222_62561588495285.mp3
16.13M
.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: فرماندهان⚜
🔹قسمت پنجم🔹
💜شهید محمد جهان آرا💜
(ماجرای مقاومت در خرمشهر )
🔴 محمد به سربازهاش گفت: بچه ها خرمشهر سقوط کرد عیبی نداره یک روزی پس میگیریم ولی مواظب باشین ایمان تون سقوط نکنه...🥺
#داستان
#قهرمان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━
🌱
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تقویم_روز_یکشنبه
#هشتم_مهر_۱۴۰۳
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای ۱۵ گانه تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar1
#پایه_اول #ابتدایی #مدرسه
📖 تقویم شیعه
☀️ یکشنبه:
شمسی: یکشنبه - ۰۸ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 29 September 2024
قمری: الأحد، 25 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹صلح امام حسن مجتبی علیه السلام، 41ه-ق
🔹جنگ دومة الجندل، 5ه-ق
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️15 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️39 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️47 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
.
🍃 کلاس سبز. 🪴🪴🪴🪴🪴
💠 سال سوم خدمت آموزگار پایه چهارم دبستان شهید مطهری منطقه زرقان بودم، رابطه ام با بچه ها حسنه بود، ماه دوم یا سوم سال تحصیلی به آنها گفتم: نظرتان چیست?! کاش برای زیباتر شدن کلاس یک گلدان گل🪴 کنار پنجره🪟 می گذاشتیم؟! بلافاصله یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه ! ما یه گلدون گل🪴 از خونه میاریم. گفتم : ممنون! پدر و مادرتون راضی باشن! گفت: حتما" ! ما تو خونه گلدون زیاد داریم! به دنبال آن یکی دیگر از بچه ها گفت: من هم یه گلدون🪴 میارم !و همینطور...
خلاصه به فاصله چند روز, حاشیه دو پنجره کلاس پر از گلدانهای گل شد به گونه ای که جا برای گلدانهای جدید نبود و مجبور شدیم پایه ای برای قرار دادن گلدانهای تازه رسیده فراهم نماییم. 🪴🪴🪴🪴🪴
💫کلاس واقعاً دلچسب و دیدنی شده بود، هر روز احساس می کردم در باغ سرسبزی قدم میگذارم که بچه ها گلهای🌸🌺🌼 با طراوت آن بودند.
⭕️باور داشتم تغییر فضا روی روحیه بچه ها و فراگیری آنها تأثیر گذاشته است.
🌀هرگاه زمان، مکان و شرایط مناسب باشد می توان به ایجاد چنین تغییراتی نیز اندیشید.
🍎🍏
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌈علاقه آقا آرمان طاهری به معلمی او را شاعر نمود
⭐️آقا آرمان سال گذشته سرباز معلم و در دبستان شهید مدنی شهرستان سپیدان
در کلاس چند پایه تدریس می نمود
دعا می کنیم آزمونهای استخدامی را با موفقیت سپری و به صورت رسمی وارد حرفه مقدس معلمی شود.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳ و ۴
در بازشد و بابا اومد داخل، من و سارا بلند شدیم و سلام کردیم، سمت بابا رفتم و خریدها رو از دستش گرفتم
-آخه پدرمن، مگه نگفتم اگه خریدی دارین به من بگید
-جنابعالی ازاین به بعد باید خریدهای خونه خودتو انجام بدی
تک خنده ای زدم وگفتم:
-حالاکه نه به باره نه به داره باباجون، هنوزکه هیچی نشده
-هم به باره هم به داره، انگار نه انگار فردا شب قراره بریم خاستگاری، بعدشم، وقتی خود مائده گفته بیان خاستگاری، پس همه چی حله
لبخندی به روش زدم
¤¤شب خاستگاری¤¤
خودمو تو آینه برانداز کردم، چقدر خوشتیپم من....در اتاق رو بازکردم و رفتم تو هال،
مامان بادیدنم کلی قربون صدقم رفت
بابا دستشو گذاشت رو شونهم و گفت: -ایشالله کت و شلواد دامادیت
خجالت زده سرمو انداختم پایین که سارا گفت:
-خیلی خودتو تحویل گرفتی ها خان داداش
مامان: چشم حسودا به دور
زدم زیرخنده
سارا: -واااا، مامان! الان فهمیدم من سرراهی ام
-حسود هرگز نیاسود سارا خانم
سارا: هاهاها
بابا: کل کل بسه دیگه، بریم دیر شد
بلاخره سمت خونه عمو مهدی راه افتادیم
❤️مائده
با حرص نفسمو دادم بیرون،
البته عصبانی هم بودم، هم از دست خودم، هم از دست خونوادم، هم از دست بیخیالی های آرمان.....
گوشیمو از رو عسلی برداشتم و به آرمان زنگ زدم، بعد از چند تا بوق جواب داد
-بههه، مائده خانم، سلام خوبی؟
-علیک سلام، بنظرتون الان باید خوب باشم؟
-باز چیشده؟
-امشب دارن میان خواستگاریم اونوقت تازه میپرسید چم شده؟
-مگه من بهت نگفتم نگران چیزی نباش و فقط نقشه رو اجرا کن
-آقا آرمان من نمیتونم، اون پسر عموی منه، ما باهم بزرگ شدیم، دلم نمیاد دلشو بشکونم
-مائده خانم صد دفعه بهت گفتم، برای آیندهت باید پا رو دلت بذاری
-ولی...
-دوست داری یه عمر باترس اینکه ممکنه بلایی سر امیرعلی بیاد زندگی کنی؟
-ن... نه خب
-پس دیگه حرفی نباشه، درسته بعدممکنه امیرعلی ازدستت عصبانی بشه، ولی بعدا فراموش میکنه، به آیندهت فکر کن مائده خانم، به آیندمون
کمی با حرف آرمان آروم شدم
-خیلی خوب، کاری نداری؟
-نه خداحافظ
تماس رو قطع کردم و گوشیمو گذاشتم رو عسلی، نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
روبه روی آینه ایستادم به فکر کردن....
من دختر مذهبی نبوده و نیستم، حق خودمو میدونستم که بهترین زندگی داشته باشم. با اونی که دوست دارم آیندهمو بسازم.
آرمان مدت خیلی زیادیه منو میخواد،
خواستگاری هم کرده اما مامان و بابا مخالفن. اما من نمیتونم زیر بار حرفشون برم. دیگه هیچی برام مهم نیست. من میخوام آینده خودمو داشته باشم. وقتی با آرمان رفتم امیرعلی هم یه فکری میکنه برای خودش.....
با همین فکرا روسریمو درست کردم و رفتم پایین. وارد آشپزخونه شدم و کنار مامان ایستادم
-کاری هست بکنم؟
-فعلا نه، مائده من فنجان هارو برات آماده کردم، بعدا که صدات کردیم داخل فنجان ها چای بریز بیار
-چشم
نگاهی به من انداخت و پرسید:
-خوبی؟
-آره خوبم مامان جون
-رنگ به رونداری، چیزی شده؟
-نه قربونت برم خوبم فقط یکم خوابم میاد، آخه ازصبح دانشگاه بودم
لبخندی زد، همون لحظه ایلیا اومد و سمت ظرف میوه رفت
ایلیا: اوه اوه، این سیب قرمزه رو ببین داره واسه من چشمک میزنه
-آهای، دستتو وردار پُر میکروبه
ایلیا دهنشو کج کردوگفت:
_خدا به داد امیرعلی برسه
یه لحظه بغض کردم کاش امشب آرمان میومد، کاش امشب آرمان اینجا بود و همه چی تموم میشد. ولی نفس عمیقی کشیدم
صدای آیفون اومد، ایلیا بدوبدو رفت تو هال و گفت:
_اومدن
همراه مامان از آشپزخونه رفتیم بیرون و کنار در به استقبالشون ایستادیم، به تک تکشون سلام کردیم و در آخر امیرعلی سربه زیر اومد داخل،
لبخنداز کنار لبش کنار نمیرفت، یه لحظه دلم به حالش سوخت،سبد گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم و بعد زود برگشتم تو آشپزخونه....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۵ و ۶
❤️امیرعلی
دور هم نشسته بودیم،
آقایون که گرم صحبت درمورد آب و هوا بودن، خانما هم آروم داشتن حرف میزدن، ایلیا هم عین من به در و دیوار نگاه میکرد، آخرسرهم دووم نیورد و عزیزجون رو صدا زد
عزیز: جانم ایلیا
ایلیا به من اشاره کرد،
عزیزهم انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
-آقایون به نظرتون نریم سراغ اصل مطلب؟
بابابزرگ: -خانما شماچی؟ انگار فقط ما داشتیم حرف میزدیم
سرمو انداختم پایین و آروم خندیدم
ایلیا: -خیلی خب بابااا
بلاخره شروع کردن درمورد زندگی و آیندهی من و مائده حرف زدن
❤️مائده
نمیدونم چقدر گذشت که مامان صدام زد، سینی چایی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی و به تک تکشون چایی تعارف کردم و درآخر کنار مامان نشستم
زن عمو:-اگه بزرگترا اجازه بدن، من این انگشتر نشون رو دست مائده جان بکنم
زن عمو بلندشدوسمتم اومد، انگشتر رو دستم کردو سرمو بوسید
زن عمو: مبارکت باشه عزیزم
به یک لبخند اکتفا کردم
همه دست زدن، انگار امشب به جزمن همه خوشحالن
بابابزرگ:-فردا انشالله که رفتن آزمایش بدن...
رو کرد سمت بابا و عمومحمد و ادامه داد: -شماها تو آزمایشگاه دوست و آشنا زیاد دارین بگید کارشونو زود انجان بدن، که انشالله چهارشنبه عقدشون کنیم
بابا و عمو همزمان چشمی گفتن
یک ساعت بعد همه برگشتن خونشون منم رفتم تو اتاقم
.
.
.
.
مامان: -چی؟ فردا نمیتونی بری آزمایشگاه
-نه مامان
-چرا اخه؟
-من فردا آزمون مهمی دارم نمیتونم برم آزمایشگاه
بابا: حالا نمیشه از استادت اجازه بگیری؟
-نه باباجون، خودتون هم میدونید، این ترم خیلی مهمه، حالا... چرا اینقدر عجله دارین، بذاریدش واسه پس فردا
مامان و بابا نگاهی به هم انداختن
بابا: -خیلی خب، مثل اینکه چاره ای نداریم
و بعد اتاقمو ترک کردم،
رو تختم دراز کشیدم، یکم عذاب وجدان داشتم واسه این کارم، ولی... به آیندم می ارزید. ایندهم و علاقم از همه چی برام مهمتر بود. ایندهم رو خودم میخام بسازم نه اینکه مجبور بشم انتخاب کنم
❤️امیرعلی
داشتم سمت اتاقم میرفتم که دیدم رامین همونطور که سرش تو پرونده بود داشت سمتم میومد، نگاهم به زمین که روش آب ریخته بود کشیده شد،
خواستم به رامین هشدار بدم ولی کاراز کار گذشت و با کله افتاد زمین، همهی اونایی که تو سالن بودن خندیدن منم بزور خودمو نگه داشتم،
سمتش رفتم و دستشو گرفتم، نگاهی بهم انداخت و گفت:
-کوفت
زدم زیرخنده اونم یه پس گردنی حوالهم کرد
-آیی، چرا میزنی
-نخند
-خیلی خب حالا، چرا جلوتو نمیبینی برادر من
-ازبس که سرم شلوغه، هرچی میکشم ازدست سرهنگه
-دوباره انداختی گردن سرهنگ؟
همون لحظه فرهاد اومد سمتمون
فرهاد: سلااام، خوبید
باهم دست دادیم و سلام و احوالپرسی کردیم. فرهاد نگاهی به رامین کرد وگفت:
-این بازچشه؟ آدم اول صبحی قیافه ی اینو ببینه افسردگی میگیره
رامین: -ببین منو، سربه سرم بذاری سقف اینجارو میریزم رو سرت ها
فرهاد:-اوه اوه، چه بی اعصاب، انگار دیشب خیلی بهت بد گذشته رامین خان، بنظرم برگردی خونه بخوابی
-آره داداش، دوره تنبیهت به پایان رسید
رامین: -حیف که الان حال ندارم، ولی باشه دارم براتون، خداحافظ
-خداحافظ
فرهاد: -خداحافظ داداش
بعداز رفتن رامین، من و فرهاد هم هر کدومون یه سمتی رفتیم تا به کارهامون برسیم
❤️مائده
تو اتاقم بودم که با صدای بابا بلند شدم و سمت در رفتم، ازصداش معلوم بود خیلی عصبانیه، نکنه دوباره آرمان رفته سراغش
از اتاقم رفتم بیرون و کنار راه پله ایستادم
-سلام
بابا روکرد سمتم و با عصبانیت گفت:
-سلام و... لااله الاالله
مامان:-آقامهدی توروخدا آروم باش، خب بهم بگو چیشده
بابا با عصبانیت سمتم اومد و روبه روم ایستاد، خطاب به مامانم گفت:
-ازاین چشم سفید بپرس چیشده، ازاین بپرس دقیقا چه خبره
به چشمام خیره شد و ادامه داد:
-ازاین بی حیا بپرس به اون پسره آرمان چیا گفته
احساس کردم برای یه لحظه نمیتونم نفس بکشم، حتی نمیتونستم حرکت بکنم، کم کم حس کردم صورتم خیس شده، خیس اشک...
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📖 تقویم شیعه
☀️ دوشنبه:
شمسی: دوشنبه - ۰۹ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 30 September 2024
قمری: الإثنين، 26 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️14 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️38 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️46 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar9
232_62568600099495.mp3
18.21M
.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ⚜قصه های: #فرماندهان⚜
🔹قسمت ششم🔹
🧡شهید حسین خرازی🧡
(ماجرای گرفتن سنگرهای دشمن)
🔴 حاج حسین به فرمانده عراقی گفت: من یه پات رو قطع کردم، میخوام بیام پای دیگهت رو هم قطع کنم...
#داستان
#قهرمان
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━
🌱
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان قومی که خداوند میمونشان کرد!
🔹خداوند در قرآن نام گروهی از یهود را اصحاب شنبه نامیده است. ماجرا از این قرار است که این گروه در دهكدهاى نزديک دریا بودند و دستور الهی بر این بود که غیر از شنبهها هر روز میتوانستند ماهیگیری کنند.
🔹اما این یهودیان در روزهای هفته بهسختی میتوانستند ماهی بگیرند اما شنبهها ماهیان به امر خداوند به روی آب آمده و حتی خود را از طریق رودها خود را نزدیک خانههای این گروه میکردند.
🔹این قوم با یک کلاه شرعی حوضهایی درست کردند تا وقتی ماهیان شنبهها خودنمایی میکنند داخل این حوضها بیفتند و بعد از شنبه ماهیها را صید کنند.
🔹بعد این جریان این قوم ۳ گروه شدند؛ عدهای که این خلاف را انجام میدادند؛ عدهای که درباره این موضوع ساکت بودند و گروهی که بقیه را از این خلاف نهی میکردند. در آخر ۲ گروه اول به عذاب الهی دچار و به میمون مسخ شدند و تذکردهندگان نجات یافتند.
🖼 تصویر با استفاده از هوش مصنوعی تولید شده است.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🔴 تجربه های معلمین روایت انسانی (۱)
حال خوب این روزها
روایت قسمت تاریخ کتاب مطالعات اجتماعی هفتم، برگرفته از کتب تاریخ تمدن غربی هست. امسال برای تدریس مطالعات اجتماعی کلاس هفتم، تصمیم گرفتم از مباحث روایت انسان استفاده کنم. برای همین، قسمت تاریخ را با روایت خلاصهای از خلقت آدم تا سرانجام قوم ثمود (محتوای فصل اول دوره روایت انسان) شروع کردم. مباحث خوبی در حاشیه این قسمت توی کلاس مطرح شد. چون متن و جزوهای هم نبود، صوت جلسات را ضبط کرده و بعد هر جلسه توی گروه کلاسی بارگذاری کردم. قسمتی از کلاس ارتباطی نگرفت اما استقبال تعداد قابل توجهی از بچهها هم برایم جالب بود. به قدری که جلسه اولی که مجبور شدم کلاس را به صورت مجازی پیش ببرم، بالای 20 نفر از حدود 55 دانشآموز کلاس شرکت کردند؛ آن هم ابتدای تعطیلات و چند روز مانده به سال تحویل! (به دلیل مباحث گسترده و وقت کم، ناچارا کلاس را مجازی پیش بردیم. البته اجباری برای حضور دانشآموزها نبود.)
حالا و بعد از تعطیلات، متنخوانی کتاب مطالعات اجتماعی را شروع کردهایم و روایتش را همراه بچهها سر کلاس قضاوت میکنیم. تناقض روایت کتاب درسی و روایت قرآن و احادیث برای بچهها عجیب هست. کار به بحث و گفتوگو در مورد تحریف تاریخ و ظهور علوم جدید بعد از رنسانس هم کشیده!
این وسط پیگیری بچهها برایم جالب هست. از پیامها و درخواستهای بعد هر جلسه که :«استاد! خواهش میکنم صوت جلسه رو توی گروه بزارید.» تا همین الان که از فشار کمبود وقت، روایت انسان را تعطیل کردم و با درخواستهای زیادی روبرو شدم که: «استاد! لطفا روایت انسان رو ادامه بدید.» «استاد! قصه حضرت ابراهیم و حضرت یوسف چی شد؟» و...
این روزها حال خوبی دارم. همین که کلاسم به صورت روتین و تکراری برگزار نمیشود، برایم کافیست...
(انشاءالله تا چند روز آینده از بچههای کلاس حول مباحث روایت انسان نظرسنجی میکنم.)
محمدصادق شریفی؛ دبیر مطالعات اجتماعی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🔴 تجربه ی معلمین روایت انسانی (۲)
من دبیر کلاس دهم تا دوازدهم هستم، استقبال نوجوانها چه درسخوانترها، چه بازیگوشترها، از این محتوا خیلی زیاد بود و زنگ تفریحها هم پای صحبتها نشستند و با تعجب گفتند:« چرا تا به حال کسی زندگی انسان را به این شکل برای ما نگفته بود؟»
روایت انسان یک گنجینهی محتوایی برای آموزگارانیست که دغدغهی عزتمندی و هویت یافتن دانشآموزانشان را دارند. روایت انسان آمده تا در تربیت نسلی که قدرت تشخیص حق و باطل را دارند، استدلال و تحلیل بلدند و آینده را میسازند، به آموزگاران کمک کند و کلاسهای درسی را برای آنان جذاب و هیجانانگیز بسازد. آموزگاران زیادی تا امروز از این محتوا برای ارتباط بهتر با دانشآموزانشان بهره بردند، شما نیز میتوانید به آنها بپیوندید!
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh