کارگاه عزت نفس 01.mp3
10.11M
#کارگاه_عزت_نفس
قسمت اول
از فرش تا عرش...
راه آسانی نیست!
اولین لازمه ی کسب محبوبیت و عزّت،
🤔تفــکرِ صحیح است.
قبل از هر چیز فکرتُ مهندسی کن!
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
«در زندگیم سختیهایی را تحمل کردم که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم؛ حتى بعدها باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم؛ انسان خودش را
نمیشناسد، خصوصا قدرتهایش را ..»
📚نباید میماندیم
_معین دهاز
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#تیکه_کتاب
ما خودمان را با کسانی مقایسه میکنیم که مطلقاً هیچ ارتباطی با ما ندارند.
در نتیجه حس میکنیم از آنچه واقعاً هستیم کوچکتریم.
📓پیگیر_اخبار_نباشید
✍️#رولف_دوبلی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📚📓سخنان بزرگان و افراد مشهور در مورد کتاب و مطالعه که یک دنیا فایده دارد📚📓
📚برای من، تعطیلات، برداشتن یک کتاب، رفتن به یک کوه و خواندن آن است
“سونام کاپور”📚
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📚 جزء از کل
تن به بازی زندگی بِده
و سعی نکن از قانون هاش سر دربیاری.
زندگی را قضاوت نکن،
فکر انتقام نباش،
یادت باشه آدم های روزه دار زنده می مونن
ولی آدم های گرسنه می میرن،
موقعی که خیالاتت فرو می ریزن بخند
و از همه مهم تر،
همیشه قدر لحظه لحظه ی این
اقامت مضحکت را تو این جهنم بدون!
استیو تولتز
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
عجایب فوتبال ایران با آقای کارشناس.mp3
3.7M
😂 بررسی عجیب ترین اتفاقات تاریخ فوتبال ایران با آقای کارشناس
در طنز ورزشی "توپ"
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
222_62561588495285.mp3
16.13M
.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: فرماندهان⚜
🔹قسمت پنجم🔹
💜شهید محمد جهان آرا💜
(ماجرای مقاومت در خرمشهر )
🔴 محمد به سربازهاش گفت: بچه ها خرمشهر سقوط کرد عیبی نداره یک روزی پس میگیریم ولی مواظب باشین ایمان تون سقوط نکنه...🥺
#داستان
#قهرمان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━
🌱
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تقویم_روز_یکشنبه
#هشتم_مهر_۱۴۰۳
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای ۱۵ گانه تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar1
#پایه_اول #ابتدایی #مدرسه
📖 تقویم شیعه
☀️ یکشنبه:
شمسی: یکشنبه - ۰۸ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 29 September 2024
قمری: الأحد، 25 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹صلح امام حسن مجتبی علیه السلام، 41ه-ق
🔹جنگ دومة الجندل، 5ه-ق
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️15 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️39 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️47 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
.
🍃 کلاس سبز. 🪴🪴🪴🪴🪴
💠 سال سوم خدمت آموزگار پایه چهارم دبستان شهید مطهری منطقه زرقان بودم، رابطه ام با بچه ها حسنه بود، ماه دوم یا سوم سال تحصیلی به آنها گفتم: نظرتان چیست?! کاش برای زیباتر شدن کلاس یک گلدان گل🪴 کنار پنجره🪟 می گذاشتیم؟! بلافاصله یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه ! ما یه گلدون گل🪴 از خونه میاریم. گفتم : ممنون! پدر و مادرتون راضی باشن! گفت: حتما" ! ما تو خونه گلدون زیاد داریم! به دنبال آن یکی دیگر از بچه ها گفت: من هم یه گلدون🪴 میارم !و همینطور...
خلاصه به فاصله چند روز, حاشیه دو پنجره کلاس پر از گلدانهای گل شد به گونه ای که جا برای گلدانهای جدید نبود و مجبور شدیم پایه ای برای قرار دادن گلدانهای تازه رسیده فراهم نماییم. 🪴🪴🪴🪴🪴
💫کلاس واقعاً دلچسب و دیدنی شده بود، هر روز احساس می کردم در باغ سرسبزی قدم میگذارم که بچه ها گلهای🌸🌺🌼 با طراوت آن بودند.
⭕️باور داشتم تغییر فضا روی روحیه بچه ها و فراگیری آنها تأثیر گذاشته است.
🌀هرگاه زمان، مکان و شرایط مناسب باشد می توان به ایجاد چنین تغییراتی نیز اندیشید.
🍎🍏
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌈علاقه آقا آرمان طاهری به معلمی او را شاعر نمود
⭐️آقا آرمان سال گذشته سرباز معلم و در دبستان شهید مدنی شهرستان سپیدان
در کلاس چند پایه تدریس می نمود
دعا می کنیم آزمونهای استخدامی را با موفقیت سپری و به صورت رسمی وارد حرفه مقدس معلمی شود.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳ و ۴
در بازشد و بابا اومد داخل، من و سارا بلند شدیم و سلام کردیم، سمت بابا رفتم و خریدها رو از دستش گرفتم
-آخه پدرمن، مگه نگفتم اگه خریدی دارین به من بگید
-جنابعالی ازاین به بعد باید خریدهای خونه خودتو انجام بدی
تک خنده ای زدم وگفتم:
-حالاکه نه به باره نه به داره باباجون، هنوزکه هیچی نشده
-هم به باره هم به داره، انگار نه انگار فردا شب قراره بریم خاستگاری، بعدشم، وقتی خود مائده گفته بیان خاستگاری، پس همه چی حله
لبخندی به روش زدم
¤¤شب خاستگاری¤¤
خودمو تو آینه برانداز کردم، چقدر خوشتیپم من....در اتاق رو بازکردم و رفتم تو هال،
مامان بادیدنم کلی قربون صدقم رفت
بابا دستشو گذاشت رو شونهم و گفت: -ایشالله کت و شلواد دامادیت
خجالت زده سرمو انداختم پایین که سارا گفت:
-خیلی خودتو تحویل گرفتی ها خان داداش
مامان: چشم حسودا به دور
زدم زیرخنده
سارا: -واااا، مامان! الان فهمیدم من سرراهی ام
-حسود هرگز نیاسود سارا خانم
سارا: هاهاها
بابا: کل کل بسه دیگه، بریم دیر شد
بلاخره سمت خونه عمو مهدی راه افتادیم
❤️مائده
با حرص نفسمو دادم بیرون،
البته عصبانی هم بودم، هم از دست خودم، هم از دست خونوادم، هم از دست بیخیالی های آرمان.....
گوشیمو از رو عسلی برداشتم و به آرمان زنگ زدم، بعد از چند تا بوق جواب داد
-بههه، مائده خانم، سلام خوبی؟
-علیک سلام، بنظرتون الان باید خوب باشم؟
-باز چیشده؟
-امشب دارن میان خواستگاریم اونوقت تازه میپرسید چم شده؟
-مگه من بهت نگفتم نگران چیزی نباش و فقط نقشه رو اجرا کن
-آقا آرمان من نمیتونم، اون پسر عموی منه، ما باهم بزرگ شدیم، دلم نمیاد دلشو بشکونم
-مائده خانم صد دفعه بهت گفتم، برای آیندهت باید پا رو دلت بذاری
-ولی...
-دوست داری یه عمر باترس اینکه ممکنه بلایی سر امیرعلی بیاد زندگی کنی؟
-ن... نه خب
-پس دیگه حرفی نباشه، درسته بعدممکنه امیرعلی ازدستت عصبانی بشه، ولی بعدا فراموش میکنه، به آیندهت فکر کن مائده خانم، به آیندمون
کمی با حرف آرمان آروم شدم
-خیلی خوب، کاری نداری؟
-نه خداحافظ
تماس رو قطع کردم و گوشیمو گذاشتم رو عسلی، نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
روبه روی آینه ایستادم به فکر کردن....
من دختر مذهبی نبوده و نیستم، حق خودمو میدونستم که بهترین زندگی داشته باشم. با اونی که دوست دارم آیندهمو بسازم.
آرمان مدت خیلی زیادیه منو میخواد،
خواستگاری هم کرده اما مامان و بابا مخالفن. اما من نمیتونم زیر بار حرفشون برم. دیگه هیچی برام مهم نیست. من میخوام آینده خودمو داشته باشم. وقتی با آرمان رفتم امیرعلی هم یه فکری میکنه برای خودش.....
با همین فکرا روسریمو درست کردم و رفتم پایین. وارد آشپزخونه شدم و کنار مامان ایستادم
-کاری هست بکنم؟
-فعلا نه، مائده من فنجان هارو برات آماده کردم، بعدا که صدات کردیم داخل فنجان ها چای بریز بیار
-چشم
نگاهی به من انداخت و پرسید:
-خوبی؟
-آره خوبم مامان جون
-رنگ به رونداری، چیزی شده؟
-نه قربونت برم خوبم فقط یکم خوابم میاد، آخه ازصبح دانشگاه بودم
لبخندی زد، همون لحظه ایلیا اومد و سمت ظرف میوه رفت
ایلیا: اوه اوه، این سیب قرمزه رو ببین داره واسه من چشمک میزنه
-آهای، دستتو وردار پُر میکروبه
ایلیا دهنشو کج کردوگفت:
_خدا به داد امیرعلی برسه
یه لحظه بغض کردم کاش امشب آرمان میومد، کاش امشب آرمان اینجا بود و همه چی تموم میشد. ولی نفس عمیقی کشیدم
صدای آیفون اومد، ایلیا بدوبدو رفت تو هال و گفت:
_اومدن
همراه مامان از آشپزخونه رفتیم بیرون و کنار در به استقبالشون ایستادیم، به تک تکشون سلام کردیم و در آخر امیرعلی سربه زیر اومد داخل،
لبخنداز کنار لبش کنار نمیرفت، یه لحظه دلم به حالش سوخت،سبد گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم و بعد زود برگشتم تو آشپزخونه....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh