به رسم هر روز صبح با سلام
بر ارباب بی کفن روز مون رو شروع کنیم
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
التماس دعا ......روز خوبی داشته باشید.
🆔 @dastankm
🔸پارسال
🔸امسال
🔸سال بعد
🔸سال های بعد
پارسال ها ک گذشت و امسال هم دیگر رو به اتمام است
سال های دیگر چه میشود❓
آیا برا زندگی که یه رنگ خدایی باشد زنده ام
یا اینکه باید اسیر دنیا شوم❓
آیا این حرف هایی حال میگویم همه شعار است یا حرف ته دلم است❓
🔸امروز مردم لحظه ای عوض میشوند
خدایا خودت مرا لحظه ای به حالم خودم رها نکن و مرا هر روز به خودت نزدیک تر کن .
🔸نویسنده:شیعه عاشق
🆔📚 @dastankm
🌺◎﷽◎🌺
🚶مردی داخل بقالی محله شد ،
و از بقال پرسید که قیمت موزها چقدر است؟
بقال گفت : شش هزار تومان و سیب هشت
هزار تومان ...
در این لحظه زنی وارد مغازه شد که بقال
او را می شناخت ، و اونیز در همان منطقه
سکونت داشت .
زن نیز قیمت موز و سیبها را پرسید . . .
و مرد جواب داد :
موز کیلویی دو هزار تومان و سیب سه هزار تومان . . .
زن گفت : الحمدلله
و میوه ها را خواست . . .
مرد که هنوز آنجا بود از کار بقال تعجب کرد
و خشمگینانه نگاهی به بقال انداخت و خواست
با او درگیر شود که جریان چیست . . .
که مرد بقال چشمکی به او زد تا دست نگه دارد
و صبر کند تا زن از آنجا برود ؛
بقال میوه ها را به زن داد و زن با خوشحالی گفت
الحمدلله بچه هایم میوه خواهند خورد و از آنجا
رفت ، هردو مرد شنیدند که چگونه آن زن خدا را
شکر می کرد . . .
مرد بقال روبه مرد مشتری کرد و گفت :
به خدا قسم من تو را گول نمی زنم بلکه
این زن چهار تا یتیم دارد ، و از هیچ کس کمکی
دریافت نمی کند ؛ و هرگاه می گویم میوه یا
هرچه می خواهد مجانی ببرد ناراحت می شود ،
اما من دوست دارم به او کمکی کرده باشم و
اجری ببرم ؛
برای همین قیمت میوه ها را ارزان می گویم . . .
| من با خداوند معامله می کنم و باید رضایت
او را جلب کنم . |
این زن هر هفته یک بار به اینجا می آید به الله
قسم و باز به الله قسم هربار که این زن از من
خرید می کند من آن روز چندین برابر روزهای
دیگر سود می برم در حالیکه نمی دانم
چگونه چنین می شود و این پولها چگونه به من
می رسد . . .
وقتی بقال چنین گفت ، اشک از چشمان مرد
مشتری سرازیر شد و پیشانی بقال را به خاطر
کار زیبایش بوسید . . .
#هرگونه_که_قرض_دهی_همانگونه_پس_میگیری
نه اینکه فقط برای پس گرفتن آن بلکه بخاطر
#رضای_الله♡ . . .چرا که روزی خواهد آمد
که همه فقیر و درمانده دربرابر الله می ایستند
و صدقه دهنده پاداش خود را خواهد گرفت . . .(👌)
#عاقلانرااشارهایکافیست
🆔📚 @dastankm
💋دوستت دارم ...💋
❤️به محض اینکه به خانه رسید، داشت می خندید. گفتم: «چیه؟»
✨گفت: «آقای مظاهری یک چیزی گفته به ما که نباید به زن ها لو بدهیم؛ ولی من نمی توانم نگویم.»
گفتم: «چرا؟»
💐گفت: «آخر تو با زن های دیگر فرق می کنی.»
کنجکاو شده بودم؛ گفتم: «یعنی چه؟»
🌺 گفت: «این قدر خانه نبودم که بیشتر احساس می کنم دو تا دوست هستیم تا زن و شوهر.»
گفتم: «آخرش می گویی چی بهتون گفتند؟»
💖 گفت: «آقای مظاهری توصیه کرده که محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنید.»
توی سپاه شرط بندی کرده بودند که چه کسی رویش می شود یا جرأت دارد امروز به زنش بگوید دوستت دارم!
گفتم: «خدا را شکر، یکی این چیزها را به شما یاد داد.»
•✾📚 @Dastankm
💠🔹حضرت علـى عليهالسلام:
مردى نزد پيامبر صلی الله عليه آمد و گفت:
🔹به من كارى بياموز كه خداوند به سبب آن، مرا دوست بدارد و مردم نيز دوستم بدارند،و خدا دارايى ام را فزون گرداند و تندرستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور كند.
💠🔹حضرت فرمود:
«اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز نياز دارد:
❶ اگر میخواهی خدا تو را دوست بدارد، از او بترس و تقوا داشته باش.
❷ اگر میخواهی مردم دوستت بدارند، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند چشم مدوز
❸ اگر میخواهی خدا دارايى ات را فزونى بخشد، زكات آن را بپرداز
❹ اگر میخواهی خدا بدنت را سالم بدارد، صدقه بسيار بده
❺ اگر میخواهی خداوند عمرت را طولانى گرداند، به خويشاوندانت رسيدگى كن.
❻ و اگر میخواهی خداوند تو را با من محشور كند، در پيشگاه خداى يگانه قهّار، سجده طولانى كن.
📚بحارالأنوار، جلد۸۵ صفحه۱۶۴، حدیث۱۲
----------☆☆❣☆☆---------
@dastankm
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 9 اشک توی چشم هام جمع شده بود ... نمی دانستم، بخندم یا گریه کنم... هیچ هدیه و سورپرای
#برات_میمیرم 10
دو ماه از ازدواج ما میگذشت ...
هر روز خدا را برای داشتن سینا شکر میکردم...
از وقتی زندگی مشترک را شروع کردیم نه تنها برایم تکراری نمیشد ٬ بلکه روز به روز زیباییها ی اخلاقی و کردارش منو مجذوب خودش میکرد...
ولی یک چیز مثل خوره به جانم افتاده بود...
ترس از دادن سینا....
این دلنگرانی ها بی دلیل نبود...
با شروع شدن جنگ ایران و عراق قلبم گواهی داد که شاید در این همه موشک باران و تجاوز عزیزانم را از دست می دهم...
سینا هم مثل بقیه جوانمردانی که داوطلبانه برای مقابله با متجاوزین آماده میشدن؛ تصمیم خودش را گرفته بود...
اما منتظر رضایت من بود..
عزیزم :
این یه تکلیفه !!
اما تا تو راضی نشی نمیرم...
می دانستم که بالاخره باید برود ...
اما نمیتوانستم راضی شوم...
بهش گفتم: هیچ تضمینی نیست که برگردی!! تکلیف من چی میشه!؟ من بدون تو نفسم بند میاد..
تازه پیدات کردم...
همیشه میترسیدم ....
بغض نگذاشت ادامه دهم....
سینا دست هایم را گرفت...
دلبندم:
مزدوران شهرهای مرزی رو تصرف کردن...
از هوا هم که بمب بارانمون میکنن...
نباید بزاریم دستشون به عزیزانمون برسه...
این تکلیفه...
_ مطمئن بودم که توسط تو امتحان میشم....
اطمینان هم دارم که میری...
اما این که من قلبا راضی بشم یا نه امتحان سختیه....
از شدت ناراحتی بدون آب و غذا خواب رفتم...
نیمه های شب از خواب بیدار شدم....
غرق در تماشای سینا اشک می ریختم....
وضو گرفتم و مشغول نماز شدم...
با خدا درد کردم :
خدایا! سینا هدیه ای بود که تو زندگی بهم بخشیدی...
کسی که انسانیتش به حد کمال رسیده....
یادمه روزی که عهد بستم باهات زندگیمو با رضای تو بنا کنم...
حالا وقتشه امتحان بشم...
هر چی از تو داریم امانته...
یه روز میدی یه روز هم میگیری....
من همسرمو به خودت میسپارم ...
ازم راضی باش...
مراقبش باش...
نگیر این هدیه ای رو که بی منت بهم بخشیدی.!!!!
صبح که سینا بیدار شد من یک سینی آماده کرده بودم برای بدرقه... قرآن... آب... آینه....
ولی اشک مجال نمیداد....
سینا منو درآغوش گرفت زمان یادم نیست که چه مدت روی شانه اش گریه میکردم....
باورم نمی شد سینا هم اشک می ریخت ...
من هم مثل همه شیر زنانی که عزیزانشان بدرقه می کردند؛ سینا را بدرقه کردم...
یادمه آخرین لحظه با خنده راهش انداختم...
بهش گفتم :
حوریان بهشتی نکشونن ببرنت... من منتظرما!!!
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت دهم
ادامه دارد..
•✾📚 @Dastankm 📚✾•
به رسم هر روز صبح با سلام
بر ارباب بی کفن روز مون رو شروع کنیم
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
التماس دعا ......روز خوبی داشته باشید.
🆔📚 @dastankm
✨🌸انـدرزی زیبا🌸✨
✅مردی از امام صادق علیه السلام اندرزی خواست. حضرت فرمود:
🌺اگر خدا کفیل است
غصه برای چه؟
اگر رزق تقسیم شده
حرص چرا؟!
🌼اگر دنیا فریبنده است
اعتماد به آن چرا؟!
اگر بهشت حق است
تظاهر به ایمان چرا؟!
🌺اگر قبر یک حقیقت است
ساختمانهای مجلل چرا؟!
اگر جهنم راست است
این همه ناحق کردن چرا؟!
🌼اگر حساب اخرت وجود دارد
جمع مال حرام چرا؟!
اگر قیامتی هست
خیانت به مردم چرا؟!
🌺اگر دشمن انسان شیطان است،
پیروی از او چرا؟!
..... 📚 @Dastankm
#داستانهایامامان
#امامعلیعلیهالسلام
رعایت حقوق مالی در همسایگی
موسى ابن عيسى انصارى گفت بعد از نماز عصر با امير المؤ منين (عليه السلام) نشسته بودم. مردى خدمت ايشان رسيد.
عرض كرد يا على تقاضائى دارم.
مايلم حركت كنيد، پيش كسى كه مورد نظر من است با هم برويم و خواسته مرا برآوريد،
فرمود: كار تو چيست؟
گفت من در خانه شخصى همسايه هستم.
در آن خانه درخت خرمائى هست كه در موقع وزش باد از خرماى رسيده و نارس مى ريزد و يا پرنده اى از بالاى درخت مى اندازد.
من و بچه هايم از آنها مى خوريم بدون اينكه به وسيله چوب يا سنگ آنها را بريزيم
اكنون مى خواهم شما واسطه شويد كه از من بگذرد.
موسى بن عيسى مى گويد حضرت به من فرمود حركت كن با هم برويم .
در خدمت ايشان رفتيم ، پيش صاحب درخت كه رسيديم على (عليه السلام) سلام نمود.
او جواب داد، احترام كرد و شادمان شد.
عرض كرد يا على به چه منظور تشريف آورده ايد.
فرمود اين مرد در خانه تو مى نشيند از درخت خرمائى كه دارى با يا پرنده مى ريزد بدون اينكه باد سنگ يا چوب بزنند آمدم درخواست كنم او را حلال كنى .
صاحب باغ امتناع ورزيد.
مرتبه دوم حضرت درخواست كرد. باز قبول نكرد.
در مرتبه سوم فرمود به خدا قسم از طرف پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) ضامن مى شوم در قبال اين كار خداوند بستانى تو را در بهشت عنايت كند.
اين بار هم نپذيرفت .
كم كم نزديك شامگاه شد على (عليه السلام ) فرمود :
آن خانه را به فلان باغستان مى فروشى ؟
پاسخ داد آرى
حضرت گفت: خداوند و موسى بن عيسى انصارى را به شهادت مى گيرم خرمايش در مقابل آن منزل به تو فروختم آيا راضى هستى؟
صاحب منزل باور نمى كرد على (عليه السلام) اين معامله را بكند.
گفت من هم خدا و موسى بن عيسى را گواه مى گيرم كه فروختم خانه را در مقابل آن باغ .
على (عليه السلام) رو كرد به مردى كه در خانه به عنوان همسايگى مى نشست فرمود منزل را به رسم مالكيت تصرف كن خداوند به تو بركت دهد حلال باد بر تو.
در اين هنگام صداى اذان بلند شد.
همه حركت كردند براى انجام فريضه نماز مغرب و عشاء را با پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) خوانديم.
هر كسى به منزل خود رفت
فردا پس از نماز صبح پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مشغول تعقيب بود حالت وحى بر آنجناب عارض گشت . جبرئيل نازل شد.
پس از پايان وحى روى به اصحاب كرده فرمود كداميك از شما ديشب عمل نيكى انجام داده ايد خودتان مى گوئيد يا من بگويم.
على (عليه السلام) عرض كرد شما بفرمائيد.
پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود اينك جبرئيل بر من نازل شد، گفت شب گذشته على بن ابيطالب (عليه السلام) كار پسنديده اى انجام داد.
پرسيدم چه كار. گفت اين سوره را بخوان بسم الله الرحمن الرحيم و الليل اذا يغشى و النهار اذا تجلى تا به اين آيه فاما من اعطى و اتقى و صدق بالحسنى فسنيره لليسرى الى آخر سوره .
رو به على كرد فرمود تو تصديق به بهشت كردى و خانه را به آن مرد بخشيدى و بستان خود را دادى ؟
عرض كرد بلى .فرمود اين سوره درباره ات نازل شد.
آنگاه حركت كرد پيشانى او را بوسيد و گفت: من برادر تو هستم و تو برادر من
بحارالأنوار-ج9_ص516
•✾📚 @Dastankm
#با_دوستان_مدارا!
رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه نشسته بودند، ناگهان لبخندى بر لبانشان نقش بست ، به طورى كه دندان هايشان نمايان شد! از ايشان علت خنده را پرسيدند، فرمود:
- دو نفر از امت من مى آيند و در پيشگاه پروردگار قرار مى گيرند؛ يكى از آنان مى گويد:
خدايا! حق مرا از ايشان بگير! خداوند متعال مى فرمايد: حق برادرت را بده ! عرض مى كند:
خدايا! از اعمال نيك من چيزى نمانده متاعى دنيوى هم كه ندارم . آنگاه صاحب حق مى گويد:
پروردگارا! حالا كه چنين است از گناهان من بر او بار كن !
پس از آن اشك از چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله سرازير شد و فرمود:
آن روز، روزى است كه مردم احتياج دارند گناهانشان را كسى حمل كند. خداوند به آن كس كه حقش را مى خواهد مى فرمايد: چشمت را برگردان ، به سوى بهشت نگاه كن ، چه مى بينى ؟ آن وقت سرش را بلند مى كند، آنچه را كه موجب شگفتى اوست - از نعمت هاى خوب مى بيند، عرض مى كند:
پروردگارا! اينها براى كيست ؟
مى فرمايد:
براى كسى است كه بهايش را به من بدهد.
عرض مى كند:
چه كسى مى تواند بهايش را بپردازد؟
مى فرمايد:
تو.
مى پرسد:
چگونه من مى توانم ؟
مى فرمايد:
به گذشت تو از برادرت .
عرض مى كند: خدايا! از او گذشتم .
بعد از آن ، خداوند مى فرمايد:
دست برادر دينى ات را بگير و وارد بهشت شويد!
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
پرهيزكار باشيد و مابين خودتان را اصلاح كنيد!
_________________
داستانهاى بحارالانوار
•✾📚 @Dastankm
✨﷽✨
📌 #پندانه
🔸ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻠﯽ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ …ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﮐﻤﮏ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ …ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ …
🔹ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎﺗﺘﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﻭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﺗﻮﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﺮﺩ !!!ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ .
🔹ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﻮﺍﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ .…ﺑﻴﺮﻭﻧﯽ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻫﺴﺖ …ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺗﻼﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺎ ﺷﻨﻮﺍﺳﺖ .
🔺دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ !
🔺ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﺖ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ
🔅امام علی - علیه السلام - فرمود:
ناامیدی، صاحب خود را می کشد.
📚غرر الحکم، ح 6731
@dastankm
امین در امانت داری
شیخ مرتضی انصاری، مرجع تقلید شیعیان بود.
وی روزی که از دنیا رفت، با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی، وارد نجف شد، فرقی نکرد.
وقتی مردم خانه او را دیدند، متوجه شدند که او مانند فقیرترین مردم زندگی می کند.
روزی شخصی به ایشان گفت: آقا! خیلی هنر می کنید که این همه وجوهات به دست شما می آید و از آنها هیچ گونه استفاده شخصی نمی کنید.
شیخ مرتضی گفت: چه هنری کرده ام!
مرد سؤال کننده گفت: چه هنری از این بالاتر!
شیخ مرتضی گفت: حداکثر، کار من، مثل کار خرک چی های کاشان است که می روند اصفهان و بر می گردند.
خرک چی های کاشان پول می گیرند که بروند از اصفهان کالا بخرند و بیاورند.
آیا شما دیده اید که اینها به مال مردم خیانت کنند! این مسئله، مسئله مهمی نیست که به نظر شما مهم آمده است
📙داستان های معنوی، ص 265 - 264
•┈••✾🔹📍📚📍🔹✾••┈•
@dastankm