eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_نوزدهم ز نمایش سر در نمی آورم و واقعا حوصله ی نقدهای ریز ریز کیان را بیخ گوش
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی می رفتی بیرون … داغ می کنم ، پس آمارم را داده بود پسره ی فضول ، با لج می گویم : _خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟ فرشته با چشم های گرد شده می گوید: _باز که ترش کردی زود +آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد _من هیچ طرفداری نمی کنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود +جز آمار دادن چی می تونسته باشه ؟ _بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا … +همین ! _آره والا همین +یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟ _داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان ! می خندد و بلند می شود …دنبالش تا توی آشپزخانه می روم +خیله خب باور می کنم توی لیوان دسته دار مایع سیاه رنگی می ریزد و تکه کوچکی نبات هم می اندازد و به دستم می دهد . _تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟ +مرسی چه بوی خوبی داره این … آره اهل اینجور غذاهام اصلا _پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم می خوریم انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می آورد .سفره را روی میز می چینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف های کیان اذیتم می کند . +چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی چسبید _چون نمی چسبید اینهمه تدارک دیدی برای خودت ؟ +مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص خودش احترام بذاره عزیزم _اوه بله … خوشمزه شده +برات می کشم ببری برای شامت _دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟ +آقاجونم اینا … از لحن بامزه اش می خندیم ،صدای زنگ در که بلند می شود فرشته هم از روی صندلی بلند می شود و متعجب می پرسد : _یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمی گردد و می گوید : +شهاب الدینه تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده ها از جا می پرم _خب چیکار کنیم ؟ +داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا دنبالش تا توی اتاق تقریبا می دوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم می دهد و با ملایمت می گوید : _اینو بنداز سرت بیا بیرون تردیدم را می بیند و دوباره می گوید : +باشه ؟ من دلم می خواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که می شنود نگاهی به من می کند و بیرون می رود … ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره می شوم . عطر خوبش را می شود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟! چادر را با اکراه می اندازم زمین ولی … چادر را با اکراه می اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم . یاد حرف های افسانه می افتم ” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر می شی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو می بری ! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل . بخدا انقدرام که تو سختش می کنی بد نیستا !” تمام سال های گذشته انقدر این ها را شنیده بودم که مغزم پر بود … اما حالا فرشته خواهش کرده بود ، لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز آرامش دارد … فقط کاش شهاب نبود ! روسری ام را گره می زنم و چادر را بر می دارم ، توی هوا بازش می کنم و غنچه های ریز و درشت مخملی اش دلم را می برد … جلوی آینه می ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند می زنم ! نمی دانم خودم را مسخره کرده ام یا نه ؟ با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده ام ! دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا می زند . در را باز می کنم و راه می افتم به سمت آشپزخانه … صدایشان را می شنوم : _چرا زود اومدی ؟ +یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل می گیری _پس چی ! +چرا سبزی خوردن نداریم ؟ _آخه بی کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی می خوره ؟ +بی کلاس اونیه که سالادش مزه ی ماست میده بجای سس سفید و بلند می خندد ، من هم می خندم ! چون نظر خودم هم همین بود … با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش می کنم …. خنده اش جمع می شود ، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب می خورد .بعد از چند ثانیه تازه به خودش می آید، بلند می شود و با متانت سلام می کند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود ! جوابش را می دهم ، چادر از روی سرم سر می خورد ، محکم زیر گلویم می چسبمش . یاد بچگی ها می افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم حرم … _نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم +امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم _بله … خوش اومدن زیرلب مرسی می گویم و می نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش می کشد ، فرشته می پرسد :
💎روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند ،  همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند.  پادشاه كه آن روز سرحال بود ، خواست به آنها عنایتی كند پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.  ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت :  به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم! اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم ، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد : یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور مثل فرانسوی :  حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است ... . 🍃 @dastankm
✨﷽✨ پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت. در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان او را بخشيدم.» براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.» ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى، خداوند به فرشتگان بگويد: «تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم» كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى! 📚 @dastankm
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_بیستم +دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی می رفتی بیرون … داغ می
_یکم +پس چرا نمی شینی داداش؟ حرصم می گیرد ؛ فکر می کنم که حتما باز می خواهد فرار کند … از دهانم می پرد : +فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن ! و عمدا فامیلی اش را غلیظ می گویم … انگار مردد است ، سکوت کرده ایم و من زیر چشمی نگاهش می کنم تا به هر تصمیمی که می گیرد نیشخند بزنم ! اما در کمال تعجبم سر جایش می نشیند … دوباره چادرم سر می خورد و دو دستی جمعش می کنم ، یک لحظه به سرم می زند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ می خورد ، اسم کیان را که می بینم اعصابم خراب می شود . حتما زنگ زده برای منت کشی … اما من به این سادگی ها حرف های درشت امروزش را فراموش نمی کنم . _نمی خوای جواب بدی پناه ؟ +نه ، دوستمه بعدا زنگ می زنم خودم _خودشو خفه کرد آخه +مهم نیست ولش کن شروع می کنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند می شود ،فرشته با دهن پر می گوید : +حتما مامانه ، میام الان حدس می زنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب می کند . بی هوا و بدون مقدمه می پرسم : _یه سوال بپرسم؟ انگار غافلگیرش کرده ام ، چنگالش ثابت می ماند و بعد از کمی مکث بالاخره می گوید : +بفرمایید _بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت می کنه ؟ +خیر کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی می کنم ، گویی می خواهد هم کلام نشویم ! لج می کنم و دوباره می پرسم : _پس چرا نیستین کلا ؟ +بخاطر شرایط شغلیم _خیلی خاصه ؟! +نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمی کنه این موضوع انقدر رسمی و محکم می گوید که فقط می توانم “آهان” بگویم ! کورذوقم می کند برای ادامه ی بحث …اما انگار آزار دارم ! _شغلتون چی هست حالا؟ +بفرمایید غذا یخ کرد از خدا خواسته، کنایه اش را دست می گیرم ! _این غذا یخش خوبه … همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟ می فهمم که کلافه شده و خوشحال می شوم ! از عذاب دادن آدم هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی آید … +مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا _عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه +نه ، بستگی داره بجای من فرشته می پرسد _به چی ؟ با دیدن خواهرش بلند می شود و دست روی سینه می گذارد . رکاب زیبای انگشتر مردانه اش زیباست +دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم _ای بابا تو که چیزی نخوردی … ولی خب برو اگه دیرت شده +یا علی ، خدانگهدار همانطور که نشسته ام با سر خداحافظی می کنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود … دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه می ساخت فقط برای مخ زنی ! حلال زاده است که دوباره زنگ می زند . ➖➖➖➖ Www.bahejab.com @dastankm
✨﷽✨ ⚖ قضاوت و دادرسی به سبک و سیاق علوی ✍شیخ صدوق در کتاب «من لا يحضره الفقيه» نقل می‌کند: روزی مردى در زمان خلافت اميرالمؤمنين بر ايشان وارد شد و چند روزى ميهمان آن حضرت بود. آنگاه دعوائى با كسى عنوان كرد و از حضرت استعلام حكم نمود در صورتى كه قبلاً يعنى روز اول عنوان نكرده بود. ✍حضرت امير (ع) فرمود: آيا تو با كسى مخاصمهاى دارى و بشكايت آمده اى؟ گفت: آرى، حضرت فرمود: از نزد ما برو، زيرا رسول خدا(ص) نهى فرمود از اينكه يكى از طرفين دعوى بدون حضور ديگرى ميهمان قاضى باشد 📚من لا يحضره الفقيه 🍃🌺✨🍃🌺✨🍃🌺 ┄┅═══✼✨✼═══┅┄ @dastankm
اگر به جای گفتن: دیوار موش دارد و موش گوش دارد، بگوییم: "فرشته ها در حال نوشتن هستند..." نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد! قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم: *بچه را ول کردی به امان خدا ! *ماشین را ول کردی به امان خدا ! *خانه را ول کردی به امان خدا ! و اینطور شد که "امانِ خدا" شد: مظهر ناامنی! ایکاش میدانستیم امن ترین جای عالم، امانِ خداست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌺 @dastankm
به خاطر نماز شب بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حدود يک ساعت بود كه از نورافشانى خورشيد، مى گذشت و طبق معمول آمارگيرى صبح تمام شده بود. با سوت مسؤول قسمت كه نشانه آزادباش بود، عدّه اى به طرف صفهاى دستشويى كه به ستون پنج در محوّطه تشكيل شده بود، در حركت بودند و تعدادى هم به سوى شير آب - كه در آن گرماى سوزان ماه تير، تنها آب خنكى بود كه مى شد مصرف و گلوى خشكيده خود را تر كرد - مى رفتند. همينكه هياهوها و جُنب و جوشها جاى خود را به سكوت و آرامش داد، صورتهاى كبود و ورم كرده تعداد زيادى از بچّه هاى خوب و مؤ من آسايشگاه شش، توجه ديگران را به خود جلب كرد و تعجّب همگان را برانگيخت در اين ميان، چيزى كه باعث تعجّب بيشترمان شده بود، شب گذشته هيچ گونه سروصدا و داد و فريادى نشنيده بوديم! به هر حال، روحيه كنجكاو و جستجوگر اسرا سبب شد تا از واقعيّت قضيّه باخبر شوند. تعداد زيادى از برادران اين آسايشگاه از بچّه هاى سپاه و جزء كادر لشكرهاى مختلف و يا اينكه از دانشجوهاى انقلابى و مؤمن بودند. اين عزيزان، نيمه هاى شب بيدار مى شدند تا با يگانه معبود خود راز و نياز كنند و قلب خود، اين حرم الهى را با اشك ديده بشويند تا جلا و صفايى يابد، امّا در يكى از همين شبها، چشم ناپاک و نامحرم يكى از نگهبانان عراقى، آنان را مى بيند و فرداى آن روز، جريان را به افسرشان گزارش مى كند. (نقيب جمال)، مسؤول اردوگاه، نصف شب روز بعد، با تعدادى از سربازانش به داخل آسايشگاه رفته و بعد از آنكه آنان را در انتهاى آسايشگاه جمع مى كند، يكى - يكى به جلو آورده، آنگاه كفشى را در دهان آنان مى گذارد! سپس تهديدشان مى كند به اينكه كفش از دهانشان نيفتد و هيچگونه صدا و ضجّه اى نكنند و با خاموش كردن پنكه ها و بستن پنجره ها در آن هواى گرم، با سيلى و ته كفش، صورتهاى آنان را كبود مى كنند. از آن روز به بعد، به هر نحوى، برادران اين آسايشگاه را مورد اذيّت و آزار قرار دادند به طورى كه بچّه هاى قسمت، اين آسايشگاه را (دانشكده افسرى) ناميده بودند؛ زيرا عراقيها با وضع قوانين خشک و بى منطق و ايجاد محدوديتهاى بى مورد، مثل ممنوع كردن وضو در داخل آسايشگاه، تنبيه هاى مكرّر (بشين، برپا، به چپ، چپ، به راست، راست و...) قبل از آمار ظهر يا شب، آسايشگاه را تبديل به يک پادگان نظامى كرده بودند! منبع: در راه اسارت، مولف: اصغر زاغیان 📚 @dastankm
حضرت سلیمان (دنیا) سليمان بن داود از نادر پيامبراني بود كه خداوند پادشاهي مشرق و مغرب زمين را به او داد و سالها بر جن و انس و چهارپايان و مرغان و درندگان غالب و حاكم و زبان همه موجودات را مي دانست ؛ كه زبان از توصيف قدرت عظيم او قادر است . او به حق تعالي عرض كرد : (بر من ملكي ببخش كه بعد از من به احدي ندهي ) ! بعد از اينكه خداوند به او كرامت كرد ، به خداي خود فرمود : يك روز تا شب به شادي نگذرانيده ايم ؛ مي خواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآيم و نظر به مملوك خود كنم ؛ كسي را اجازه ندهيد نزد من آيد كه شاديم تبديل به حزن نشود . روز ديگر بامداد عصاي خود رابه دست گرفت و بر بلندترين جايي از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصا ، نظر به رعيت و ممكلت خويش مي كرد و به آنچه حق تعالي به او داده ، خوشحال بود . ناگاه نظرش به جوان خوش روي پاكيزه لباس افتاد كه از گوشه قصرش پيدا شد . فرمود : چه كسي ترا اجازه داده تا داخل قصر شوي ؟ گفت : پروردگار ، فرمود : تو كيستي ؟ گفت : عزراييل ، پرسيد براي چه كار آمده اي ؟ گفت براي قبض روح ، فرمود : امروز مي خواستم روز شادي برايم باشد خدا نخواست ؛ به آنچه ماءموري انجام بده . ! پس عزراييل روح حضرت سليمان را قبض نمود بر همان حالت كه بر عصا تكيه كرده بود ! مردم از دور بر او نظر مي كردند و گمان مي كردند زنده است . چون مدتي گذشت اختلاف در ميان مردم افتاد ، عده گفتند ، چند روز نخورده و نياشاميده پس او پروردگار ماست ، گروهي گفتند : او جادوگر است اين چنين در ديده ما كرده كه ايستاده است در واقع چنين نيست ، گروه سوم گفتند : او پيامبر خداست . خداوند موريانه را فرستاد كه ميان عصاي او را خالي كند . عصا شكست و او بيفتاد ، و بعد متوجه شدند او چند روز پيش از دنيا رحلت كرده بود حيوه القلوب 1/370 📚 @dastankm
هدایت شده از طلاب انقلابی همدان
@Chlik_tasvir📸: وااااااای 😱 مگه میشه😍⁉️ مگه داریم⁉️😍 یه آتلیه براتون پیداکردم لاکچری👌 کل کادر آتلیه خانم ، خوش اخلاق ، مطمئن ، باحجاب و...🌸🌸🌸 قیمتهاشو که دیگه نگو و نپرس😍😍 اینقدر که تو حیطه هنریشون منصف و باتجربه هستن .... ✅ عکاسی فضای باز ،با نورپرداری ✅ باغ و عمارت ✅ عکاسی تخصصی کودک ✅ بارداری ✅ عکاسی مدارس و.... ✅ تازه وقتی تولد بچت هست دیگه نمیخواد بااون همه مشغله مهمانداری، دنبال آتلیه بگردی و بچتو ببری عکس بگیری و بیاری و تازه بخوای برای مهمونات اسباب پذیرایی هم آماده کنی و.....😟😩 نمیدونی چرا⁉️ چون خودشون وسایل نورپردازی میارن خونتون و از تم تولد و... عکس یادگاری میگیرن😍👻 👌تااااازه از انواع چاپ هاشون یادم رفت بگم 😱 چاپ عکس فرزند دلبندتون روی روتختی ، لیوان ، پازل ، گلدان ، ساعت دیواری ، پرده کرکره ای اتاق ، روی درب اتاق و هزاااااار تا چاپ متفاوت و خاص دیگه.....‼️‼️ فقط کافیه عضو گروهشون بشی👇👇 آیدی آتلیه چلیک در تلگرام ، ایتا ، بله ، سروش @chlik_tasvir لینک تلگرام گروه آتلیه چلیک https://t.me/joinchat/K7CL8BTmf_aG-qswgCzgZQ لینک کانال ایتا http://eitaa.com/joinchat/551682065C24bbb5a33f معطل چی هستی ! فوروارد کن برا عروس دامادهایی که دنبال آتلیه مطمئن و قیمت مناسب هستن😍👌
📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_بیست_و _یکم +پس چرا نمی شینی داداش؟ حرصم می گیرد ؛ فکر می کنم که حتما باز م
ریجکت می کنم و به فرشته می گویم : _عجیب نیست ؟ +چی ؟ _رفتارای برادرت +ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟ بلند می شوم و چادر را در می آورم : _دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم ! +عزیزم ، شرمنده … اوا نذارش رو میز کثیف میشه _بلد نیستم تا کنم +نمی خواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم _چطور ؟ چشم هایش برق می زند و لبش بیش از پیش به خنده باز می شود +زنعموم برام از کربلا آورده _آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟! +اونکه آره … ولی خب نه _یعنی چی دقیقا ؟ +ولش کن حالا _بگو دیگه فضول شدم +آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده _کی؟ +آقا محمد _به به ، کی هستن ایشون ؟! +پسرش دیگه … پسرعموم _عجب ! پس دلباخته ای تو هم +هییس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم … _خودت گفتی +من کی گفتم دلباخته ام … فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه … بلند می زنم زیر خنده و می گویم : _حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد می زنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته … ببینم این آقا محمد مثل خودتونه،نه ؟ +از چه نظر ؟ _دین و ایمون و این چیزا دیگه +پسر خوبیه ، محجوب و باخدا _بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش می کنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه ! +مسخره می کنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟ _خب من میگم باید یه کادوی رسمی تر می داد بهت +هنوز که خبری نیست … اینو زنعمو داد که فقط حرفشو زده باشه _دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟ +طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم _ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید ؟! +میان خواستگاری خب _مثل صد سال پیش دیگه +سنتی هست ولی نه تا این حد شور _یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم ؟! +همیشه که نباید زبونی گفت ، آدم از رفتار و … _بیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنتهای داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم . تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمی تونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه … و لاغیر +حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت می کنیم ! البته زیر نظر خانواده ها خنده ام می گیرد ، رک می گویم : _یجوری میگی زیر نظر خانواده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو می کنید که همیشه مقابلتون جبهه می گیرن +کی جبهه می گیره ؟ انگشت اشاره ام را سمت خودم می گیرم : _من و امثال من ! نمی دونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر می گذره و چجوری اصلا لذت می برید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن سرم داغ شده و احساس خطر می کنم اما … اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقده های این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را می خواهم یکجا سر فرشته ی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم ! فرشته اما با لبخند آرامی که می زند انگار آب بر آتش درونم می پاشد . دوست دارم سرد شوم ولی خب … پافشاری می کنم و از موضعم کوتاه نمی آیم … _ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم به ظاهر مذهبی که دیگه تا اینجام پره .. تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر می کنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه می دین ؟ بابا آخه من دارم می بینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین +پناه جان چرا اعصاب نداری ؟ _ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زن های عهد قجر خونه نشین نشدی +هیچ حواست چی میگی ؟ _من این تم آرامش رو قبلنم دیدم … وقتی با زن بابام حرف می زدم ! بیخیال … بلند می شوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش می روم بالا .. در را با پا می بندم و اه غلیظی می گویم ناراحتم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با تندخویی دادم اما حرصم گرفته بود ! یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همه ی بدبختی هایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم .. نمی توانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود .. می ترسیدم اگر از دستش داده باشم .. می ترسیدم از تنهایی بدون او … از اینکه چطور به جمع های دوستانه ای که تازه با عشق پیدایش کرده بودم باید وارد می شدم آن هم بدون کیان ! ➖➖➖➖➖ Www.bahejab.com @dastankm
هدایت شده از بانک استیکر انقلاب
امیدوااارم امروز بهترین اتفااق ها براتون بیفته ☺️😊😊🌺🌺 🔻دانستنی های جالب 👇 🆔 @dan3tani
من پول بلیط کمال را ندارم ییک بار که آقای رجایی به مشهد می رفت، محافظین ایشان که از سپاه بودند، خواستند به فرزند ایشان محبتی کنند، لذا به کمال (فرزندش) گفتند: شما هم در این سفر همراه ما بیایید. وقتی آقای رجایی کمال را در فرودگاه دید، خیال کرد محافظین او را برای تنوع یا بدر قه به فرودگاه آورده اند. وقتی می خواست از ماشین پیاده شود و سوار هواپیما شود، به محافظین گفت: یادتان باشد کمال را هم با خودتان ببرید و به منزل برسانید. کمال گفت: من هم می خواهم همراه شما به مشهد بیایم. تا محافظین گفتند: آقای رجایی اجازه بدهید کمال همراه ما بیاید. آقای رجایی گفت: من برای کار دولت می روم، نه کار شخصی و زیارت. ان شاءاللّه در وقت مناسب در یک سفر خانوادگی به مشهد می رویم و کمال را هم می بریم. همراهان گفتند: مشکل نیست ما برای ایشان بلیط می گیریم. آقای رجایی پاسخ داد: نه من فعلاً پول ندارم که پول بلیط ایشان را بدهم، هرچه دوستان اصرار کردند قبول نکرد تا این که یکی از همراهان گفت: اگر اجازه دهید من به شما پول قرض می دهم که برای ایشان بلیط بگیرید، هر وقت داشتید به من پس بدهید. پس از این پیش نهاد آقای رجایی گفت باشد به عنوان قرض قبول می کنم که پو ل بلیط کمال را بدهید. نقل از: سیره شهید رجایی، ص604 @dastankm