم به طلعت و از زندگیم بهش بگم خودم میدونم،خانوم جونم رفت کنار طاقچه وایساد و با دیدن پول های مرتضی که هرشب میاورد میذاشت گفت اخه دختر احمق توی عمرت اینهمه پولو یه جا دیده بودی؟؟بشین سرخونه زندگیت به ولله خانمی کن فکر و خیالات رو از زندگیت دور کن گیرررررم که مرتضی رفته با همون دختره که میگی الان تو راه برگشت داری؟؟اخه کی اقات پول میاورد میریخت توخونه،دندوناشو بهم فشار میداد میگفت مردتو گول بزن،سیاست داشته باش..حرفای خانم جون هیچکدوم برام خوشایند نبود ،به هرحال با بچه ی توی شکمم مجبور بدم به این زندگی ادامه بدم ،ظهر که مرتضی اومد خانوم جون گفت من قراره عصر برگردم برای همین مرتضی خانوم جونم رو برد سوپری و دوتا پلاستیک بزرگ بهش مواد غذایی داده بود ...خانوم جونم خوشحال بود هی برام از مرتضی چه چه و به به میزد..مرتضی عصر برگشت خونه و تلاشش رو میکرد از دلم بیرون بیاره ولی برام اهمیتی نداشت فقط بهش گفتم باهات این زندگی رو ادامه میدم درصورتی که دیگه نشونی از بهاره و مادرش توی زندگی مون نباشه،مرتضی با صورت کبود شده اش از کتک های جواد بهم خندید عین کسی که هیچ اتفاقی نیوفتاده ،و بهم گفت باشه خانوم تو فقط با‌من راه بیا دیگه کاری به بهاره ندارم..از اینکه اسمش رو هم از زبونش میشنیدم چندشم میشد ،..مرتضی هرروز به بهانه های مختلف برام‌گل میاورد شبا زود میومد خونه ،هدیه برام‌میاوردعصر ها من و میبرد بازار وباز هم‌مثل روزهای قبلش شده بود،ماه ۵بارداری بودم که ملیحه از روی شکمم و چیزایی که میگفتم میگفت بچه ات دختره،رفته بودم براش لباس دخترونه گرفته بودم شبا تا صبح با بوی خوب لباسش سپری میکردم،کم کم زندگی‌مون رو روال افتاده بود که یه روز مرتضی بهم گفت حبیبه کم کم داری سنگین میشی کاش میرفتی روستا،گفتم هنوز سنگین نشدم تازه ماه ۶بارداری ام هنوز کلی دیگه مونده،مرتضی خیلی اصرار داشت به رفتنم،میگفت نیاز به مراقبت داری و‌من هنوز احساس به مراقبت نمیکردم ماه ۷بارداری بودم که بعد ۷ماه مرتضی یک هفته پشت سرهم شبا ساعت ۱۲میومد خونه و میگفت داره برام جنس میرسه و هربار اخرشب میومد مثل همیشه گل یا هدیه توی دستش بود ،با خودم قول داده بودم دیگه شک نکنم روی حرفش حساب کرده بودم..اینقدر مرتضی با محبت شده بود که جایی برای شک کردن هم باقی نمی موند،یه روز عصر من رو برد بازار و برام تموم وسایل های مورد نیاز بچه رو خرید و هرچی خودم برلی زایمان نیاز داشتم رو گرفتیم،و بهم گفت اگه تو بری روستا و بچه مون رو اونجا به دنیا بیاری خیال من هم راحت تره ،قرار بود دو روز دیگه برگردم روستا ،به مرتضی گفتم شب رو بیا غذا درست میکنم بریم بیرون گفته بود باشه ولی اونشب هم خودم تنها موندم،دوست داشتم برای احمد زنگ بزنم و ازش بپرسم مرتضی کجاست ولی با اتفاقاتی که افتاد روی دیدنش رو نداشتم‌..مثل هربار خسته از سر سوپری برگشت و خوابید ،حتی شام هم نخورد ،فردا صبح با ماشینی که مرتض کرایه کرده بود راهی روستا شدم ..طی گذشتن از کوچه بعد از ۸ماه بهاره رو دیدم مثل هربار که میدیدمش آرایش کرده داشت از خونه شون بیرون میومد...هنوز به اول کوچه نرسیده بودیم تموم وجودم رو استرس گرفته بود،ولی به خودم نهیب میزدم چته حبیبه مرتضی که کنار تو نشسته داره برميگرده روستا،نگاهی به مرتضی کردم دیدم توی فکره...قلبم لرزید و گفتم نکنه به یاد بهاره افتاده ..توی دلم آشوبی به پا بود مرتضی برگشت و لبخندی بهم زد که فورا بهش گفتم مرتضی میشه وقتی برگشتیم خونه رو عوض کنیم ؟؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
31.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📌هفت درس مولانا  درس اول عشق را بی معرفت معنا مکن زر نداری مشت خود را وا مکن درس دوم گر نداری دانش ترکیب رنگ بین گلها، زشت یا زیبا نکن درس سوم پیرو خورشید یا آیینه باش هر چه عریان دیده ای افشا مکن درس چهارم ای که از لرزیدن دل آگهی هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن درس پنجم دل شود روشن زشمع اعتراف با کس ار بد کرده ای، حاشا مکن درس ششم زر بدست طفل دادن ابلهی ست اشک ر ا نذر غم دنیا مکن درس هفتم خوب دیدن شرط انسان بودن است عیب را در این و آن پیدا مکن 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
33.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh