◀️ #حقالناس!
تابستان سال 1367 در یکی از ارگانها مشغول به کار بودم. #رئیس واحد ما، یک #آخوندزاده به تمام معنا #آقازاده بود!
یکی از روزها، یکی از نیروها که کلی هم سابقه جبهه داشت، وارد اتاق شد و برگه تسویه حسابش را گذاشت روی میز.
آقای رئیس نگاهی به برگه انداخت و با تکبر گفت:
- امرتون؟
طرف گفت: من درخواست انتقال از این جا به پادگان ولیعصر (عج) دادهام. این هم برگه تسویه حسابم است که همه واحدها امضا کردند و فقط مانده امضای شما.
برگه را برداشت، چشمانش را ریز کرد، همه امضاها را از نظر گذراند، آن را انداخت روی میز و گفت:
- شما تشریف ببرید، ان شاءالله شش ماه دیگه بیایید تا امضا کنم.
طرف با تعجب گفت:
- ببخشید برادر، من هیچ بدهی به این جا ندارم. اصلا در این چند سال با واحد شما کاری نداشتم. برای چی بروم شش ماه دیگه بیام؟ من باید شش ماه علاف بمانم. زندگیام به هم میریزد.
آقای رئیس درحالی که #میرفت پشت کمدهای فلزی #استراحت کند، گفت:
- باید #بررسی شود. این جا که #الکی نیست.
طرف، ناامید برگه را برداشت و از اتاق خارج شد.
رفتم سراغ رئیس و بهش گفتم:
- ببخشید برادر، من پرونده ایشان را نگاه کردم، نه #بدهی دارد و نه #هیچ_مشکل دیگه. برای چی باید برود شش ماه دیگه برای امضای برگه بیاید؟
که گفت:
- اگر الان امضا کنیم، #پررو میشوند. آن وقت روی واحد ما #حساب نمیکنند. بگذار برود شش ماه دیگه بیاید تا بفهمد #ماهم_برای_خودمان_کسی_هستیم!
به بهانه دستشویی رفتن، از اتاق خارج شدم. آن برادر را در راهرو پیدا کردم. برگه را از دستش گرفتم و چون در مواقع ضروری به جای آقای رئیس حق امضا داشتم، گفتم:
- ببین، من برگهات را امضا میکنم، فقط خداوکیلی به گوش او نرسد. این طوری هم برای من بد میشود، هم باید بروی شش ماه دیگه بیایی برگهات را بگیری.
دو سه سال پیش که #تکفیریها به شهر #داریا در سوریه حمله کردند، ایشان در مصاحبه با خبرگزاریها #ژست گرفت و گفت:
- اگر تکفیریها به حرم حضرت سکینه(س) نزدیک شوند و آن جا را #تهدید کنند، #من شخصا #اسلحه به دست میگیرم و #برای_دفاع میروم سوریه!
تکفیریها شهر داریا را اشغال کرده و #مرقد حضرت سکینه(س) را هم #منهدم کردند.
او که در 8 سال دفاع مقدس، #یکبار هم اسلحه به دست #نگرفته و جبهه #نرفته بود، #خودش_را_آفتابی_نکرد تا کسی نپرسد #چرا_نمیروی از مراقد اهلبیت(ع) دفاع کنی؟!
▪️#امروز_آن_آقای_رئیس، آن قدر #متشرع است و در #تلویزیون از #تاریخ_اسلام و #حق!الناس و ... سخن میگوید که من به دینداری خود شک میکنم!
✍ #حمید_داودآبادی
دفاع همچنان باقیست
Eitaa.ir/Defa_baghist
💠اتفاقی جالب در #تفحص_یک_شهید...
خوندی و دلت شکست اشک از چشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔
🔹 #شهیدی که #قرضها و #بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....
🔹 #شهیدسید_مرتضی_دادگر🌷
🔹میگفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجرهی پدر را ترک کردم و به همراه بچههای تفحص لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه، خانهای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفرهی سادهای پهن میشد اما دلمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاریهای تهران بودند برای کاری به اهواز آمدهاند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچهها چند ماهی میشد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمیخواستم شرمندهی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچهها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹 #شهیدسید_مرتضی_دادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامهی کار پرداخت اما من....
🔹استخوانهای مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و #کارت_شناسایی_شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانوادهی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمانها شدم و جواب شنیدم که مهمانها هنوز نیامدهاند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود، مغازههایی که از آنها نسیه خرید میکرد! به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به #راز و #نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفتها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمندهی خانوادهمان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بیادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من #کسی درب خانه را زده و خود را #پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهیام را بدهم.... هر چه فکرکردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض دادهام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پولها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهیام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهیتان را امروز #پسرعمویتان_پرداخت_کرده_است... به میوه فروشی رفتم...به همهی مغازههایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... #جواب_همان_بود.... بدهیتان را امروز #پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر میکردم که چه کسی خبر بدهیهایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهیها را به کسی گفته .... با #چشمان_سرخ و #گریان_همسرم مواجه شدم که روی پلههای حیاط نشسته بود و #زار_زار گریه میکرد....
🔹جلو رفتم و #کارت_شناسایی شهیدی را که امروز #تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا میروی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : #خودش_بود.... #بخدا_خودش_بود....
کسی که امروز خودش را #پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... #به_خدا_خودش_بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانهها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازهها نشان میدادم.... می پرسیدم : آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمیدانستم در مقابل #جوابهای_مثبتی که میشنیدم چه بگویم... مثل دیوانهها شده بودم.. به #کارت_شناسایی نگاه میکردم....
🔹 #شهیدسید_مرتضی_دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار از حال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیلالله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون🌹
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist