📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_بیستم +دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی می رفتی بیرون … داغ می
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_بیست_و _یکم
+پس چرا نمی شینی داداش؟
حرصم می گیرد ؛ فکر می کنم که حتما باز می خواهد فرار کند … از دهانم می پرد :
+فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن !
و عمدا فامیلی اش را
غلیظ می گویم … انگار مردد است ، سکوت کرده ایم و من زیر چشمی نگاهش می کنم تا به هر تصمیمی که می گیرد نیشخند بزنم !
اما در کمال تعجبم سر جایش می نشیند …
دوباره چادرم سر می خورد و دو دستی جمعش می کنم ، یک لحظه به سرم می زند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ می خورد ، اسم کیان را که می بینم اعصابم خراب می شود . حتما زنگ زده برای منت کشی … اما من به این سادگی ها حرف های درشت امروزش را فراموش نمی کنم .
_نمی خوای جواب بدی پناه ؟
+نه ، دوستمه بعدا زنگ می زنم خودم
_خودشو خفه کرد آخه
+مهم نیست ولش کن
شروع می کنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند می شود ،فرشته با دهن پر می گوید :
+حتما مامانه ، میام الان
حدس می زنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب می کند .
بی هوا و بدون مقدمه می پرسم :
_یه سوال بپرسم؟
انگار غافلگیرش کرده ام ، چنگالش ثابت می ماند و بعد از کمی مکث بالاخره می گوید :
+بفرمایید
_بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت می کنه ؟
+خیر
کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی می کنم ، گویی می خواهد هم کلام نشویم ! لج می کنم و دوباره می پرسم :
_پس چرا نیستین کلا ؟
+بخاطر شرایط شغلیم
_خیلی خاصه ؟!
+نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمی کنه این موضوع
انقدر رسمی و محکم می گوید که فقط می توانم “آهان” بگویم ! کورذوقم می کند برای ادامه ی بحث …اما انگار آزار دارم !
_شغلتون چی هست حالا؟
+بفرمایید غذا یخ کرد
از خدا خواسته، کنایه اش را دست می گیرم !
_این غذا یخش خوبه … همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟
می فهمم که کلافه شده و خوشحال می شوم ! از عذاب دادن آدم هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی آید …
+مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا
_عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه
+نه ، بستگی داره
بجای من فرشته می پرسد
_به چی ؟
با دیدن خواهرش بلند می شود و دست روی سینه می گذارد . رکاب زیبای انگشتر مردانه اش زیباست
+دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم
_ای بابا تو که چیزی نخوردی … ولی خب برو اگه دیرت شده
+یا علی ، خدانگهدار
همانطور که نشسته ام با سر خداحافظی می کنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود … دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه می ساخت فقط برای مخ زنی !
حلال زاده است که دوباره زنگ می زند .
➖➖➖➖
Www.bahejab.com
@dastankm