13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعر آتش نشان
#موشن
#رشد_کودک
#شعر
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📖 تقویم شیعه
☀️ سه شنبه:
شمسی: سه شنبه - ۱۰ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 01 October 2024
قمری: الثلاثاء، 27 ربيع أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️11 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️13 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️37 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️45 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۱۳ و ۱۴
فرهاد و رامین و بقیهی بچه های تیممون تو اتاق جلسه جمع شده بودن، کنار تختهی روبه رویی ایستادم و یه نمودار و یه علامت سوال که بالا قرار گرفته بود کشیدم
-خب، باتوجه به پروندهی جدیدی که به دستمون رسیده، ما با یه باند قاچاق دارو سروکار داریم، که البته ایندفعه این پرونده با پرونده های دیگه فرق داره و میشه گفت پیچیده تره، حالا چطور؟
به علامت سوال اشاره کردم و ادامه دادم: -کل افراد این باند، از یه نفر دستور میگیرن که هویتش جعلیه، شخصی که اونو سلطان صدا میزنن، اما...
یه علامت سوال دیگه درست کردم و بازم ادامه دادم:
-اما همین شخص، از یه نفردیگه دستور میگیره، و اون یه نفر رو نه تاحالا کسی دیدتش، نه باهاش ملاقاتی داشته بهجز همین جناب آقای سلطان، و ما باید تمام تمرکزمونو رو همین سلطان بذاریم و قدم اول، پیدا کردن باند اصلیه...
❤️سارا
تو کلاس داشتم کتابامو جمع میکردم که ایلیا اومد کنارم ایستاد
ایلیا: باید باهم حرف بزنیم
یه تای ابرومو دادم بالا
-دوباره چیزی شده؟
کمی این پا و اون پا کردوگفت:
_بیرون دانشگاه تو ماشین منتظرتونم
از کلاس رفت بیرون، با حرص کتابامو انداختم تو کیفم و کلاس رو ترک کردم. بیرون دانشگاه ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم،ماشین ایلیا رو که دیدم سمتش رفتم و سوار شدم
-خب؟
ماشینو به حرکت دراورد و گفت:
_بریم بام شهر؟
-ببینید آقا ایلیا،من واسه خوشگذرونی نیومدم، بگین چیشده،هرچندمیدونم خبرای بدتری آوردین
لحظهای سمتم چرخید و نگاهشو به صورتم چرخوند، دوباره نگاهشو غمگین به جلو داد و نزدیک ترین فضای سبز ماشینشو پارک کرد و پیاده شدیم.
-نمیخواین بگین چیشده؟
-سارا...ساراخانم...
دوباره به صورتم نگاه کرد، از چشماش معلوم بود بغض کرده
-چیشده آقا ایلیا؟خب حرف بزنین....
-امشب از ایران میریم
ناباورانه بهش زل زدم
-چ...چی؟...میرین..؟
-قراره بریم ترکیه
-ترکیه؟برای چی؟
-از یه طرف بخاطر مائده،از یه طرف هم، بخاطراین اتفاق باباومامان گفتن بهتره بریم جای دور تا باهم چشم تو چشم نشیم
آرومتر ادامه داد:
_اینجوری شرمنده ترهم نشیم
باعصبانیت بهش توپیدم:
_معلوم هس چی دارین میگین اقا ایلیا؟ آخه ترکیه؟ به این راحتی امشب میخواین برین؟
بغض کردم، باصدای لرزانی ادامه دادم:
_پس من چی؟ منو هم گذاشتید کنار؟ آره؟....واقعا ممنون...
-سارا خانم آروم باشین، من که واسه همیشه اونجا نمیمونم، برمیگردم، بخاطر شما هم که شده برمیگردم
-بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
کیفمو روی اون یکی دوشم گذاشتم، قصد رفتن کردم که صدام زد
-بابا بی انصاف یکمم به فکر من باشین خب، خونوادمون که به هم ریخته،
نگاهش را گرفت و خیلی آرامتر گفت:
_ لااقل یه چندسالی منتظرم باشین
سرمو سمتش چرخوندم و با یه خداحافظی ازش دورشدم. اینقدر دلم گرفته بود و حالم خیلی بد شده بود، خیلی بد، که نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم.
از یه طرف نگران امیرعلی هم بودم، آه امیرعلی، اون اگه بفهمه مائده بهش خیانت کرده چه حالی میشه.
رسیدم خونه، وارد سالن شدم و کیفمو رو مبل پرت کردم، سرمو بین دستام گرفتم، به این فکر میکردم چطور این موضوع رو به امیرعلی بگیم؟ تکلیف من چی میشه؟ وای خدایا....
-سارا جان اومدی؟
صدای مامان بود که رشته افکارمو پاره کرد، سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم
-سلام مامان
کنارم نشست، اون هم مثل من نگران بود
-اتفاقی افتاده؟
بلاخره بغضم ترکید و قطره های اشک رو گونهم چکیدن
-چیشده ساراجان؟
-دارن میرن ترکیه مامان
-ترکیه؟!
-آره، همشون، به قول خودشون بیشتر از این شرمندمون نشن
-کِی میرن؟
-امشب، ساعت 10
-ای وای، امیرعلی بیچارم، حالاچی بهش بگیم
-شب بابا اومد خونه و موضوع رو بهش گفتیم اما اون ازهمه چی خبر داشت و خیلی به هم ریخته بود، تنها نگرانیمون امیرعلی بود، اون عاشق مائده بود، حتما با شنیدن این خبر حسابی به هممیریزه
مامان: -بچم چقدر خوشحال بود، ای وای، الان چی میشه
.
.
.
.
بابا: -بلاخره باید بااین موضوع کنار بیاد،
میدونم به هم میریزه، ولی کاریه که شده. باید با حقیقت روبرو بشه
-مائده بهش خیانت کرده بابا، با اون پسره امروز محرم شده، فرداهم عقد و عروسیشونه، امیرعلی بفهمه که...
همون لحظه درباز شد و امیرعلی با چهرهی برافراشته بهمون نگاه کرد
امیرعلی: -م... مائده، بهم... خیانت کرده؟
یک لحظه سکوت فضای خونه رو پر کرد
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۱۵ و ۱۶
❤️امیرعلی
صداشونو از پشت در شنیدم،
باورم نمیشد، کسی که فکرمیکردم اونم دوستم داره، فردا عقدشه؟ اونوقت من داشتم واسه شب عروسیمون لحظهشماری میکردم؟ آخه... آخه چرا اینکارو باهام کرد؟
پاهامو احساس نکردم و هرآن ممکن بود زمین بخورم، باهر جون کندنی بود خودمو به پذیرایی رسوندم و بهشون نگاه کردم، بابا، مامان و سارا با تعجب و نگرانی بهم نگاه کردن
به زور لب باز کردم و گفتم:
-م... مائده، بهم... خیانت کرده؟
بابا: -امیرعلی، آروم باش برات توضیح میدم
روبه سارا گفتم:
-ساعت پروازشون چنده؟
سارا: -داداش، الهی قربونت برم آروم باش
باصدای بلند پرسیدم:
-گفتممم ساعت چندههه؟؟؟؟؟
سارا: -10
با قدم های بلند و بدون توجه به اینکه بابا داره صدام میکنت سمت حیاط رفتم، سوار موتورم شدم و رفتم فرودگاه.
وارد فرودگاه شده و به ساعتم نگاهی انداختم، 9:45 دقیقه بود.
به اطراف نگاهی انداختم، دیوونه شده بودم، کل فرودگاه رو زیرورو کردم، پس ایناکجان؟
دوباره به ساعتم نگاه کردم9:55دقیقه بود، دیگه داشتم ناامید میشدم که یهو چشمم به مائده و اون پسره افتاد که داشتن میگفتن و میخندیدن،
همون لحظه احساس کردم نفسم بالا نمیاد، نفس عمیقی کشیدم و باقدم های بلند سمتشون رفتم
-مائده خانم....
وقتی نگاهش بهم افتاد با نگرانی بهم زل زد، با بغضی که داشت گلومو چنگ میزد گفتم:
_ازتون توقع نداشتم بهم خیانت کنین
مائده: _امیرعلی، توروخدا اسم خیانت کار رو روی من نذار، من... من فقط بخاطر خونوادمون قبول کردم بیای خواستگاری
عصبی و با نفرت توپیدم بهش
-آخه... چرا ازاول بهم نگفتی نامرد؟؟ چرا اون شب حرفی نزدی؟؟ چرا بعدش نگفتی؟؟ چرا ؟؟ چرا یهویی داری میری؟؟ ین رسمش نیست بخدا رسمش نیست، دِ آخه بی انصاف....چرا اینکارو باهام کردی هاااا؟؟؟
مائده: _امیرعلی بذار قانعت کنم، خوب گوش کن، من نمیتونم یه عمر باترس زندگی کنم، نمیتونم کنار کسی باشم که روز و شب نگرانش باشم که مبادا بلایی سرش بیاد، الانم... دیرمون شده
روکرد سمت اون پسره و گفت:
_بریم آرمان دیرمون شد
خواست بره که صداش زدم
-مائده خانم
سمتم چرخید، صدامو کمی صاف کردم و گفتم:
_حالا که حرفتونو زدین بذارین منم حرفای آخرمو بهتون بزنم... شکستن دل تاوان داره، ولی هیچوقت حاضر نیستم شما تاوانشو بدین، اینو هم میذارم پای عشقی که به شما داشتم همین امشب هم همینجا خاکش میکنم، ولی اینو بدونین یادم نمیره، برید، ایشالا خوشبخت بشین، ولی... کاش اینقدر مغرور و خودخواه نبودین....
بعداز اتمام حرفام سریع از فرودگاه زدم بیرون و سوار موتورم شدم، بارون شدیدی میبارید،
با سرعت زیادی تو خیابونا میچرخیدم، صدای شکستن قلبمو میشنیدم، صدای تیکه تیکه شدنش، صدای خورد شدنش، منم خورد شدم، له شدم.
وارد خونمون شدم، بدون توجه به بابا که داشت صدام میزد رفتم تو اتاقم و دررو پشت سرم قفل کردم.
رو تختم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم، از شدت عصبانیت تنم داشت میلریزد،
صدای مائده به گوشم خورد، سرمو گرفتم بالا، اما هیچی ندیدم، هیچکس نبود، من بودم و تنهایی، اما... صداش توگوشم بود، بلند شدم و چرخی تو اتاقم زدم،
دوباره صداش اومد، سرمو چرخوندم، چهرهی مائده اومد جلوی چشمم، پلک زدم تصویرش محو شد، دوباره صداش اومد،
سرمو گرفتم و دادزدم:
-دست از سرم بردااااار
جلوی آینه ایستادم، همون لحظه دوباره چهرهش رو دیدم و خندیدنش بااون پسره، نفهمیدم چیشد دستمو مشت کردم و محکم کوبیدمش به آینه،
تنها صدایی که شنیدم تیکه تیکه شدن شیشه های آینه بود و دستی که ازش خون میچکید...
❤️سارا
صدای شکسته شدن یه چیزی از اتاق امیرعلی اومد. هممون دویدیم و سمت اتاقش رفتیم، بابا پشت سرهم درمیزد و مامان امیرعلی رو التماس میکرد تا دررو بازکنه
بابا: -امیرعلی دررو باز میکنی یا بشکونمش؟
مامان: -نکنه بلایی سرخودش اورده، محمد دررو بشکون توروخدا
-آروم باش مامان الان سکته میکنی
بابا دررو شکوند و هممون رفتیم داخل،
بابا دررو شکوند و هممون رفتیم داخل، باتعجب به امیرعلی نگاه کردم، به آینه ی شکسته نگاه میکرد و تکونی نمیخورد، دستش هم خونی شده بود و قطرات خون رو زمین میچکیدن، ازاین وضعیتش گریهم گرفت
بابا با ترس سمتش رفت و امیرعلی رو سمت خودش چرخوند
بابا: -امیرعلی، امیرعلی با توام، جوابمو بده
تکونش داد اما بی فایده بود، انگار خشکش زده
مامان:-امیرعلی جون من حرف بزن، آخه تو چت شده
بابا که دید بی فایدست یه سیلی نثارش کرد
بابا: -چته خب حرف بزن، چرا خشکت زده هااا؟ اون لیاقت داشت که بخاطرش داری اینکارو باخودت میکنی؟
قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید و سرشو انداخت پایین،
بابا چونهی امیرعلی رو گرفت و سرشو گرفت بالا
بابا: -برای کسی که لیاقت نداره خودتو نابود نکن امیرعلی، فهمیدیییی؟
بغضش ترکید و آروم گریه کرد، بابا امیرعلی رو بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه
.
.
.
بعدازاینکه بابا دست امیرعلی رو باندپیچی کرد سرشو بوسید جعبه کمکهای اولیه رو برداشت و بلند شد
بابا: -ساراجان بیا بریم بذار برادرت استراحت کنه
-چشم، شما برید الان میام
بابا رفت و در رو پشت سرش بست، من موندم و داداشم، آروم آروم سمتش رفتم و کنارش نشستم، به دستش خیره شده بود و حواسش به اطراف نبود
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۱۷ و ۱۸
-داداش؟
باشنیدن صدام سرشو سمتم چرخوند، چشماش قرمز شده بودن، بادیدن چشماش دوباره بغض کردم اما سعی درکنترلش داشتم،
دست باندپیچی شدهشو گرفتم
-توروخدا اینقدر خودتو اذیت نکن، میدونم جات نیستم تابفهممت اما من تو رو اینجوری میبینم اذیت میشم، یه نگاه به خودت کردی؟ داداش اینجوری ادامه بدی افسردگی میگیری ها
دیگه نتونستم اینجا بمونم، هر آن ممکن بود بزنم زیرگریه، بلند شدم واتاقشو ترک کردم
❤️امیرعلی
به لطف جناب سرهنگ، یک هفته میشد که سرکار نرفتم، همش تواتاقم بودم و یه لحظه هم بیرون نرفتم،
کاملا افسرده شده بودم، اما به قول بابا، نباید اینقدر خودمو اذیت میکردم، باید رو پاهای خودم میایستادم و با واقعیت روبه رو میشدم، واقعیت تلخ
چندتقه به در خورد و سارا اومد داخل، به لطف شوخی های سارا ازقبل بهتر شدم
سارا: -به قرآن هروقت اینجا میام ها باافسردگی خالص ازاتاقت میرم بیرون، اه اه ببین توروخدا چه به روز اتاق اوردی، آخه برادرمن این چه وضعه، بیرون اتاقت بودم صبح بود وارد اتاقت شدم شبه
همونطور که غر میزد پرده هارو کنار زد
-سارا پرده هارو نکش نورخورشید چشمامو اذیت میکنه
سارا: -هاااا، انگار این یه هفته تنبلی بهت چسبیده هاا، پاشوبینم ادای مریض هارو درنیار، این دوستای خل و چلت چنددفعه زنگ زدن هی سراغتو میگیرن
-چقدر غرمیزنی سارا
نزدیکم اومد و روبه روم رو تخت نشست
سارا: -منم که شدم پرستارجنابعالی، بده دستتو
از رفتارش خندهم گرفته بود، بیچاره حق داشت نق بزنه، دستمو سمتش گرفتم اونم باندشو عوض کرد،
بهم نگاهی انداخت، شوخی رو گذاشت کنار و گفت:
-نمیخوای ازاین کلبهی احزان بیای بیرون، بخدا ثواب میکنی، توکه نیستی حال مامان و بابا رو ببینی، همهش دارن غصهی تورومیخورن امیرعلی، بسه دیگه داداش، اینقدر خودتو اذیت نکن، اینطوری ادامه بدی بازم هیچی درست نمیشه، خودت باید روپاهای خودت وایسی
بغض کرد و ادامه داد:
-دیگه نمیتونم تورو تواین حال ببینم، من امیرعلی خودمو میخوام، همونی که همش سربه سرم میذاشت، باهام شوخی میکرد، منو سوار موتورش میکرد و میترسوند آخرشم مامانم دعواش میکرد
بااین حرفش دوتایی خندیدیم
سارا: -داداش توروخدا مثل قبل باش
دستی رو صورتش کشیدم و اشک هاشو پاک کردم
-قربونت برم گریه نکن، چشم دوباره همون امیرعلی میشم، فقط گریه نکن خب؟
سارا: -قول میدی؟
-آره مرده و حرفش
سارا: -زنه و حرفش
دوباره خندیدیم
.
.
.
به ساعتم نگاهی انداختم، 9صبح بود.
از رو تختم اومدم پایین و در کمدمو باز کردم، پیراهن یشمی و شلوار جین رو از کمدم کشیدم بیرون و پوشیدم، موهامو مرتب کردم و از اتاقم رفتم بیرون.
وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم، مامان سمتم چرخید و با لبخند نگاهم کرد
مامان: -سلام به روی ماهت پسرم، چه عجب ازاون اتاقت دل کندی
سرمو انداختم پایین و لبخندی زدم
مامان: -بیا بشین برات صبحونه بذارم
یکی از صندلی هارو بیرون کشیدم و روش نشستم
-سارا رفت دانشگاه؟
-آره پسرم، همین الان رفت
چای رو گذاشت روبه روم، منم شروع کردم به خوردن
-میخوای جایی بری امیرعلی؟
-میرم اداره
-اداره؟!
-بله، دیگه هرچی تنبلی بسه، کلی کارسرم ریخته
دیدم مامان با خوشحالی داره نگاهم میکنه
-قربونت برم
-خدانکنه
صبحونمو که خوردم بلند شدم و پیراهنمو مرتب کردم
-مامان کاری نداری؟
-نه پسرم خدا پشت و پناهت باشه
-خداحافظ
سوار ماشینم شدم و سمت اداره رفتم.
رسیدم اداره، ماشینمو یه جا پارک کردم و رفتم داخل، به تک تک همکاران که تو سالن بودن سلام کردم و وارد اتاقم شدم، لباسامو با لباس شخصی هام عوض کردم و پشت میزم نشستم.
درحال بررسی پرونده بودم که در بازشد، سرمو گرفتم بالا و با رامین و فرهاد روبه روشدم
-سلام!
رامین:توکه میخواستی بیای اداره چرا بهمون نگفتی ها؟
فرهاد: پسربد
خندیدم و گفتم:
-چیه، نکنه میخواستین به افتخار اومدنم فرش قرمز زیرپام بندازین
رامین: -حالافرش قرمز نه ولی ترقه چرا
بااین حرفش سه تایی خندیدیم
بااین حرفش سه تایی خندیدیم
فرهاد: -خیلی خوشحالم که تورو دوباره اینجامیبینم داداش، خیلی دلمون واست تنگ شده بود
رامین: -آره، جات تو اداره خیلی خالی بود، اون ماموریتی که قراربود مثل همیشه باهم باشیم هم نیومدی، زیاد خوش نگذشت خدایی
فرهاد: -مگه سرگرمیه که بهت خوش نگذشته؟
رامین: -ساکت شو، چرا گندمیزنی به فاز احساسیم؟
لبخند دندون نمایی زدم
-خیلی خب دعوا نکنید، منم دلم واستون تنگ شده بود
نفسی بیرون دادم
-چه میشه کرد، وضع زندگی ماهم ازاین بهترنمیشه دیگه
فرهاد: -حتما حکمتی توش بوده داداش، اینجوری نگو
رامین: -شایدم فرصتی بوده تا طرفو خوب بشناسی...
خواست ادامه بده اما بانگاه سنگین فرهاد ساکت شد
رامین: من برم به کارم برسم، کاری ندارین
-نه داداش، بروبه کارهات برس
ازاتاق رفت بیرون پشت سرش هم فرهاد رفت،
شاید حق با رامین باشه، باید مائده رو خوب میشناختم، اصلا انگار نمیشناختم، همیشه اینجور وقتا دوطرف مقصرن ولی یکی کمتر یکی بیشتر.....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۱۹ و ۲۰
¤¤ #دوسال_بعد ¤¤
❤️امیرعلی
-از فرهاد به امیرعلی، از فرهاد به امیرعلی
بیسیم رو فشار دادم
-فرهاد به گوشم
-سوژه خودشو به منطقه رسوند
-دریافت شد، تمام
رو کردم سمت رامین
-من میرم بالای تپه، هروقت بهت گفتم خودتو آماده کن
-چشم
از ماشین پیاده شدم و سریع خودمو به بالای تپه رسوندم، وقتی مطمئن شدم سوژه وارد کارخونه شده دستمو گذاشتم رو هندزفری نامرئیای که تو گوشم بود
-وضعیت سفیده، خودتونو برای عملیات آماده کنید
از تپه رفتم پایین و سوار ماشین شدم، به همراه رامین و سروان حسینی وسایل مورد نیازمونو آماده کردیم و از ماشین پیاده شدیم،
دستمو گرفتم بالا و به فرهاد علامت دادم، همینکه دستمو گرفتم پایین به همراه رامین و فرهاد و بقیهی گروه وارد کارخونه شدیم، عده ای از قاچاقچیا با دیدنمون خواستن صلاحشونو دربیارن
-اینجا محاصرهس، بهتره خودتونو تسلیم کنید
صدای شلیک از طبقه بالا اومد و ما وارد عملیات شدیم، به همراه چندنفردیگه رفتیم طبقه بالا و یه عده رو دستگیر کردیم،
چشم چرخوندم تا بلکه اون شخصی که لقب خودشو گذاشته سلطان رو پیداکنم، همون لحظه نگاهم به سایهی مردی کشیده شد، آروم آروم سمتش رفتم، همینکه یکم بهش نزدیک شدم سمتم چرخید و بهم شلیک کرد، سوزش بدی تو بازوم حس کردم، خواست فرارکنه به پاش شلیک کردم و تعادلشو ازدست داد و افتاد رو زمین،
فرهاد با ترس سمتم اومد
-چیشده امیرعلی؟
-هیچی... بدو بهش دستبند بزن
از درد لبمو به دندون گرفتم و نشستم روزمین فرهاد به سلطان دستبند زد و بلندش کرد و دادزد:
-سریع آمبولانس خبر کنید.
سریع آمبولانس رسید و منو سوارش کردن، رامین همراهم سوار آمبولانس شد
-الان میرسیم داداش
-بد داره میسوزه
-اشکال نداره این همه تو عملیات ها تیرخوردی اینم روش
-ممنون بابت دلداریت
-خواهش میکنم وظیفهس
تک خنده زدم اونم خندید
-دیوونه
-خیلی خب دیگه اینقدرحرف نزن اینهمه داری دردمیکشی
❤️سارا
داشتم قهوهمو میخوردم که یهو یه نفر زد رو شونهم، نرگس و مبینا اومدن روبه روم نشستن
مبینا: -اینقدر که قهوه خوردی دیگه منم حالم داره به هم میخوره
-خوابم میاد
نرگس: -حتما دیشب هم تا لنگ صبح بیدار بودی
-وای آره، داشتم درس میخوندم، این ترم بنظرم خیلی درساش سخت ترشدن واقعا دیگه نمیتونم
مبینا: -آره، ترم اول بهتربود، هعیی
نرگس: -پاشید ببینم، خدا دوتا تنبل نصیب من کرد، پاشید کلاس استاد حیدری شروع شد ایندفعه دوباره بعدازاون وارد کلاسش بشیم حتما ردمون میکنه این روزها همش به ما گیرداده
دستمو گذاشتم جلوی دهنش
-باشه بابا خوردیمون عه
کیفمو برداشتم و انداختمش رو دوشم، به همراه مبیناونرگس وارد کلاس شدیم، خداروشکر استاد هنوز نیومده بود،منم مثل همیشه به پسرای کلاس بی توجهی بودم و نشستم سرکلاس.
استاد وارد شد و هممون به احترامش ایستادیم و به گفتن بفرمایین از جانب استاد، نشستیم، اونم شروع کرد به حضور غیاب، نوبتم که رسید خواستم یجوری بگم هستم تا بهش نشون بدم من اهل دیر کردن نیستم،
همین که گفت رستگار گفتم بله، اما...
از پشت سرم صدای یه پسر اومد، سرمو چرخوندم و با دیدن ایلیا نزدیک بود شاخم دربیاد،
من اولش با تعجب نگاش میکردم بعد اخم کردم اما اون لبخند از لب هاش کنار نمیرفت،
خدایا دارم درست میبینم؟!
چرااولین بار متوجهش نشدم!؟
باصدای استاد سرمو برگردوندم و با کلی علامت سوال به فکر فرو رفتم، درس امروز رو هم نفهمیدم.
با گفتن خسته نباشید استاد سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون، نمیخواستم باهاش رو دررو بشم،ازدستش عصبانی بودم، از کلاس زدم بیرون، به ایلیا که داشت صدام میزد توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم،
همون لحظه اومد و مقابلم ایستاد
-برید کنار
-وایسین کارتون دارم
-من با شما کاری ندارم فهمیدین؟ برید کنار
-ساراخانم خب یه لحظه وایسین
-اقا ایلیا بخدا نرید کنار همینجا دادوبیداد راه میندازم ها
اخم کرد و گفت:
_مگه اتفاقات دوسال پیش تقصیرمن بودن؟ تنها اشتباهم این بود که رفتم، میدونم، میخواین به پاهاتون بیفتم بگم غلط کردم؟ اصلا میخواین همینجا دادبزنم جلوی این جماعت ازتون معذرت بخوام؟ بابا یکم انصاف داشته باشین، من مجبور بودم که برم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
❤️رمان شماره : 131 ❤️
💜نام رمان : عاکف 💜
💚نام نویسنده: مرتضی مهدوی 💚
💙تعداد قسمت : 94 💙
🧡ژانر: امنیتی_گاندویی_مستند داستانی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۱ و ۲
📌#مستندی از #نفوذ دشمن در قلب مراکز #علمی و #صنعتی کشورمان برای ضربه زدن به متخصصان و دانشمندان جوان ما
بسماللهالرحمنالرحیم
زخمی و با هزار گند و کثافت خودم و از توی فاضلابهای شهر کشیدم بیرون.
ساعت نمیدونستم چند بود.
چون زیر شیشه ساعتم پر از لجن فاضلاب بود. بدنم تیر میکشید. دوست داشتم همونجا بمیرم. چندتا از بچههامون شهید شدن. منم که زخمی.
رسیدم سر کوچهای که «کاظم محمود» از بچه های سوری شهید شده بود و
منم همونجا زخمی شده بودم.
سه شبانه روز توی فاضالب بودم. همه جا خرابه بود. چشمم افتاد به یه ماشین.
رفتم سمتش. دورو برم و چک
کردم. همش دود بود و سیاهی. با اون چشمای خستم چراغ قوه رو گرفتم سمت ماشین و یه اسلحه آکا ۱۲
رگباری داشتم فوری گرفتم سمت تویوتای جنگی.
دیدم یه جنازه افتاده داخلش.
درو باز نکردم. اول با چراغ قوه
همه جارو بررسی کردم ببینم تله انفجاری چیزی نباشه. مطمئن که شدم باز کردم درو. جنازه رو کشیدم بیرون.
جنازه یه تکفیری بود.
پلاک ماشین و بررسی کردم دیدم پلاکش سعودی هست. بماند که چیشد من و بچه ها
اونجا گیر افتادیم. ماشین با پلاک سعودی به کار میومد.
خداروشکر به راحتی روشن شد.
منطقه رو بچه های
مقاومت زده بودند. فقط همین قدر بدونید که ما بعد از شناسایی و درگیری موقع برگشتن به کمین خوردیم.
منتهی گرا رو داده بودیم به بچه ها زدن اون منطقه رو که داعشی ها کلا توی اون منطقه بودند.
توی درگیریهای تن به تن «امیر و ابورافع و عرفان و حسین» شهید شدند. منم زخمی شدم عجیب. منتهی چندروزی رو هم
توی فاضالبای زیر زمینی زندگی کردم تا اوضاع عادی بشه و...
جنازه رو انداختم بیرون و سوار ماشین شدم.
نقشه رو از جیب روی زانوی شلوارم آوردم بیرون. بررسی کردم از
کدوم سمت برم. یا اسارت بود یا شهادت ته این جاده. نمیدونستم راه سومی هم وجود داره یانه. هیچ ارتباطی
هم نمیتونستم بگیرم ،
با بچه های محور و قرارگاه برای نجاتم.چون بیسیم توی آب رفته بود و سوخت.
تنها
سلاحم یک نقشه بود و یه اسلحه آکا ۱۲ با ۸ تا فِشنگی که مونده بود. با هزار زحمت تا یه جاهایی اومدم و
رسیدم به یه آبادی.
از خوب روزگار رسیدم به بچه های فاطمیون.
موقعی که رسیدم خیال کردند داعشی هستم. محاصره کردند ماشینم و. به هر زحمتی بود کارت ترددی که
دولت سوریه بهمون داده بود و حق تردد با سلاح رو همه جا داشتیم و از توی لباس زیرم کشیدم بیرون و
بهشون فهموندم من خودی هستم.
این کارت خیلی مهم بود.
نباید کسی میفهمید من کی هستم و چه ملیتی
دارم. اونا هم کارت و کدش و با بچههای ایرانی مستقر در خاک سوریه چک کردند دیدند درسته . من ایرانیَم.
خلاصه رسیدم به مخفیگاهِ خودم توی حلب.
ماشین و گذاشتم ۱۰۰ متر قبل از مخفیگاهم، توی یه خونه
نیمه مخروبه. صلاح نبود ببرم. چون پلاکشم سعودی بود. پیاده رفتم سمت خونه. اسلحم و گذاشتم روی رگبار
با همون تیر کمی که داشتم،رفتم داخل.
اول زیر زمین و گشتم و الحمدلله خبری نبود. رفتم بالا. مستقیم رفتم
سمت کمد لباس و با همون دست کثیف لباسا رو زدم کنار.چوب داخلی کمد و محکم کشیدم سمت خودم و
رفتم داخل.
چون پشت کمد یک اتاق بود.
یه راست رفتم سمت میز کار. لب تاپ و برداشتم و آنلاین شدم. انگار
منتظرم بودن ونگران. چون ارتباطم باهاشون قطع شده بود چند روزی.
یه نقطه(.) فرستادم براشون!!
بعد از ۱۴
ثانیه دیدم یه نقطه هم اونا فرستادن یعنی بنویس!! توی ارتباطات مجازی از راه دور ما امنیتیها با رمز صحبت
میکنیم.
بعد اینکه اونا جواب نقطه من و با نقطه دادن نوشتم:
_شرمنده ام که در به درت کرده ام پدر...
نوشتن:
400/1000:_بدان که چشم همه از فراق تو خون است..
متوجه شدم توی این چند روز از ایران نگران شدند.
جواب دادم:
1000/400:نفس کشیدن اگر خود نشان زندگى است / به دوستان برسان: زنده ام، ملالى نیست
نوشتن:
400/1000:_گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار / در تماشای تو از دست نگه غلتید و رفت
✍ادامه دارد....
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۳ و ۴
منظورش و متوجه شدم.
باید می رفتم سفارت ایران و بچههای ما منتظر بودند. باید پاسپورتم و میگرفتم و با
چند تا اسکورت بخاطر اسناد مهم و سری اطلاعاتی-امنیتی میاومدم فرودگاه تا مستقیم با پرواز بیام به سمت
وطن.
جواب دادم:
1000/400:_به بام انس تو خو کردهام چون کفتر جلدی / که از هر گوشه ای پر وا کنم، پیش تو می آیم
نوشتن:
400/1000:_من قانعم شبانه به خوابی ببینمت / اما فقط بیا که حسابی ببینمت...
فهمیدم که باید فقط میرفتم از سوریه.
{نکته: ۱۰۰۰ کد من بود و ۴۰۰ بچه های داخل ایران.}
پاهام و بستم و فوری یه آتیش توی همون اتاق روشن کردم و با وسایل بهداشتی مثل پَنس و... تیرو از توی
ماهیچه پام کشیدم بیرون و با یه دستمال مشکی محکم بستمش تا برم سمت سفارت ایران.
وسیله هام و جمع
جور کردم و از دیوار پشتی مخفی گاهم پریدم
زدم بیرون و حرکت کردم از راهی که قبلا شناسایی کرده بودم
برای برگشت به سمت سفارت، تا یکی از بچه هامون من و تحویل بگیره و بعدشم عازم بشم سمت وطن.
شاید باورتون نشه.
خونم توی یکی ازمحله هایی بود که داعش اونجا مستقر بود و تحت تصرفشون بود. من روزانه
بینشون زندگی میکردم و در بین اونها بودم و در نماز جماعتاشون حضور داشتم.
این چند خط کوتاه برای سوریه بود...
اما اینجا ایران...
تازه از عملیات برون مرزی که توی خاک سوریه بود برگشته بودم.
خیلی خسته و کلافه بودم.
به خاطر اتفاقات
حلب و خانطومان و قنیطره و دیرالزور و المیادین و مَریَمِین و جاهای دیگه و شهرها و روستاهای دیگه ی این
کشور جنگ زده و مسائلی که برای مرد ها و زن ها و بچه ها پیش اومده بود.
گاهی اوقات شاید حالم از هرچی آدم به هم میخورد. یک نیروی اطلاعاتی باید از #روحیهی_بالایی برخوردار باشه
و نباید تحت تاثیر احساسات قرار بگیره.
منم به خاطر وظایف امنیتی که داشتم از روحیه بالایی برخوردار بودم.
دلیلش هم سالها کار اطلاعاتی درون مرزی و برون مرزی در غرب آسیا یعنی خاورمیانه و بعضا در قلب اروپا
بود
و قبل از اون هم زندگی با دوستان امنیتی.
ولی به هرحال منم آدم هستم ،
و یه جاهایی نمیتونم خودم و
کنترل کنم و دلم میشکنه.
بگذریم...
وقتی رسیدم فرودگاه بینالمللی امام خمینی تهران، «سید رضا» و «بهزاد» طبق دستور معاونت با پرادوی اداره
اومدن دنبالم.
بعد از اینکه سلام علیک کردیم سریع سوار ماشین شدم.
سیدرضا خیلی جوون خوش مَشرِبی
هست. بهزاد هم دست کمی از سیدرضا نداره.
سر صحبت بعد از سلام و احوالپرسی باز شد.
_حاج عاکف
مامویت چطور بود؟
{عاکف اسم سازمانی من هست و بچه های تشکیلات هم سالهاست با اینکه چندتاییشون
اسم اصلیم و میدونن ولی طبق میل من و عادت خودشون و اقتضای امنیتی، من و به این اسم صدا میزنن}
داشتم میگفتم...سیدرضا ازم پرسید حاج عاکف مامویت چطور بود؟
+قربونت برم سیدرضاجان، خودت که توی کار و تشکیلاتی و آگاه هستی داره چه جنایتی توی دنیا میشه.
بهزاد گفت:
_حاجی خیلی وضعیت سوریه پیچیده هست. کمِ کمِ این خسارتی که آمریکا و اسراییل و آل سعود
و قطر و ترکیه و اردن و... از طریق این حروم زاده های داعشی به این کشور زدند، حداقل ۱۰ تا ۱۵ سال زمان
میبره تا سوریه دوباره روی پای خودش بِایسته...
+میدونم بهزاد جان، دلیلش هم اینه که #سوریه راه ارتباطی ما با #لبنان و بچه های #حزبالله هست. آمریکا
میخواد سوریه رو بزنه تا ارتباط ما با خط مقاومت و قطع کنه و امنیت اسراییل و از اون طرف تامین کنه و
بعدش هم عراق و تجزیه کنه و دور ایران رو خالی کنه تا بتونه، راحت تر ایران و بزنه. البته مستقیم نه. بلکه با
داعش. الآن هم ,,میشل عون,, که اومده سرکار میتونه امتیاز خوبی برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و
حزبالله لبنان و سوریه به حساب بیاد.
سیدرضا گفت:
_حاجی خودت که میدونی، این مردک، پسرِ حریری که
معروف به جریان ۱۴ مارس هستند گرایش شدیدی به غرب و آل سعود داره و به عنوان نخست وزیر هم انتخاب
شده. باید خیلی ریاست جمهوری لبنان این و بِ پّا باشه تا به باد نده همه چیزو
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۵ و ۶
+نمیدونم بچهها خدا بخیر کنه. پیشبینیِ من اینه در آیندهای نه چندان دور عربستان این و علیه حزبالله و ایران و محور مقاومت حرکت میده. باید منتظر بود.
{پیشبینی ما در این مستند درست از آب در آمد و
چندماه بعد سعدحریری در عربستان بازداشت شد تا علیه حزبالله و ایران اقدام کند.}
و یه چند لحظه ای به
سکوت گذشت.
چون زیاد حال حرف زدن نداشتم. سرم و تکیه داده بودم به صندلی و به جنایاتی که توی سوریه
داشت میشد فکر میکردم.
یه هویی سید رضا که صندلی عقب نشسته بود دستش و گذاشت روی شونم و
گفت:
_حاجی داشتیم میاومدیم، «حاج کاظم» (معاونت تشکیلات)گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش
بگیرید و ببرید فرودگاه.
{خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم...
حاج کاظم خیلی هوام و داشت. چون همرزم پدر شهیدم توی جنگ بود. رابطه خانوادگیمون هم در حد تیم ملی
بود و کلی سر و سِر داشتیم باهم.
طوری که دختراش بهم میگفتند داداش. یا نوه های پسریش من و عمو صدا
میکردند و دخترش هم هنوز متاهل نبود.
چریک بود توی جنگ. از همرزمان حاج قاسم #سلیمانی و شهید #چمران و #باکری و #همت و #متوسلیان و... بود.
مُخ
مسائل اطلاعاتی و ضدجاسوسی بود. خیلی از پروژههای کلان اطلاعاتی امنیتی توی مشتش بود و اون توی
کشور حل کرده بود و احدی هم قرار نبود بفهمه.
چندبار توی عراق اسیر شد. به جرات می تونم بگم نصف رگهای بدنش سوخته بود. به خاطر دردی که داشت، هر دو سه روز ۲۰ تا مُرفین میزد. در جنگ شیمیایی شد. نخاعش آسیب دید. بازم از جنگ دست نمیکشید.
چون عاشق #امام بود. بعد از امام هم با حضرت #امام_خامنهای بیعت کرد. و مستقیما پیش آقا گفت اگر لایق نبودم در رکاب امام به شهادت برسم، حالا حاضرم در رکاب
شما امام بزگوار حضرت خامنه ای کبیر باشم تا شربت شهادت رو بنوشم.
حدود ۸ سال قبل بازنشسته شده بود. ولی اداره بهش نیاز داشت. نمیزاشتن بره.
چند بار با مقامات عالی رتبه ی امنیتی کشور حرف زد. بهشون
میگفت نمیتونم. دارم میبُرَّم. بزارید برم آخر عمری یه کم زندگی کنم.
جغرافیا خونده بود و اینکه دکترای آی
تی و علوم سیاسی هم داشت، باز هم با این مریضی هاش، اداره نمیزاشت بعد از بازنشستگیش بره.}
گوشی و
گرفتم از سیدرضا و روشن کردم. دیدم خانمم توی این چند دیقه اخیر، ۵ بار زنگ زده.
{یه نکته ای رو هم بگم...
توی کارهای برون مرزی که زمانش طولانی هست گوشی و خط شخصی نمیتونیم داشته باشیم. بخصوص
توی سوریه که در حال حاضر شده چراگاهِ جاسوسان.
چون ریسکش بالاست. چون جدای جنگ #نظامی، یک
جنگ #اطلاعاتی عظیمی هم وجود داره که شما تصور کنید، آمریکا و عربستان و انگلیس و فرانسه و قطر و اردن و ترکیه و...
یک طرف که باید اسمش و گذاشت ناتوی اطلاعاتی غربی_عربی. از طرفی ایران و حزبالله هم یک
طرف.روسیه هم که به خاطر منافع خودش مجبور هست کنار ایران بمونه.}
هم گوشیها و هم سیمکارتها رو تشکیلات خودمون تعیین میکرد و مدت خاصی هم داشت استفاده ازش.
و
هرجایی که خودم احساس می کردم داره وضعیت منفی میشه، و یا داخل ایران تشخیص میدادن دایره امنیت
داره کِدِر میشه باید اون گوشی و سیم کارت نابود میشد.
گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر
خانمم ۵ بار زنگ زده.
چون دیگه مامویت من توی سوریه بعد از ۶ ماه بنا بر دلایلی به پایان رسید و باید تیم
بعدی برای انجام تکمیلی اون مرحله وارد میشد.
توی این ۶ ماه با خانمم اونم به طور امن و خیلی کوتاه چندبار صحبت کردم. نه میتونستیم دوتا کلمه حرف عاشقانه بزنیم، و نه میتونستیم قربون صدقه هم بریم. ارتباطِمونم
به درخواست من هر دوهفته یکبار، و طبق نظر داخل ایران به مدت ۳ دقیقه برقرار میشد و مستقیم تماس
نداشتیم.
اول با داخل کشور هماهنگ میکردم، اونها مارو به هم وصل میکردن. توی شرایط خوبی نبودم از
لحاظ امنیتی چون اوضاع سوریه روز به روز وخیم تر میشد. همسرم و سپرده بودمش دست خدا و اونم سپرده
بود من و به مادرسادات.
داشتم میگفتم،...
گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم ۵ بار زنگ
زده.
روم نمیشد به خانمم زنگ بزنم.
توی همین لحظه دیدم باز خودش زنگ زد. فکر کنم از اونطرف یحتمل
۴،۵ تا بوق خورد.
با صدای آروم جواب دادم:
_سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت.
به بهزاد گفتم:
_بزن کنار.
پیاده شدم از ماشین.
بهزاد و سید رضا هم برای مراقبت پیاده شدند، که با ابرو و چشام اشاره زدم نیازی نیست.
شروع کردم به صحبت:
+سلام فاطمه جان، خوبی نفسم. خوبی عمرم. شرمندتم به مولا.
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh