📚داستانک🌹
#رمان_مذهبی_پناه #قسمت_دوازدهم کلید را پرت می کنم توی کیف و با ژست خاصی می گویم : _اینو من باید ب
#رمان_مذهبی_پناه
#قسمت_سیزدهم
این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟!
حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش می کرد !
فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم !
من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل ….
و او دقیقا نقطه ی مقابلم بود .
حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمی خواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه شان شده ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده …
و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه ی کینه ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود !
تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم .
با شنیدن صدای در از مرور خاطرات می گذرم و در را باز می کنم . زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد . از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده
+خواب که نبودی ؟
_نه ،اگه کار داشتین می گفتین من میومدم پایین پاتون درد می گیره که
دستش را بالا می آورد و می گوید:
+نمی دونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم
دستم را دراز می کنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را می گیرم
+سجاده و چادرنمازه ،تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو . قبله که خودت می دونی دیگه کدوم وره مادر … التماس دعای زیاد
عطر گل محمدی پر می کند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده ام! انقدر گیج شده ام که نمی فهمم کی می رود و من حتی تشکر هم نکرده ام …
امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافه ی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش .
از بچه های کلاس خودمان خیلی خوشم نمی آید ، دوست دارم بیشتر با کیان مچ بشوم .پسر مهربان و خوش مشربی است و توی همین چند روز تقریبا مطمئن شده ام که قابل اعتماد است !
کلاس ادبیات را غیبت می خورم و راهی آدرسی که کیان داده می شوم .قبل از رفتن توی کافه آینه ی کوچکم را از کیف در می آورم و نگاهی به صورتم می کنم .موهایم را با دست مرتب می کنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان می کنم … همه چیز مرتب است .
هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و هم عقیده ام هستند گپ بزنم لذت می برم …
لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسبانده اند و شش هفت تا دختر و پسر با تیپ های نسبتا خاص دورش جمع شده اند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده …
همین که چشم کیان به من می افتد که چند میز آن طرف ایستاده ام بلند می شود و می گوید :
+به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی
دخترها با کنجکاوی بررسی ام می کنند .نزدیک می شوم و سلام می کنم … بعضی ها به احترامم بلند می شوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم داده اند حال و احوال می کنند . یکی از پسرها دستش را دراز می کند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست می گوید :
+به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون
➖➖➖➖
Www.bahejab.com
@dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم چشمامو سریع انداختم پایین... گرچه سر اونم پایین بود،
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
_انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین😐
یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه 😳با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!!☺️🙈
کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم
- من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین
نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت:
_خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن ..😐
کمی سکوت کرد و ادامه داد:
_دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به #سوریه ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، #سوریه بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر #شهادت بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ...
باز سکوت، باورم نمیشد .. 😧
حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ...
باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد !
همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !!
یا فقط با من مشکل داره!😥😧
#ادامہ_دارد....
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
@dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ ⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 😢هیچ کس به من نگفت: که محور هستی شمایی و بدون محور،
❣﷽❣
⚠️ #هیچ_کس_به_من_نگفت😔
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
😔هیچ کس به من نگفت: که باید منتظر شما بود و انتظار شما چه اجر فراوانی دارد مثل شمشیر زدن در سپاه رسول خدا و نگفتند که انتظار با نشستن و دست روی دست گذاشتن و آه کشیدن حاصل نمیشود که انتظار حرکت است و پویایی.
⛅️آنکه در انتظار عزیزی است، سر از پا نمیشناسد. در تلاش و تکاپو است تا اطراف و اطرافیانش را برای آمدن مهمان و خوشایندش آماده سازد.
😢و نگفتند بدون انتظار، اعمال ما مورد پذیرش درگاه الهی قرار نمیگیرد و بهترین اعمال، انتظار است و انتظار عمل است نه حالت. و کاش زودتر میدانستم که انتظار شما، شوق یاری و همراهی را در من ایجاد میکند و به من هویت و حیات میبخشد و مرا از پوچی و بی هدفی نجات میدهد.
🌷ای کاش در آن دوران، انتظارت را تجربه میکردم تا حالت انتظار، در تار و پودم تنیده میشد و دوام آنرا در این دوران میدیدم و میوه آن را میچیدم.
🔹منتظر من مینشینم شـه بیاید یا نیایـد
🔹بلکه رخسارش ببینم شه بیاید یا نیاید
🔸رنج خار از چیدن گل گر ببینم یا نبینم
🔸میکنم صبر و تحمل شه بیاید یا نیاید
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#هیچ_کس_به_من_نگفت
==================
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@dastankm
📚داستانک🌹
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 پایان جلسه اول خانواده موفق🔹 #قسمت_دوازدهم: اهل بیت و خانواده 🔸🔹🔹
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
🔹🔸✅🔸
✍ #قسمت_سیزدهم
استاد پناهیان:
بدون مقدمه چینی نکته ی بسیار اساسی که در امر خانواده وجود داره مقایسه ایست
بین 👈نگاه اسلام به زندگی انسان
✅
و
👈نگاهی که امروز ناشی از فرهنگ وتمدن کفر آلودی است که در عالم حکومت داره به نام غرب واستکبار
🔴
که حالا با هر نامی می خوایم از این فرهنگ یاد کنیم فرقی نمیکنه.
🌺نگاه دین به زندگی انسان اینه که "انسان بسیاری از شیرینی ها و لذت ها و محبت ها و شادی و نشاط رو در زندگی خودش باید کسب کنه 👌
✅باید یه مقدماتی رو فراهم کنه تا طبق "برنامه ای که طراحی کرده" این شیرینی و لذت و محبت ونشاط رو با برنامه به دست بیاره ♻️
🔴اما از دین که خارج می شید
از اسلام که خارج میشید
🔰
🔴به شما میگه "هیچ برنامه ای برای کسب لذت محبت وشیرینی نداشته باش"
بلکه باییست وببین چه محبتی به تور تو میخوره!
💢❌💢
منظور من از اینکه دین میگه برنامه داشته باش برای رسیدن به لذت و محبت و شادی و از طرفی زندگی در فرهنگ کفر به آدم میگه که برنامه نداشته باش وباییست تا ببینی به چه لذتی مواجه میشی 👈 چیه؟؟؟
✍اینو توضیح بدم
🔴نه اینکه کسانی که زندگیشون کفرآلوده هیچ برنامه ای برای لذت بردن ندارند
بله دارن....
😒😒😒
بلند میشن یه تماس میگیرن با هم
🔸یه پارتی رو شکل میدن
🔹یه مهمونی دورهمی رو شکل میدن
🔹 برنامه ریزی می کنن میرن دریا
وهر شیوه ی دیگری
واتفاقا لذت هم نمیبرن‼️
👈👈ولی اداشو در میارن.
این برنامه ریزی رو دارن
این مقدار حرکت رو دارن
ولی اجازه بدید مقصود خودمو دقیق تر توضیح بدم
👌مثلا درباره ی محبت و عشقی که باید در خانواده
در بین زن و مرد در متن زندگی باشه
که همدیگه رو میبینن
لذت ببرن 😘
شاد بشن 😍
خستگیشون در بره😊
جگرشون حال بیاد☺️
🔴درباره ی این لذت، دنیای کفر فرهنگی رو درست کرده
تو اون فرهنگ میگه ببین از چه خانمی لذت میبری!
وخانوم ببینه از چه آقایی لذت میبره!
و بره و لذتشو ببره
اگه از یه خانوم یا آقایی لذت نبرد "بندازتش دور و ازش فاصله بگیره"
💢🔴❌
درسته؟
ولی دین چی میگه ❓❓❓
دین میگه برای اینکه از خانمی لذت ببری یا خانم از یه آقایی لذت ببره
و شاد بشن ،محبت وعشقی بینشون باشه
👇👇👇
" باید یه مقدار فعالیت های خاصی انجام بدن "
عشق ومحبت 👈هلو راحت بیا تو گلو نیست
اکتسابیه!!!
چطور؟
ادامه در کانال متفاوت خانواده موفق...
#ادامه_دارد.....
@dastankm
📚داستانک🌹
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 🔻تعویض لباس ✨بچه ها که به کمک ابرا
﴾﷽﴿
📚 #داستان_واقعی
#راز_کانال_کمیل
✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
🔻زیرکی فرمانده
✨پس از عبور از کانال اول، و سه ردیف سیم خاردارهای حلقوی، عبور از میدان مین حدودا با عرض ده متر شروع شد. تخریب چی ها معبر زدند و قرار شد گروهان دوم از گردان کمیل از معبر باز شده عبور کند و خود را به کانال دوم برساند. آنها باید یه پل روی کانال دوم قرار می دادند تا نیروهای گروهان اول و سوم از آن عبور کنند. درست هنگام عبور از معبر میدان مین و بین کانال اول و دوم بود که ناگهان منوّر زده شد! دشمن آتش ریخت، تعدادی از بچه ها که داخل معبر بودند زخمی وشهید شدند. تعدادی هم به طرفین دویدند و وارد مین شده و روی مین رفتند. تعدادی هم توانستند خود را به کانال دوم برسانند.
✨فرمانده گردان برادر ثابت نیا به معاونش برادر بنکدار گفت: اگر اینطور بخواهیم در زیر آتش شدید دشمن معبر بزنیم و از میدان های مین که در مسیرمان هست عبور کنیم، همه ی گردان قبل از رسیدن به هدف شهید می شوند. دشمن برای نیروهای خود حتما معبری زده است که از آن مسیر نیروهای خود را پشتیبانی می کند. برادر ثابت نیا رفت و آن معبر را پیدا کرد و با بنکدار تماس گرفت و آدرس معبر را داد و نیروها از همان مسیر رفتند و به کانال دوم رسیدند.
✨این کانال چهار متر عرض و سه متر عمق داشت و داخلش پر از سیم خاردارهای حلقوی بود. دشمن در هنگام حفر کانال ها، خاک ها را جابه جا کرده بود تا ایرانی ها نتوانند از این خاکریزها استفاده کند. به هر حال با راه بسیار خوبی که برادر ثابت نیا پیدا کرده بود، ما به دور از آتش دشمن خود را به کانال رساندیم؛ کانالی که بعدها به کانال کمیل مشهور شد.
👈 #ادامه_دارد...🖊
📚منبع :کتاب راز کانال کمیل
🍃🌹🍃🌹
@dastankm
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
💞ﺳﺎﻋﺖ ﺳﻪ و ﻧﯿﻢ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم. ﯾﮑﯽ ﻣﯽ زد ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ي ﭘﻨﺠﺮه ي اﺗﺎق. رﻓﺘﻢ دم در . در را ﮐﻪ ﺑﺎز ﮐﺮدم ﯾﮏ ﻋﺮوﺳﮏ ﭘﺸﻤﺎﻟﻮ آﻣﺪ ﺗﻮ ي ﺻﻮرﺗﻢ.ﯾﮏ ﺧﺮس ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﯿﻦ دﺳﺘﻬﺎش ﯾﮏ دﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﻣﺪه ﺑﻮد اﻣﺎ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺳﺮ وﺿﻌﯽ.آن ﻗﺪر ﺧﺎﮐﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺻﻮرت و ﻣﻮﻫﺎش زرد ﺷﺪه ﺑﻮد. ﯾﮏ راﺳﺖ ﭼﭙﺎﻧﺪﻣﺶ ﺗﻮ ي ﺣﻤﺎم.
💞 ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻤﯿﺰ ﺑﻮد. ﺗﻮ ي اﯾﻦ ﺷﺶ ﻣﺎه ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺣﻤﺎم ﻧﮑﺮده ﺑﻮد. ﯾﮏﺳﺎﻋﺖ ﺳﺮش را ﻣﯽ ﺷﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺎك از ﻻ ي ﻣﻮﻫﺎش ﭘﺎك ﺷﻮد. ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ و ﻧﯿﻢ ﺑﻌﺪ از ﺣﻤﺎم آﻣﺪ ﺑﯿﺮون و ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﺳﺮ ﺳﻔﺮه. در ﮐﯿﻔﺶ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﺳﻮﻏﺎﺗﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاﯾﻢ آورده ﺑﻮد را در آورد. ﯾﮏ عالمه ﺳﻨﮓ ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ. ﺑﺎ ﺳﻮﻫﺎن و ﺳﻤﺒﺎده ﺻﺎﻓﺸﺎن ﮐﺮده ﺑﻮد. روﯾﺸﺎن ﺷﻌﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮد، ﯾﺎ اﺳﻢ ﻣﻦ و ﺧﻮدش را ﮐﻨﺪه ﺑﻮد. ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﺎﻣﻪ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎده ﺑﻮد ﻫﻨﻮز ﺗﻮ ي ﺳﺎﮐﺶ ﺑﻮد.ﮔﻔﺖ:"وﻗﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺨﻮان."
💞 ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ را ﮐﻪ روﯾﺶ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺑﺮاﯾﻢ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ، اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺧﻮدش را ﻣﯽ دﯾﺪم، ﺑﯿﺸﺘﺮ ذوق زده ﺑﻮدم. دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ از ﮐﻨﺎرش ﺗﮑﺎن ﻧﺨﻮرم. ﺣﻮاﺳﻢ ﻧﺒﻮد ﭼﻪ ﻗﺪر ﺧﺴﺘﻪ اﺳﺖ، ﻻاﻗﻞ ﺑﺮاﯾﺶ ﭼﺎﯾﯽ درﺳﺖ ﮐﻨﻢ.
ﮔﻔﺖ:"ﺑﺮات ﭼﺎﯾﯽ دم ﮐﻨﻢ؟"
ﮔﻔﺘﻢ"ﻧﻪ،ﭼﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮرم.
ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮرم.
ﮔﻔﺘﻢ:"وﻟﺶ ﮐﻦ.ﺣﺎﻻ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ"
ﮔﻔﺖ:"دوﺗﺎﯾﯽ ﺑﺮوﯾﻢ درﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ؟"
ﺳﻤﺎور را روﺷﻦ ﮐﺮدﯾﻢ. دوﺗﺎ ﻧﯿﻤﺮو درﺳﺖ ﮐﺮدﯾﻢ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﭘﺎي ﺳﻔﺮه ﺗﺎ ﺳﺎل ﺗﺤﻮﯾﻞ.
💞 ﻣﺎدرم زﻧﮓ زد.
ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ زﻧﮓ ﺑﺰﻧﻢ ﻋﯿﺪ را ﺗﺒﺮﯾﮏ ﺑﮕﻮﯾﻢ!!!!؟"
ﮔﻔﺘﻢ:"ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﺷﻤﺎ ﭘﯿﺶ ﺷﻮﻫﺮﺗﺎن ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺧﯿﺎﻟﺘﺎن راﺣﺖ اﺳﺖ."
ﺣﺎﻻ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﮐﻨﺎرم ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﮔﻮﺷﯽ را از دﺳﺘﻢ ﮔﺮفت و ﺑﺎ ﻣﺎدر ﺳﻼم و اﺣﻮاﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮد. صبح ﻫﻤﻪ آمدند ﺧﺎﻧﻪ ي ﻣﺎ. ﻧﺎﻫﺎر ﺧﺎﻧﻪ ي ﭘﺪر ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮدﯾﻢ. از آﻧﺠﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺎﺑﺎ را ﺑﺮداﺷﺘﯿﻢ رﻓﺘﯿﻢ وﻟﯽ ﻋﺼﺮ ﺑﺮا ي ﺧﺮﯾﺪ ﻋﯿﺪ....
#ادامه_دارد...✒️
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@dastankm