📩 دعــــاۍقـــرآنــۍ
پیامــبر اڪــــرم(ص) فرمــــودند:
آیا به شما خـبر دهم از دُعایى ڪه
هرگاه غــــم و گرفـــتارى پیش
آمد آن دُعـــا را بخـوانید گــشایش
حاصــل شـود؟
گفـتند : آرۍ اۍ رســول خــدا، آن
حضــرت فرمــود: دعاۍ یونس که
طعــمه ماهۍ شد:
«لا اله الا انتـــــ سبحانڪـــ انۍ
ڪُـــــــــنتُ مِـــــن الظّالِمـــــین»
🆔 @dastankm
#داستانک_مذهبی
ابا صالح! بیا درمانده ام من!
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
علاّمه مجلسیرحمه الله میفرماید:
مرد شریف و صالحی را میشناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرّف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم.
او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت یا نُه منزل بیشتر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلّل کرده از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمیشد. راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آنچنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم.
[ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمانعلیه السلام افتادم و] فریاد زدم: یا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند!
در همین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندمگون و زیبا با لباسی پاکیزه که به نظر میآمد از اشراف باشد. بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت.
سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود.
فرمود: تشنهای؟
گفتم: آری. اگرامکان دارد، کمی آب ازآن مشک مرحمت بفرمایید!
او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم.
آنگاه فرمود: میخواهی به قافله برسی؟
گفتم: آری.
او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکّه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای «حرز یمانی» را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من برمیگشت و میفرمود: اینطور بخوان!
چیزی نگذشت که به من فرمود: اینجا را میشناسی؟
نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکّه هستم، گفتم: آری میشناسم.
فرمود: پس پیاده شو!
من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجّه شدم که او قائم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از این که او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متأسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، کاروان ما به مکّه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم
بحار الانوار، ج 52، ص 175 و 176
حضرت مهدی سلام الله علیه :
فإنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأنبائِکُم وَ لا یَغرُبُ عَنَا شَیءُ مِن أخبارکُم
علم ما به شما احاطه دارد و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست
تهذیب الاحکام (تحقیق خراسان) مقدمه ج1 ، ص 38 - بحار الانوار(ط-بیروت) ج53 ، ص175
🆔 @dastankm
#داستانک
✅☀️اهداف و برنامه های زندگی را نباید بیان کرد
قال الجواد عليه السلام:
إظهار الشئ قبل أن يستحكم مفسدة له.
📕تحف العقول ص 457
امام جواد عليه السلام فرمود:
آشكار ساختن هر چيزي، پيش از آنكه محكم و استوار گردد، موجب فساد و تباهي اش ميگردد.
✅یکی از دلیل های شکست اهداف جوانان، رعایت نکردن این مسئله است. قطعا نمونه های بسیاری دیده اید که هنوز کار و برنامه شخص به جایی نرسیده، برنامه اش را همه جا باز گو می کند و موانعی برای خودش ایجاد می کند. چه ازدواج ها و چه فعالیت های اقتصادی و دوستی ها با این کار به فساد کشیده شده است.
📚داستانک های مذهبی 🌹👇👇😊
http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312
⭕️ #اعلام_زمان_قمردرعقرب ⭕️
از پنجشنبه ۲۵ مرداد ماه ساعت حدود ۱۳ وارد #قمردرعقرب میشویم و در روز شنبه ۲۷ مرداد ، حدود ساعت ۲۲ اتمام #قمردرعقرب میباشد.
⇜در طول این مدت از انجام امور اساسی، مهم و زیر بنایی زندگی بپرهیزید.
♦️ مخصوصا عقد و ازدواج، انعقاد نطفه فرزند، سفر، شروع کار جدید ، امور لباس
⇜اگر در این مدت مجبور به انجام کاری بودید صدقه دادن ، خواندن آیت الکرسی و توکل بر خدای متعال را فراموش نکنید.
♦️ نکته: (برخی بزرگان ، صبر نمودن برای امور مهم را تا حدود دو روز بعد از قمردرعقرب نیز سفارش نموده اند)
🔔 اطلاع رسانی کنید🔴
🆔 @dastankm
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 1 #عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید... مذهبی بود... اما در عین
#برات_میمیرم 2
قلبم به شدت می تپید....
فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حرفهامو میزدم...
یکی از دانشجوها برای اینکه جو عوض بشه و به داد من برسه با صدای بلند گفت : برای خوشبختی شون صلوات....
استاد از کلاس خارج شد و خطاب به معشوقه من گفت:
آقا سینا مبارکه ...
بگیر این شاخه گل رو...
سینا گل را از من گرفت...
داشت حالم بد میشد...
یک جورهایی از رفتارم شرمنده شده بودم...
فکر میکردم باعث خجالتش شدم ...
هزار جور فکر و خیال در آن واحد به سراغم آمد...
احساس ضعف میکردم...
میترسیدم پس بیفتم...
دیگه فکرم کار نمی کرد...
تا اینکه با صدای دلنشین سینا به خودم آمدم...
خانم سرمدی شما لایق بهترین ها هستید...
ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاست...
واااای خدای من !!
با شنیدن این جملات بیشتر عاشقش میشدم...
ولی ترس وجودمو پر کرد...
نکنه اینجوری داره جواب رد میده ...
اصلا نکنه قرار ازدواجش قطعی شده...
اصلا نکنه ....
زبانم بند آمده بود...
.........
اون روز پراز دلهره و استرس به سر شد...
من روز بعد به دانشگاه نرفتم.. اصلا به لحاظ روحی حال خوشی نداشتم....
خانواده ام از گندی که زده بودم خبر نداشتن...
همش به خودم لعنت میفرستادم:
ای دختره بی عقل...
خواستگاری کردن بس نبود !!؟
شماره تماس واسه چی دادی...
وااااااااااای ...
دیوانه کاش یک جای خلوت باهاش صحبت میکردم...
کاش یک نفر دیگر ر ا واسطه میگرفتم...
دیگه الان برای فکر کردن دیر شده بود...
از اتاقم بیرون نمی آمدم ...
به بهانهی درس حبس شده بودم...
ولی گوشم بیرون بود ....
صدای زنگ تلفن که در می آمد سریع فال گوش میشدم...
آخه شماره خونه رو داده بودم ...
ده بار با صدای تلفن جون به لب شدم ...
غروب بودکه صدای زنگ تلفن منو دوباره به پشت در کشاند....
باورم نمی شد...
مادر سینا زنگ زده بود...
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت دوم
ادامه دارد..
🆔 @dastankm
🌷هر شب #داستان_شب منتظرتونم
#داستانک
خضر؛ شیعه حضرت علی
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
اعمش میگوید: در مدینه کنیز سیاه چهره نابینائی را دیدم که آب به مردم میداد و میگفت: به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السّلام بیاشامید، بعد از مدتی او را در مکه دیدم که بینا بود و به مردم آب میداد و میگفت:
«به افتخار دوستی علی بن ابی طالب علیه السّلام آب بنوشید، به افتخار آن کسی که خداوند به واسطه او بینائیم را به من بازگردانید!»
نزدیک رفتم و به او گفتم قصه بینایی تو چگونه است؟
گفت: روزی مردی به من گفت:«ای کنیز تو آزاد شده علی بن ابی طالب و از دوستان او هستی؟»
گفتم: آری.
گفت: اللَّهُمَّ إِنْ کَانَتْ صَادِقَهً فَرُدَّ عَلَیْهَا بَصَرَهَا «خدایا اگر این زن راست میگوید: [و در محبت خود به علی علیه السّلام] صادق است، بینائیش را به او برگردان»
سوگند به خدا، بعد از این دعا، بینا شدم و خداوند نعمت بینائی را به من بازگردانید، به این مرد گفتم: تو کیستی؟
گفت: أَنَا الْخَضِرُ وَ أَنَا مِنْ شِیعَهِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع. من خضر هستم، و من شیعه علی بن ابیطالب علیه السّلاممیباشم.
بحار الأنوار (ط – بیروت)، جلد ۴۲، صفحه: ۹
🆔 @dastankm 🌹
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 2 قلبم به شدت می تپید.... فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حرفهامو میزدم... یکی از دان
#برات_میمیرم 3
از صحبتهای شان فهمیدم اجاز ه می خواست که حضوری برای معارفه بیایند...
باورم نمی شد...
چطور میشد یک نفر به این سرعت و بدون مقدمه و پیگیری راضی شده بیاد خواستگاری ؟!
نکنه ریگی به کفش باشه... !!؟؟
از یک طرف از ذوق پر میکشیدم...
از طرف دیگر ترس وجودم رو پر می کرد..
.
نمیدانستم با مادرم چطور برخورد کنم تابلو نباشم...
مادرم بلافاصله بعداز پایان تماس آمد اتاقم...
با دیدن دست پاچگی من فهمید که من از همه چیز خبر دارم...
لبخندی زدو گفت:
خب انشاا... که مبارکه...
حتما راضی هستی که شماره تماس دادی...
ولی تا تحقیق و بررسی نشه نمیشه چیزی گفت....
هول نشو گلم ...
عجله هم نکن...
شکر خدا مادرم زود از اتاق رفت...
من که لال مونی گرفته بودم...
اصلا نمیدانستم چیکار کنم
بعداز مشورت با پدرم یک روز برای حضور سینا و خانوادهاش تعیین شد...
تو این فاصله چند روزه کلاسهای دانشگاه را کنسل کردم...
بعداز ماجرای خواستگاری دیگه نمیتوانستم با حالت عادی سر کلاس حاضر باشم ....
گفتم بزار تکلیفم روشن بشه بعد...
روز قرار سینا همراه خانوادهاش آمدند...
چادر نماز خوشگلمو سر کردم...
اولین بار بود که جلوی مهمان چادر سر میکردم...
چند روز بود که سینا را ندیده بودم...
خیلی دلم براش تنگ شده بود...
با دیدنش قلبم از جا کنده میشد...
تشنه نگاهش بودم...
گاه به گاه با لبخندی خوشحالم میکرد...
و امیدواری در دلم جای همه تردید ها را میگرفت...
صحبتحایی مبنی بر معرفی خانواده ها می شد...
من نه چیزی می دیدم ونه چیزی می شنیدم...
یک شیدای بی قراری که جز رسیدن به معشوقش چیزی نمی خواهد...
فقط فهمیدم آدرس داده شد برای تحقیق...
و اجازه یک ملاقاتی که من و سینا در یک مکان عمومی باهم باشیم برای شناخت بیشتر...
این برای من یک مژدگانی بود...
با رفتن شان دل من هم رفت...
نه خواب داشتم نه خوراک...
از قبل بی قرارتر شده بودم...
اما بد حالی من زمانی بیشتر شدکه پدرم گفت:
من از این خانواده خوشم نیومد...
به نظر میاد از اون خشکه مذهبی هایی باشن که همه رو پست میبینن...
دنیا روی سرم خراب شد...
می خواستم دفاع کنم...
ولی نمیدانستم چه جوری...
توی دلم همه چیز را به خدا سپردم...
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت سوم
ادامه دارد..
🆔 @dastankm
🌷هر شب #داستان_شب منتظرتونم
به رسم هر روز صبح با سلام
بر ارباب بی کفن روز مون رو شروع کنیم
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
التماس دعا ......روز خوبی داشته باشید.
🌺🌺🌺
🌺چند حکایت از امام محمد باقر (ع)
🍃كثيرالذكر
1- ابن قداح از امام صادق (ع) نقل مى كند كه فرمود: پدرم (امام باقر) كثيرالذكر بود، خدا را بسيار ياد مى كرد، من در خدمت او راه مى رفتم مى ديدم كه خدا را ذكر مى كند. با او به طعام خوردن مى نشستم، مى ديدم كه زبانش به ذكر خدا گوياست. با مردم سخن مى گفت و اين كار او را از ذكر خدا مشغول نمى كرد.
من مرتب مى ديدم كه زبانش به سقف دهانش چسبيده و مى گويد: «لااله الاالله» او در خانه، ما راجمع مى كرد و مى فرمود تا طلوع خورشيد خدا را ذكر كنيم، هر كه قرائت قرآن مى توانست امر به قرائت قرآن مى كرد و هر كه نمى توانست امر به ذكر خدا مىفرمود.🍃
- اصول كافى: ج 2 ص 449 ضمن حديث.
📚 @dastankm
❤️قال الامام ابو جعفر محمد بن علی الباقر علیه السلام:❤️
1. دقت در حساب به اندازه عقول در دنیا
انما يداق الله العباد في الحساب يوم القيامة علي قدر ما اتاهم من العقول في الدنيا. (1)
خدا در روز قيامت نسبت به حساب بندگانش به اندازه عقلي كه در دنيا به آنها داده است باريك بيني مي كند.
2. در زمان غیبت باید چنین باشیم
اِصبِروا عَلي اداء الفَرائضِ، وَ صابِرو عَدُوُّكم ، وَ رابِطوا امامَكمُ المُنتَظَرِِ (2)
صبر كنيد برگزاردن احكام شرع و شكيبايي ورزيد در برابر دشمنتان و آماده و حاضر باشيد براي امامتان كه در انتظار او هستند.
1_غررالحكم جلد2 - حديث3260 – خاتمةالمستدرك ميرزاحسين نوري- ج1 ص47. معاني الاخبار شيخ صدوق ص 2.
2. غيبه النعماني، ينابيع المودة
📚 @dastankm
🍀محبت اهل بيت (ع)
ابوحمزه گويد: سعد بن عبدالله كه از اولاد عبدالعزيز بن مروان بود و امام او را سعد الخير مى ناميد محضر امام باقر (ع) آمد، و مانند زنان رقيق القلب اشك مى ريخت.
🍀امام فرمود: يا سعد! چرا گريه مى كنى؟! عرض كرد چرا گريه نكنم حال آنكه از خانواده بنى اميه هستم و خدا آنها را در قرآن شجره ملعونه ناميده است.
امام فرمود: تو از آنها نيستى، تو اموى هستى از ما اهل بيت. آيا نشنيدهاى قول خدا را كه از ابراهيم (ع) نقل مى كند، فرمود: «فمن تَبعنى فانه منّى» ابراهيم: 5.39
اختصاص: ص 85
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 3 از صحبتهای شان فهمیدم اجاز ه می خواست که حضوری برای معارفه بیایند... باورم نمی شد.
#برات_میمرم 4
پدرم آدم بی منطقی نبود...
فقط اینکه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگاری کرده.....
منو پیشش نشاند و دستمو گرفت....
یک بوسه به پیشانیم زد و گفت:
دخترم من هیچ وقت شما رو برای کاری مجبور نکردم...
همیشه سعی کردم هر تصمیمی تو زندگی تون میگیرید آگاهانه و با رضایت قلبی خودتون باشه ....
الان هم باید بزرگترین تصمیم زندگیتو بگیری....
اجازه دادم یک بار بتونید ملاقات داشته باشید ...
من هم تمام توانم رو میزارم برای تحقیق ...
انشاا...
بتونم کمکت کنم بهترین تصمیم رو بگیری...
راستش امروز وقتی چادر پوشیدنت رو دیدم در نظرم مثل یک فرشته شده بودی...
اما یه خورده نگران شدم که به خاطر خواستگارها چادر سر کردی...
من خیلی فوری گفتم:
آقا جون بخدا چادر پوشیدن تصمیم خودم بود....
پدرم با تبسم گفت: معلومه دلت گیره☺️💝
امیدوارم احساست کار دستت نده!!
هرچند احساسات برای خانمها امتیازه
ولی سعی کن تو ازدواج منطق رو هم لحاظ کنی...
دست آقا جونمو بوسیدم و بهش گفتم: چشم آقاجون.... حتما!!
خدا سایتونو کم نکنه....
خدا خدا میکردم یک وقت لو نره که من از سینا خواستگاری کردم....
مادر سینا زنگ زد و آدرس یک رستوران را داد تا من برای ملاقات به آنجا بروم...
وقتی حاضر میشدم برای رفتن سر از پا نمی شناختم...
از خونه که زدم بیرون تازه متوجه شدم چادر ندارم😕
دیگه دیر شده بود....
فرصتی برای تهیه چادر نبود...
با خودم گفتم برگردم چادر نمازمو بپوشم....
بعدش گفتم ولش کن اینجوری که بدتره...
بیشتر توی چشم میشم...
ولی نگرانی بی چادر بودن حالمو خراب کرد...
میترسیدم همان روز اول بزنه تو ذوقم بگوید:
الکی میگفتی چادری میشی ...
و گرنه فرصت دوخت چادر رو داشتی....
اما از ترس اینکه دیر برسم ٬
همه چیز را فراموش کردم و به موقع سر قرار حاضر شدم...
باورم نمی شد...
وقتی رسیدم با هم چنین صحنه ای مواجه بشم....
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت چهارم
ادامه دارد..
📚 @dastankm
🌷هر شب #داستان_شب منتظرتونم
❣﷽❣
#داستانک
🌹دسته گل
💠مردے مقابل گل فروشے ایستادہ بود و مے خواست دستہ گلے براے مادرش ڪہ در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتے از گل فروشـے خارج شد، دخترے را دید ڪہ روی جـدول خیابان نشستـہ بود و هق هق ڪنان گریـہ مے ڪرد.
مرد نزدیڪ دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریہ مے ڪنے؟
دختر در حالے ڪہ گریہ مے ڪرد، گفت: مے خواستم برای مادرم یڪ شاخہ گل رز بخرم ولے فقط هزار تومان دارم در حالے ڪہ گل رز ۵ هزار تومان مے شود.
مرد لبخندے زد و گفت: با من بیا، من براے تو یڪ شاخہ گل رز قشنگ مے خرم.
وقتے از گلفروشے خارج مے شدند، مرد بہ دختر گفت: "مادرت ڪجاست؟
مے خواهے تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و بہ قبرستان آن طرف خیابان اشارہ ڪرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روے یڪ قبر تازہ نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقت نیاورد، بہ گل فروشے برگشت، دستہ گل را گرفت و هزاران ڪیلومتر رانندگے ڪرد تا خودش دسته گل را بہ مادرش بدهد....
✅قدر سرمایه های زندگیتونو بدونید،،،،
پشیمانی سودی ندارد🌺
🆔 @dastankm
# داستانک
🔴 چگونه آرامش را در زندگی_مشترک حفظ کنیم؟
🌸آرامش در زندگی مشترک یک اصل بسیار مهم است. قرآن هم هدف اصلی ازدواج را رسیدن به آرامش مطرح میکند. لذت و شادی، عشق و محبت، رشد و شکوفایی، همگی در سایۀ آرامش بدست میآیند.
لذا زوجین قبل از هرچیز باید به همدیگر آرامش بدهند و مراقب حفظ آرامش در محیط خانوده باشند. مثلا قبل از بیان هر گونه انتقاد از یکدیگر، قبل از مطرح کردن خواستههای خود از طرف مقابل، و قبل از هرگونه گفتگو، 👈باید فکر کنیم که هرکدام از اینها را چگونه انجام دهیم که آرامش همدیگر را به هم نزنیم.
ما قبل از اینکه حق خودمان را به دست بیاوریم، قبل از اینکه به فکر اصلاح طرف مقابلمان باشیم، قبل از اینکه به فکر هر نوع بهبودی در وضع زندگی باشیم، باید در اندیشه حفظ آرامش همدیگر باشیم🤔.
مثلاً اگر ما خطایی از همسرمان یا از بچه خودمان ببینیم، ابتدا باید حواسمان باشد که آرامشش را به هم نزنیم، آنگاه برنامهریزی برای اصلاح را شروع کنیم. یا مثلاً اگر میخواهیم نیاز یا درخواستی از طرف مقابل مطرح کنیم، اول باید به فکر این باشیم که آرامش او را به هم نزنیم.
👈زوجین قبل از هرچیز باید مراقب آرامش هم باشند و به همدیگر آرامش بدهند!
استاد پناهیان.
•✾📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#برات_میمرم 4 پدرم آدم بی منطقی نبود... فقط اینکه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگاری کرده..... م
#برات_میمیرم 5
از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه....
یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود...
گل... شمع...
آن هم در یک مکان عمومی....
و یک جعبه کادوی شیک که روی میز بود...
این همه سورپرایز برام جالب بود...
اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...
با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم...
واااای خدای من ...
این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه....
یهویی یاد چادر افتادم....
یک آن خشکم زد....
توی دلم از خدا کمک خواستم....
دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم...
سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد...
من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم....
من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم...
فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم...
خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود...
اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره....
خیلی خوب صحبت میکرد...
من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه...
از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم...
با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد...
باورم نمی شد...
من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم...
سینا سر صحبت را باز کرد:
خب... خانم خانما...
دست و پای منو زنجیر کردید...
قلبو تسخیر کردید...
حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو...
من در خدمتم
_ من شرطی ندارم...
_ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید☺️
خدای من ....
هر قدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم...
حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد...
میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند
و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد...
ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد...
من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم...
با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم...
: خانم گل ...
راحت باش ...
بلاخره هر کسی خواسته ای داره ٬
برنامه ای داره....
_ من هیچ خواسته ای ندارم...
اگه داشتم می گفتم...
فقط اینکه من سر قولم هستم...
چادری میشم...
فرصت نشد چادر تهیه کنم...
امیدوارم فکر نکنید که....
_چادری شدن اختیاریه...
من از شما نخواستم چادر بپوشید...
_یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟
_ من چادر رو خیلی دوست دارم...
ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬
باید با اختیار و باور خودش باشه٬
نه به خواسته کس دیگه
_ من با اختیار خودم میخوام...
دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...
لطفا !!
_ من در خدمتم...
شما جون بخواه...
با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد...
اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم:
شما قرار بود داماد بشید٬
جریان چی شد!!؟؟
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت پنجم
ادامه دارد..
•✾📚 @dastankm
🌷هر شب ساعت #داستان_شب منتظرتونم
🚩 روز ترویه، هشتم ذیحجه:
در علل الشرایع در سر نامیدن این روز به ترویه حدیثی از امام صادق علیه السلام که راوی می گوید: از حضرت پرسیدم چرا روز ترویه را روز ترویه نامیده اند؟
حضرت فرمود: زیرا در #عرفات آب نبود و حاجی ها روز هشتم ذیحجه از مکه آب برمی داشتند و به عرفات می بردند و برخی از ایشان به بعضی دیگر می گفتند: تروّیتم، تروّیتم (سیراب شدید، سیراب شدید) لذا به خاطر همین، روز هشتم را روز ترویه نامیدند.
🔹منزلت روز ترویه :
روز ترویه یکی از ارزشمندترین روزهای زمان برشمرده شده است که خود آداب و اعمال مخصوصی دارد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خدای تبارک و تعالی... از روزها چهار روز را برگزید: روز جمعه و روز ترویه (هشتم ذی حجه) و روز عرفه و روز #عید_قربان.(1)
طبق روایات منزلت روز ترویه تا جائی است که درک آن مساوی با درک تمام حج انگاشته شده است، چرا که روز ترویه در اصل آماده شدن برای ورود به عرفات و عید قربان است.
🔹 اعمال این روز :
محمدبن ابی عمیر از یکی از یارانش از امام صادق علیه السلام نقل کرده است که فرمود: روزه روز ترویه کفاره گناهان یک سال و روزه روز عرفه کفاره گناهان دو سال است.(2)
محدث قمی در مفاتیح الجنان روزه این روز را برابر با کفاره شصت سال برشمرده است و آورده است که شیخ شهید غسل این روز را مستحب دانسته است.
🔻حرکت امام حسین علیه السلام :
امام صادق عليه السّلام فرمود :
قَدِ اعْتَمَرَ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ ع فِی ذِی الْحِجَّةِ ثُمَّ رَاحَ یَوْمَ التَّرْوِیَةِ إِلَى الْعِرَاقِ وَ النَّاسُ یَرُوحُونَ إِلَى مِنًى وَ لَا بَأْسَ بِالْعُمْرَةِ فِی ذِی الْحِجَّةِ لِمَنْ لَا یُرِیدُ الْحَجَّ .
امام حسین علیه السلام در ماه ذی الحجه #عمره انجام داد و سپس در روز ترویه (هشتم) به سوی عراق حرکت کرد و کسی که نمی خواهد حج انجام دهد می تواند عمره انجام دهد .(3)
🔹پی نوشت :
1- خصال ترجمه مهری ج 1 ص 249
2-ثواب الاعمال ترجمه انصاری ص 145
3- الكافي، ج 4
🆔 @dastankm
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#پندهای_لقمان_به_پسرش
1- به هنگام سخن متین و آرام باش😊
!
2- به کم گفتن و کم خوردن و کم خوابیدن خود را عادت بده! 🌺
3- آنچه را که برای خود نمی پسندی برای دیگران مپسند! 🌹
4- هرکاری را با آگاهی و استادی انجام بده!
5- نا آموخته، استادی مکن!
6- با ضعیفان و کودکان سرّ خود را در میان مگذار!🌺
7- چشم به راه کمک و یاری دیگران مباش!
8- از بدان انتظار مردانگی و نیکی نداشته باش!
9- هیچ کاری را پیش از اندیشه و تدبر انجام مده!
10- کارناکرده را کرده خود مدان!
11- کار امروز را به فردا مینداز!
12- با بزرگ تر از خود مزاح مکن!
13- با بزرگان سخن طولانی مگو!
14- کاری مکن که جاهلان بر تو جرأت گستاخی پیدا کنند!
15- نیازمندان را از مال خود محروم مگردان!
16- دعوا و دشمنی گذشته را دوباره زنده مکن!
17- کارخوب دیگران را کار خود نشان مده!
18- مال و ثروت خود را به دوست و دشمن نشان مده!
19- با خویشاوندان قطع خویشاوندی مکن!
20- هیچ گاه پاکان و پرهیزکاران را غیبت مکن!
🆔 @dastankm
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺
#کلام_نور
💠امام صادق عليه السلام:
🔹پدرم مرا به سه چيز ادب آموخت و از سه چيز نهی فرمود.
🔹سه نكته ادب اين بود كه فرمود:
● فرزندم! هركس با دوست بد بنشيند سالم نمى ماند
● و هر كس گفتارش را كنترل نكند پشيمان مى شود
● و هر كس به جايگاه هاى بد وارد شود مورد بدگمانى قرار مى گيرد (زير سؤال مى رود)
🔹و آن سه چيز كه مرا از آن نهى فرمود:
●دوستى با كسى كه چشم ديدن نعمت كسى را ندارد
●️ و با كسى كه از مصيبت ديگران شاد مى شود
●ودوستی با سخن چين.
📚 تحف العقول ص376
👇👇👇
@dastankm
#داستانک
✨آیت الله اراکی (ره) فرمودند:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر.
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
🔹با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (ع) است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت:
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید.
🌷 به خود گفتم میرزا تقی خان!
۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم!
🔸 همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست.
جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود.
منبع 📚 آخرین گفتار
🆔📚 @dastankm