eitaa logo
داستان مدرسه
702 دنبال‌کننده
905 عکس
523 ویدیو
193 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
تنبیه های عجیب .mp3
1.21M
🔸 تنبیه های عجیب در مدرسه های دنیا 🔹 شما خاطره عجیبی از تنبیه های دوران مدرسه دارید؟ برامون تو دیدگاه ها بنویسید... 🎙علیرضا طهرانی ها جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
کتابیوم.mp3
7.98M
🔸نقش مهم اخترشناسی بر زندگی اجداد ما... 🔸اثری برای عاشقان آسمان پر ستاره شب. 🔹معرفی کتاب "جایگاه انسان در گیتی" نوشته پل ام ساتر. 🔻کتابیوم 🎙️مروا کاظم زاده جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
روستاگردی - تنگه براق.mp3
2.23M
🚞 با هم ایران رو بگردیم 🏞 با "روستاگردی" سفری خواهیم کرد روستای "تنگه براق" در استان فارس 🔹 بهشت گمشده فارس، با جذابیت هایی مثل آبشار و غار و... 🎙 الهام وحدت جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
کله پز و دهه شصتیا.mp3
1.37M
* 🐑مشکلات دهه شصتیا از کودکی تا دنیای باقی از زبون کله پز رادیو جوان... 🎙️ کله پز جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
زهرا کوچولو_ قرار مدار.mp3
1.11M
👧🏻 خرده فرمایشات یک تک فرزند : قرار مدارهای زهرا با خودش و پدر و مادرش... کیا مثل زهرا کوچولو هستن😅 🎙️ زهرا بختیاری 📻 آلا وفایی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
کورش کبیر بر اساس کتاب هارولد لمب قسمت اول نشیمن در کوهستان بچه های دروازه او را به نام کوروش میخواندند که نام پدرش هم بود و این کلمه م می داد؛ ولی این جوان شغل گوسفندداری نداشت. البته صدها رمه بر دامنه ی آن کوه ها می چریدند و تا آنجا که برفهای قله ها آب میشد نزدیک میشـ پاسبانی این رمهها به عهده ی مردم سال خورده و سگهای شبانی بود. میان مردم افسانه ای شایع بود که شاه چوپانی به نام کوروش ملت خود را پاسبانی میکند و آنها را بنان و نعمت رهبری مینماید و از حیوانات وحشی و شیاطین و غارتگران آدمیزاد مصون می دارد مادرش بعد از زاییدن او درگذشت و بی درنگ اعضای خانواده گرد هم آمدند و گفتند زادگاه بچه برای سکونت مناسب نیست و قرار دادند به چراگاه های نوین روانه شوند. ولی پدرش کمبوجیه پس از تأمل چنین گفت که این کار تنها با نظر خانواده نمی شود بلکه باید شورای سه قبیله هم موافقت کند و به عقیده من عزیمت از اینجا صلاح نیست. این دره برای اسب و آدم سازگار است و در واقع بهشتی است!» کمبوجیه، شاه کوچک ،پارسیان فکری لجوج .داشت دره ای که او میگفت در ارتفاعات شمال شرقی بود و رودی سیل آسا از قعر آن جاری بود که گذشته از آوردن آب مشعر صدای ناهید هم بود کمبوجیه فرمان داد در ساحل مقابل رود آتشکده های دوگانه بسازند و شبانگاه، شعله ی آتش مقدس بلند گشت. به نظر او این محل غیر از تقدیس آب و آتش در مقابل دشمنان هم سنگر طبیعی تشکیل می داد. کاروان بازرگانان آنجا را پارسه گرد نام نهادند که به معنی اردوگاه پارسیان میآید؛ البته نمیشد آنجا را کاملاً شهر نامید. پس کوروش جوان اوایل عمر خود را در این کوهستان دوردست گذراند که سکنه ی آن خود را برتر از سکنه ی هامون نشینان اراضی پایین میپنداشتند. در همین جاکوروش از پنج و شش سالگی به اسب سواری خو گرفت در صورتی که کودکان هامون در این سن مشغول بازی با عروسکهای گلی میشدند کوروش با عموزادگان خود چه پسر و چه دختر سوار اسبهای برهنه میشدند و یال اسبها را میگرفتند و دست به دست یکدیگر می دادند. آنان مشاهده میکردند که معمولاً فقط پیران و اسیران پیاده میروند این سواریهای مستمر سبب شد آنان به مسافرتهای دوردست روند و به پیادگان به نظر پستی .نگرند امبا» ۲ مهتر کوروش که اهل گرگان بود عقیده داشت که کوروش در سواری مانند پدرش کمبوجیه یک شاه کوچک است. کوروش مچ خود را پیش چشم غلام خود تکان داد و از بازوبند نقره ی او بلوری آویزان شد که روی آن دو پر گشوده نقش شده و زیر آن نقش اژدهای سه سره دیده می شد که بزرگترین دیوها .بود آنگاه گفت: «امبا من با این نشانی پسر پادشاه بزرگی هستم نه کوچک تو چرا شاه کوچک گفتی؟ ،امبا دستهای خود را با ساییدن آن به شلوار چرمی خود پاک کرد و نشان شاهی را معاینه کرد. پس سر خود را تکان داد و گفت (من) پادشاه ماد را دیده ام که کشوری بزرگ را با مردم زبانهای گوناگون اداره میکند زبان حکومت می.کند آیا شاه کوچک نیست؟ بنابراین او پادشاده بزرگ است ولی پدر تو تنها بر یک سرزمین و یک مردم دارای یک زبان حکومت می‌کند آیا شاه کوچک نیست جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۵ و ۲۶ _بسم الله الرحمن الرحیم...سقف جلسه، ۳۵ دقیقه. برادران محترم خوب توجه کنند....طبق اخبار واصله از منابع ما ، قرار هست یک پروژه گسترده و بزرگ اطلاعات توسط دشمن شماره یک ما یعنی آمریکای جنایتکار در خاک ایران انجام بشه. مانیتور اتاقش و روشن کرد. گفت: _شخصی که میبینید به نام "دیوید اِکلَت" هست و از ارشدترین افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی cia آمریکا میباشد.‌... تصویر بعدی رو هم ببینید....شخصی به نام "متی والوک" مجری طرحcia آمریکا جدید سازمان جاسوسی آمریکا هست.اما کارشون چیه؟...قراره اینها کنند در لایه‌های تا از این طریق اطلاعات مهم و گران قیمتی رو از پیشرفت‌های علمی جمهوری اسلامی و انقلابی ایران به دست بیارند. از حق پرست پرسیدم: +تیم رصد اولیه تا حالا روی پروژه سوار شده؟ تا کجا پیش رفتند؟ حق پرست گفت: _فعلا در حال بررسی هستند و نمیتونم جواب قطعی بدم. ولی باید از حالا لحظه به لحظه اخباری که منابع ما برامون ارسال میکنندُ پیگیری کنیم و روی پرونده سوار بشیم. چون چندسال قبل بعضی از جاها ضربه زد دشمن. برای بررسی مشابه چنین اقداماتی که قبال زیاد گسترده نبوده باید چند نمونه از جاسوس هایی که توسط همکارانمون دستگیر شدند رو خدمتتون عرض کنم که نمونش رو همکارمون آقای ایزدی اعلام میکنند. ایزدی مشاور و مسئول دفتر حق پرست رفت پای مانیتور. روی مانیتور و لمس میکرد. و یکی یکی تصاویر جاسوس های دستگیر شده می اومد . _اولی: "استفان ریموند"...متولد سال ۱۹۶۷...تابعیت: آمریکا دومی: "مارک آنتونی وندیار"...متولد سال ۱۹۵۸...تابعیت: آفریقای جنوبی حق پرست بعد از اینکه ایزدی در همین حد توضیح داد، خودش شروع کرد به توضیح بیشتر. و گفت: _این دو جاسوسی که آقای ایزدی پای مانیتور تصویر و تابعیت و سن اونهارو به شما نشون دادن و کمی توضیح دادند، بنده یه مختصر توضیحی درموردشون دارم تا بیشتر متوجه بشید چه خبره.این دونفر از جاسوسانی بودند که ما اون هارو زیر ضربه بردیم. اینها وابسته به سازمان اطلاعاتی آمریکا cia هستند.اینها حوزه ی محصولات بیوتکنولوژی وارد کشور ما شدند.خودشون هم میدونن که ایران بیش از یک دهه هست که رو در این حوزه به دست آورده،اما خیال میکنند میتونن ضربه بزن به این صعنت و متخصصینش آقای ایزدی ادامه بدید... ایزدی گفت: _این دو نفر از طریق و حتی در داخل کشور ما، با هزینه های خودشون اقدام به شناسایی نخبگان علمی کشور ما در حوزه ی بیوتکنولوژی میکردند و مارو در اختیار سرویس جاسوسی آمریکا قرار میدادند. اما خب طی یکسری اقدامات و کارهای اطلاعاتی دستگیر شدند. ایزدی بعد از توضیحات دوباره روش و کرد سمت مانیتور و سومین نفری که قبلا به خاطر جاسوسی دستگیرش کردند تصاویر و فیلم رهگیری و تعقیب و مراقبت های ویژه ای که توی ایران ازش می شدو نشون ما داد. ایزدی گفت: _مُهرِه ی سوم سرویس آمریکا در ایران اسمش "فیصل" هست. اهل مراکِش هست. آی تی خونده. این پلید اومده بود ایران و قصدش این بود که نخبگان علمی حوزه ی طراحی نرم افزار و سخت افزارهای رایانه ای رو شناسایی کنه و درصد پیشرفت نخبگان مارو در این رشته به دستگاه اطالعاتی آمریکا گزارش کنه....فیصل قرار بود در پایتخت ایران یک شرکتی پوششی راه اندازی کنه... تا در پوشش این شرکت، درواقع یک پایگاه غیر رسمی اطلاعاتی برای خودش باشه تا بتونه راحت به جاسوسی خودش بپردازه.... نفر چهارمی که دستگیر کردیم شخصی هست به نام "هریو ماچروزا." ایشون دارای تابعیت یکی از کشورهای شرق آسیا هست. این جاسوس سعی داشت تا در پوشش فعالیت‌های علمی در خاک ایران اطلاعات و بسیار گران قیمتی رو از برنامه های ما جمع آوری کنه و اون اطلاعات بدست آمده رو در اختیار سرویس های جاسوسی غربی قرار بده. با اتمام این بخش از توضیحات، حق پرست با اشاره ای به ایزدی بهش گفت: _بفرمایید بشینید و ازش تشکر کرد.حق پرست ادامه داد... _نفر پنجم رو خدمتتون باید عرض کنم که اسمش: "داگالس فرناندز" هست و متولد سال ۱۹۶۲ هست. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۷ و ۲۸ حق پرست ادامه داد... _نفر پنجم رو خدمتتون باید عرض کنم که اسمش: "داگالس فرناندز" هست و متولد سال ۱۹۶۲ هست. تابعیت این جاسوسی که دستگیر کردیم مالزیایی هست. حق پرست درتوضیحاتش گفت: _این شخص که یک مسیحی مالزیایی تبار هست، برای کشور ما اسم خودش رو علی عبدرانی گذاشته.!! حوزه فعالیت های جاسوسی این شخص علاوه بر رصد نظام مقدس جمهوری انقلابی و ولایی و اسلامی ایران، شامل جمع آوری اطلاعات پیرامون پروژه های نظامی ایران هم میشد. پیمان که مُخِ ضدجاسوسی بود گفت: _پس این شخص میدونسته که قطار پیشرفت کشور درحوزه های علمی در حال شتاب گرفتنه. برای خاطر همین موضوع بود که سازمان جاسوسی آمریکا این و اعزامش کردند. حق پرست گفت: _درسته جنابِ پیمان...این جاسوس شِگِرد خاصی هم توی ارتباط گرفتنش داشته.این شخص برای ارتباط گرفتن با هدف های خودش اسم اونها رو توی اینترنت پیدا میکرده!!! هم من و هم پیمان تعجب کردیم. دیگه اومدم وسط بحث گفتم: +ببخشید حاج آقای حق پرست چطور؟؟لطفا کامل تر توضیح بدید. حق پرست گفت: _این شخص اسامی افراد مورد نظر علمی خودشو از توی اینترنت میگرفته و بعدش اون هارو پیدا میکرده و باهاشون ارتباط میگرفته. باهاشون قرار میزاشته. برنامه های کاری میزارشته داخل ایران. بعد با پوشش همکاری‌های ، دانشمندان کشور مارو شناسایی و تخلیه اطلاعاتی میکرده...حتی انقدر دقیق بوده که بعضی نخبگان علمی مارو در اختیار تروریست های غربی قرار میداده تا نخبه‌های علمی و دانشمندان ومتخصصین مارو شناسایی کنند و بعدش هم . اما باید عرض کنم که با هوشیاری سربازان گمنام امام زمان در تشکیلات، و رهگیری و رصد لحظه به لحظه، داگالس فرناندز هم مثل استفان ریموند وَ مارک آنتونی وندیار وَ همچنین فیصل وَ هریو ماچروزا مدت ها در ما بوده و رهگیری میکردیم این شخصُ، و دستگیر شدُ در این پیروز شدیم....چون اگر این ها در این جنگ اطلاعاتی پیروز می‌شدند باعث میشد ساختارهای حفاظت شده ی کشور آسیب ببینه ولی خداروشکر اجرایی نشد و پایان یافت. حق پرست کلی درمورداین چندتا جاسوس دستگیر شده حرف زد. واسم جالب بود چرا داره از کسانی که توی این سال ها دستگیر کردیم حرف میزنه.؟! اونا پروندشون بسته شده بود.!! خیلی فکرم و مشغول کرده بود. آخه چه دلیلی داشت. یهویی دیدم حق پرست من و نگاه میکنه. بهم گفت: _آقای عاکف شما درحال حاضر درگیر پرونده ای که نیستید؟ گفتم: +خیر... فعلا پروژه ی خاصی رو دنبال نمیکنم. چون تازه از ماموریت و بعدش هم از مرخصی برگشتم...حالا هم اومدم اداره. سر حرف و باز کرد و گفت: _این پرونده قرار هست به شما واگذار بشه و خیلی مهمه. باید عرض کنم این پرونده در ادامه ی همون پرونده‌ی چند جاسوس دستگیر شده هست و متاسفانه علی رغم اینکه اون شبکه رو بردیم زیر ضربه ولی انگار همینطور افرادش پخش شده هستند و دارند فعالیت میکنند علیه ما. پس تیم خودت و تشکیل بده. چون پرونده ی مهم و حساسی هست. منم درجریان ریز تا درشت و لحظه به لحظه این پرونده و مسائلش قرار بده.‌...چون تا ریاست جمهوری ۹۶ زیاد نمونده، امکان داره بخوان از این طریق روی مسائل دیگه هم کار کنند و با همزمان دانشمندانمون، کشور رو به سمت ببرن. +چشم حاج آقا. اینجا بود که جواب سوالم و گرفتم و فهمیدم که چرا این همه از فیلم و عکس و مسائل مربوط به جاسوس های دستگیر شده قبلی برامون توضیح داد. دلیلش این بود که این پرونده در ادامه ی اون پرونده بوده. پرونده رو داد بهم تا شروع کنم. مستقیم اومدم توی اتاقم و یه نفس راحت کشیدم. خیلی دلم هوای فاطمه رو کرده بود. اومدم پایین و رفتم گوشیم و از ورودی اداره تحویل گرفتم و رفتم روی صندلی که نزدیک یه باغچه کوچیک توی اداره بود نشستم و زنگ زدم بهش. چندتا بوق خورد. +الو سلام خانمی، خوبی؟ _سلام محسن خانِ زِبِل . ممنون منم خوبم. تو خوبی عزیزم؟ خیلی دوست داشتم صحبت ها و شیطنت هایی که خانمم برای من داشت. همش با شوخی‌هاش به من میداد. +چه خبر عسلِ من؟ شوهر گرامیتون و نمی‌بینید خوش میگذره؟ _نه بابا این چه حرفیه. شما تاج سری همسر جان. راستی محسن جان، مامانت زنگ زد. سراغت و میگرفت. زنگ بزن ببین بنده خدا چیکارت داره. +چشم عزیزم بهش زنگ میزنم. من یه خرده دیر میام احتمالا خونه. چون کار دارم. _اونوقت مثلا ساعتِ چند؟ +قرار شد نپرسی دیگه... میام... هروقت..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +قرار شد نپرسی دیگه... میام... هروقت کارم تموم بشه میام. تو هم اگر دوست داری، برو خونه مامانت اینا. به وقتش میام دنبالت. من دیگه باید برم، کاری نداری؟ _حضرت آقا داریم حرف میزنیم مَثَلَنااااا... احیانا اگر سازمان سیا و موساد اسراییل متوجه نمیشه!!! همش زودی قطع میکنه. عه.. خندم گرفت و گفتم: _باشه بابا حرص نخور بگو فدات شم. بفرمایید سرکارِ عِلِّیِّه درخدمتم... _هیچ چی... فقط خیلی دوست دارم عزیزم. +منم دوست دارم فاطمه‌ی خوشکل و مهربونم. حالا اجازه میدی خداحافظی کنم؟؟ _بلی بلی، آری آری، خداحافظی کن مزاحم خانمت نشوووو.. بای بای. بوس بوس. باخنده وشوخی منم بهش گفتم: +چشم خانمم. شما هم همینطور مزاحمم نشووو. یاعلی _یازهرا خیلی گرفتم از فاطمه. چون واقعا بود.خیلی خوبه که خدا به آدم همسری بده که درکنارش بگیره اون شخص. بعد از صحبت با خانمم، گوشی و تحویل دادم و رفتم دفترم. نشستم پرونده رو بررسی کردم. ساعت حدود ۱۰:۲۰ دقیقه صبح بود. تا ساعت ۱۶ نشستم توی دفترم پرونده ی جدیدو کردم. فقط برای نماز و یه مقدار ناهار ، پرونده رو گذاشته بودم کنار. خوب نشستم ظرف چند ساعت، ۱۱۷ صفحه رو سه بار مطالعه کردم. باید شروع میکردم برای اقدام علیه حریف. چون فهمیده بودم اوضاع از چه قراره. اما طبق معمول و کاری که همیشه به کار روی پرونده ها انجام میدادم اونم این بود که نماز# استغاثه هدیه به خانم فاطمه زهرا و میخوندم. سریع توی دفترم سجاده رو پهن کردم و شروع کردم به این عمل. بعد از اشک و ناله و اسثغاثه، آرامش گرفتم و احساس معنویت کردم خداروشکر. بلند شدم رفتم دوباره پشت میزکار... نشستم پروژه رو روی یک کاعذ برای خودم ترسیم کردم. از حریف و اینکه درحال حاضر باید ازکجا شروع کنم. و چه چیزهایی رو نیاز دارم قدم دوم رو برداشتم. اول نمازو استغاثه و بعدشم ترسیم پروژه روی کاغذ برای خودم. اما دقیق مونده بودم و نمیدونستم روی پرونده ای که بسته شده و دوباره باز شده باید از کجا شروع کنم. دو روزی به همین شکل گذشت. منم فقط روی این پرونده متمرکز شدم. قشنگ مطالعه کردم تا بتونم روی پرونده سوار بشم و مشکلی پیش نیاد. در همین بین، جلسات مشورتی خودم و با کارشناس ها داشتم و مشورت میکردم. توی بررسی چندباره پرونده، یهویی به یه اسمی برخوردم. همش برام این اسم سوال بود. که چرا آمار دقیقی ازش نیست. حتی با مقامات بالاتر که روی پرونده دستگیری تیم های جاسوسی قبلی که این پرونده در امتداد اون بود، صحبت میکردم. به یه سری جمع بندی هایی رسیدم. توی دفترم مشغول کار بودم که به فکرم یه چیزی رسید. بلافاصله مانیتورم و روشن کردم. وصل شدم به یکی از کارشناسا به اسم یزدانی. اومد روی مانیتور. +سلام آقای دکتر یزدانی. _سلام آقای دکتر عاکف! چطوری؟ +جناب یزدانی،حریف وچندسال قبل زدیم ناکار کردیم. خیال کردیم تبدیل به فسیل شده. ولی دوباره اجزای اون و کنار هم چیدن و میخوان ادامه بدن. نمیدونم از کجا شروع کنم. نظرت چیه؟ یزدانی گفت: _اطلاعات اولیه چقدر داری؟ +دارم بررسی میکنم. منتهی یه اسمی من و آزار میده. ولی اون در حد یه آدمی هست که... تاگفتم در حد یه آدمی هست که... دیدم یزدانی گفت: _برو دنبالش! +مطمئنی دکتر؟ _آره عاکف جان. میتونه شروع خوبی باشه. مانیتورو خاموش کردم. سریع اومدم روی تخته وایت بُردِ دفترم اسم آدمایی که نیاز داشتم و نوشتم. مانیتورو خاموش کردم. بهترین کار این بود ، با تیمی که همیشه باهاش راحتم و خم و چمِ کارو داره و با من میتونه خوب مَچ بشه کار کنم. باید پیش بینی آینده رو هم میکردم. اگر حریف الان توی خاک ما باشه. یا اگر الان !!!....بماند. بگذریم. نباید به اما و اگرها توجه میکردم. یکی از بچه هارو که بعدا میفهمید کی هست گذاشتمش توی آب نمک بمونه ، تا به وقتش ازش استفاده کنم. بلافاصله مانیتورم و روشن کردم با ۲ نفر ارتباط گرفتم. اولی سیدرضا متخصص امورِ جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و دومی هم پیمان. به پیمان خیلی نیاز داشتم. چون توی واحد ضد جاسوسی بوده. با هردوتاشون از روی مانیتور حرف زدم. ساعت ۱۷:۰۰ بود. ۱۷:۷ دقیقه هم که اذان بود. گفتم: _ ۲۰ دقیقه بعد از نماز مغرب و عشاء باشید دفترم. راس ساعت ۱۷:۲۷ دقیقه خداروشکر هر دو اومدن. نشستیم دور میز جلسات توی دفترم. شروع کردم... _بسم الله الرحمن الرحیم....سلامتی امام زمان روحی‌فداه..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ نشستیم دور میز جلسات توی دفترم. شروع کردم... بسم الله الرحمن الرحیم....سلامتی امام زمان روحی‌فدا و امام‌خامنه ای حفظه‌الله صلواتی عنایت کنید....زمان جلسه ۳۰ دقیقه هست همکارای عزیز...ممنونم که تشریف آوردید. روی پروزه خاصی که کار نمیکنید؟ جواب دادند: _در حال حاضر خیر. چند روزی هست که تموم شده. +اما بعد...چیزی رو که میخوام عرض کنم جناب برادر پیمان تا حدودی در جریان هستند،...چون با بنده در جلسه با آقای حق پرست حضور داشتند. ولی باید عرض کنم که سیدرضا جان برای در جریان قرار گرفتن پروژه خوب دقت کن...و حتی شما جناب پیمان دوباره دقت کن. براشون توضیح دادم ، که این تعداد آدم و سر فلان قضیه ، توی فلان پرونده ، تشکیلاتمون اونارو دستگیر کرده.اما منابع ما در یکی از کشورها خبر دادند که حریفمون میخواد دوباره این پرونده رو ادامه بده. این که دشمنمون هر روز داره چنین کاری رو میکنه و به دنبال توقف علمی کشور ما وجاسوسی از دانشمندان و مسئولین و متخصصین ما هست شکی در اون نیست، ولی چرا در ادامه همون پروژه؟ نمیدونم. باید بررسی کنیم.با اسناد و مدارک خوب براشون توضیح دادم کلی حرف زدم و اوناهم نظرشون و گفتند و بررسی کردیم توی همون تایمِ کمِ نیم ساعت. جلسه تموم شد. پیمان و سیدرضا که داشتن میرفتن به سیدرضا گفتم: _تو بمون کارت دارم. پیمان جان شما برو. بهش گفتم : _توی پرونده که داشتم مطالعه میکردم، به ایمیلی برخوردم که درواقع یک ایمیل کاری هست که دعوت به یک پروژه ی تحقیقاتی میکنه. با این پروژه ی تحقیقاتی به شخص موردنظر میگه صاحب یک شغل پردرآمدی می شوید...آدرس اون ایمیل و بهت میدم برو بررسی کن. ببین چی دستگیرت میشه. منتهی پیش بینی من این هست که باید غیر فعال باشه.با بررسی هایی که خودم کردم و شاخکِ اطلاعات من و بعضی کارشناس ها، انگار یه چیزی بهمون میگه. اونم اینکه این آدمی که داره چنین کاری میکنه و چنین دعوتی رو میکنه یه خرده مشکوک هست. آدرس و بهش دادم. خداحافظی کردیم و رفت برای شروع کار. باید میرفتم دوباره برای چندمین بارپرونده رو مطالعه میکردم دوساعتی گذشت. حدودا ساعت هشت و نیم شب بود. دیدم سیدرضا ارتباط گرفت باهام و گفت : _میخوام ببینمت حاجی. گفتم:_ من یه سر میرم خونه ۱۵ یه بازجویی هست انجام میدم برمیگردم.ده شب اداره هستم. اون موقع بیای دفتر هستم. ساعت ۲۲:۳۰ دقیقه همان شب سیدرضا زنگ زد دفترم گفت : _اومدی؟ گفتم:_ آره چنددیقه ای هست. بیا منتظرم. اومد و نشست و شروع کرد: _عاکف جان ایمیل برای شخصی به اسم "متی والوک" هست. یه سری ارتباطات کاری و ایمیل های تحقیقاتی و بازاریابی و... هست. من برسی کردم مو به مو منتهی چیز مشکوکی ندیدم که بخوام بگم کد بود یا مشکوک بود. ایمیل هم برای دو ماه قبل دستگیری جاسوس های پرونده هست که ظاهرا این پرونده برای دو سال قبل هست. +همین فقط؟ _آره حاجی. _باشه ممنونم. برو یاعلی. منم رفتم خونه اونشب. فردا صبح اومدم اداره همون اول وقت با حق پرست که معاونت خارجی (برون مرزی) بود ارتباط گرفتم و بعد سلام احوالپرسی گفتم: +میخوام یه خرده دستم توی این پرونده باز بشه. چون باید با امور بین المللی که زیرنظر شماست کار کنم. میخوام دستورات لازم و نامه نگاری های محرمانه رو انجام بدید. _باشه، ولی به خاطر حساسیت داخلی و خارجی پروژه، نمیتونم زیاد دستت و باز بزارم. چون امکان از بین رفتن پرونده هست. +لطفا تلاشتون و بکنید حاج آقا. من با تمام نیرو به میدون اومدم. نمیخوام دستم بسته باشه در کارم. قبول کردم و خداحافظی کردیم ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۹ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 10 October 2024 قمری: الخميس، 6 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹هلاکت هشام بن عبدالملک لعنة الله علیه، 125ه-ق 📆 روزشمار: 🌺2 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️4 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🌺28 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️36 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️56 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
187_62710724272908.mp3
6.75M
📻 | قسمت پنجم 🎧 روایتی شنیدنی از معرفی کتاب «سیزده دلیل برای این که..»، نوشته «جِی اَشِر» 📝 در این کتاب که یکی از پر فروش ترین کتاب های نیویورک تایمز است، نویسنده تلاش می‌کند تا تأثیری که اشخاص بر زندگی یکدیگر دارند را توضیح دهد و روایت «هانا بیکر» به حدی تأمل برانگیز است که در انتهای رمان، خود را بیشتر از گذشته در برابر دیگران مسئول خواهید دانست. ⚜️ سردبیر رادیو: جلال سلمانی 🔰دبیر رادیو: حسین اشراقی 🎙با صدای: «مجتبی بیکیان» روابط‌عمومی آموزش و پرورش منطقه میمه 🎙با صدای: «مینا مسیبی» روابط‌عمومی آموزش و پرورش شاهین‌شهر 📚معرفی کتاب: «پروین دهقانی» روابط‌عمومی آموزش و پرورش منطقه باغبهادران 🔰 اگر به کتاب علاقه دارید، هشتگ را دنبال نمایید. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh