# داستانک
🔴 چگونه آرامش را در زندگی_مشترک حفظ کنیم؟
🌸آرامش در زندگی مشترک یک اصل بسیار مهم است. قرآن هم هدف اصلی ازدواج را رسیدن به آرامش مطرح میکند. لذت و شادی، عشق و محبت، رشد و شکوفایی، همگی در سایۀ آرامش بدست میآیند.
لذا زوجین قبل از هرچیز باید به همدیگر آرامش بدهند و مراقب حفظ آرامش در محیط خانوده باشند. مثلا قبل از بیان هر گونه انتقاد از یکدیگر، قبل از مطرح کردن خواستههای خود از طرف مقابل، و قبل از هرگونه گفتگو، 👈باید فکر کنیم که هرکدام از اینها را چگونه انجام دهیم که آرامش همدیگر را به هم نزنیم.
ما قبل از اینکه حق خودمان را به دست بیاوریم، قبل از اینکه به فکر اصلاح طرف مقابلمان باشیم، قبل از اینکه به فکر هر نوع بهبودی در وضع زندگی باشیم، باید در اندیشه حفظ آرامش همدیگر باشیم🤔.
مثلاً اگر ما خطایی از همسرمان یا از بچه خودمان ببینیم، ابتدا باید حواسمان باشد که آرامشش را به هم نزنیم، آنگاه برنامهریزی برای اصلاح را شروع کنیم. یا مثلاً اگر میخواهیم نیاز یا درخواستی از طرف مقابل مطرح کنیم، اول باید به فکر این باشیم که آرامش او را به هم نزنیم.
👈زوجین قبل از هرچیز باید مراقب آرامش هم باشند و به همدیگر آرامش بدهند!
استاد پناهیان.
•✾📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#برات_میمرم 4 پدرم آدم بی منطقی نبود... فقط اینکه خبر نداشت دخترش شیدا شده و خواستگاری کرده..... م
#برات_میمیرم 5
از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه....
یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود...
گل... شمع...
آن هم در یک مکان عمومی....
و یک جعبه کادوی شیک که روی میز بود...
این همه سورپرایز برام جالب بود...
اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...
با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم...
واااای خدای من ...
این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه....
یهویی یاد چادر افتادم....
یک آن خشکم زد....
توی دلم از خدا کمک خواستم....
دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم...
سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد...
من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم....
من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم...
فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم...
خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود...
اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره....
خیلی خوب صحبت میکرد...
من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه...
از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم...
با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد...
باورم نمی شد...
من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم...
سینا سر صحبت را باز کرد:
خب... خانم خانما...
دست و پای منو زنجیر کردید...
قلبو تسخیر کردید...
حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو...
من در خدمتم
_ من شرطی ندارم...
_ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید☺️
خدای من ....
هر قدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم...
حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد...
میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند
و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد...
ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد...
من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم...
با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم...
: خانم گل ...
راحت باش ...
بلاخره هر کسی خواسته ای داره ٬
برنامه ای داره....
_ من هیچ خواسته ای ندارم...
اگه داشتم می گفتم...
فقط اینکه من سر قولم هستم...
چادری میشم...
فرصت نشد چادر تهیه کنم...
امیدوارم فکر نکنید که....
_چادری شدن اختیاریه...
من از شما نخواستم چادر بپوشید...
_یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟
_ من چادر رو خیلی دوست دارم...
ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬
باید با اختیار و باور خودش باشه٬
نه به خواسته کس دیگه
_ من با اختیار خودم میخوام...
دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...
لطفا !!
_ من در خدمتم...
شما جون بخواه...
با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد...
اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم:
شما قرار بود داماد بشید٬
جریان چی شد!!؟؟
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت پنجم
ادامه دارد..
•✾📚 @dastankm
🌷هر شب ساعت #داستان_شب منتظرتونم
🚩 روز ترویه، هشتم ذیحجه:
در علل الشرایع در سر نامیدن این روز به ترویه حدیثی از امام صادق علیه السلام که راوی می گوید: از حضرت پرسیدم چرا روز ترویه را روز ترویه نامیده اند؟
حضرت فرمود: زیرا در #عرفات آب نبود و حاجی ها روز هشتم ذیحجه از مکه آب برمی داشتند و به عرفات می بردند و برخی از ایشان به بعضی دیگر می گفتند: تروّیتم، تروّیتم (سیراب شدید، سیراب شدید) لذا به خاطر همین، روز هشتم را روز ترویه نامیدند.
🔹منزلت روز ترویه :
روز ترویه یکی از ارزشمندترین روزهای زمان برشمرده شده است که خود آداب و اعمال مخصوصی دارد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خدای تبارک و تعالی... از روزها چهار روز را برگزید: روز جمعه و روز ترویه (هشتم ذی حجه) و روز عرفه و روز #عید_قربان.(1)
طبق روایات منزلت روز ترویه تا جائی است که درک آن مساوی با درک تمام حج انگاشته شده است، چرا که روز ترویه در اصل آماده شدن برای ورود به عرفات و عید قربان است.
🔹 اعمال این روز :
محمدبن ابی عمیر از یکی از یارانش از امام صادق علیه السلام نقل کرده است که فرمود: روزه روز ترویه کفاره گناهان یک سال و روزه روز عرفه کفاره گناهان دو سال است.(2)
محدث قمی در مفاتیح الجنان روزه این روز را برابر با کفاره شصت سال برشمرده است و آورده است که شیخ شهید غسل این روز را مستحب دانسته است.
🔻حرکت امام حسین علیه السلام :
امام صادق عليه السّلام فرمود :
قَدِ اعْتَمَرَ الْحُسَیْنُ بْنُ عَلِیٍّ ع فِی ذِی الْحِجَّةِ ثُمَّ رَاحَ یَوْمَ التَّرْوِیَةِ إِلَى الْعِرَاقِ وَ النَّاسُ یَرُوحُونَ إِلَى مِنًى وَ لَا بَأْسَ بِالْعُمْرَةِ فِی ذِی الْحِجَّةِ لِمَنْ لَا یُرِیدُ الْحَجَّ .
امام حسین علیه السلام در ماه ذی الحجه #عمره انجام داد و سپس در روز ترویه (هشتم) به سوی عراق حرکت کرد و کسی که نمی خواهد حج انجام دهد می تواند عمره انجام دهد .(3)
🔹پی نوشت :
1- خصال ترجمه مهری ج 1 ص 249
2-ثواب الاعمال ترجمه انصاری ص 145
3- الكافي، ج 4
🆔 @dastankm
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#پندهای_لقمان_به_پسرش
1- به هنگام سخن متین و آرام باش😊
!
2- به کم گفتن و کم خوردن و کم خوابیدن خود را عادت بده! 🌺
3- آنچه را که برای خود نمی پسندی برای دیگران مپسند! 🌹
4- هرکاری را با آگاهی و استادی انجام بده!
5- نا آموخته، استادی مکن!
6- با ضعیفان و کودکان سرّ خود را در میان مگذار!🌺
7- چشم به راه کمک و یاری دیگران مباش!
8- از بدان انتظار مردانگی و نیکی نداشته باش!
9- هیچ کاری را پیش از اندیشه و تدبر انجام مده!
10- کارناکرده را کرده خود مدان!
11- کار امروز را به فردا مینداز!
12- با بزرگ تر از خود مزاح مکن!
13- با بزرگان سخن طولانی مگو!
14- کاری مکن که جاهلان بر تو جرأت گستاخی پیدا کنند!
15- نیازمندان را از مال خود محروم مگردان!
16- دعوا و دشمنی گذشته را دوباره زنده مکن!
17- کارخوب دیگران را کار خود نشان مده!
18- مال و ثروت خود را به دوست و دشمن نشان مده!
19- با خویشاوندان قطع خویشاوندی مکن!
20- هیچ گاه پاکان و پرهیزکاران را غیبت مکن!
🆔 @dastankm
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺
#کلام_نور
💠امام صادق عليه السلام:
🔹پدرم مرا به سه چيز ادب آموخت و از سه چيز نهی فرمود.
🔹سه نكته ادب اين بود كه فرمود:
● فرزندم! هركس با دوست بد بنشيند سالم نمى ماند
● و هر كس گفتارش را كنترل نكند پشيمان مى شود
● و هر كس به جايگاه هاى بد وارد شود مورد بدگمانى قرار مى گيرد (زير سؤال مى رود)
🔹و آن سه چيز كه مرا از آن نهى فرمود:
●دوستى با كسى كه چشم ديدن نعمت كسى را ندارد
●️ و با كسى كه از مصيبت ديگران شاد مى شود
●ودوستی با سخن چين.
📚 تحف العقول ص376
👇👇👇
@dastankm
#داستانک
✨آیت الله اراکی (ره) فرمودند:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر.
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت: نه
🔹با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه ی مولایم حسین (ع) است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت:
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید.
🌷 به خود گفتم میرزا تقی خان!
۲ تا رگ بریدند اینهمه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد.
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی. این هدیه ما در برزخ. باشد تا در قیامت جبران کنیم!
🔸 همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست.
جواب، عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام) بود.
منبع 📚 آخرین گفتار
🆔📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 5 از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه.... یک میز رمانتیک خاطره
#برات_میمیرم 6
.... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟
_ قراری در کار نبود ...
مادرم یک نفرو معرفی کرد که به دلم ننشست....
از قضا همایون خبردار شد و تو دانشگاه شلوغش کرد ...
همین...
به قول مادرم که همیشه میگه :
تو ازدواج از عقل و احساست برابر کمک بگیر...
اگه عقلت تایید کرد ولی طرف تو دلت نرفت راضی به وصلت نشو... اگرم دلت رفت ولی عقلت تایید نکرد بازم راضی نشو...
کسی رو هم که مادرم معرفی کرده بود مشکلی برای وصلت نبود ولی طرف تو دلم نرفت😐
جوابش را که شنیدم کاملا قانع شدم که درست میگوید....
چون خیلی قبولش داشتم...
اما سوال های متعددی ذهنم را مشغول کرد:
چطور شد که یکباره عاشق من شد
💞 و عقلش 😍هم تایید کرد !!؟؟
هر چند من همین را می خواستم...
و با شنیدن حرفهایش عاشق تر میشدم ...
ولی از طرفی تردید هم رهایم نمی کرد...
پرسیدم:
یعنی شما منو هم تایید میکنید هم دوستم دارید☺️؟؟!!
یه جورایی برام معما شده!!
آخه چطوری!!؟؟
البته این خیلی ارزشمنده برام ...
به نظر من خوشبختی یک زن وقتی کامل میشه که شریک زندگیش هم قبولش داشته باشه و هم عاشقش باشه...
_ من شما رو هم قبول دارم ٬هم باور دارم و هم عاشقتون هستم...
معمای پیچیده ای نیست ...
شما ارزش باور و عشق پاک رو دارید!!
خودتون رو دست کم نگیرید ...
قبلا هم گفتم....
شما لایق بهترین ها هستید!!
با شنیدن حرفهایش جان تازهای در وجودم متولد می شد...
به قدری حس خوبی داشتم که دلم نمیخواست دیگر نه کلامی بگویم نه بشنوم...
فقط در سکوت این حس خوب را تا ابد تجربه کنم...
شاکر بودم که جمله _ عاشقتم و باورت دارم _ را از زبان کسی می شنیدم که خودم را به پایش انداخته بودم وبرایش میمردم...
سینا نگاهی به ساعتش کرد و گفت: بریم چادر بگیریم...
........
وارد مغازه که شدیم سینا رفت سمت چادر نمازها...
گفتم: چادر مشکی می خوام....
_ نه ! من قول دادم چادر بخرم و میخرم...
ولی چادر مشکی نمیخرم...
قبلا هم گفتم بهتون اونو باید با اختیار و باور خودتون سر کنید...
_ خب منم خودم می خوام کسی مجبورم نکرده
_ اگر راضی بشید اجازه بدید من براتون همون چادر نماز بخرم...
منم قبول کردم...
هر چند زمان زیادی باهم نبودیم ...
ولی گذر هر ثانیه جذابیت سینا را برایم بیشتر میکرد...
باورم نمی شد که یک مرد تا این انداز به نظر یک زن و تصمیم شخصی او ارزش قائل باشد...
همیشه تصورم این بود که اولین خواسته و شرطش چادر پوشیدنم باشه...
انسان تا با کسی تعامل نداشته باشد نمی تواند درباره او و تفکرش نظریه قطعی بدهد ...
من هم با اینکه سینا را قبول داشتم و باورهایش برایم ارزشمند بود...
اما هر لحظه ابعاد شخصیت او برایم بازتر میشد...
پیش خودم می گفتم:
مگه من برای خدا چکار کردم که چنین مردی سر راهم گذاشته!!؟؟
من خوشبخت ترین زن روزگار میشم با همچین همسری..😊😊😊
سینا و خانوادهاش از تحقیق سربلند بیرون آمدند...
داشتیم آماده میشدیم که به آزمایشگاه برویم...
من چادر دوخته بودم....
با خوشحالی سرم کردم تا سینا سورپرایز بشه...
اما پدرم چادرم را گرفت....
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت ششم
ادامه دارد..
•✾📚 @dastankm
🌷هر شب #داستان_شب منتظرتونم
به رسم هر روز صبح با سلام
بر ارباب بی کفن روز مون رو شروع کنیم
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
التماس دعا ......روز خوبی داشته باشید.
🆔📚 @dastankm
💠🔹حضرت علـى عليهالسلام:
مردى نزد پيامبر صلی الله عليه آمد و گفت:
🔹به من كارى بياموز كه خداوند به سبب آن، مرا دوست بدارد و مردم نيز دوستم بدارند،و خدا دارايى ام را فزون گرداند و تندرستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور كند.
💠🔹حضرت فرمود:
«اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز نياز دارد:
❶ اگر میخواهی خدا تو را دوست بدارد، از او بترس و تقوا داشته باش.
❷ اگر میخواهی مردم دوستت بدارند، به آنان نيكى كن و به آنچه دارند چشم مدوز
❸ اگر میخواهی خدا دارايى ات را فزونى بخشد، زكات آن را بپرداز
❹ اگر میخواهی خدا بدنت را سالم بدارد، صدقه بسيار بده
❺ اگر میخواهی خداوند عمرت را طولانى گرداند، به خويشاوندانت رسيدگى كن.
❻ و اگر میخواهی خداوند تو را با من محشور كند، در پيشگاه خداى يگانه قهّار، سجده طولانى كن.
📚بحارالأنوار، جلد۸۵ صفحه۱۶۴، حدیث۱۲
----------☆☆❣☆☆---------
🆔📚 @dastankm
💓چند دقیقه تفکر
چــــاي که ســـرد ميشه...
روش آب جـــــوش ميريزن تا گـــرم بشه…
درستـــه , گــرم ميشه امـــا کم رنــــگ ميشه…!!!!!!
رابطــــه هاي ما با ديگــــران هم همـــينه…
ميشـــه دوباره زنـــــده اش کرد امامثـــل اول نميـــشه....
نـــه نميشه....
نه رنگــــش....
نه طعــــمش....
✅مواظـــب رابطـــه ها باشيـــد....
تا لازم نشــــه روش آب جــــوش بريزيد...
زندگيتـــون پر از رابطــــه هاي گرم و صمیمی...
-------------------
🆔📚 @dastankm
🔴تلنگــــــــــــــــر‼️
❓ از عارفے پرسیدند...
از کجا بفهمیم در خواب غفلتیم یا نه‼️
او جواب داد:
اگر براے امام_زمانت کارے مےکنے، یه تبلیغے انجام میدهے و خلاصه قدمے بر مےدارے و به ظهور آن حضرت کمک میکنے،
بدان که بیدارے.
و الّا اگر مجتهد هم باشے در خواب_غفلتی‼️‼️
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْـ ...
-----------------------
🆔📚 @dastankm
❣بخون و بفکر!
💠ملاعلی همدانی خدمت حاج شیخ حسنعلی نخودکی رسید و تقاضای موعظه کرد.
شیخ فرمود:
مرنج و مرنجان!
ملا علی عرض کرد:
مرنجان راحت است، اما مرنج را چکار کنیم؟
شیخ فرموند:
خودت را کسی ندان!
یادمان باشد که:
حق الناس همیشه پول نیست
گاهی دل است
دلی که باید به دست می آوردیم و نیاوردیم! دلی که باید می دادیم و ندادیم!
دلی را که شکستیم و رها کردیم!
دلهای غمگینی که بی تفاوت از کنارشان گذشتیم!
خدا از هرچه بگذرد از حق الناس نمی گذرد.
بیایید حواسمان باشد که:
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ
و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ
و با ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ
و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ
و ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ
و با همین زبان میشود آتش زد
و با همین زبان میشود آتش را خاموش كرد .
پس حواسمان به زبانمان باشد ...
🆔📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 6 .... شما قرار بود داماد بشید ؛ چی شد؟ _ قراری در کار نبود ... مادرم یک نفرو معرفی
#برات_میمیرم 7
.... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد...
چون ازش انتظار نداشتم...
: دخترم میترسم وقتی شعله های عشقت فروکش بکنه از چادر خسته بشی...
بهتره کسی که تورا بدون چادر پسندیده همینطور هم باهات زندگی کنه...
تو نباید به خواسته کسی چادر سر کنی چون این طوری به خاطر تحمیل یک خواسته دلزده میشی...
_ آقاجون ... به جان شما که برام خیلی عزیزه چادر انتخاب خودمه...
سینا حتی یک بار هم ازم نخواسته...
حتی اگه این وصلت سر نگیره ؛ من از این به بعد چادر می پوشم...
آقا جونم چادرمو داد و منو با بوسه و صلوات بدرقه کرد....
وقتی از آزمایشگاه بر می گشتیم تو تاکسی که بودیم خیلی آروم حرف می زدیم...
پیش مادرم راحت نبودیم...
بین همه صحبتهایی که شد یک جمله سینا بد جوری به دلم آشوب انداخت..
: بزار جواب آزمایش بیاد...
اگه وصلت قطعی بشه یه سورپرایز دارم برات...
_ یعنی چی!! یعنی ممکنه ....
نه ....
حرفش رو هم نزن...
نهایتش میگن نمیتونیم بچه سالم داشته باشیم...
خب بچه نمیخوایم.....
این همه آدم ... بچه ندارن...
_ هیس...
شلوغش نکن...
ایشاا... که چیزی نیست...
منظورم این بود که بگم منتظر سورپرایز باشی...
نه اینکه بترسی...
تا جواب آزمایش بیاد من جون به لب شدم...
تا اینکه روز موعود فرا رسید...
قرار بود سینا تا ظهر با جواب آزمایش بیاد خونه ما ٬ اما تا شب خبری نشد...
برای بقیه یک امر عادی بود ...
اما من تا شب نیمه جون شدم....
تا اینکه ساعت ۹ شب مادر سینا با تلفن تماس گرفت...
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت هفتم
ادامه دارد..
•✾📚 @Dastanakm 📚✾•
به رسم هر روز صبح با سلام
بر ارباب بی کفن روز مون رو شروع کنیم
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
التماس دعا ......روز خوبی داشته باشید.
🆔 @dastankm 🌹
📕داستان بهلول و آب انگور
⭕️روزی یکی از دوستان بهلول گفت : ای بهلول! من اگر انگور بخورم آیا حرام است؟
بهلول گفت : نه!
⭕️پرسید : اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم آیا حرام است؟
بهلول گفت : نه!
⭕️پرسید : پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم
و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
⭕️بهلول گفت : نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت : نه!
⭕️بهلول گفت : حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
⭕️سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
⭕️مرد فریادی کشید و گفت : سرم شکست!
⭕️بهلول با تعجب گفت : چرا؟ من که کاری نکردم!
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی …
🆔📚 @dastankm
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
📖ماجرای آموزنده شاگرد بزاز
⭕️جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده [است]. او نمی دانست این زن زیبا و مُتشخّص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت وآمد می کند، عاشق و دلباخته اوست و در قلبش توفانی از عشق و هوس و تمنا برپاست.
⭕️یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند. آن گاه به بهانه اینکه قادر به حمل اینها نیستم [و]به علاوه پول همراه ندارم، گفت: پارچه ها را بدهید این جوان بیاورد و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد.
⭕️مقدمات کار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود. خانه از اغیار خالی بود [و] جز چند کنیز اهل سرّ، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین که عنفوان جوانی را طی می کرد و از زیبایی بی بهره نبود، پارچه ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه رفت، در از پشت بسته شد. ابن سیرین به داخل اتاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هرچه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم درحالی که خود را بسیار آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اتاق گذاشت.
⭕️ابن سیرین فهمید که دامی برایش گسترده شده است. فکر کرد با موعظه و نصیحت یا با خواهش و التماس، خانم را منصرف کند. دید خشت بر دریا زدن و بی حاصل است. خانم عشق سوزان خود را برای او شرح داد [و] به او گفت: من خریدار اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم!
⭕️ابن سیرین زبان به نصیحت و موعظه گشود و از خدا و قیامت سخن گفت، در دل زن اثر نکرد. التماس و خواهش کرد، فایده نبخشید. گفت: چاره ای نیست، باید کام مرا برآوری و همین که دید ابن سیرین در عقیده خود پافشاری می کند، او را تهدید کرد، گفت: اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کام یاب نسازی، الان فریاد می کشم و می گویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آن گاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد.
⭕️موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی، ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان می داد که پاک دامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر، سر باز زدن از تمنای آن زن، به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد
⭕️چاره ای جز اظهار تسلیم ندید، ولی فکری مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد یک راه باقی است؛ کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم. به بهانه قضای حاجت، از اتاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده برگشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد».
نتیجه:آخرت خود را بخاطر یه هوس زود گذر تباه نکنیم❌
🖋 مرتضی مطهری، داستان راستان، قم، انتشارات صدرا، 1374، چ 22، چ 1، ص 259
{ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم}
🆔📚 @dastankm
💎 اقتضای طبیعت
⭕️شخصی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
⭕️آن شخص به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
⭕️ با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !
⭕️مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
⭕️آن مرد گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
⭕️چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
✔️هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند ...
🆔 @dastankm 🌹
✨﷽✨
(توکــل)
🔹پیامبر اعظم(ص) :
هر که میخواهد قوی ترین مردم باشد،
به خدا توکل کند.(جامع الاخبار،۱۱۷)
✨نبی اکرم(ص) :
👈توکل یعنی :انسان بداند مخلوق خدا، نه زیان میرساند و نه نفع، و نه عطا میکند و نه منع، چشم امید از خلق برداشتن (و به خالق دوختن )؛هنگامی که چنین شود، انسان جز برای خدا کار نمیکند، به غیر او امیدی ندارد، از غیر او نمیترسد و دل به کسی جز او نمیبندد، این است روح و حقیقت توکل."
📚:معانی الاخبار، ص۲۶۱
🆔 @dastankm
📝داستان جالب بهلول و شکستن سر
🔅روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
🔅من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
🔅یک اینکه می گوید :خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
🔅دوم می گوید :خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
🔅سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
✔️بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
🔅استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
🔆استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
🆔📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 7 .... وقتی پدرم چادرم را گرفت از تعجب خشکم زد... چون ازش انتظار نداشتم... : دخترم م
#برات_میمیرم 8
... مادر سینا عذرخواهی کرد و گفت: برای سینا مشکلی پیش اومد نشد امروز بیاد خدمتتون...
انشاا... فردا بعداز ظهر مزاحم میشم....
امید و تردید به یک اندازه وجودم را پر کرد...
نمیدانستم باید خودم را برای شنیدن چه جور خبری آماده کنم ...
در هر حال من تصمیم خودم را گرفته بودم...
هیچ چیز مانع ازدواج ما نخواهد بود....
مگر خواست خدا...
همین یک جمله آرامشم داد تا بتوانم شب بخوابم
....
سینا و مادرش با دسته گل و شیرینی که وارد شدند
جواب مشخص شد...
آزمایش مشکلی نداشت...
منو سینا بدون هیچ مانعی میتوانستیم به هم برسیم...
دل تو دلم نبود تا سورپرایز سینا را بدونم....
آن موقع ها مثل الان دختر و پسر نامزد قبل از عقد راحت نمی توانستند باهم باشند...
مادر سینا اجازه خواست که ما یک ساعت تنها باشیم...
سینا با بی صبری رفت سر اصل مطلب:
عزیزم وقته سورپرایزه!!!!..
راستش نمی دونم چقدر برات مهم باشه ...
ولی ترسیدم زودتر از این بگم ماجرا چیه و خدا نکرده مشکلی پیش بیاد؛ و نتونیم به هم برسیم؛ تو ضربه روحی شدیدی بخوری
_ جون به لبم نکن بگو قضیه چیه....
_ راستش قبل از اینکه تو از من خواستگاری کنی..
خنده کلامشو قطع کرد...
ببخشید عزیزم...
قبل از اینکه تو شیفته من بشی من عاشق تو شده بودم....
_ چی !!؟؟
تو عاشق من بودی؟!
_بله...
تو بدجوری دلمو برده بودی
_ خب... دیگه.!!؟؟
_ هول نکن .. همه رو میگم....
ما جرا داشت هم جالب میشد هم پیچیده...
گفتم : پس چطور شد؟؟
چرا چیزی نگفتی؟؟
اقدامی نکردی؟؟
نکنه جادو جنبلم کردی!؟!
_ کار خدا بود...
تو هدیه خدایی...
از وقتی پیش تو دلم گیر کرده بود چله گرفتم...
یک ماه هر روز نماز حاجت میخوندم و از خدا میخواستم که اگه قسمتم نباشی مهرت رو از دلم برداره...
بعدش به خودم گفتم:
خدا گفته از تو حرکت از من برکت....
توکل بر خدا گفتم و تحقیقات راجع به تو و خانوادتو شروع کردم ...
همه چیز عالی پیش می رفت ...
داشتم امیدوار میشدم که تو گزینه مناسبی هستی برام...
تا اینکه مادرم یک نفرو معرفی کرد...
به خودم گفتم شاید حکمتی هست که تو این موقعیت مادرم برام آستین بالا زده...
رفتیم خونه دختره ولی یک ذره هم به دلم ننشست...
به خودم گفتم دل اگه عاشق بشه مال یک نفره ...
پس نمیتونه جای دیگه گیر کنه...
هنوز تو سردرگمی بودم که تو یهویی جلوم سبز شدی و پیشنهاد ازدواج دادی...
نمی دونی اون روز چه حالی داشتم...
باورم نمی شد که خدا کسی رو تا این حد عاشق من کرده که منم براش میمیرم...
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت هشتم
ادامه دارد..
•✾📚 @Dastanakm 📚✾•
به رسم هر روز صبح با سلام
بر ارباب بی کفن روز مون رو شروع کنیم
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَیْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَعَلى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
التماس دعا ......روز خوبی داشته باشید.
🆔 @dastankm 🌹
🌼دلنوشته🌼
🔸از خدا پرسیدم:خدایا چطور میتوان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر.
🔸با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
🔸شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.
🔸زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید.
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر.
🔸مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی.
🔸کوچک باش و عاشق.. که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را .
🔸بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی .
🔸موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن .
🔸فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران…
زلال که باشى، آسمان در توست
🆔📚 @dastankm
داستان کوتاه و آموزنده
خیلی قشنگه حتمابخونید👌👌
🔅معلم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
🔅معلم گفت:
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
🔅باﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
🔅ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
🔅ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
🔅ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
🔅ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
«میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
✅دخترست_دیگر
---------**💓**-----------
🆔📚 @dastankm
✅ آیتالله بهجت قدسسره:
📝 اگر مورچهای ما را گاز بگیرد قرار و آرام
نداریم، و از گزیدن یک کک و پشه ناراحت
میشویم؛ پس چرا بر سر مؤمنین و مؤمنات از
زمین و هوا آتش و موشک میبارد، ولی ما
ناراحت نمیشویم؟ چگونه ما که از نیش یک
پشه قرار و آرام نداریم، حاضر میشویم این
همه تیر و بلا و عذاب بر سر مسلمانان بریزد؟
📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۳۱۶
🆔📚 @dastankm
🌼🌼
📝داستانک:
🔆امام صادق علیه السلام می فرمایند:
🔅روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در جمع حواریون نشسته بودند.
🔅حواریون به عیسی علیه السلام عرض کردند: آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.
🔅عیسی علیه السلام: پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحاب فرمود؛ سوگند دروغ نخورید، ولی من می گویم سوگند
– خواه دروغ و خواه راست نخورید.
🔅آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن.
🔅حواریون از ایشان به حواریون فرمود : برادرم موسی میگفت : زنا نکنید ولی من به شما میگویم : حتی فکر زنا نکنید ؛ زیرا فکر گناه مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگر خانه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه میکند.
.[سفینه البحار، ج ۳، ص ۵۰۳]
❌کسی که فکر گناه می کند، کم کم قلبش سیاه می شود.
وقتی از آیت الله العظمی بهجت(رحمت الله علیه) پرسیدند برای درمان وسواس های ذهنی چه کنیم فرمودند:
بسیار ذکر «لاإله إلا الله» بگویید.
🌼اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
🆔📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#برات_میمیرم 8 ... مادر سینا عذرخواهی کرد و گفت: برای سینا مشکلی پیش اومد نشد امروز بیاد خدمتتون...
#برات_میمیرم 9
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...
نمی دانستم، بخندم یا گریه کنم...
هیچ هدیه و سورپرایزی نمیتوانست تا این حد خوشحالم کند...
هنوز هم همین نظر را دارم
برای یک زن خوشبختی بالاتر از این نیست که همسرش دوستش داشته باشد ....
حس عجیبی داشتم....
حسی که قبلا تجربه نکرده بودم....
از خدا شرم داشتم و سینا را خیلی والا میدیدم...
کسی که حتی برای رسیدن به عشقش قدم غلطی برنداشته و یاری جستن از خدا را فراموش نکرده...
خودم را کوچک میدیدم ...
من برای رسیدن به معشوقم شتاب کردم و با یک روش نا متعارف بهش رسیدم...
هرچند هنوز هم باور دارم که سینا ارزش داشت...
اما حتما راه بهتری هم بود...
من وارد مرحلهی جدیدی از زندگی شدم...
با رسیدن به سینا شناخت و عشقم نسبت به خدا بیشتر و بیشتر شد...
با خودم عهد بستم که زندگیم را بر مبنای رضای خدا پایه ریزی کنم...
مثل این بود که قرار بود در کوره آزمون و خطای زندگی وارد مرحله سختی از امتحان خدا وارد بشم....
مرحله ای که میان دو معشوق قرار بگیرم ....
سخت ترین مرحله زندگی یک انسان که ایمان وعشق واقعی اش محک زده میشود...
درست حدس زده بودم....
عهدی که با خودم بستم مرا به آزمون سختی کشاند...
من باید میان سینا و خدا یکی را انتخاب میکردم.....
#داستان_شب
#برات_میمیرم قسمت نهم
ادامه دارد..
•✾📚 @Dastankm 📚✾•