🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۸۹ و ۹۰
_استاد، نگران هیچچی نباش. شما داری محافظت میشی. فقط حواست باشه گاف ندی. ضمنا نخواه که از ترس بپیچونی و بیفتی توی دام دشمن. من بهت بازم قول میدم که مشکلی برای تو و خونوادت پیش نیاد و امنیت جانیتون کاملا تامین شده هست. فقط هروقت خواستی خبری رو بهم بدی از این به بعد با این موبایلی که من بهت میدم الان، با ما تماس میگیری. این موبایل تا آخر این پروژه دستت میمونه. این موبایلتم زمانی که جلسه میری نمیبری. زمانی که با متی والوک دیدار داری نمیبری. توی خونه یه جای
امن میزاری. فقط ما بهت زنگ میزنیم و تو هم باهاش خبرای جدید میدی بهمون.
اومدم پایین ،
و دیدم بچه ها توی پوشش سیب زمینی فروش و پیاز فروش توی کوچه و خیابون منتهی به خونه استاد ایرانی مستقرن.
رفتم اداره ،
اسم چهارتایی رو که استاد ایرانی داده بود، دادم به عاصف عبدالزهرا در بیاره مشخصاتشون و سِمَتِشون و.
نیم ساعت بعد عاصف اومد دفترم.
گفت:
_یکیشون توی #سازمان_انرژی_اتمی هست و سه تا دیگه هم از# متخصصینی هستند که در #پروژههای_هستهای و #صنعتی و بخصوص #نظامی مشغول فعالیتن.
+عاصف، میدونی که باید چیکار کنیم.
_آره حفاظت باید بشن.
+آ ماشاءالله. میری اقدامات لازم رو انجام میدی و نامه میزنی سپاه انصار و درخواست فوری و حیاتی و فوقمحرمانه میکنی برای این افراد که نفری یه محافظ بهشون بدن با راننده. مخصوص این چهارنفر. بعدشم بچههای خودمون،... عاصف ببین چی میگم،.. بازم دارم تاکید میکنم بچههای خودمون، دورادور باید از خونه و جان اینها محافظت کنند. کاری به دیگران نداریم. ما کارمون جداست. یاعلی بلند شو برو ببینم چیکار میکنی.خبرشم
بهم بده.
عاصف رفت ،
و منم بی سیم زدم به نیروهای مستقر نزدیک خونه استاد ایرانی ..
که گفتند وضعیت مثبته و چیز مشکوکی ملاحظه نشده تا الآن و رفت و آمدها کاملا عادیه.
بچه های مستقر در حوالی هتل متی هم اعلام وضعیت کردند که خداروشکر همه چیز عادی بود و رفت و آمد مشکوکی توی هتل نبود.
منم رفتم خونه و بی سیمم بردم و با بچه ها در ارتباط بودم از خونه. فردا صبح اول وقت اومدم اداره.
ساعت ۹ صبح داشتم چای میخوردم ،
توی دفترم قدم میزدم. و به امور کشور فکرمیکردم،
که تلفن زنگ خورد و بهم خبر دادند :
_استاد ایرانی کارتون داره.
گفتم :_وصلش کنید.
سلام علیکی کردیم و گفت:
_متی زنگ زده قرار هست امروز همدیگرو ببینیم.
گفتم :_کجا.
گفت :_توی خیابون ولیعصر ساعت ۱۲.
گفتم :_نگران نباش.
فوری تیم رهگیری رو آماده باش دادم و گفتم :
_حوالی ۱۲ قرار هست دوتا موردمون هم دیگرو ببینن. روی پل هوایی محلِ قرار، یه خانم مستقر باشه..
اسم چندتا مکان و آوردم و گفتم :
_مستقر باشید و زیر نظر بگیریدشون.
سه ساعتی مونده بود،
و همه چیز آماده قرار اونها بود.دیدم در اتاقم و میزنن. دکمه رو زدم و در باز شد.
دیدم مسئول دفترمه که میگه :
_مسئول دفتر حاج آقای....زنگ زدند و گفتند یه جلسه تشکیل دادند و شما باید توی این جلسه حضور داشته باشید.ظاهرا تأکید داشتند.
بهش گفتم: _باشه میرم.
فورا رفتم طبقه پنجم و رفتم توی اتاق حاج آقای...!! دیدم فقط خودش هست.
تا دید من و گفت :
_تعجب نکن پسرم. بشین.
نشستم و بعد احوالپرسی گفت:
_شرایط پیرامون این پرونده چطور پیش میره.؟
+حقیقتش حاج آقا هیچ مشکلی برای دستگیریش وجود نداره منتهی ما میخوایم ببینیم بازم روی چه موردی
میخوان کار کنند.
_آقا عاکف ، امروز صبح پرونده رو مسئول دفترم بهم داد و مطالعه کردم دوباره. نظر کارشناسای شورای عالی امنیت ملی این بود که این شخص فورا دستگیر بشه.
بهش گفتم :
_الآن توی این وضعیت حاج آقا !!!! بزارید ما به شاه ماهی برسیم. آخه امکان داره استیو لوگانو بیاد ایران. ما میخوایم به اون برسیم. اینجوری میتونیم از آمریکایی ها هم امتیاز بگیریم. برگ برندههای بیشتری هم اینطوری داریم و میتونیم، رو کنیم. میتونیم توی مذاکرات به تیم هسته ای هم کمک کنیم با این امتیازات.
_دستمون به شاه ماهی نمیرسه....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۹۱ و ۹۲
_دستمون به شاه ماهی نمیرسه. ضمنا دستمون پر هست و صحبت تبادل جیسون رضاییان و چند تا دیگه هست. باید قبل اینکه اطلاعات محرمانه کشورو رِله کنه متی والوک اونور و اشخاصمون لو برن، سد بزنیم جلوشون و بعدشم بگیریم حریف و توی چنگمون.
+موافقم ولی بازم ریسکه.
_امروز دستگیر بشه و ارجاع داده بشه به خونه امن. فعلا مرخصید .
اومدم بیرون،
و هرچی فکر کردم دیدم سخته پذیرش اینکار. اما درخواست سازمان و عالی ترین مقامات امنیتی بود.
فورا به نیروها گفتم :
_برگردید جای خودتون جز فلانی و فلانی.
به بچه ها گفتم :
_زنگ بزنن به استاد ایرانی وبهش بگن نیاد سر قرار تا بهش بگیم.
عاصف و تیم اطلاعات عملیات هم آماده شدن. خودم هم رفتم سمت هتل.
متی هنوز داخل اتاقش توی هتل بود. بچه های نزدیک هتل و آماده باش دادم که اگر درگیری شد حواسشون
باشه.
به عاصف گفتم :
_میریم باال برای دستگیری.
وارد هتل شدیم و نیروهای هتل گفتن:
_کجا؟؟؟
کارتم و نشون دادم و نامه قضایی رو هم نشون دادم. سه چهارتا از بچه هارو گذاشتیم توی لابی.
به عاصف گفتم :
_به بچه ها بسپر که حواسشون به تماس تلفنیِ کامندای هتل به داخل و بیرون باشه.
رفتیم بالا و درب اتاق متی رو زدم. درو که باز کرد گفتم:
+جناب متی؟؟!!
_من متی نیستم
+چرا اتفاقا شما هستی. ما نیروهای..... هستیم. شما مدتهاست در تور اطلاعاتی ما در داخل ایران و خارج از ایران هستید. شما بازداشتید.
رفت در و ببنده ..که محکم با لگد زدم به درو پرت شد عقب...همزمان رفت اسلحش و از دور کمرش در بیاره..که به سمت من و عاصف تیراندازی کنه،
اسلحم و نشونه رفتم سمتش...
و شلیک کردم به کتفش و اسلحه از دستش افتاد پایین...فوری بی سیم زدم آمبولانس بیاد. منتفلش کردند خونه امن سمت پونک. همونجا درمان شد و چندوقت استراحت کرد.
بعد از یک هفته بازجوییها شروع شد. گاهی اوقات عاصف هم با من توی بازجوییها برای کمک به تکمیل پرونده حضور داشت.
متی والوک خیلی زرنگتر از این حرفها بود که بخواد همه چیزو بگه. منتهی منم زرنگتر از اون.
روزا میرفتم پیشش باهاش توی خونه میگفتم و غذا میخوردم و مینشستم پیشش باهاش حرف میزدم، و بازجوییش میکردم.
یه روز بهش گفتم:
+قراره امروز زنده زنده بسوزونمت. هنگ کرده بود. ما از همه چیز باخبریم. منتهی یه بار دیگه میخوام بازجوییت کنم اگر مثل آدم همه چیزو بگی باهات خوب رفتار میکنم. وگرنه چنان میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین.
دیدم نیش خندِ مسخره آمیزی زد.
من اصلا توی بازجویی عصبانی نمیشم. یعنی سابقه نداشت.
چون آموزش دیده هستیم و استاد این اموریم و روانشناسیم و میدونیم چطور برخورد کنیم. اما یه جاهایی واقعا نمیشه. اینجاهم از اونجاها بود.
یه لحظه انگار خون به مغزم نرسید.
جلوی چشام سیاهی رفت توی چند ثانیه و نفهمیدم چی شد. خدا میدونه من تا آرومم، آرومم.
ولی اگر برگردم دیگه سگ میشم میفتم به جون همه، و ازهمه بدتر وزیر و وکیل نمیکنم.
بلند شدم رفتم سمتش ،
گردنش و گرفتم و انگشتم و گذاشتم روی خِرخِرَش. دیدم کبود شد. بعد از ۱۵ ثانیه که هی فشار میدادم گلوش..
و عاصف با ترس گفت:
_عاکف ول کن.
+عاصف جمع کن خودت و برو بیرون. به روح پدرم و به حضرت زهرا قسم چنان میزنمت بیای جلو شیر مادرت از دهنت بزنه بیرون.
عاصف چون میدونست ،
نمیتونه جلوم و بگیره و بیاد جلو میزنمش چون قسم پدرم و حضرت زهرا رو خوردم، یک قدم جلو نیومد.
چون کل سازمان روی این قسمای من حساب میکردند. منم قسم نمیخوردم. پدرم بهم یاد داده بود قسم نخورم. چون میگفت کراهت داره و فقر میاره.
به متی والوک گفتم:
+تویِ سگ صفتِ توله سگ داری نیشخند بهم میزنی. خیال کردی منم مثل چهارتا جوجه سیاست بازِ این مملکتم که بعدا گندش در میاد نفوذی شماها بودند؟ من عاکفم.. عاکف سلیمانی... پسر شهید علی سلیمانی.. پسر همون مردی که با چهار تا دونه خرما سه روز میرفت شناسایی و لای سنگ و کلوخ میخوابید.. من پسر همرزم چمرانم..من پسر رفیق صمیمی قاسم سلیمانی هستم. من دشمن قسم خورده شما آمریکاییها هستم که ملت مارو بدبخت کردید و جوونای مارو میخواید به لجن بکشید. من پای مکتب سیدعلی خامنه ای قد کشیدم..که آمریکا چهل ساله میخواد عوضش کنه نمیتونه... من همونی هستم که از گنده تر از تو بازجویی کردم و حرف کشیدم ازشون بدون ذره ای خشونت و پروندشون و جمع کرده و حکمشون صادر شد. توله سگِ آمریکایی توی کشورم میای به من ایرانیِ شیعه میخندی؟ خیال کردی دوره رضا پهلوی آشغاله اینجا؟؟..
همینجوری تو چشام زل زده بود....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۹۳ و ۹۴
همینجوری توی چشام زل زده بود ،
و هر چندلحظه چشماش بخاطر تنگی نفس بسته میشد.
یه چَگِ محکم زدم توی صورتش .
و گفتم :
_توی چشام نگاه کن. چشمات بسته بشه بدتر میزنمت... برای کی جاسوسی میکنی و میای میخندی؟..برای آمریکا و اسراییل؟.. خیال کردی اینجا سوریه هست که توی یه روز به کلی دختر باکره و زن تجاوز کردید؟.. خیال کردید اینجا عراقه که توی یه روز نزدیک ۱۷۰۰ تاشیعهی بینِ ۱۷ تا ۳۰ رو تیر خلاص زدید به سرشون توی اسپایکر عراق؟؟ نه حروم زاده اینجا ایرانه. البته با ایرانه زمان شاه فرق کرده که بعضی دخترای فاحشه ایرانی رو میبردید برای سگتون توی هتل ها. الان پاش برسه من عاکف سلیمانی جونم و برای اون زنه فاحشه ی مملکتم میدم که دست تویِ آمریکایی حیوون بهش نرسه... فهمیدیییییییییی.؟؟ فهمیدی حیوون.؟؟
متی والوک به خِس حِس افتاده بود،
و داشت واقعا تموم میکرد،عاصف اومد جلو و بازوم و گرفت با یه دستم که
همینطور روی گلوی متی والوک بود و از حرص و کینه فشار میدادم و لبم و گاز میگرفتم، حولش دادم عاصف به
عقب و خورد به دیوار یه دونه چنان محکم با زانوم زدم توی شکم متی والوک و پرتش کردم که نفسش بالا نمی اومد و با صندلی افتاد
پایین.
عاصف دوباره اومد جلو و گفت:
_احمق داره خفه میشه. میفهمی چیکار داری میکنی عاکف؟
زنگ زد بچه ها از طبقه پایین فوری دستگاه اکسیژن آوردن بالا. جلوشون و گرفتم و گفتم:
+میزارید بمیره همینجا. دست بهش بزنید خودتون میدونید بیچارتون میکنم.
عاصف گفت:
_دست برادر داداش جان. فداتشم. دورت بگردم. عصبی نباش. داره توی بازجویی میمیره این آدم. دردسر میشه.
+به درک. این حیوون صفتا میان توی مملکتمون هر گُهی دلشون میخواد میخورن و جاسوسی میکنن و بچههای ما رو ترور میکنن. دانشمندای ما رو ترور میکنند. براشون دل بسوزونیم حالا؟؟ من دولت و وزارت خارجه نیستم که دنبال سهم سیاسی و مالی باشم. من بچه شهیدم. راه شهدا راه ذلت نیست....
دوستان همین الآن دارم مینویسم چشام پر اشکه....
شما خیلی چیزارو نمیدونید...
ای کاش هیچ وقت ندونید...
هیچ وقت نفهمید بعضی چیزارو...
بخدا خیلی چیزارو آدم نمیدونه راحتتر زندگی میکنه. بگذریم...
ناراحتتون نکنم.
متی داشت بخاطر ضربه ای که بهش زدم و انگشتم و روی خِرخِرَش که گذاشتم به سختی نفس میکشید.
رفتم بالای سرش. گفتم:
_ادامه پروژتون و میگی یا همینجوری داری خفه میشی ببرمت بسوزونمت.
با چشماش التماس میکرد و گفت :
_میگم.
به عاصف گفتم :
_دستگاه رو بیارید بهش تنفس بدید میخواد حرف بزنه.
صدای اذان بلنده شده بود از مسجد اون خیابون. یه استغفار کردم و دلمم یه کم برای دشمنی که توی چنگم بود سوخت. بلند شدم رفتم تجدید وضو کردم و نماز رو پایین با بچه ها خوندم.
دیگه نفهمیدم من اومدم پایین ،
چطور شد. زنده موند یا نموند یا هنوز داشتن بهش تنفس میدادن.
بعد از نماز رفتم طبقه بالا توی اتاق بازجویی دیدم بی حال روی صندلی نشسته.
عاصف هم خوب انگلیسی مثل خودم بلد بود و داشت باهاش حرف میزد.
گفتم :
_عاصف ممنونم برو بیرون
گفت:
_عاکف جان.....
+لطفا بیرون برید کارم و تموم کنم.
نشستم روبروش. به انگلیسی بهش گفتم:
_ببین، یکبار دیگه بهت فرصت میدم. حرفات و کامل بزن. بگو همه چیزو، خودت و خالص کن.
خیلی چیزارو گفت ...
و ما فهمیدیم اینا #پروژه_بلندمدت دارن. توی اظهاراتش اسم بعضی #نفوذیهاشون توی سازمان انرژی اتمی رو هم بهمون داد.
گفت:
_استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسشنامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید
هدایت شده از تدریس یار پایه چهارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تقویم_روزیکشنبه
#ششم_آبان_۱۴۰۳
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای پانزده گانه تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تقویم_روزدوشنبه
#هفتم_آبان_۱۴۰۳
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای ۱۵ گانه تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😊 مریم میرزاخانی رو که میشناسید.
🔸 ریاضیدان و اولین برنده مدال جهانی نوبل ریاضیات.
‼️ میدونستید جزو ۷ دانشمند زن تاثیرگذار دنیا بودن؟
#فرزند_ایران 🇮🇷
#مریم_میرزاخانی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونید شعر همیشه برای عشق و عاشقی نیست😁
مثلا سر سفره خربزه نباشه و پدر بگه:
در سفره چو خربزه گرگاب نباشد
بعد شما جواب بدی:
همچون شب تاریست که مهتاب نباشد😍
خانم #مهدیه_الهی_قمشهای یکی از بانوان مولوی شناس و شاعر بودند.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ این فرمانده از هیچ برای ما اقتدار آفرید!
#فرزند_ایران 🇮🇷
#شهید_حسن_طهرانیمقدم
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
یه نرم افزار خوب قرآنی 👌
برای گل دخترا و گل پسرایی که قراره درمسابقات حفظ قرآن شرکت کنند 🤩😍🤩
#جزء_۳۰
#بازی
«قاری کوچولو» رو از بازار دانلود کن 👇
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.alibarani.quran&ref=share
🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️🔹️
تفسیر و مطالب قرآنی
داستانها و حکایات قرآنی
خواندن روزانه یک صفحه از قرآن کریم 🥰
مطالب قرآنی 😍
@noorholy
36.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خب! بالاخره سرود جدیدمون منتشر شد:✌️
🚩«نسل آرمانی ۲»🚩
♦️این سرود دنباله سرود «نسل آرمانی» که پارسال توی راهپیمایی ۱۳ آبان با همدیگه همخوانی کردیم و ان شاللّه تا نابودی اسرائیل با هم یکصدا فریاد میزنیم:
«یا صهیون، خیبر خیبر»
«خوب گوش کن، حیدر حیدر»
آماده شید که قراره ۱۳ آبان امسال تو راهپیمایی با این سرود بترکونیم💪
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
.
متن سرود نسل آرمانی ۲ :
یا صهیون خیبر خیبر
خوب گوش کن حیدر حیدر
این رمز عملیات ماست
حقه وعده ای که از خداست
الا یا ایهالکافرون
حزب الله ِ هم الغالبون
فرزند ایرانیم
از نسل آرمانیم
پیرو فرمان سید خراسانیم
در کنار بچه های غزه و لبنانیم …
انتقام خون مغنیه و هنیه
انتقام حاج قاسم از یادم نمیره
وقتی قرآن گفته اذا جاء نصرالله
این یعنی نصرالله هرگز نمیمیره …
یا صهیون خیبر خیبر
خوب گوش کن حیدر حیدر
این نقش روی سربند ماست
ذکر منتقم کربلاست
با دست صاحب العصرمون
حزب الله ِ هم الغالبون
ظلم به سر میرسد و این جهان
نماند از وجود بی نصیب
میرسد از راه امام زمان
نصر من الله و فتح قریب
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
227_62938960471121.mp3
8.29M
.
نسخه صوتی(با کلام) سرود «نسل آرمانی ۲»
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
hasan01 r.mp3
4.19M
🌟اولین ترجمه کودکانه قرآن🌟
(سورههای حمد و بقره)
✍️مترجم: حجت الاسلام محسن عباسی ولدی
🎧 سوره حمد رو همراه این ترجمه با صدای سید حسن پنج ساله بشنوید و لذت ببرید😊
#ترجمهٔ_قرآن
༺༻ ༺༻ ༺༻
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🟢✔️🟢 #همکار_بداخلاق
🗯️ روزی برای همکار بداخلاق
🔶 در خانه را که میبندد، هوا تاریک شده است.
در امتداد دیوارهای بلند کوچه راه میافتد و گوش به صدای قدمهایش میسپارد که بر سکوتی ملالانگیز خش میاندازد.
گوشی را از کیفش میکشد بیرون و زنگ میزند به همسرش که زودتر برگردد منزل.
دلواپس تنهایی دخترش است. ابرهای خاکستری دنبال سر هم میدوند و نمنم باران آهسته آهسته باریدن آغاز میکند.
میداند شیفت شب پرزحمتی را پیشرو دارد؛ اما وقتی یادش میافتد که با یکی از خوشاخلاقترین پرستاران بخش، همشیفت است، خون بهصورتش میدود و لبخند بر لبش مینشیند.
میداند تعداد بستریها هر قدر هم که بالا باشد با همکار پرستاری کاربلد و صبور و خوشخلق، تحمل سختی کار و بیخوابی و دلنگرانیها آسان میشود.
🔻واقعیت این است که خلق و خوی همکاران مهم است.
اینکه یکی اول وقت جواب سلامت را با لبخند و صدای رسا بدهد یا زیر لب و سربهزیر و ابرو گرهخورده، علیک بگیرد، فرق میکند.
اینکه یکی وقت چای، در قندان را بردارد و تعارف کند یا آبنباتی از جیبش درآورد و بگذارد کنار دستت، قشنگ است؛ یا نه وقتی ببیند حالت خوش نیست و توی فکری، از حال و روزت بپرسد و یکی دو جمله امیدبخش بگوید، خوب که نه، خیلی خوب است.
🔻بیتردید همه ساعاتی که آدمی در محیط کار خویش میگذراند، جدا از این موضوع که کارش تا چه میزان دشوار باشد، میتواند سهلتر بگذرد یا سختتر و این آسانی و دشواری بسته به تعاملی است که میان ما و همکارانمان وجود دارد.
🔻در واقع همه آن ساعاتی که در محیط کار سپری میکنیم، میتواند از فایده و صحت بیشتری نشان داشته باشد اگر فضای کارمان آکنده از عطر احترام و محبت و دوستی باشد.
🔻حال که سخن بدینجا رسید خوب است، همین امروز تصمیم بگیریم تا از این پس همکاران مهربانتری باشیم و یادمان باشد بداخلاقی همیشه بد است و در محیط کار از بد هم بدتر.
🔻آری همین امروز میتواند آغازی نو باشد برای ما؛ امروز که بیستوهفتم اکتبر است و بر پیشانیاش روز جهانی «همکار بداخلاق» نقش بسته است.
✍🏼 مریم ساحلی_روزنامه نگار
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
گفت:
_استیو لوگانو بعد از آخرین دیدارمون که قرار شد بعدش من بیام ایران پرسشنامه هایی رو به زبان انگلیسی و فارسی بهم داد و گفت حتما باید این پرسشنامه ها رو ببرید ایران و سوژه هامون پر کنند و بعدش براش ارسال کنم.
+تو تنهایی با استیو لوگانو کار میکردی؟؟
_اواخر من و به یکی دیگه هم معرفی کرد.
+کی بود؟
_یه افسر اطلاعاتی بود به اسم هِنری که افسر اطلاعاتی اسراییلی بود و توی آمریکا بود. هنری متمرکز بر روی پروژههای هستهای ایران بود، استیو لوگانو من و به اون معرفی کرد. منم قرار بود اطلاعات و بهش بدم.
+چرا یهویی تغییر کرد سر شبکتون.؟
_تصمیم سازمانی سرویس آمریکایی بود.
در ادامه به یه چیز مهمی هم متی والوک اشاره کردو گفت:
_رفتار هِنری با استیو لوگانو خیلی فرق میکرد. رفتار و حرفهای هِنری آشکارا نشون میداد که اون به دنبال حذف فیزیکی دانشمندان صنعتی و هسته ای و نظامی ایران هست و یا حداقل میخواد موقعیت اجتماعی و شغلی اونهارو با مسائل جنسی به خطر بندازه. میخواست اونارو بکشونه خارج از ایران و در اختیارشون پول و زنهای جاسوس و یا فاحشه قرار بده و ازشون فیلم بگیره و اونارو بهونه کنه و ازشون اطلاعات نظامی و هستهای کشور و بگیره. اون علنا میگفت میخوایم دانشمندان ایران رو #ترور کنیم!!!!!!......
بازجویی های دیگه ای هم صورت گرفت... که مطالبش رو بنده نمیتونم منتشر کنم. و این شد پروژه ای که دشمن در صدد ضربه زدن بود از طریق نفوذ در مراکز علمی و هسته ای ما.
✍و این مستند داستانی امنیتی در جلد دوم ادامه دارد....
💚🤍❤️پایان💚🤍❤️
🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۸۱ و ۸۲
بعداز انجام نصف خریدهای عروسی وارد یه کافه شدیم تا خستگیمون دربره، چندتا خرید دیگه هم داشتیم ولی بخاطر اینکه هوا داشت کم کم تاریک میشد بقیه خریدارو گذاشتیم برای روزبعد
ایلیا رفت تا سفارش هارو بگیره، باسارا که تنها شدم موقعیت رو غنیمت شمردم و آروم زدم رو کلهش
با چشمای گردشده نگام کردوگفت:
-اخ سرم، وای، چت شد یهو؟
-نامرد من بهت رازمو گفتم توگفتی بهت اعتماد کنم بعد پاشدی رفتی همه چیو گذاشتی کف دست زن عمو؟ خیلی نامردی
-خیلی خب حالا چیزی نشده که چته دیوونه
با عصبانیت گفتم
-سارا، قرار بود کسی نفهمه چرا رفتی گفتی اخههه؟؟
دستاشو به هم قلاب کردوگفت:
-تا کی میخوای رازتو تو دلت نگه داری؟
-سارا من قبلاهم بهت گفته بودم من لیاقتشو ندارم، میفهمی؟ زن امیرعلی باید بهترین باشه من بهترین نیستم سارا
-پس دل امیرعلی چی میشه این وسط مائده، چرا تو اینقدر بی احساسی؟
-من بی احساس نیستم، فقط هنوز بااین قضیه کنار نیومدم، سارا من قبلا ازدواج کردم، من ضربه زدم به امیرعلی، من پاشو تو ماجرا باز کردم، من آرمانو به امیرعلی نزدیک کردم اینا رو بفهم خواهشا
-همهی اینا رو ما هم میدونیم ولی مهم اینکه امیرعلی هنوز دوست داره
-خیلی اشتباه میکنی، امکان نداره اون منو بخواد، اون دیگه بهم فکر نمیکنه، چون اون نمیخواد خودشو بدبخت کنه.
-وای مائده اشتباه رو تو میکنی، بخدا اینجوری نیست، اینکه امیرعلی عاشق شده اشتباه کرده؟ اون اگه عاشقت نبود دیگه سراغت نمیومد،ولی عشقش واقعیه، نمیتونه فراموشت کنه، آره میدونم، طوری رفتار میکنه که مثلا تو براش مهم نیستی، ولی به نظر من اون فقط برای راحتیت این رفتارو میکنه، چون دوست داره. فکر میکنه تو دوستش نداری
با حرفاش بغض کردم اشک تو چشام بود و سرمو انداختم پایین
-دست خودم نیس سارا، هروقت باهاش روبه رو میشم، از نگاهش خجالت میکشم، حتی روم نمیشه نگاهش کنم، حتی اگه امیرعلی منو ببخشه من نمیتونم خودمو ببخشم، سارا من هنوز باخودم کنار نیومدم، من حتی الان نمیدونم کی هستم، چه شخصیتی دارم، از وقتی امیرعلی میاد دنبالم و ارتباطمون بیشتر شده، احساس میکنم دارم تغییر میکنم، این تغییرم کامل خودم میفهمم. این داره دیوونم میکنه، خودم برای خودم شدم علامت سوال، خودمو نمیشناسم سارا، میخوام بشینم فکرکنم
-خب فکر کن مائده، ولی به یه نتیجهی درست برس، نتیجه ای که هم برای آیندهی تو هم برای آیندهی امیرعلی خوب باشه
همون لحظه ایلیا اومد و حرفامون نصف و نیمه موند، لیوان نسکافه رو برداشتم و گذاشتم جلوم
ایلیا: -عه، نسکافمو برداشتی
-تقصیر خودت بود، میدونی که من نسکافه رو به قهوه ترجیح میدم
-عجبببب، خیلی خب، یه امشبو با خانمم ست میکنیم قهوه میخوریم
بعد چشمکی حوالهی سارا کرد، سارا هم لبخندی زد، برای اینکه اذیتشون کنم دهنمو کج کردم و گفتم:
-اه اه، جمع کنید خودتونو حالمو به هم زدین، اصن رمانتیک بازیاتونو بذارید برای مواقعی که تنهایید
سارا: -یه روز نوبت توهم میرسه
فهمیدم منظورش چی بود برای همین سکوت کردم
.
.
.
شب همگی خونه بابابزرگ جمع شدیم، چون قرار بود عمومحسن و خونوادش فردا برگردن ترکیه
بابابزرگ از خاطرات خنده دار قدیم میگفت و ما میخندیدیم، در همین حین گوشی عمو محسن زنگ خورد و باگفتن اجازه ای بلندشد و رفت تو حیاط. چند لحظه بعد عمو محسن با آشفتگی و عصبانیتی که درچهرهش معلوم بود وارد شد و روبه عمو محمد گفت:
-امیرعلی کِی از ماموریتش برمیگرده؟
همگی متعجب به هم نگاه میکردن
عمو محمد: -چطور داداش؟
عمو محسن ایندفعه باصدای بلندتری گفت:
-کِی برمیگرده؟؟؟؟
بابابزرگ: -چیشده محسن؟
عمو محسن: -این پسرهی دیوانه دختر منو انداخته زندان
همگی از تعجب چشماشون گرد شدن
مامان بزرگ: -واااا، محسن، چی داری میگی؟
عمو محسن بلندتر گفت:
-دارم میگم امیرعلی پارمیدارو انداخته زندااااانن
زن عمو: -آخه پسرم واسه چی اینکارو باید بکنه!
عمو محسن: -چه میدونم، همین الان بهش زنگ بزنید
زن عمو رو کرد سمت سارا و گفت:
-سارا جان زنگ بزن به امیرعلی ببینیم چیشده
سارا: -چشم!
سارا گوشیشو برداشت و با امیرعلی تماس گرفت، چند دقیقه بعد گوشیشو گذاشت رو اسپیکر تا همه بشنویم
امیرعلی: -جانم سارا
سارا: -سلام داداش خوبی؟
امیرعلی: -شکر خوبم، توخوبی، مامان بابا خوبن
سارا: خداروشکر، همه سلام دارن،راستش داداش، عمومحسن اینجاست میخواد باهات حرف بزنه، گوشیو میدم دستش
سارا بلند شو و گوشیشو داد دست عمومحسن،
سارا بلندشد وگوشیشو داد دست عمومحسن و برگشت، استرس مثل خوره افتاده بود به جونم
امیرعلی: -سلام عمو
عمو محسن با داد و فریاد جوابش را داد:
-چه سلامی، چه علیکی...برا چی دخترمو انداختی زندان؟؟؟
امیرعلی خونسرد جواب داد:
-پارمیدا خانم؟!
عمو محسن با حرص بلندتر داد زد:
-مگه من غیراز پارمیدا دختر دیگه ای دارم؟؟؟
امیرعلی: -کی به شما گفت پارمیدا خانم رو دستگیرش کردیم؟
عمو محسن که خودش، خودش را لو داده بود،لحظهای ساکت شد. ولی زود به خودش اومد و گفت:
-حالا هرکی گفته، گفتم واسه چی اینکارو کردی امیرعلی؟؟
امیرعلی همچنان خونسرد و ریلکس جواب داد:
-عمو محسن... پارمیدا خانم با یه شرکت قاچاق دارو همکاری میکرد
کل خونواده با دهن باز به هم نگاه می کردن
عمو محسن: -خجالت بکش، حرف دهنتو بفهم، دخترم اونجا یه منشی سادس، تو حق نداشتی بندازیش زندان، همین الان میگی آزادش کنن
امیرعلی: -این دست من نیس عمو
عمومحسن: -اتفاقا تواون اداره کوفتیتون همه چی دست خودته، تو موجب شدی دخترمو بندازن زندان، پرونده هم دست تو بود
امیرعلی که باز مچ عمو رو گرفته بود با لحنی قاطع گفت:
-ببخشید، اونوقت شما ازکجا میدونید اون پرونده دست منه؟ اصلا عمومحسن، کی خبرتون کرد؟ جالبه قرار بود خودم بیام و باهاتون درمیون بذارم و هیچی از این پرونده بیرون نره، اونوقت شما از کجا خبردار شدین؟؟
من دیگه همه چی میدونستم، و میفهمیدم داره چه اتفاقی میافته اما هیچکس سردرنمیاورد. همه هاج و واج به هم نگاه میکردن.
عمومحسن آب دهنشو قورت داد وگفت:
-حالا چرا بحثو میپیچونی، ببین دخترمو آزادش نکنی برای تو بد میشه فهمیدی
و بعد تماس رو قطع کرد و گوشیو داد دست سارا و روبه جمع گفت:
-بهتره به امیرعلی بگید از خر شیطون بیاد پایین
بعد روکرد سمت سیما خانم که همسر عمومحسن هستن وگفت:
-پاشو خانم، بهتره بریم
زن عموهم بلندشد و با خداحافظی خونه رو ترک کردن...
زن عمو: -منکه نفهمیدم ربط پارمیدا به پرونده امیرعلی چی بود
ایلیا: -باورم نمیشه پارمیدا به پرونده امیرعلی ربط داشته باشه، آخه چطور میشه
امیرعلی راست میگفت،...عمو محسن چطور فهمیده پارمیدا دستگیر شده، یعنی کی خبرش کرده!؟...
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۸۳ و ۸۴
❤️امیرعلی
با تعجب به گوشیم زل زده بودم....
و حرفای عمومحسن رو تو ذهنم مرور میکردم، آخه کی خبرش کرده؟چطور فهمیده پرونده دست من بوده؟ پارمیدا هم که اجازه نداره به کسی زنگ بزنه، پس... کی میتونه باشه؟ اصلا ازکجا فهمید پارمیدا زندانه؟! قرار بود هیچکس حرفی نزنه، کسی نفهمه پارمیدا زندانه. نکنه جاسوس داریم اینجا؟ نکنه نفر مجهول دیگه تو این ماجرا هست ما بیخبریم....
فکرم خیلی درگیر بود، با صدای رامین سمتش برگشتم
رامین: -چیزی شده امیرعلی؟
-تومگه خواب نبودی؟
کمی خودشو جا به جا کردوگفت:
-نه بابا، اصلا اینجا نمیتونم بخوابم، حالا کی بود؟ چیشده تو فکری؟
تمام قضیه رو براش تعریف کردم اونم به فکر فرو رفت
رامین: -به فرهاد زنگ بزن ببین بچه ها خبرشون نکردن
-اخه واسه چی باید خبرشون کنن، حالا این به کنار، عمومحسن ازکجافهمید پرونده کل اون باند دست منه
-راست میگی ها، امیرعلی... نمیدونم چرا به عموت شک کردم
-نمیدونم رامین، گیج شدم
دوروز گذشت و رامین که مرخص شد، بلافاصله برگشتیم تهران. از ماشین پیاده شدم و سمت در خونمون رفتم و زنگ رو زدم،
در بازشد و وارد حیاط شدم.
سارا: -سلاااااام داداش خوبی
-سلام عزیزم خوبی
سارا: -عاااالیییی، بیا تو داداش
وارد خونه شدم و روکردم سمت سارا وگفتم:
-تو مگه الان نباید دانشگاه باشی؟
-نه خیر، ناسلامتی عروسی خواهرت نزدیکه ها باید همه چیو آماده کنه، تازه از بازار برگشتیم
-واقعا؟ مگه امروز چندمه؟
چپ چپ نگاهم کرد وگفت:
-بیست و هشتم
-واااای چقدر زودگذشت
همون لحظه مائده هم به جمع ما اضافه شد، بادیدنش، عادی و خونسرد سر به زیر انداختم
مائده: -سلام آقا امیرعلی خوبین؟
-سلام. ممنون شما خوبید
مائده: شکر میگذرونیم
سارا: بریم داخل دیگه هواداره سوز میاد، سوووووززز
تک خنده ای زدم و سه تایی وارد خونه شدیم، با مامان و بابا و ایلیا سلام و احوالپرسی کردم و بعد رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم،
باید یه فکری به حال خودم میکردم وگرنه خودمو لو میدادم. ناراحت بودم از تلفن عمو محسن، دیدن مائده هم بهش اضافه شد.
از دست خودم عصبی شدم برگشتم تو پذیرایی، ولی سعی کردم ظاهرمو خوب نشون بدم.
با اومدن من، امروز همه اینجا دعوت بودن، یک ساعت بعد عمو و زن عمو و بابابزرگ و مامان بزرگ هم اومدن و جمعمون تکمیل شد
داشتم باایلیا حرف میزدم که بابابزرگ صدام زد...
-جانم بابابزرگ
بابابزرگ: -امیرعلی، این قضیهی پارمیدا چیه؟ به پروندت چه ربطی داره؟
کمی خودمو جابه جا کردم و گفتم:
-راستش، پارمیدا خانم تو شرکت یکی از متهمهای پروندم یعنی... آرمان کار میکنه
زن عمو: -آرمان!؟؟
-بله، نمیدونم چطور به آرمان رسید و برای چی باهاش همکاری کرده، فقط میدونم پارمیدا خانم هم تو این قضیهی داروهای مسموم شده نقش داشته، وقتی رفتیم ماموریت، ایشونو با چندتا از خلافکارای دیگه دستگیرشون کردیم، البته قراره ازش بازجویی بشه تا بعد ببینم چی میشه
مامان بزرگ: -این قضیهی آرمان که هم دست ازسر خونوادمون برنمیداره، حالا چی میشه؟
همه ساکت، و منتظر جواب من بودن
-بعداز انجام بازجویی دیگه بقیهش با دادگاهه، البته این به پارمیدا خانم هم ربط داره، اگه بتونه کمکمون کنه به نفعشه، که البته اون یه دنده تر از این حرفاس. البته فعلا تا اینجایی که فهمیدیم
همه ناراحت و تو فکر بودند. کسی چیزی نمیگفت
¤¤ عصر ... ¤¤
داشتم دکمههای پیراهنم رو میبستم که چندتقه به در خورد
-بفرمایید
در باز شد و کلهی سارا نمایان شد
-کجا میری داداش؟
-اداره
-اداره؟ توکه امروز صبح برگشتی
-کلی کار دارم ساراجان، رسیدگی به پروندهها، بازجویی و کلی کاردیگه که تو ازشون سردرنمیاری
دست به سینه کنار درایستاد و گفت:
-لابد بعد که زن گرفتی میخوای صبح تا شب اداری باشی آره؟ اونوقته که زنت طلاقت میده
تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم
-میخندی؟
-آخه زن گرفتنم کجابود سارا
-آها، یعنی این داداش خوشگل و خوشتیپ ما قرارنیس داماد بشه؟ بابا من زن داداش میخوام
-که خواهرشوهر بازی دربیاری؟
-اونم آره، ولی بیشتر دلم میخواد توهم از این وضعیت مجردی بیای بیرون، ناسلامتی سیویک سالته
میدونستم سارا میخواد چی بگه،
خونسرد جوابشو باید میدادم، برس رو برداشتم و موهامو شونه کردم و همزمان گفتم:
-همون یه بار که رفتم خواستگاری واسه هفت پشتم بس بود
-اووووو، تو هنوز گیر اون یه باری
-همون اول شانس بامن یار نکرد
بعداز کمی سکوت گفت:
-میدونم هنوز دوستش داری
نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره به خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
-خب کاری نداری؟
سارا با حرص گفت:
-دادااااش
-سارا خداحافظ
خواستم از اتاق برم بیرون اما دررو بست و مانع رفتنم شد، کلافه سرمو تکون دادم و گفتم:
-سارا جان دیرم میشه متوجهی؟
-تاجواب ندی منم نمیرم کنار
-دوباره شروع نکن
-ولی میخوام بفهمم امیرعلی، من که میدونم هنوز دوستش داری
-گیرم که اینطور باشه، خب؟ بعدش؟ چیزی عوض میشه؟
-عوض شده داداش بخدا عوض شده، مگه نمیبینیش، درسته چادری نيست اونجوری که تو دلت میخواد هم مذهبی نیست ولی خیلی عوض شده. داداش باور نمیکنی اگه بگم اصلا آرایش نمیکنه میاد بیرون. تموم لباسهای بیرونش خیلی خانمانه شده، متین و باوقار شده امیرعلی. تازه مطمئنم بیشتر هم تغییر میکنه شایدم شد همونی که ايدهآل بود برات
-سارا جان خواهر من، میشه خیالبافی نکنی؟ اومدیم و شد قضیهی دوسال پیش، من دیگه اشتباهمو تکرار نمیکنم، شاید احساسم نسبت بهش همون باشه، ولی دیگه نمیخوام اشتباهمو تکرار کنم. این حسّم هم کم کم دارم سعی میکنم از بین ببرمش، درضمن دیگه تکرار نکن اینا رو چون مطمئن باش مائده خانم کاری به من نداره و من هم بههمچنین
-ولی اون دوست داره خیالبافی نیست اصلا
با شنیدن حرفش متعجب به سارا زل زدم، سارا چی داشت میگفت؟ منظورش ازاین حرف چیه! خندم گرفت:
-چی داری میگی تو؟ زده به سرت؟
-نخیر، نه به سرم زده نه دروغ میگم، این چیزیه که هرچی میگم باور نداری، باور نمیکنی برو از مامان بپرس، من از مائده پرسیدم، اون دوست داره فقط خودشو در حد تو نمیدونه، همش میگه من یه بار دل امیرعلی رو شکستم، مامان هم باهاش حرف زد میگه نمیخواد باز دو خونواده از هم بپاشه، اخه امیرعلی تو که دوستش داری اونم دلش با تو هست چرا نریم خواستگاریش؟؟
پوزخندی زدم وگفتم
-هه خواستگاری... خوش خیالی دختر... دیدی حالا؟ بهونههای الکی، سارا، هیچی مثل قبل نمیشه، نه من همون امیرعلی سادهی قبلی هستم نه مائده همون مائدهی قبلیه که تواز تغییرش حرف میزنی
با ناراحتی پرخاش کردم:
-الانم من دیرم شده گفتم برو کنار
دررو بازکردم و رفتم بیرون،
چند قدم که برداشتم باحرفی که سارا زد سرجام خشک شدم!
سارا: -نمیدونم، شایدم حق باتو باشه، ولی بازم میگم اینو خوب میدونم که مائده دوست داره. حجب و حیایی که مائده الان داره و متین شدنش خیلی بارز شده. داداش پشیمون میشی با این کارت
به زور پاهامو تکون دادم، بعداز اتمام حرفش به راهم ادامه دادم و از پله ها رفتم پایین
-مامان کاری نداری
-نه پسرم، برو به سلامت
-خداحافظ
از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم. از فکر حرفای سارا نمیفهمیدم مسیر رو دارم کجا میرم.
حرف سارا اکو شد تو سرم....
"داداش پشیمون میشی با این کارت" هشت و حیرون تو خیابون میچرخیدم نمیفهمیدم کجا میرم. چند بار نزدیک بود کل مسیر رو اشتباه برم.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۸۵ و ۸۶
عصبی دنده رو جابهجا کردم، حرفای سارا باز تو ذهنم اکو شد...
"حجب و حیایی که مائده داره....متین و باوقار شده...."
اههه این فکرا دست از سرم برنمیدارن چرا؟؟... سرمو به چپ و راست تکون دادم، نمیتونستم باور کنم مائده بهم دلبسته، اون یه بار بهم خیانت کرد،
صدای سارا دوباره تو گوشم اکو شد.
"داداش بخدا عوض شده....."
ذهنم برگشت به بعد از خواستگاری،
حرفای مائده تو فرودگاه تو ذهنم اکو میشد،...
دیدنش با اون پسره... رفتارش... شکستن من...
نه نه ، امکان نداره، نمیتونستم باورش کنم، درسته هنوز بهش فکرمیکنم و احساسم نسبت بهش عوض نشده، اما حس میکنم اون هنوز میخواد منو بازیچه خودش کنه. امکان نداره این همه تغییر بخاطر عشق باشه. من دیگه اشتباه نمیکنم!!!
رسیدم اداره و از ماشین پیاده شدم
وارد ساختمون شدم و همین که خواستم وارد اتاقم بشم فرهاد رو دیدم
-سلام امیرعلی خوبی
-سلام داداش، ممنون توخوبی؟
-شکر خوبم، زود بیا اتاق شنود
-خبری شده؟
-آره، زود بیا
همراهش سمت اتاق شنود قدم برداشتم
فرهاد:
-ده دقیقه پیش یه شخص به آرمان زنگ زده بود، از میون حرفشون فهمیدیم طرف همون آقاست
-راست میگی؟
نیما که همکار رامین بود گفت:
-بله، جالبش هم اینجاست که آقا الان تهرانه!
-تهران؟! مطمئنی؟
-بله، حرفاشون بیشتراز پنج دقیقه نبود، همه حرفاشون درمورد شاهین و سایه بود
-عجب! مکان یابیش هم کردین؟
-راستش نه، انگار با یه شماره دیگه تماس گرفته بود
-ای بابا
فرهاد: بهتره زودتر بازجویی رو شروع کنی
-باشه
فرهاد: -از شاهین بازجویی کردم، اولاش همش جواب سربالا میداد، ولی بعد کم کم اطلاعاتی که ازش خواستم رو بهم داد
پرونده رو سمتم گرفت
-هرچی بوده تواین پرونده نوشته شده
-ممنون، خسته نباشی
فرهاد: -اتاق بازجویی رو برای سایه آماده کنم؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
-بذار اول این پرونده رو چک کنم بهت خبر میدم
-باشه داداش
از اتاق شنود بیرون رفتیم و من سمت اتاقم قدم برداشتم. بعداز خوندن پروندهی شاهین متعجب و ناباورانه به پرونده نگاه کردم،...
پدر سایه! یعنی...منظورش کیه؟ ممکنه عمو محسن باشه!؟ نه غیر ممکنه نمیتونم باورکنم!
سمت اتاق بازجویی رفتم و باگفتن بسم الله وارد اتاق شدم و با پارمیدا روبه رو شدم. سمتش قدم برداشتم و پرونده رو گذاشتم رو میز.
پارمیدا نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد وگفت:
-چه جالب، پسرعمو پلیس، دخترعمو خلافکار
-واقعا واستون متاسفم، البته بیشتر واسه خودم تاسف میخورم که شما دخترعموی منی
بلند خندید و گفت
-البته تو که از دخترعموهات شانس نیاوردی، اون یکی که بهت خیانت کرد منم که خلافکار از آب دراومدم
-چه باافتخاااار هم میگید جالبه! خب مهم نیست.
نشستم رو صندلی روبه روش
-هرچی میپرسم مو به مو جواب میدید، فهمیدید؟
با مسخرگی گفت
-چشششم، جناب سرگرد
ازاین رفتارش داشتم کلافه میشدم، ولی باید آروم باشم. نفسمو با آرامش بیرون دادم و به پروندش نگاهی انداختم
-از کِی و چطور وارد این باند شدین؟
-اوممم، منشی میخواستن منم رفتم استخدامم کردن
-بهتره به سوالاتم درست جواب بدین
پارمیدا خندید و گفت
-درست بود دیگه
حرصم گرفته بود و دستامو مشت کردم
-گفتم چطور وارد این باند شدین؟؟
بلند خندید و گفت:
-منم گفتم منشی میخواستن رفتم استخدام شدم
چشمامو لحظهای بستم. من چم شده؟ چند صلوات تو دلم فرستادم. و کمی رو خودم مسلط شدم، سعی کردم منم مثل اون باشم، آره اینطور جواب میده. شدم امیرعلی چند ساعت قبل.
خیلی خونسرد گفتم:
-خب پس بذارید کار رو راحت کنم، مثل اینکه قراربود با آرمان ازدواج کنین، درسته؟
عصبی شد:
-نه خیرم همچین چیزی وجود نداره
-عه؟! ولی شاهین یه چیز دیگه میگفت
-شاهین حرف مفت زیاد میزنه
-پس رابطهی بین شما و آرمان و آقا چی بود؟ چی بین شما سه تا هست ها؟ببینین خانم رستگار، درست جواب ندین، به ضررتون تموم میشه، فهمیدین یا تکرار کنم؟؟ پس به نفعتونه باهامون همکاری کنین، دوباره میپرسم بین شما سه نفر چه خبره؟ آقا کیه؟ چطور باهاش آشنا شدین؟؟
همینجور که حرف میزدم میفهمیدم داره حرص میخوره، که یهو عصبی و باصدای نسبتا بلندی گفت:
-بین من و آرمان و آقا رابطه ای نیس
-خیلی خب، حالاکه اینطوریه منم مجبورم طبق قانون پیش برم، ولی خانم پارمیدا رستگار، من اومدم تا بهتون کمک کنم اما مثل اینکه تو نیاز به کمک نداری،(شونهمو بالا انداختم) ازاین به بعدش با دادگاهه منم نمیتونم کاری واست انجام بدم.
بلند شدم و پرونده رو برداشتم، همینکه خواستم در رو بازکنم گفتم:
_ولی... پای پدرت هم گیره، بدجوری هم گیره
منظورش چیه؟ چی داره میگه؟؟..بابا بولوف میزنه.....
بابا بولوف میزنه...بیخیال سمتش برگشتم و گفتم:
_فکرکنم آرمان میخواست خودشیرینی کنه تا با دختر رئیس باند ازدواج کنه، درسته؟
همون لحظه رنگ صورتش پرید و آب دهنشو قورت داد
-با...بابای من...
-بابای تو چی؟ ها؟؟؟
اینجا دیگه مهم نبود که عمو محسن و دخترش الان پاشون توی پرونده بازه، مهم اینه که دونفرشون خلافکارن.
الان من پلیسم و اونها مجرم هستن. پس باید قانون رو اجرا میکردم
محکم و قاطع بلند داد زدم
_ چرا نمیخواین قبول کنید؟؟؟ شما و پدرتون و آرمان و هرکی که تو این باند هست باعث شدید جون صدها نفر رو بگیرید، جرمتون از جرم یه قاتل سنگینتره میفهمیننن؟؟ شما دو نفر جرمتون محرز شده، با اعترافات کاظمی و بقیه کارتون تموم شده هست. فقط وقت دارین نیمساعت دیگه اون کاغذ جلوتون رو پر کنین از اعتراف... وگرنه اون روی امیرعلیِ صبور رو میبینین. مفهومه یا تکرار کنم؟؟؟
از صدای فریادم وحشت کرد.
چونهش میلرزید. اروم گریه کرد. با ترس که رنگش مثل گچ سفید شده بود زل زده بود به منی که تا حالا اینجور حرف نزده بودم.
شکه شده بود. بعد از تموم شدن حرفم سرشو تکون داد و چیزی نگفت.
از اتاق رفتم بیرون،
دیدم فرهاد دست به سینه به مانیتور چشم دوخته
فرهاد: -ای کاش همه چیو لو نمیدادی بره
-کلافم فرهاد.
-میفهمم چی میگی داداش
-الان نمیدونم چیکار باید بکنم، هم دخترعموم هم عموم این وسط هستن، هم وظیفم یه طرف ماجراست... هوفففف
از اتاق خارج شدم و سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. ذهنم خیلی درگیربود،
از یه طرف مائده، از یه طرف آرمان، از یه طرف عمو و دخترش، هنوز نتونستم باور کنم عموم همون آقا هست که دوساله دنبالشیم!!!
سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو بستم، بدنم از عصبانیت به لرزه افتاده بود،چندتا نفس عمیق کشیدم تا کمی آروم بشم،
با صدای زنگ گوشیم سرمو گرفتم بالا و گوشیمو از رو میز برداشتم، مائده بود،
دستمو رو صورتم کشیدم و تماس رو وصل کردم
-سلام
-سلام اقا امیرعلی خوبین؟
سعی کردم اروم جواب بدم و باز خودمو لو ندم. تو این شرایط اصلا حوصلهش رو نداشتم
-ممنون
ولی نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
-دانشگاهتون تموم شده؟
-بله تموم شد
-خیلی خب، بیست دقیقه دیگه دم در دانشگاهتون هستم
-چشم منتظرتونم، فعلا
تماس رو قطع کردم. و بعد از عوض کردن لباسام از اداره رفتم بیرون. اصلا معلوم نبود با خودم چند چندم.....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
پیشکش اول صبح
یک سلام گرم با عطر گلهای بهشتی
از باغ آرامش و پر مهر خداست
امروزتان متبرک به نگاه مهربان خدا
سلام و درود🍁🍂
صبحتون زیباتون بخیر
همراه با آرامشی وصف نشدنی
شروع روزتون پر از اتفاقهای قشنگ
دیدن طلوع هر صبح و خورشید☀
یعنی فرصتی دوباره
که خدا بهت هدیه داده
فرصتی برای خندیدن
فرصتی برای مهر ورزیدن
فرصتی برای شادی
فرصتی برای زندگی
پس توکل کن بر خودش
و یک روز جدید را
به بهترین شکل آغاز کن
صبحتون پر از عشق و آرامش🌻
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊ما صخرهایم واسه موج،
صخرههای بزرگ
خدا پناهمونه
ناخدای بزرگ❣️
سلام ستون😉
صبحت به خیر
#استوری_موسیقی
#روز_نوجوان
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
🔰 «فهمیدهها خط را نشان دادند»
«وقتی این شهید ۱۳ ساله، حسین فهمیده شهید شد، [امام فرمودند]: رهبر ما آن طفل ۱۳ سالهای است که خود را به زیر تانک میاندازد. امام غلو نمیکرد. درست است رهبری تعیین خط میکند، آن شهید هم تعیین خط کرد.»
🎙شهید حاج قاسم سلیمانی | ۱۳۹۶/۱۱/۲۲
🌹به مناسبت سالروز شهادت حسین فهمیده و روز بسیح دانش آموزی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌹هشتم آبان سالروز شهادت نوجوانی ۱۳ساله بسیجی محمد حسین فهمیده است
🌹شادی روح همه شهدا، امام شهدا بخصوص شهید بزرگوار محمد حسین فهمیده صلوات
🌹شهادت دانشآموز بسیجی محمدحسین فهمیده ۸ آبان ۱۳۵۹
♦️«رهبر ما آن طفل دوازده سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید». «امام خمینی (ره)» شهید محمدحسین فهمیده در سال 1346 در قم متولد شد و در محیطی مذهبی و خانوادهای متدین پرورش یافت. در آستانه انقلاب به واسطه حوادث آن دوران، روح وی نیز مانند میلیونها جوان و نوجوان دیگر کشور، دچار تحولات عظیمی شد و شیفته حضرت امام گردید. شهید فهمیده نوجوانی شجاع، فعال، کوشا و خوش برخورد بود و به مطالعه علاقه زیادی داشت.
♦️با وجود آنکه به سن تکلیف نرسیده بود، نماز میخواند و همچنین برای والدین خود احترام خاصی قائل بود. شهید فهمیده دوازده ساله بود که حوادث کردستان پس از انقلاب اتفاق افتاد. او که عاشق امام و انقلاب بود خود را به کردستان رساند، اما به دلیل سن و سال کمش او را بازگرداندند. با شروع جنگ تحمیلی، در همان روزهای نخست، تصمیم میگیرد به جبهه برود و با سختی فراوان عازم خرمشهر میشود و با وجود سن و سال کم به فرماندهان ثابت میکند که لیاقت و شهامت حضور در جبهه را دارد. او در همان مدت کوتاه رشادتهای فراوانی از خود نشان داد.
♦️نحوه شهادت: شهید فهمیده به اتفاق دوست شهیدش محمدرضا شمس، در یک سنگر قرار داشتند که در هجوم عراقیها، محاصره میشوند. محمدرضا شمس، زخمی میشود و حسین با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط میرساند و به جایگاه قبلی خود برگشته و مشاهده میکند که 5 تانک عراقی به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و در صدد محاصره و قتل عام آنانند. حسین، در حالیکه تعدادی نارنجک به کمر خود بسته بود به طرف تانکها حرکت میکند . تیری به پای او میخورد اما در اراده پولادین او خللی وارد نمیکند و در همان حال موفق میشود که خود را به تانک پیش رو رسانده و با استفاده از نارنجک آنرا منفجر کند. دشمن در این حال تصور میکند که حملهای صورت گرفته و با سرعت تانکها را رها کرده و فرار میکند؛ در نتیجه، حلقه محاصره شکسته میشود و پس از مدتی نیروهای کمکی نیز میرسند و آن قسمت را از وجود متجاوزین پاکسازی میکنند.
🌹روز شهادت این شهید بزرگوار به علت رشادت و شهامت وصف ناپذیر این نوجوان رشید، روز بسیج دانشآموزی نامگذاری شده است
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh