29.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_چهلودوم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستویکم
بهش گفتم الهام این دوستی های خیابونی و پنهونی از پدر مادر فایده نداره اخرش عاقبتش خوب نیست اگه اون واقعا تورو بخواد اجازه نمیده ناموسش وسط کوچه چادرش برداشته بشه ،اجازه نمیده ناموسش نصف شبی برداره از خونه بیاد بیرون الهام عاقل باش
الهام اشکاش بیشتر شد و گفت حبیبه من میترسم ،بهم گفته از ماجرای اونشبمون به کسی چیزی نگم.این حرف الهام لرزه به جونم انداخته بود.در نهایت بهش گفتم الهاممن از موضوعت به کسی چیزی نمیگم فقط میخام خانوم جونتو راضی کنی تا وقتی مرتضی میاد برم تو اتاق خودم بخوابم الهام گفت باشه خودم راضیش میکنم بعدش گفتم الهاماینکار تو اخر عاقبتی نداره حواسم بهت هست دوباره نری پیش این پسره بی غیرت وگرنه میذارم کف دست آقات ..گفت باشه حبیبه دیگه نمیرم.همون لحظه بود که اعظم خانوم اومد توی مطبخ و داد و بیداد راه انداخت مرغ ها جزغاله شدن...اصلا حواسم به غذا نبود کلا سوخته بود ..اعظمخانم کلی باهم دعوا کرد که مردم از سرکار میاد خسته است غذا میخاد بگم عروست سوزونده؟از داد و بیداد اعظم خانم اشکم دراومده بود که الهام گفت مادر من الهام و سرگرم کردم تقصیر من بود اعظم خانوم گفت وای به حالت دوباره بببینم با این دختره هم کلام شدی ..این اگه دختر خوبی بود مامان باباش نمیچسپوندنش به ما...
از تهمتی که بهم زده بود شدیدا قلبم درداومد توی دلم گفتم الهی که خدا نشونت بده معنی حرفت رو....
با چشای اشکی رفتمسمت پله ها ...
امروزدومین هفته ای بود که مرتضی رفته بود اهواز ....خیلی دلم برای طلعت تنگ شده بود ظهر بعد از خودن ناهار و شستن ظرفهاشون چادر گلدارم رو سرم انداختم و رفتم سمت خونه ی طلعت..اولی که در روزدم
زن بابای بهمن در رو به روم باز کرد وگفت به به حبیبه خااااانوم از وقتی شوهرکردی دیگه این طرفها پیدات نشده لابد خونه ی شوهر خیلی خوش میگذره بهت
لبخندی زدم و چیزی نگفتم ،زن خوبی بود برخلاف اونچه که مادرم میگفت ،درواقع چون جاریش به حساب میومد و از خانوم جونم جوون تر بود ،خانوم جونم حسادت میکرد ،گل بست خانوم خیلییی کمک طلعت بود و اتفاقا بهمن رو هم خیلی دوست داشت ولی چون زن بابا بود به چشم بهمن هم نمیومد.....ولی هرچقدر گل بست خانوم خوب بود جاری طلعت بد بود و حسابی توی اون خونه دعوا راه مینداخت و تا دعوا نمیکرد صبحش شب نمیشد.....گل بست خانوم بهم گفت تا مهناز ندیده تو رو و با زبونش نیشت نزده برو پیش طلعت....
رفتم سمت اتاق طلعت ،طلعت داشت لباساشونو میدوخت وقتی منو دید اشک تو چشاش جمع شد و محکم بغلم کرد دستمو گرفت و گفت خوبی حبیبه خواهرکم؟؟؟ با اشک گفتم طلعت تو با خبر بودی از عروسیم ؟زد تو صورتش و گفت به قرآن توی طاقچه قسم نه ....هرکاری کرده خانوم جون کرده ،
آقاجون هم بی کاره بود و بعد از اینکه تو برمیگردی از خونه ی شوهرت و پیشش گلایه میکنی مریض میشه و میگه هراتفاقی برای این دختر بیوفته گناهکار منم که به حرف مادرت گوش دادم ....
اشکم در اومد از حرفم اقاجونم و شروع کردم از زندگیم گفتن ....در نهاااایت اینقدر این پا و اون پا. کردم و اخر قضیه ی الهام رو به طلعت گفتم....
طلعت با شنیدن موضوع زد تو صورتش و با صدایی که دوست نداشت کسی بشنوه گفت حبیببببببه مگه تو عقل نداری دختر ؟؟؟به تو چه که میری جلو دختره رو میگیری فردا هررراتفاقی بیوفته اعظم خانوم از تو ابرو میبره اون که نمبشنیه بگه عروسم خیرخواهی کرده تهمتا تورو نشونه میگیره...
بهش گفتم طلعت اون بچه است نادونه نميفهمه داره چیکار میکنه از داداشش میترسه ،اعظم خانومکه عقل درست حسابی نداره یادش بده اگه عاقل بود خواب نما شدن الهام رو باور نمیکرد
در ثانی اگه فهمیده بود شبا بیدار می موند دخترش نره از خونه بیرون
طلعت زد تو سر خودش و گفت حبیبیه تا کی میخوای ساده باشی مگه نمیگی گفتی سرخاب تو رو برداشته ؟؟؟فردا هرچی بشه میگه تو به دختر من سرخاب دادی به خدا پات رو از این ماجرا نکشی بیرون به جواد میگم ،جواد از ماجرای عروسیت حسابی شکاره اینبار میاد شر به پا میکنه ....
گفتم باشه طلعت تو خودت رو ناراحت نکن دیگه هیچی نمیگم
طلعت گفت دندون رو جیگر بذار شوهرت میاد میبرتت دو روز دیگه این خانواده اینجور که تو تعریف میکنی لیاقت ندارن ...درثانی از دختره زهر چشم گرفتی واسه جدا خوابیدنت....
طلعت موقع رفتنم یه مقدار مغز بادوم بهم داد و گفت بخورم میدونست توی اوم خونه خبری از این چیزا نیست....
عصر که رفتم خونه الهامرو دیدم که داشت دوتا تشک و پتو میبرد توی اتاقم ...
فورا رفتم ازش پرسیدم چه خبره گفت مادرم رضایت داده که من و تو باهم بخوابیم وگرنه نه ...
یاد حرفای طلعت افتادم فورا بهش. گفتم نه نمیخاد تو برو پیش مادرت اینا بخواب....
نصف شب اگه باز میرفت اینبار قطعا پای من هم درمیون بود ....چون نگهبانش من بودم..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان
@dastankadeh
40.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_دوازدهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از قصه کودکانه
🔅#پندانه
✍️ رسم رفاقت
🔹پادشاهی در سفر تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
🔸به یکی که اسبش جلو میرفت، گفت:
این فلانی چقدر بیعرضه است. اسبش دائم عقب میماند.
🔹 شخص دانا گفت:
کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است. حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
🔸ساعتی بعد عقب ماند.
🔹به دومی گفت:
این فلانی رعایت نمیکند. دائم جلو میتازد.
🔸خردمند گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون او بر پشتش سوار است، سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال درآورد.
🔹این است رسم رفاقت؛ در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
مغازه جادویی - جیمز آر دوتی.zip
20.89M
📚 مغازه جادویی
✍🏻 نوشته جیمز آر دوتی
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
#داستانک 📚
✨یک روز از همسرم پرسیدم : «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و تهِ سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!»
او گفت: «علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و تهِ سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و تهِ سوسیس را میزده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!»
#نتیجه : ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است.
〰〰〰〰〰〰
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
📚 کتاب : #ارباب_حلقه_ها
✍🏻 نویسنده : #جی_آر_آر_تالکین
✨ارباب حلقهها (The Lord of the Rings) رمانی به سبک خیالپردازی حماسی است. این مجموعه داستان ادامهٔ اثر پیشین تالکین با نام هابیت است که در همین ژانر نوشته شده بود. تالکین این مجموعه را پس از دوازده سال کار، در طى سالهاى 1954 تا 1956 منتشر کرد و براى او شهرتى جهانى به ارمغان آورد.
کتاب یاران حلقه به طور عمده درباره هابیتها و امید است که خواننده از خلال صفحات آن چیزهاى زیادى درباره شخصیت و اندکى از تاریخشان را دریابد. اطلاعات بیشتر را در گزیدهاى از کتابِ سرخِ سرحد غربى مىتوان یافت که پیشتر با عنوان هابیت منتشر شده است
💍✨💍✨💍✨💍
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
ارباب حلقه ها جلد 1.pdf
29.34M
📚ارباب حلقه ها جلد یک
✍🏻 جی آر آر تالکین
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
ارباب حلقه ها جلد 2.pdf
25.85M
📚 ارباب حلقه ها جلد دوم
✍🏻 جی آر آر تالکین
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
ارباب حلقه ها جلد 3.pdf
31.42M
📚 ارباب حلقه ها جلد سوم
✍🏻 جی آر آر تالکین
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
#حرف_آخر_شب 🌙
✨اگر هر شب به جای تماشای تلویزیون، پانزده دقیقه مطالعه کنید، سالی حدود پانزده کتاب را میخوانید...
اگر روزی پانزده دقیقه ادبیات کلاسیک بخوانید، در مدت هفت سال، صد کتاب بزرگ ادبیات کلاسیک را خواندهاید...
اینگونه تبدیل به یکی از باسوادترین افراد در نسل خود میشوید و همه ی اینها با پانزده دقیقه مطالعه قبل از خواب حاصل می
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
🔅 #پندانه
✍️ دوستانت را نزدیک بدار و دشمنانت را نزدیکتر
🔹زمانی که پسربچهای ۱۱ساله بودم، روزی سه نفر از بچههای قلدر مدرسه جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی بهم زدند و پولم را هم به زور ازم گرفتند.
🔸وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم.
🔹پدرم نگاهی تحقیرآمیز به من کرد و گفت:
من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم. واقعا که مایه شرم است که از سه پسربچه نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگتر از اینها باشد، ولی ظاهرا اشتباه میکردم.
🔸بعد هم سری تکان داد و گفت:
این مشکل خودته، باید خودت حلش کنی!
🔹وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم.
🔸اول گفتم یکییکی میتوانم از پسشان بربیایم. آنها را تنها گیر میآورم و حسابشان را میرسم، اما بعد گفتم نه آنها دوباره باهم متحد میشوند و باز من را کتک میزنند.
🔹ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد بهآرامی پشتسر آنها حرکت کردم. آنها متوجه من نبودند.
🔸سر یک کوچه خلوت صدا زدم:
هی بچهها! صبر کنید.
🔹بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم.
🔸آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند.
🔹من گفتم:
چطور است باهم دوست باشیم؟
🔸بعد قدمزنان باهم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالتزده کرده بود.
🔹پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه میرفتیم و باهم برمیگشتیم. بهواسطه دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب میبردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرئت نمیکرد با من بحث کند.
🔸روزی قضیه را به پدرم گفتم.
🔹پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت:
آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقامجو.
🔸اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
💢 دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
#ضرب_المثل
✍اگر را کاشتند سبز نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟
چرا حیوان بینوا را می زنی ؟
روستایی گفت چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
اگر را کاشتند سبز نشد..
⚠️ این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون
#آی_کیوسان
#قسمت_نوزدهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از آشپزی با هم
40.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_چهلوسوم
#قسمت_آخر
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستودوم
الهام نه آورد و گفت اینجوری نميذارن تنها بخوابی گفتم باشه اگه اجازه ندادن میام پیش شما....
همون لحظه اعظم خانوم اومد گفت من که کاری بهش ندارم بگو تنها بخوابه ....اون لحظه انگار دنیا رو بهم داده بودن رفتم توی اتاق خودم و اونشب رو با ارامش خوابیدم دیگه دست و پای کسی به صورتم نمیخورد...
و اینکه دیگه کاری به الهام هم نداشتم و یه قول حبیبه دیگه برام شذ نمیشد یکدهفته ی دیگه هم به همین منوال گذشت و هفته ی اینده قرار بود مرتضی بیاد رسم ما اینه که وقتی کسی عروس میشه حنا میندازه اون روز طلعت بهم گقت حبیبه شوهر تو شهر رفته است و توی شهر هزار جور زن و دختر رو دیده برو یکم به خودت برس مثل اطلاح دست پا صورت و حنا انداختن..منم به توصیه ی طلعت رغنم انجام دادم ولی روم نمیشد توی خونه بگردم
یکماه از عروسیم گذشته بود ولی خانومجونم و اقام هنوز نیومده بودن خونمون ....حتی سراغ منو نگرفته بودن که حبیبه در چه حالی....
قبل از اینکه مرتضی بیاد خواستم برمدیدنشون ولی به خاطر حنایی که روی دست پام انداخته بودم و اصلاح کرده بودم روم نشد برم....
شبی که مرتضی قرار بود بیاد ارومو قرار نداشتم هربار با خودم فکر میکردم بالاخره انتظار تموم شد مرتضی میاد و من رو از این خونه که شده زندانم رها میکنه ،منو میبره اهواز میشم خانوم خونه ی خودم ....
توی اتاقمون هیچی نبود تنها فقط دوتا تشکبود تشک ها رو مرتب کردم و هی با خودم میگفتم الان میرسه مرتضی ،
تا اینکه چشمام گرم شد و کم کم خوابمگرفت ....
صبح وقتی بیدار شدم دیدم مرتضی کنارم دراز کشیده ،مشخص بود تازه رسیده بود که اینهمه عمیق خواب بود ....
دوست داشتم منم بخوابم ولی با یاد اوری حرف اعظم خانوم که بهم گفته بود ناهارت اماده باشه که فردا نیستم مثل برق گرفته ها بلند شدم و رفتم توی مطبخ .....
هوا به شدت گرم بود و توی مطبخ داشتم خفه میشدم بوی روغن و پیاز سرخ شده گرفته بودم....همون موقع بود که در خونه رو زدن...
قبل اینکه من بخوام برم آمنه رفت در رو باز کرد و با صدای همیشه ارامشبخشش به کسی که پشت در بود میگفت بفرمایید داخل،
دیدم بله خانوم جونمه و بچه ها....فهمیده بود مرتضی اومده برای همین اومده بود خونمون....
خانوم جونم هرچقدر از من بدش میومد از مرتضی خوشش میومد اگه حرفی. میزدی که در حقم خوب نکردی فورا شروع میکرد به گریه و زاری که چیکار باید بکنم که نکردم.....
چون کسی خونه نبود امنه راهنماییش کرد به طرف اتاق خودش و زهرا....
از امنه خوشم میومد با اینکه هیچی پول توی دستش نبود ولی زهرا رو فرستاده بودمدرسه تا درسخوان بشه برخلاف اعظمخانوم که کلی طلا به خودش آویزون کرده بود و زندگیو اتاقش کثیف بود .....
دست وصورتم رو شستم و رفتم سمت اتاقم دیدم مرتضی هنوز خوابه رفتم سمت اتاق امنه ....
خانوم جونم با دوتا از ابجی های کوچیکم اومده بود رفتم دستش رو گرفتم و بوسیدم به هرحال مادرم بود ...
موقعی که امنه رفت پذیرایی بیاره خانوم جونم شروع کرد به گله کردن
دختره یکماهه عروسی کرده حتی نگفت برم ببینم این پدر مادر زنده ان مرده ان حالشون چطوره....
با تعجب بهش گفتم ااااا خانو جون اخرین بار خودتون بهم سیلی زدید دیگه نیام ...
خانوم جونم اخمی کرد و با طعنه به حنای روی دستم اشاره کرد و گفت اره والا نفهمیدیم سرت شلوغه ....بعض گلومو چنگ زد که همون لحظه بود صدای مرتضی از پشت سرم اومد که سلام میداد.....خانومجونم بلند شد و سر و صورت مرتضی رو بوسید هی میگفت داماد عزیزم....از حرکتهای خانومجونم در مقابل مرتضی و اعظم خانوم تعجب میکردم ...
با دیدن مرتضی منم سلام دادم که مادرم طعنه زد یعنی زن و شوهر هنوز همدیگه رو ندیدن؟؟؟ بیخال حرف خانوم جون شدم و صدای پاکت هایی که توی دست مرتضی صدا میداد توجهم جلب شد،
درست حدس زده بودم مادرم میدونست مرتضی با سوغاتی اومده دوتا پاکت پر بود از مواد غذایی خارجی که هرکسی توی اون زمان با دیدنشون دلش میرفت چه برسه مادر من ،وقتی مرتضی اونا رو داد دست بچه ها تعریف های خانوم جونم تمومی نداشت،تنها تمرکزم رو این بود که با حرفهایی که واقعیت نداره بیشتر از این حالمو بهم نزنه و بره....فقط میخواستم از مرتضی زودتر بشنوم که کی قراره بریم....
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوسوم
همون لحظه بود که خانم از مرتضی پرسید مادر بلاخره خونه گیرت اومد حبیبه را ببری با خودت؟
مرتضی کمی من من کرده و گفت: آره مادرجان یه خونه نزدیک سوپری پیدا کردم محله باصفایی داره یه خونه دوره ای که.....
هنوز حرف مرتضی تمام نشده بود که خانم جونم گفت خونه دوره ای؟؟؟ خونه دوره ای که امنیت نداره مادر....
مرتضی که انگار بدش اومده بود دیگه چیزی نگفت....
تا اینکه خانوم جونم خودش گفت همونم خوبه جوونای الان کی میتونه زنش رو همراه خودش ببره توی شهر ؟خیلی هم همت کردی ....حبیبه نشنوم شکایت کردی از مرتضی به خاطر خونه یا......
خوب میدونستم که خانوم جونم به خاطر دل مرتضی داره این حرف ها رو میزنه وگرنه خونه ای دوره ای توی شهر اصلا امنیت نداره اونم برای یه دختری مثل من که خودم تنها بودم.....
بعد هم مادرم شروع کرد به تعریف و تمجید از اعظم خانم واقعاً این همه تعریف کرد از اعظم خانوم کردن منو به عذاب درمیآورد.....
موقع رفتنش وقتی مرتضی نبود دست خانم جونم گرفتم و گفتم خانوم جون فکر نکن پدر من نیازمنده یا این بچهها ندیده چند شکلات و بند و بساط تو اون پاکت ها هستند ....پدر من خیلی هم داره خواهش می کنم این همه تعریف و تمجید از مرتضی و خانوادش انجام نده ....من که میدونم تو چرا داری این حرف ها رو میزنی...
خانم جونم دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت بله باید هم دست مادرت رو بگیری و چشماتو تند کنی بهش، از طلعت یاد گرفتی.... بشکنه این دست که نمک نداره و اجازه داد که تو با یه مرد ازدواج کنی که پولداره و دستش تو جیب خودشه و وگرنه یکی زن یکی می شدی مثل بهمن آس و ندار.....
گفتم زن بهمن شدن آس و ندار بودن صد شرف میارزه به کسی که نشناسی چه جور آدمیه خانم جونم چشماشو سرخ کرد و گفت حبیبه ساکت شو تو از این مرد مگه چی دیدی هنوز دو روز هم باهاش زیر یک سقف نبودی نکنه حرفهای جواد مختو زده بشنوم صدات از توی این خونه بلند شده آقا جونت میگم بیا یه گوله حرومت کنم
به خانومجونم گفتم همیشه که نباید از شوهر باشه ....انقدر تعریف از اعظم خانوم نکن اونحور که تو فکر میکنی نیست ....
خانوم جونم رو راهی خونه کردم و رفتم پیش مرتضی که توی اتاق بود ....
دست خودم. نبود از وقتی اونجوری جلو خانواده اش مورد مسخره قرار گرفتم دلم ازش چرکی بود ...
ولی مرتضی که شوق دیدنم رو داشت آغوشش رو برام باز کرد و فاصله ی بینمون رو از بین برد.....
عصر مرتضی بهم گفت اگه وسیله ای چیز. دارم جمع کنم چونکه قراره پس فردا بریم اهواز .....
از حرفی که زد داشتم بال در میاوردم اهواز رفتنم مساوی بود با آزادی داشتنم....
توی اون خونه چیزایی مثل ایمان و نماز و تمیزی نبود اگر از آمنه و دخترش بگذریم ،فقط تنها چیزی که بود خاطرخواهی بین اعضای خانواده اشون بود.....عشقخواهر برادری بین اعضای چ خانواده و پدر مادر و بچه ها زیاد بود.....
مرتضی از وقتی اومده بود رفته بود توی اتاق پدرش و با خواهراش سرگرم بود مخصوصا زیبا که کلی سوغاتی داشت ....
هرموقع موقع غذا میشد حالم بد میشد کنارشون غذا بخورم هیچکس بهداشت رو رعایت نمیرد ولی با خودم گفتم این دیگه اخرین شامه اینجام....
شب شده بود و منتظر مرتضی بودم بیاد اتاق....ولی وقتی اومد بهم گفت قراره شب با دوست هاش بره کوه ....بی توجه به نظر من لباسش رو عوض کرد و بهم گفت دوستم داره بیدار باشم تا وقتی برمیکرده و رفت.....
بغض گلومو فشار میداد منی که تازه عروسشم نباید شب اول اومدنش تنهام میذاشت مرتضی هنوز حنای روی دست من رو هم ندیده بود....
هربار از این پهلو به اون پهلو میشدم اما خبری از مرتضی نشد
از اومدن مرتضی دیگه نا امید شده بودم ....
خوابم برد ...همونطور که حدس میزدم صبح شده بود و مرتضی نیومده بود...
بازهم شیطون رو لعنت کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم و روونه ی مطبخ اعظمخانوم شدم ...
ولی کفش های مرتضی که افتاده بود دم اتاق اعظم خانوم توجه ام رو جلب کرد
اونقدر اون اتاق همه چیش بهمریخته بود و همه تو هم بودن که رغبت نمیکردم برم سمتش....فقط فهمیدم که مرتضی اومده ولی پیش من نیومده.
آمنه رو دیدم که زیردرخت نخل تو حیاط نشسته بود و داشت سبزی پاک میکرد.
زن تمیز و با ایمانی بود اکثر روزها هم رنگ سفید پوشیده بود ....از کنارش نسشتن حال دلم خوب میشد ،رفتم پیشش نشستم ..
امنه با همون صدای ارومش شروع کرد به صحبت کردن...
۲۳سال پیش بود که پدر مرتضی،حسین یه شب اومد خونه ی داداشم سعید و مثل همیشه شب نشینی داشتن...
اونموقع حسین مرتضی و امیر رو داشت بچه های دیگه هنوز به دنیا نیومده بودن....
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
47.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_سیزدهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از تدریس یار پایه ششم
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از تدریس یار پایه ششم
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
48.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_اول
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوپنجم
آمنه ادامه داد،
حسین هرروز نگاهش سرد تر و خشک تر از قبل شد نمیدونم چه اتفاقی افتاد اونشب ولی اعظم هرروز باردار میشد و بیشتر از روز قبل چهره اش خوشحال تر میشد...
زهرا ۱۷سالشه ولی هنوز حسین دست نوازش روی سرش نکشیده ،حسین تموم پول هاش رو میداد به اعظم و من هیچ وقت پولی توی دستم ندارم و میام ادویه درست میکنم میفروشم به اهل محل....
بعد دستشرو گذاشت روی دستم وگفت فکر نکن من بدت رو میخوام....نه
ولی اجازه نده تویی که تازه عروسی کفش شوهرت دم اتاق اعظم باشه ،
مثل من عقب نکش هرکاری از دستت برمیاد انجام بده ،
امیر بردار مرتضی هرموقع میاد ده زنش رو میفرسته خونه ی پدرش خودش میخابه توی اتاق اعظم....
این خانواده بنیان درستی ندارند از من به تو نصیحت....
بعد هم سینی سبزی رو برداشت و رفت توی مطبخ....دیدم آمنه بی راه نمیگه اژ وقتی اومدم متوجه شدم همه ی بچه هاش توی اتاقش میمونن،
وقتی امنه این حرف ها رو زد متوجه شدم اعظم درمورد زن گرفتن دوم حسین دروغ به مادرم گفته بود ، ....
صبحونه رو حاضر کردم و رفتم توی اتاقم منتظر موندم مرتضی خودش بیادپیشم ...
ساعت شده بود ده صبح و مرتضی بالاخره اومد ....
خیلی عادی و طبیعی بود و سرحال با دیدن صبحونه گفت با اینکه صبحونه خوردم ولی پیش تو هم میخورم
لبخندی مصنوعی زدم. و گفتم مرتضی خواهش میکنم دیگه شبها من رو تنها نذار
دیگه وقتی از جایی برمیگردی بیا توی اتاق خودمون بخواب ....
مرتضی لقمه ای گذاشت توی دهنش و گفت جایی که نموندم رفتم پیش پدر مادرم ،گفتم باشه ولی من زنتم
مرتضی که انگار عصبانی شده بود گفت خب دیگه دو روز دیگه میریم اهواز این حرفا از سرت میره وقتی شبا تا دیروقت نیومدم و صبح اول وقت رفتم قدر اینجا بودن رو میدونی.....
اصلا متوجه حرف های مرتضی نشدم ....نمیدونستتم چرا این مدلی حرف میزنم ولی توجهم به بوی بدی که ازش میومد جلب شد ....
جواد درست گفته بود مرتضی بوی مواد میداد ...این بو رو قبلا هم از پدرش شنیده بودم....
وقتی مطمعن شدم که بوی مواده فاتحه ی زندگیم رو خوندم ...فقط یککلمه بهش گفتم مرتضی دیشب تا کی کوه بودی ....
عصبانی شد وگفت تو اصلا دنبال دردسری....تا هرموقع که بودم
من باید به تو جواب پس بدم؟؟؟
اگه از الان بخوای پاپیچم بشی پس همین جا بمون شهر اومدن قانون خودش رو داره که تو از اینجا شروع کردی به گیر دادن من....
مرتضی داشت به شعورم هم توهین میکرد ...از سر جام بلند شدم و گفتم با کوه رفتنت مشکلی ندارم ولی با اینکه دارب بوی دود میدی مشکل دارم...اگه میدونی من لایق زندگی شهری نیستم همین جا میشینم...
کاش اون لحظه لال شده بودم و سیاه ترین لحظه ی زندگیم برام اتفاق نمی افتاد ...مرتضی عصبانی شد و با قند دانی که از جنس معدن بود محکم کوبید تو سرم .....تا چند دقیقه نه حس داشتم نه چشمام جایی رو میدید فقط تاریکی مطلق بود ....یهو احساس کردم افتادم از دردی که میپیچید توی سرم چشمام رو باز کردم دیدم آمنه با چشمای اشکی بالای سرم نشسته .....
با استرس داشت باهام حرف میزد و اشک میریخت ،،،،میگفت من بهت گفتم کاری کنی که بیهوشت کنه ؟؟؟یا گفتم با سیاستت جلو برو ها ؟توی اتاق حسین شور محشره ....خواهراش و اعظم میخان طلاقت بدن مرتضی هم میگه میخام ببرمش خونه ی ننه اش تا تکلیفش مشخص بشه ،
دختر چی به مرتضی گفتی؟؟؟
با حرفهای آمنه به قلبم انگار چنگ زدند....با اشکایی که بی صدا میریخت رو گونه ام لب زدم مرتضی بوی مواد میداد آمنه...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
51.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_چهاردهم
#قسمت_اخر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh