eitaa logo
داستان مدرسه
661 دنبال‌کننده
600 عکس
371 ویدیو
165 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃     🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸 خداوندا امروز را در نام زیبایت صبح می‌کنم،باشد که مرا از من رهایی دهی و در فیض خودت زندگی‌ام را برکت ببخشی تا هر آنچه ارادہ و خواست تو در آن است برایم مقدر شود         سـ🍁ـلام صبحتون بخیر و نیکی روزتان منور باد ز طلوع و درخشندگی خورشید تابناک الهی قلبتان آکنده باد از عطر نفس‌های خدایی و دلتون مملو از عشق الهی هر صبح باید دروازه‌ای برای رویش دوباره مهربانی باشد همان که نیما گفت: پس از این همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی روزتون سراسر شادی و آرامش و مهر♡ ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
▫️تشییع پیکر شهید پاسدار حاج عباس نیلفروشان 🔸مراسم وداع: 🗓چهارشنبه ۲۵مهر ساعت۱۸ 🔹مراسم تشییع: 🗓پنجشنبه ۲۶مهر ساعت ۰۸:۳۰ صبح 🔺پل بزرگمهر به سمت گلستان شهدای اصفهان 🔹مراسم بزرگداشت شهید نیلفروشان روز شنبه ۲۸ مهر ساعت ۸ صبح سالن گلستان شهدای اصفهان شــورای هــماهنگی تــبلیــغات اســلامی           اســـتـــان اصــفهـــان ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
🔻 سی و سومین دوره مسابقه دانش‌آموزی درس‌هایی از قرآن از 26  مهر شروع می‌شود. 🔸 این دوره از مسابقه به صورت پاسخنامه ای اجرا می شود که دانش آموزان عزیز هر هفته پاسخ سئوالات را در پاسخنامه ثبت و به مجری محترم مدرسه تحویل می دهند. 🔹دانش آموزان محترم  برای ثبت نام در این دوره و دریافت پاسخ برگ مسابقه به مجری مسابقه در  مدرسه مراجعه کنند. ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
📖 تقویم شیعه ☀️ چهارشنبه: شمسی: چهارشنبه - ۲۵ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 16 October 2024 قمری: الأربعاء، 12 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وجوب نماز بر مسلمین، سال اول هجرت 📆 روزشمار: 🌺22 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️50 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️60 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺67 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✅ با ما همراه شوید... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۹ و ۶۰ اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و توجیهشون کردم. طوری هم برنامه ریزی کردم که به هم دیگه نخورن سه تا مامور. سه تا مامور اطلاعاتی که نزدیک هم هستند ولی هیچ کدومشون نمیدونن که در نزدیکی خودشون داره کار اطلاعاتی توسط همکاراشون صورت میگیره. تیم سه نفره با سه پرواز جداگانه ، چند روز بعد راهی فرانسه شدند. اونا کار خودشون میکردند و با ما در ارتباط بودند. ضمنا اینم بگم ، شاید براتون سوال باشه که چرا توی شرکتش نفوذ نکردید و این همه آدم و درگیر این پرونده کردید، اونم توی فرانسه. دلیلش اینه.... ما برای نفوذ توی مراکز دشمن اگر بخوایم نفوذ کنیم باید یک پروسه ی نسبتا با زمان طولانی‌ رو طی کنیم. چون بحث ترور و ربایش دانشمندامون وجود داشت باید خودمون سریعتر با راهکارهای کم خطرتر و کم زمانتر دست به کار میشدیم و قبل اینکه اونا بیان سراغمون ما باید میرفتیم سراغشون. بگذریم... یک روز یکی از همین بچه های برون مرزی که اسمش 《محمدنقی》بود، یه خبر دسته اول بهمون داد. گفت:_طبق اطلاعاتی که بدست آوردم، متی والوک میخواد بیاد ایران. همین خبر برای ما بس بود. ما مدت ها بود که منتظر چنین روزی بودیم. ولی مشکل اینجا بود نمیدونستیم اون کی میخواد بیاد. یک هفته گذشت. خبری نشد. ۱۰ روز شد خبری نشد. ۱۵ روز شد، خبری نشد. روز هفدهم بود که از محمد نقی خبر رسید که : _بلیطم و ردیف کنید باید بیام ایران. متوجه شدیم که متی والوک داره میاد ایران.من از وقتی که شنیدم اون میخواد بیاد ایران، همش بررسی میکردم و با کارشناس ها جلسه میزاشتم که اون یعنی توی ایران با کی میتونه ارتباط داشته باشه؟ ولی به جواب خاصی نمی رسیدیم. خیلی سخت شده بود. از بالا هم تحت فشار بودیم که چرا تکلیف قضیه مشخص نمیشه و ببینید اینا با کی میخوان دیدار کنند. چون امکان داشت همزمان یا کمی با تاخیر، با ورود متی والوک تیم ترور هم وارد کشور بشه. برای همین شب و روز نداشتیم. برای بعضی دانشمندانمون و متخصصین صنعت و دانشمندان و داشمندان و کسانی رو که احتمال میدادیم جدیدا وارد لیست ترور یرویس های غربی شده باشند از دور تیم مراقبت گذاشتیم که خودشونم ندونن و عادی زندگی کنند. چون نباید گاف میدادیم. روز موعد رسیده بود. بعد از ۱۷ روز محمدنقی اومد ایران. به خاطر اینکه توی تعقیب تا ایران لو نره، اون و جایگزین کردم با نفر دوم. چون اون دوتاهم دیگه کاری نداشتند توی فرانسه و باید می اومدن ایران. هدف ما هم فقط متی والوک بود، چون شاه مهره اصلی اون بود و اگر درست بود پیش بینی ما، از طریق اون به خیلی ها میرسیدیم. اون نیرویی که جایگزین محمد نقی شد از متی والوک چشم بر نمیداشت. مثل سایه دنبالش بود. منتهی بعضی جاها بخاطر مسائل امنیتی و حفظ نیروهامون مجبور بودیم ارتباطمون و باهم قطع کنیم تا ایران بیان ¤¤فرودگاه مهرآباد تهران آوریل ۲۰۱۷ ساعت ۹:۳۰ دقیقه صبح بود. از بچه های ضدجاسوسی خبر رسید سوژه وارد کشور شده. بلافاصله رفتم وضو گرفتم و دو رکعت خوندم. از حضرت زهرا خواستم کمکم کنه. بعد از اینکه نمازو خوندم ، و صدبار "یا مولاتی یافاطمه اغیثینی" رو گفتم، سرم و بلند کردم و چند خط روضه خوندم توی دلم و چندبار هم به سینم زدم. خلاصه صفایی کردم با این . یاعلی گفتم و بلند شدم رفتم پشت سیستم. بلافاصله وصل شدم به بهزاد. فورا خواستم بیاد اتاقم.اونم خودش و کمتر از چهار دقیقه رسوند اتاقم. براش همه چیزو توضیح دادم و خوب توجیهش کردم. گفتم: _ببین پسر، میخوام کاری کنی کارستون. سوژه ای که روش کار کردیم و آمارش و خودت هم تاحدودی در آوردی، وارد کشور شده. میخوام سرتیمِ هسته ی رهگیری بشی. میخوام از دشمنی که الآن توی خاک‌مونه یک لحظه غافل نشی و حتی آب خوردنش و پلک زدن و خیره شدن به مکان های خاصش و هم برام گزارش کنی. چند دیقه ای توجیهش کردم. از قبل هم برنامه ریزی کرده بودیم که توی فرودگاهِ ایران، محمدنَقی ماموریتش تموم بشه و جایگزینش وارد عمل بشه. جایگزینش کار سختی نداشت ، فقط باید متی والوک و زیر نظر میگرفت تا تیم اصلی که بهزاد سرتیمش بود وارد عمل بشه. بلافاصله وصل شدم به جایگزین محمد نقی که اسمش علی اکبر بود. +سلام علی اکبر، وارد گود شدید یا نه؟ _سلام حاجی جان، آره داریم رصد میکنیمش. +مراقب باشید. میدونم کارتون و بلدید تو و بچه های دیگه. ولی حواست باشه. _چشم حاج عاکف. +با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۱ و ۶۲ چند تقه به در زدم و باگفتن بفرمایید از جانب سارا وارد اتاقش شدم سارا: -عه داداش تویی، کارم داشتی؟ نزدیک رفتم و کنارش رو تخت نشستم -سارا... اومدم ازت کمک بگیرم -کمک؟ چیزی شده؟ -اوهوم... گند زدم.! خندیدوگفت: -خب، چه گندی زدی؟ سرمو انداختم پایین و سکوت کردم که سارا گفت: -داداش، درسته من ازتو کوچیکترم ولی میتونی رومنم حساب کنی سر بلند کردم و لبخندی به روش زدم -میدونم، واسه همین اومدم سراغت نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن ماجرای امروز، البته به جز اینکه پارمیدا بهم پیام داده بود -خب حالا چرا اینقدر عصبانی بودی -بخاطر کارای اداره دیگه خیلی ذهنم درگیر پرونده بود خودمم نفهمیدم چیشد داد زدم -مائده حق داره ازت ناراحت بشه، آخه این چه کاریه؟ -گفتم که یهو از کوره در رفتم -آخه آدم با کسی که دوستش داره همچین برخوردی میکنه؟ کلافه گفتم: -کی گفته من هنوز دوستش دارم؟ -لازم به گفتن نیست داداش. مشخصه خیلی دوسش داری -سارا میشه بس کنی؟؟ هرچی میگم باز این جمله رو میگی -اخه مگه دروغ میگم امیرعلی؟ -حالا این بحثو ولش کن، کمکم میکنی یا نه؟ -چه کمکی؟ -بهش زنگ بزن ازطرف من ازش معذرت خواهی کن -من زنگ بزنم؟ تو باید ازش معذرت بخوای -من روم نمیشه، حالا تو زنگ بزن -خیلی خب، زنگ میزنم ولی میدونم فایده نداره گوشیشو از رو عسلی برداشت و زنگ زد -جواب نمیده داداش -خب یه بار دیگه زنگ بزن دوباره زنگ زد بعد از چندلحظه گفت -داداش چجوری باهاش رفتار کردی، این جواب نمیده -ایندفعه هم زنگ بزن -داداش تو که دیدی، دوبار بهش زنگ زدم جواب نداد -حالا تو ایندفعه رو هم بهش زنگ بزن، از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه دهنشو کج کرد و دوباره زنگ زد، چند لحظه بعد آروم گفت: -جواب داد منم اروم گفتم: -بذار رو بلندگو سرشو تاییدوار تکون داد و گوشیشو گذاشت رو بلند گو مائده: -جانم سارا، کارم داری؟ -سلام مائده جون خوبی؟ -به لطف برادرت عالی‌ام لبمو گاز گرفتم سارا: عه میگم چیزه... مائده...حق داری از دستش عصبانی بشی مائده، منم جات بودم تا یک سال باهاش حرف نمی‌زدم با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم، سارا هم طلبکارانه نگاهم کرد سارا: -ولی میدونی چیه، امیرعلی الان خیلی پشیمونه، حتی خجالت میکشه ازت معذرت خواهی کنه، آخه تو که نمیدونی، چند روزه خیلی ذهنش درگیره، امروز هم خیلی بیشتر از قبل درگیر این پرونده بوده برای همین زود عصبی شده مائده: -باید عصبانیتشو رو سر من خالی میکرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار مسبب همه این اتفاقا منم، درسته منم اشتباه کردم، ولی مگه تقصیر منه که دوساله آرمان داره داروهای قلابی قاچاق میکنه؟؟؟ امیرعلی حق نداشت باهام اینطوری حرف بزنه، من چه تقصیری داشتم سارا؟؟ بهم میگه هرچی میکشم از تو و آرمان و دارودستشه سارا: -راست میگی عزیزم حق داری عصبانی باشی مائده،هرچی هم بگی حق داری، ولی امیرعلی این حرفارو از ته دلش بهت نزد، از رو عصبانیتش بود - امیرعلی از وقتی من، اون اشتباه رو کردم دلش میخواد سایه‌ی منو با تیربزنه سارا: نه اصلا اینطور نیس مائده، سوءتفاهم شده، امیرعلی منظوری نداشته مائده: -بسه دیگه سارا، هرچی تو دلش بود امروز سرم خالی کرد، فقط دیگه حق نداره دنبالم بیاد دانشگاه، مگه نمیگه آرمان دیگه نمیتونه سراغم بیاد؟ پس دیگه لزومی نداره بیاد دنبالم سارا: -ولی... مائده: -صدام زدن، کاری نداری؟ سارا: -نه، خداحافظ تماس قطع شد، من چیکار کرده بودم که مائده تااین حد ازدستم دلخور شده سارا: -بیا، راحت شدی؟ قشنگ هردومونو شست انداخت رو بند -شرمنده بلند شدم و سمت در ورودی رفتم سارا: -توباید از دلش دربیاری امیرعلی، از حرفاش ناراحت نشو لبخند تلخی زدم و گفتم:
لبخند تلخی زدم و گفتم: -حق داشت اینقدر ازدستم عصبانی باشه، ولی خودم درستش میکنم و بعد اتاقو ترک کردم... ●●اتاق جلسه●● فرهاد: -مهدی رو که فرستادیم ترکیه، اوایل آرمان و شاهین بهش اعتماد نداشتن، اما بعداز نشون دادن سابقه‌ی قلابی که ما براش در نظر گرفتیم اونو پذیرفتن رامین: -مهدی یه سری فایل صوتی برامون ارسال کرد که مربوط به گفتگوی بین آرمان و شاهین بود، ازبین حرفاشون فهمیدیم شاهین قراره دوهفته دیگه به عنوان یه توریست بیاد ایران -خیلی خوبه، پس مجبورشدن خودشون اقدام کنن فرهاد: -این تنها راهیه که براشون مونده، چون مطمئناً هر راهیو انتخاب میکردن گیر میفتادن، ولی اونا همین الانشم تو بد دردسری هستن رامین: -طی اون بارنامه، قراره دوهفته دیگه ساعت حدودای هفت صبح، بار رو وارد دزفول کنن، که میشه گفت دقیقا همون روزیه که شاهین به ایران میاد، البته جای اون انبار رو هم پیدا کردیم، نزدیکای شهر دزفوله -عجب! به ساعتم نگاهی انداختم، پنج و نیم عصر بود، یاد مائده افتادم -خیلی خب بچه ها، خسته نباشید، ببخشید من باید برم رامین:-بازم اون ماموریت شخصی -بله فرهاد: -ولی ایندفعه باید بره منت کشی بعد دوتایی زدن زیرخنده -هرهرهر، حالا من یه چیزی گفتم شماها هم ول کن نیستید، بلند شید ببینم کلی کارداریم، مسخره ها... بعد اتاقو ترک کردم سوار ماشینم شدم و سمت دانشگاه راه افتادیم، دقیقا نمیدونستم مائده ساعت چند کلاساش تموم میشد، ولی یادمه روزهای سه شنبه تقریبا یا ساعت شیش یا شیش و نیم از دانشگاه میومد بیرون. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۶۳ و ۶۴ به دانشگاه که رسیدم ماشینمو پارک کردم و منتظر موندم، ده دقیقه بعد چند نفر از دانشگاه اومدن بیرون، همون لحظه چشمم خورد به دوست مائده که داشت میومد بیرون، بعدشم خود مائده اومد، سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر ایستادم، دوست مائده وقتی منو دید یه چیزی در گوش مائده گفت ولی مائده نگام نکرد به اجبار سمتشون رفتم -سلام دوست مائده: -عههه، سلام برادر خوب هستید؟ مائده یدونه سقلمه نثارش کرد، بعد سمتم برگشت، بدون اینکه نگام کنه گفت: -واسه چی اومدی ها؟ من دیشب به سارا گفتم دیگه نمیخواد بیای دنبالم -میشه لطفا سوار ماشین بشین؟ -نه خیر -لطفا -من دیگه با تو جایی نمیام فهمیدی؟ مگه نمیخوای از شر من راحت بشی؟ پس چرا دوباره اومدی دنبالم؟ مجبور شدم باز کوتاه بیام -کی گفته من میخوام از شر شما راحت بشم؟ چرا حرف درمیارین مائده خانم؟ بیاین سوار ماشین بشین براتون توضیح میدم. خوبیت نداره اینجا جلو دانشکده -نمیام، اصلا دیگه نمیخوام ببینمت - پس نمیاین دیگه؟ -نه کافی بود هرچی کوتاه اومده بودم -خیلی خب، دیگه اصرار نمیکنم. هر طور راحتین کافی بود هرچقدر خودمو کوچیک کرده بودم. اروم بودم. و بعد سمت ماشین قدم برداشتم، سوار ماشینم شدم و به مائده نگاهی کردم، اونم داشت نگاهم می‌کرد، همون لحظه دوستش یه چیزی در گوشش گفت. استارت زدم خواستم حرکت کنم که یه دفعه مائده سمت ماشینم اومد و سوار شد -چیشد؟ جنابعالی که نمیخواستید ریخت منو ببینید؟! مائده-حالاکه اومدم، راه بیفت -الان دارین دستور میدین؟ مائده-وقتی بهت میگم میخوای از شر من راحتی بشی میگی نه دیگه چیزی نگفتم. ماشینو روشن کردم و راه افتادیم -من یه معذرت‌خواهی بهتون بدهکارم.هر چی بگین حق دارین، ولی شما که نمیدونین من تحت چه فشاری‌ام، خصوصا که تازگیا یه فرد جدید پیداشده، نمیتونم بهتون بگم کیه، طرف همش رو مخمه، از صبح تا شب با شماره های مختلف بهم پیام میده، بهم حق بدین، تازگیا به اسم آرمان فوبیا پیداکردم همون لحظه مائده آروم خندید -الان به چی دارین میخندین؟ -به اینکه به آرمان فوبیا داری -هروقت اسمشو میشنوم اعصابم کلا میریزه به هم، دوساله هممونو درگیر خودش کرده اصلا باخودشم درگیره،معلوم نیس داره چه غلطی میکنه -خیلی خب حالا، آروم باش یهو دیدی دوباره عصبانی شدی منو شستی گذاشتی کنار ها _شرمنده اگه داد کشیدم، حالا بخشیدین؟ -آره، به شرطی که آرمان رو زودتر دستگیرش کنی -ان‌شاالله تا رسیدن به خونه‌ی عمو مهدی دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.همین که ماشینمو پارک کردم . مائده سمتم برگشت و گفت: -میگم... میخوام یه چیزی بهت بگم... ولی... -باز چیزی شده؟ مائده با استرس و نگرانی گفت: -امیرعلی بخدا من آدم فوضولی نیستم ها -آروم باشین، حالا بگین چیشده کمی من و من کردوگفت: -من، فهمیدم پارمیدا همون سایه‌س ناباورانه بهش نگاه کردن، مائده از کجا فهمید پارمیدا همون سایه‌س؟ مگه اینا در ارتباطن؟ پارمیدا از همه چی سرد آورده؟ پر سوال و با تعجب گفتم: -شما ازکجا فهمیدین؟ -اون روزی که عمو محسن و خونوادش اومدن، دیدم باعصبانیت به سایه نگاه میکردی، شب که رفتیم خونه بابابزرگ، دیدم تو و پارمیدا تو حیاط داشتین باهم حرف میزدین، توهم خیلی عصبانی بودی، منم... فوضولیم گل کرد اومدم تو حیاط، نصف حرفاتونو شنیدم دستی رو صورتم کشیدم و به روبه روم نگاه کردم -حالا، پارمیدا واقعا با آرمان همکاری میکرد؟ -نمیدونم، لطفا از این موضوع با هیچکسی حرفی نزنین. با هیچکس. خودش که میگه باآرمان همکاری نمیکنه ولی ما باور نکردیم -حتما، چشم حواسم هست...راستی ببینم، اونی که دیروز مسبب دعوامون شده بود هم پارمیداس؟ -بله -عه عه عه، وایسا من براش دارم -مائده خانم...من همین الان گفتم به هیچکسی حرفی نزنین حتی خود پارمیدا خانم!!! بازم تاکید میکنم هیچکس نباید بفهمه....متوجهین؟؟ -من اگه میخواستم به کسی بگم میگفتم -بازم تاکید میکنم به خود پارمیدا خانم هم هم نباید بگین -چشم. چشم. بعد از ماشین پیاده شد و دررو بست و گفت: -ببین بذار رو راست باشم، من خیلی دهن لقم، یهو دیدی از دهنم در رفت، چیکار کنم؟ خندم گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم، سرمو به دو جهت تکون دادم و گفتم: -فقط سعی کنین زیاد دوروبرش نباشین -قول نمیدم ولی سعیمو میکنم -فکرکنم کمال همنشینی بااون دوستتون به شما هم اثر کرد -هانیه رو میگی؟ آره فکرکنم به منم سرایت کرده -خیلی خب خداحافظ -خداحافظ بعدازاینکه وارد خونشون شد. منم کلافه برگشتم خونمون... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 موسیقی ایران دو بخش داره، قبل ایشون بعد ایشون... 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
17.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی آخر داستان اون جوری که فکر می‌کنی پیش نمی‌ره😏 📌 قسمت اول... 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
14.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت دوم: ادامه ماجرا... 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh