eitaa logo
داستان مدرسه
690 دنبال‌کننده
885 عکس
505 ویدیو
192 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 به حریم خصوصی نوجوانان احترام بذاریم؟ ✅ به چگونگی تعامل با فرزندتان توجه کنید وقتی درباره‌ی جزییات مسائل فرزندتان سؤال می‌کنید، احساس می‌کند قصد دارید به اطلاعات شخصی یا محرمانه‌ی او دسترسی پیدا کنید. بنابراین باید سعی کنید با توجه به شناختی که از فرزندتان دارید، برای طرح سؤال یا ابراز نگرانی‌هایتان، کلمات و جملات سنجیده‌ای انتخاب کنید که فرزندتان احساس نکند از او بازجویی می‌کنید یا به حریم شخصی‌اش وارد شده‌اید. ✅ به فرزندتان اجازه دهید تا اندازه‌ای خودمختاری داشته ‌باشد بهتر است به توانایی‌های فرزندتان اطمینان داشته ‌باشید و به او مسئولیت‌های مختلف بسپارید. دادن حس استقلال نه‌تنها اعتمادپذیری و حس شایستگی را در او تقویت می‌کند، خودتان را هم از دغدغه‌ی مراقبت همیشگی و زیر نظر ‌داشتن مدام فرزندتان رها می‌کند. ✅ به فضای ارتباط او با دوستان و همسالانش احترام بگذارید وقتی احساس می‌کنید فرزندتان تمایل دارد به‌تنهایی در جمع دوستانش باشد، به او اجازه بدهید و او را تنها بگذارید.اگر تلاش کنید ‌که به‌طور مداوم در جمع آن‌ها حضور داشته ‌باشید، فرزندتان را معذب و حریم خصوصی گروه دوستی آن‌ها را محدود می‌کنید. ✅ به فرزندتان اعتماد کنید فرزندتان نشان دهید که به او اعتماد دارید و به حق او برای داشتن حریم خصوصی و تصمیم‌گیری درباره‌ی زندگی‌اش احترام می‌گذارید.وقتی شما و فرزندتان به یکدیگر اعتماد متقابل داشته باشید، ارتباط بهتری خواهید داشت و اگر فرزندتان به کمک نیاز داشته ‎‌باشد، احتمالش بیشتر است که سراغ شما بیاید. ✅ به اندازه‌ی کافی نظارت داشته ‌باشید فراموش نکنید که نظارت بسیار محدود، فرزندتان را از حمایتی که برای تصمیم‌گیری درست به آن نیاز دارد، محروم می‌کند. دخالت و نظارت بیش از اندازه نیز آسیب‌های خاص خودش را دارد و این احساس ناخوشایند را در فرزندتان به وجود می‌آورد که به او اعتماد ندارید. وقتی فرزندتان را در محیطی که به آن اعتماد دارید زیر نظر می‌گیرید، به او یاد می‌دهید که چگونه تصمیمات درستی بگیرد و مسئولیت انتخاب‌هایش را بپذیرد. ✅ روانشناسی‌رشد 👫دوازده تا هجده سال ⏰زمان مطالعه: شش دقیقه 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
29.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*وصف تو شده زینت آیات شریفه* *از متن مناجات تو داریم صحیفه* (ع)_مبارک *--•-•-•--•------❀•♥️•❀ -------•--•-•-•--* کارگروه سواد دیجیتال استان البرز 💻📱 طراح: مینا قشلاقی 🌸🍃 التماس دعا 🙏🌹 ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ _سلام.. نمیدونم.. فعلا که شناسایی نشده.. چون تو گفتی سارق موبایلت یه جوون بوده، منم به دلم افتاد شاید به کارت بیاد. +چنددیقه هست پیداش کردید؟ _از وقتی که تماس مردمی صورت گرفت و بهمون خبر دادن و بچه های ما رسیدن بالا سرش حدودا یک ربعی طول کشید. پنج دیقه بعد رسیدن به اینجا بهت خبر دادم. رفتم بالای جنازه ... و خم شدم پارچه ی سفید و از روی صورتش کنار زدم و صحنه ای رو که نباید میدیدم، دیدم از بد روزگار دیدم خود کوروش خزلی هست!!! همونی که موبایل من و دزدید و رم و سیم کارتم و گرفت وبعدش زد گوشیم و شکست و در رفت. دست کردم جیباش و گشتم. توی جیب پیرهنش چیزی نبود. توی جیب شلوارش و گشتم دیدم یه موبایل توی جیبش هست. موبایل و گرفتم و یه نگاهی کردم ، به چهره این و آهی کشیدم و دلم به حال این جوون سوخت که خودش و بخاطر اینکه موبایل من و بزنه به خطر انداخت... و پذیرفت تا با جاسوس ها و تروریست ها همکاری کنه و من و سرگرم کنه...تا خانم من و بدزدن و بعدش بتونن اینطوری و از این طریق با گروگان گرفتن خانومم پی ان دی رو از چنگ ما در بیارن. چون دیگه برامون قطع و یقین شده بود که با تیم مورد حمایت cia آمریکا و موساد اسراییل در ایران ، طرف هستیم. چقدر احمق بودن که بخاطر اینکه ایران جووناش پیشرفت علمی نکنن، آمریکایی ها و اسراییلی ها حتی حاضر بودند عملیات تروریستی انجام بدن.. انگار ما این قطعه رو ازدست میدادیم نمیتونستیم بسازیم. بعضی در داخل ، حالا از مسئولین یا مردم، خیال میکنند حکومت جمهوری اسلامی بره و سرنگون بشه، و ایران با آمریکا و اسراییل رابطه داشته باشه، وضع بهتر میشه و مردم آرامش دارن. نه جانم، زهی خیال خام و باطل.... بدتر میشه و بهتر نمیشه. آمریکا خیلی عرضه داشته باشه،تیریلیون_ تریلیون، بدهکاری ها و ورشکستگی های اقتصادی خودش و جبران میکنه.. بگذریم.... از کنار جنازه بلند شدم ، و نگاه به موبایل کردم و یه کم با موبایلش ور رفتم دیدم نمیشه باهاش کار کرد.چون موبایل کوروش شکسته بود.. به مهدی گفتم: +ماشینی که این و فراریش داد و نزاشتن من بهش برسم و پیداش کردین؟ _نه ولی هنوز دنبالشیم. ضمنا عاکف جان، آقای فرماندار دنبالتون هستن و با شما کار دارند. میخوان حتما شمارو ببینند. +فرماندار چالوس الآن میخواد من و ببینه؟ _بله ظاهرا همین الآن. +باشه.. فقط شما سریعتر ماشینی که این و فراری داد پیداش کنید. _چشم .. چشم رفتم سمت ماشینم و استارت زدم و از منطقه دور شدم. دو سه تا کارو هماهنگی بود انجام دادم و بعدش رفتم سمت فرمانداری چالوس. دیگه ساعت حدودا ۱۰ شب بود. نمیدونستم فرماندار باهام چیکار داره. اما خلاصه هرچی بود درمورد همین قضیه ها بود که این وقت شب خونه نبود و توی دفترش منتظرم بود و میخواست من و ببینه. وارد محوطه فرمانداری شدم و ماشینم و پارک کردم. پیاده شدم و قبل اینکه برم بالا، زنگ زدم تهران به حاج کاظم: +سلام حاجی، عاکفم. _سلام پسرم. خوبی دورت بگردم. اوضاع روحیت چطوره. +بیخیال مهم نیست.. زنگ زدم تا یه خبر بد بهتون بدم. _چیه خبر بدت؟ +کوروش خزلی کشته شد. _!!!!!! چی گفتی؟؟ +کوروش خزلی تنها سرنخمون کشته شد. _ چطوری؟ +با گلوله کشتنش.جنازشم کنار یه بلوار انداختن و در رفتن. _عاکف، یه چیزی ازت میپرسم.. نظرت برای من در این یه مورد خیلی مهمه.. به نظر تو ممکنه جاسوس از نیروهای اداره دوستت مهدی باشه؟ +بعید میدونم حاجی.. اونا اطلاع خاصی از این که قضیه جاسوسی و تروریستی هست ندارن.. چون من زیاد اینارو درگیر نکردم توی این ماجرا.. مهدی اصرار داشت وارد پرونده بشه ولی دورش زدم و نزاشتم بازی کنه زیاد.سرگردون گذاشتمش تا برای خودش بچرخه. سعی کردم ارتباطمون و این روزا یک طرفه باهاش حفظ کنم جز در موارد خاص.. مهدی و نیروهاش توی مشتم هستن..هم از خودش و هم از نیروهاش، فقط در حد نیاز ازشون استفاده میکنم.. ضمنا تا الآن کمک خاصی هم من ازشون نگرفتم.الان تنها سرنخی که من دارم اینه که شماره ی پلاک اون ماشینی که کوروش خزلی، موقعی که داشت از خونه طوفان موشه فرار میکرد ، تونستم بگیرم. تنها اطلاعاتم همینه.. ضمنا در جریان این مورد هم باشید که الان اومدم فرمانداری تا ببینم فرماندار اینجا باهام چیکار داره. مورد بعدی هم اینکه، یه موبایل آسیب دیده از توی جیب شلوار کوروش خزلی پیدا کردم. _چرا داری نفس نفس میزنی.؟ +هوا گرمه اینجا. کلافه‌ام..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ _هوا گرمه اینجا. کلافه‌ام. حوصله هم ندارم اصلا. الانم دارم میرم پیش فرماندار. توی محوطه فرمانداریشون هستم. _ببینم عاکف، از موبایل کوروش چه استفاده ای میتونی کنی. به دردمون میخوره اصلا؟ +نمیدونم.. چون شکسته هست..بعد جلسه با فرمانداری میبرم میدم مخابرات تا بچه های اونجا اطلاعاتش و بازیابی کنند ببینم چی میشه.. _عوامل تشکیلات توی مخابرات چالوس هستند. کارمندن اونجا. عاصف با چند تاشون قبلا کار کرده. بهش میگم تورو بهشون وصل کنه. +عالیه. منتظرم. _ضمنا در جریان باش که ما هم اینجا داریم اتاق هدایت عملیات حریف و شناسایی میکنیم. پی ان دی رو هم آوردند، البته قالبیش و. قراره ردیاب بزاریم توش و بدیم بهشون و بعدش بچه های رهگیری برن دنبالشون. الانم دوتا تیم رهگیری با ماشین آماده هستند. فقط موندیم کی و بفرستیم ببره قطعه رو تحویل بده بهشون. +میخوای من خودم بیام تهران حاجی؟ _نه. چون ما وقتی پی ان دی رو تحویل بدیم اینا تا یکی دوساعت بعدش میفهمن که مدل اصلی نیست و ما گولشون زدیم. اونوقت چون قطعه رو تحویل میدیم و اونا میبرن پیش مسئول عملیاتشون احتمالا، زمان میبره تا ما شناسایی کنیم و به مرکز اصلیشون برسیم...توی این یکی دوساعت یا تو باید به نتیجه برسی و فاطمه زهرا رو پیدا کنی، یا ما اینجا هدایت کننده های اتاق عملیاتشون و پیدا کنیم و دستگیر کنیم. کار سخته. تو بمون اونجا دنبال پیدا کردن محل نگهداری همسرت باش. ما هم داریم ازشون وقت میگیریم که در روز عملیات انجام بشه. الان ساعت ده یازده شبه. + حاج کاظم لطفا موقع شروع عملیات توی تهران و تحویل پی ان دی به من خبر بدید در جریان امور باشم. ضمنا یه چیزی... حاجی من فکر میکنم توی تهران باید دنبال یه و بگردیم که خبرای مارو بیرون درز میده. بهت توی این یکی دو روز هم گفتم این قضیه رو همون موقعی که توی ۰۳۴ باهم بودیم.. یا توی سیستم امنیتی خودمون هست و یا توی سکوی پرتاب. یا.... نمیدونم کجا. _آره. آفرین. خودمم دیگه به این نتیجه رسیدم اتفاقا. ولی باهات مطرح نکردم. حالا که خودت گفتی و نظر تو هم همینه با حساسیت بیشتری پیگیری میکنم این موضوع و. اگر اینجا سرنخی از حفره های امنیتی پیدا کردیم بهت میگم. تو هم اونجا هر خبری شد و اتفاق تازه ای افتاد من و درجریان بزار. +حاج آقا فکر خونه امن جدید باشید کم کم. توصیه میکنم فقط همون و چندنفری که توی خونه هستید و شخص حاج‌ آقای(.....) از این موضوع خبر داشته باشن فقط. _پیشنهادت و جدی میگیرم. مکثی کردم و با ناراحتی و سردرگُمی گفتم: +حاجی؟ _جان دلم +برا فاطمه دعا کن. _عاکف قوی باش..چشم.. دعا هم میکنم.. تلاشمم میکنم. +حاجی از خانومم چیز تازه ای نفرستادند برام بفرستی؟ حاجی هم معلوم بود از مظلومیت من و فاطمه بغض کرده و داره خودش و کنترل میکنه فوری گفت: _نه. فعلا خداحافظ آهی کشیدم و گفتم... "یازهرا.. بی بی جان، خودت کمک کن." بعد از این تماس رفتم پیش فرماندارو یکسری توضیحاتی بهم داد و گفت : _همه امکاناتمون در اختیار شماست. الان چیزی اگه میخواید بگید تا من دستور بدم..از کارای سختی که کردید برای و در کشورهای دیگه هم مطلع شدم. فیروزفر خیلی چیزا گفت درمورد شما.. ما وظیفمونه که حالا جبران کنیم.. گفتم: +خواهش میکنم.. من دنبال جبران کسی نیستم..وظیفه ذاتی و کاری و شرعی و اخلاقیم و انجام دادم تا حالا..کارم اینه. پس لطفا به چیزی که وظیفمه زیاد بها ندید.. بعد از این حرفا،یکسری توضیحاتی رو بهش دادم و بعضی چیزارو اعلام نیاز کردم.. و گفتم: +میخوام وقتی باهاتون درمورد موضوعی که مربوط به این پرونده میشه، و تازمانی که من اینجا هستم، هرساعتی از شبانه روز تماس گرفتم و صحبت کردم، راه رو برام صاف کنید تا برم جلو.. من و درگیر پروسه های اداری مربوط به بعضی جاها نکنید.. فرماندار هم قبول کرد. خداحافظی کردم و از فرمانداری اومدم بیرون..رفتم از یه مغازه آب معدنی گرفتم و خوردم. یکی دو روز بود درست و درمون نتونستم چیزی بخورم..بدنم ضعف داشت میرفت. زنگ زدم به مادرم. باهاش یه کم حرف زدم.. جواب داد و گفتم: +سلام مادر.خوبی ؟ _سلام عمر من..خوبی؟ پسرم خونه نمیای؟ +نه مادرم الان وقتش نیست. _ببخشید توروخدا. من باعث شدم توی دردسر بیفتی. +عه این چه حرفیه حاج خانم.نگران نباش.متوسل شو خدا کمکون میکنه. بنده خدا نیمدونست که اگه تهران هم بودم بهم این ضربه رو میزدن. زنگ زدم به حاج کاظم.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ زنگ زدم به حاج کاظم توی تهران و بهش جلسه با فرمانداری چالوس و گزارش دادم. بین صحبتامون گفت: _عاکف بعد از آخرین تماسی که من و تو باهم داشتیم، و بعدش تو رفتی فرمانداری.. +خب... _عطا زنگ زده به عاصف، میگه من یه نیم ساعت میرم تا جایی بر میگردم و نمیتونم فعلا سکوی پرتاب باشم....عاصف بهش گفت کجا؟ اونم گفته خانومم مریض هست و میرم فوری میام... +خب دیگه چی گفت؟ _اینا دارن شبانه روزی این یک هفته آخرو کار میکنن و خروج از محوطه سکوی پرتاب نمیتونن داشته باشن. جز با هماهنگی ما که برقرار کننده امنیت هستیم و نباید اجازه بدیم این رفت و آمدها منجر به اتفاقات جاسوسی امنیتی بشه.. عاصف که بهم گفته عطا میگه میره و نیم ساعته برمیگرده من یه خرده حساس شدم. آدمی که خانومش مریض بشه و حال و روزش بد باشه، نیم ساعته نمیره و نمیاد. راستش دستور دادم دوتا از بچه ها برن عطا رو رهگیری کنند و زیرنظر بگیرنش. به تیم رهگیری گفتم تموم بچه هایی که با عطا کار میکنند و متخصص امر هوافضا هستند و توی مسائل مربوط به پرتاب ماهواره دارن این روزا روی این پروژه کار میکنند، با مجوز قضایی مکالمات و ارتباطاتشون و که توی این چندروز اخیر بوده، پیگیری و سیو کنن و بفرستن برام تا بررسی کنم.. به ارجمند و موسوی هم گفتم اگر خودشونم چیزی مشکوک دیدن بررسی کنن و گزارش نهایی رو بهم بدن. +حاجی خودت میدونی.. من نظری نمیدم فعلا. هرکاری میتونی بکن. هر چیزی چون ممکنه. قطع کردیم و تموم شد حرفامون... اون شب خلاصه گذشت و من نفهمیدم چطور گذشت. یه کم اداره پیش فیروزفر بودم و بررسی کردیم موضوع و‌جلسه گذاشتیم با چندنفر و... حوالی اذان صبح رسیدم خونه مادرم.. نمازم و خوندم و نیم ساعتی فقط نشسته چرت زدم. حدود سه چهار روز میشد ، از قضیه مرخصیم تا رفتن به ترکیه و بعدشم تا اینجایی که گفتم میگذشت.سرو ته این استراحتارو بزنی، سه-چهارساعت هم نمیشد در این چندروز... نیم ساعتی چرت و زدم و بیدار شدم. یه فرنی خوردم و ، بلند شدم زدم بیرون از خونه عین این روانی ها. ماشین و گرفتم و رفتم یه جایی پارک کردم. زنگ زدم تهران به عاصف گفتم +سلام عاصف.. دیشب تا حالا اونا زنگ نزدن؟ _سلام.. متاسفانه هنوز نه. +آخه زمان داره میگذره. هرچی میره بر ضرر اوناست. ما اینطوری میتونیم بهشون نزدیکتر بشیم. قضیه مشکوکه..پس چرا زنگ نمیزنن.؟ _یه خبر دارم برات. خانم ارجمند خط عطا رو کنترل کرده و عطا چندتا تماس با خارج از کشور داشته. حاجی هم چند دیقه قبل به ارجمند گفته بفرسته براش روی سیستمش و ببینه... حاجی هم که رفته دیده به من زنگ زده طبقه پایین. +خب چی گفت بهت؟ _حاجی بهم گفت عطا به تو گفته بود خانومش مریضه دیگه.. درسته؟؟ منم به حاجی گفتم آره. حاجی گفت الان عطا کجا هست؟ گفتم که بچه های رهگیری و تعقیب و مراقبت گفتند یکساعتی میشه توی خیابون ایستاده از ساعت ۶ونیم صبح تا حالا.. الانم که هفت و نیم هست... حاجی هم بهم گفت به بچه های رهگیری بگو دستگیرش کنند. +عاصف، شما واقعا انقدر به عطا مشکوک شدید که میخواید دستگیرش کنید؟؟!!!! _همین تازه قبل از تو تماس گرفتم و دستور دستگیری دادم.. ولی بهشون گفتم عطا حتما منتظره یکی هست که این وقت صبح یه جا ایستاده.. به تیم دستگیری عطا گفتم منتظر بمونید کسی که عطا باهاش مالقات میکنه رو هم دستگیر کنید. حاجی هم گفته بود مواظب باشید بچه هایی که با عطا کار میکنن چیزی نفهمن. چون زحماتشون هدر میره. خلاصه جوون هستن و دارن برای این کشور کار علمی میکنن. روحیه شون میریزه به هم. +خب هنوز اتفاقی نیفتاده.. _نمیدونم چی بگم..راستی عاکف، گفته بودی عطا رفیقته دیگه.. آره؟ +آره.. عاصف جان وقتی دستگیر شدن خبرش و بهم بده. فعلا کار دارم..خداحافظ قطع کردم و رفتم سمت فرمانداری و بعدشم مخابرات.به فرمانداری گفتم: +دستور بدید به مخابرات که این گوشی کوروش و میبرم اونجا اطلاعاتش و برام بازیابی کنند و اینکه با چه کسانی تماس داشته رو برام مشخص کنند. ✍مخاطبان عزیز یه نکته رو بگم.. اونایی که خانوم من و دزدیده بودند، توی مازندران بودند و نمیدونستیم کجا هستد. اونا فیلم و میگرفتند وبعدش میفرستادند تهران و تیم اتاق عملیات تهران برای بچه های ما میفرستادن. یا اینکه خبرش و از مازندران میدادن توی تهران و از تهران هم زنگ میزدند برای بچه های ما خط و نشون میکشیدند. برای این بود من و توی مازندران درگیر کردند. از فرمانداری اومدم بیرون و بعدش.... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
💥 دانش آموزی که ترکیبات را فرا گرفته ولی نمی تواند بخواند ، با این روش می شود. 🔥 در ابتدا شما کلمات را بزرگ و رنگی برایش بنویسید ، هر ترکیب با یک مثلا ( آ ر‌ زو ) و بخواهید ابتدا هر قسمت رنگی را بخواند و بعد کل کلمه را بخواند. 👌 این مدل با بخش کردن فرق می کند، شما از ترکیبات استفاده می کنید البته یاد آوری کنم که ترکیبات را به هم ، ولی هر ترکیب با یک رنگ باشد. 💥 اگر دانش آموز ترکیبات را یاد داشته باشد راحت می خواند، وقتی خوب یاد گرفت، حالا همین کلمه را و با یک بنویسید و در نهایت ، کلماتی را که تمرین کرده اید در یک صفحه بنویسید تا با دقت همه را بخواند. 💥 می توانید فقط کلمات یک یا دو درس فارسی را تمرین کنید 👌 ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
وقتی بچه ها دارند تلویزیون تماشا می کنند این کارها ممنوع می باشد ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar