eitaa logo
📚داستانک🌹
1.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
151 ویدیو
35 فایل
داستان های #کوتاه و #آموزنده نکات ناب #اخلاقی متن های #زیبا کپی مطالب با ذکر منبع جایز است✅
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💠شیعه‌ی علی بن ابیطالب ❤️✨محمودرضا در مناطق مختلف با مردم ارتباط می‌گرفت. یکبار در یکی از مناطق درگیری،متوجه شدیم که مقابل یک خانه روی زمین نشسته بودند. یکی از رزمنده‌های سوری که همراه ما بود گفت: « اینها مشکوکند و شاید باشند.» ❤️✨محمودرضا گفت : «شاید هم نباشند ؛ بگذارید با آن‌ها صحبت کنیم.» بعد رفت جلو و شروع ڪرد به زبان با آن‌ها صحبت کردن ،خودش را معرفی کرد و به آن‌ها گفت:«نترسید،ما علی بن ابیطالب هستیم و شما در پناه مایید.» ❤️✨وقتی این را گفت آرام شدند. بعد با آن‌ها حـرف زد و اعـتمادشان را جلب کرد. بعد از آن بود که شروع به کردندودرآن حوالےمحل تجمع تعدادےاز دریک خانه نشان مادادند. ❤️✨محمودرضاحتےبراےشناسایی از منطقه استفاده می‌کرد.یکباریکی از اهالی مـنطقه را کـه هـم بـود بـرای شناسایی با خودش سوار ماشین کرد که ببرد. جوری بامردم رفتارمیکرد که آن‌ها را جذب می‌کرد و بعد با همانها کار می‌کرد. ✍ راوی : همرزم شهیـــد 🌷 🍃 🆔 @dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم چشمامو سریع انداختم پایین... گرچه سر اونم پایین بود،
📚 ❣🌸 🌸❣ 3⃣1⃣ _انقدر حال الانم ضایع است که بهم میخندین😐 یعنی من غلط کردم گفتم این اصلا منو نگاه نمیکنه 😳با این که سرش پایین بود نمیدونم چطور فهمید من داشتم لبخند میزدم، ای نامرد نکنه بالاسرتم چشم داری!!☺️🙈 کمی خودمو جمع و جور کردم و سعی کردم رومو بیشتر با چادر بگیرم - من اصلا به حال شما نمیخندم، شما امرتونو بفرمایین نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت: _خب ببینین من خیلی وقته با مادرم مخالفت میکنم که نمیخام ازدواج کنم اما ایشون اصرار دارن ..😐 کمی سکوت کرد و ادامه داد: _دلیل مخالفت منم اینه که نمیخام وقتی نیستم یه نفر بدون من تنها باشه، من از وقتی از پاریس برگشتم دنبال کارای رفتنم به ... راستش، راستش یکی از دلایل برگشتن از پاریس هم، بود، طاقت نیاوردم تو آسایش و آرامش اونجا زندگی کنم و خبر بهترین دوستمو بشنوم، ببینین من ... من ... باز سکوت، باورم نمیشد .. 😧 حرفایی رو که داشتم می شنیدم غیر قابل باور بود، امکان نداره حقیقت باشه، میخواد بره جنگ، نه ... باور نمیکردم که این آقای از خارج اومده دلش می خواد بره سوریه برای جنگ اصلا رفتاراش تناقض داشت و به یه آدم خارج رفته نمیخورد ! همین حرف زدنش با یه دختر یعنی واقعا وقتی تو خارج هم با دخترا حرف میزد اینجوری استرس میگرفت !! یا فقط با من مشکل داره!😥😧 .... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
📚داستانک🌹
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 4⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_چهارم زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه
📚 ❣🌸 🌸❣ 5⃣2⃣ هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: _منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم😁 هردو خندیدن که عاطفه گفت: _من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی😜 داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت: _ تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم😉 عاطفه با هیجان گفت: _ واقعا؟!😳☺️ تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن: _آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...😌😄 حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم: _اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!😳 +نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت😉 اینبار عاطفه گفت: _خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت☺️ نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش، 😔 خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس .. بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم: _حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟😊 نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود .. فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت: _میرم سفره رو پهن کنم دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم: _ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم😒 لبخند محوی زد و گفت: _نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم😔 چیزی نگفتم که خودش گفت: _هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره😒 نمیدونستم چی بگم در برابر ، یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم: _عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خواستگاری بهت گفته بود که می خواد بره ؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: _اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن😒 با تعجب گفتم: _تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!! 😳 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس @dastankm
🍃🍁حکایت🍁🍃 🌌 🍁دوهفته بعداز خواب دیدم آمده پیشم.مثل زمانی که هنوز زنده بود وبه من سر میزد و میآمد پیشم. گفتم:جهاد! عزیز دلم! چرا اینقدر دیر آمدی؟خیلی منتظرت بودم. 👈جهاد گفت: ها طول کشید برا همین دیر آمدم. 🍁درعالم خواب یادم نبود شهید شده، فکر کروم بازرسی های را میگوید،گفتم: مگر تو از بازرسی رد میشوی؟ گفت: آره،بیشتر از همه سر ایستادیم. 🍁باتعجب گفتم بازرسی چی؟ گفت: بازرسی نماز. و ادامه داد؛ 👈بیشتر از همه چیز از سؤال میشود. نمازصبح. تازه یادم آمد جهادم شده. 🍁پرسیدم چی؟! گفت:شهدا حساب قبر ندارند،حسابی در کار نیست، ماهم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم. 📢منبع:گفتگو با مادربزرگ ؛خبرگزاری صداوسیما،کدخبر:۱۷۲۹۲۱۲ 🌺@dastankm
🕊 بعضی شهدا خاص شدند 🕊 این است که بعد از عملیات پیکر ایشان به مدت ۴ ماه زیر آفتاب و در منطقه تحت تصرف داعش بوده که آنها سید علی را ندیده بودند. وقتی مفقودی سید علی را شنیدیم فقط به حضرت زهرا علیها السلام 🌹 و حضرت زینب علیها السلام 🌹 توسل کردیم - ۱۱ بار دیگر هم نذر کردیم از آش بگیر تا گوسفند و ... 😇 سید علی را سلام الله علیها به ما برگرداند . سید علی ۲ سال بود میخواست برود اما پدر و مادر رضایت نمیدادند اما آخر رضایت را گرفت و رفت . وقتی سید علی را در معراج شهدا در آوردند تمام پیکرش بود ✅ فقط پوست صورتش کمی چروک شده بود، یک تیر به پایش و یک تیر به سینه اش خورده بود. 🌸راویت برادر شهید حسینی🌸 یادشهدا کمترازشهادت نیست http://eitaa.com/joinchat/1552482314C8e4143b312 ☑️ داستانک 📚