eitaa logo
دفاع همچنان باقیست
1.1هزار دنبال‌کننده
36.4هزار عکس
8.4هزار ویدیو
773 فایل
«لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ» مؤمن انقلابی، از صحنه مبارزه کناره‌گیری نمی‌كند. کسانی که از میدان مبارزه عقب‌نشینی می‌کنند، گروهى بی‌ایمان هستند. @Admin_Channel_Defa لینک ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
◀️ ! تابستان سال 1367 در یکی از ارگانها مشغول به کار بودم. واحد ما، یک به تمام معنا بود! یکی از روزها، یکی از نیروها که کلی هم سابقه جبهه داشت، وارد اتاق شد و برگه تسویه حسابش را گذاشت روی میز. آقای رئیس نگاهی به برگه انداخت و با تکبر گفت: - امرتون؟ طرف گفت: من درخواست انتقال از این جا به پادگان ولی‌عصر (عج) داده‌ام. این هم برگه تسویه حسابم است که همه واحدها امضا کردند و فقط مانده امضای شما. برگه را برداشت، چشمانش را ریز کرد، همه امضاها را از نظر گذراند، آن را انداخت روی میز و گفت: - شما تشریف ببرید، ان شاءالله شش ماه دیگه بیایید تا امضا کنم. طرف با تعجب گفت: - ببخشید برادر، من هیچ بدهی به این جا ندارم. اصلا در این چند سال با واحد شما کاری نداشتم. برای چی بروم شش ماه دیگه بیام؟ من باید شش ماه علاف بمانم. زندگی‌ام به هم می‌ریزد. آقای رئیس درحالی که پشت کمدهای فلزی کند، گفت: - باید شود. این جا که نیست. طرف، ناامید برگه را برداشت و از اتاق خارج شد. رفتم سراغ رئیس و بهش گفتم: - ببخشید برادر، من پرونده ایشان را نگاه کردم، نه دارد و نه دیگه. برای چی باید برود شش ماه دیگه برای امضای برگه بیاید؟ که گفت: - اگر الان امضا کنیم، می‌شوند. آن وقت روی واحد ما نمی‌کنند. بگذار برود شش ماه دیگه بیاید تا بفهمد ! به بهانه دستشویی رفتن، از اتاق خارج شدم. آن برادر را در راهرو پیدا کردم. برگه را از دستش گرفتم و چون در مواقع ضروری به جای آقای رئیس حق امضا داشتم، گفتم: - ببین، من برگه‌ات را امضا می‌کنم، فقط خداوکیلی به گوش او نرسد. این طوری هم برای من بد می‌شود، هم باید بروی شش ماه دیگه بیایی برگه‌ات را بگیری. دو سه سال پیش که به شهر در سوریه حمله کردند، ایشان در مصاحبه با خبرگزاری‌ها گرفت و گفت: - اگر تکفیریها به حرم حضرت سکینه(س) نزدیک شوند و آن جا را کنند، شخصا به دست می‌گیرم و می‌روم سوریه! تکفیریها شهر داریا را اشغال کرده و حضرت سکینه(س) را هم کردند. او که در 8 سال دفاع مقدس، هم اسلحه به دست و جبهه بود، تا کسی نپرسد از مراقد اهل‌بیت(ع) دفاع کنی؟! ▪️، آن قدر است و در از و !الناس و ... سخن می‌گوید که من به دینداری خود شک می‌کنم! ✍ دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
💠اتفاقی جالب در ... خوندی و دلت شکست اشک از چشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔 🔹 که و تفحص کننده خود را ادا کرد .... 🔹 🌷 🔹می‌گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره‌ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه‌های تفحص لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه، خانه‌ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می‌گذراندیم.... سفره‌ی ساده‌ای پهن می‌شد اما دلمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری‌های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده‌اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه‌ها چند ماهی می‌شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی‌خواستم شرمنده‌ی اقوامم شوم.... 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه‌ها عازم شلمچه شدیم.... 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... 🔹 ...🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه‌ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان‌های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده‌ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم..... 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان‌ها شدم و جواب شنیدم که مهمان‌ها هنوز نیامده‌اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود، مغازه‌هایی که از آنها نسیه خرید می‌کرد! به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوان‌های شهیدی که امروز تفحص شده بود به و پرداختم.... 🔹"این رسمش نیست با معرفت‌ها... ما به عشق شما از رفاه‌مان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده‌ی خانواده‌مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی‌ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من درب خانه را زده و خود را من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی‌ام را بدهم.... هر چه فکرکردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده‌ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... 🔹لباسم را عوض کردم و با پول‌ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی‌ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی‌تان را امروز ... به میوه فروشی رفتم...به همه‌ی مغازه‌هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... .... بدهی‌تان را امروز پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می‌کردم که چه کسی خبر بدهی‌هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی‌ها را به کسی گفته .... با و مواجه شدم که روی پله‌های حیاط نشسته بود و گریه می‌کرد.... 🔹جلو رفتم و شهیدی را که امروز کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می‌روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : .... .... کسی که امروز خودش را معرفی کرد صاحب این عکس بود.... .... گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه‌ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه‌ها نشان می‌دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز.....؟ 🔹نمی‌دانستم در مقابل که می‌شنیدم چه بگویم... مثل دیوانه‌ها شده بودم.. به نگاه می‌کردم.... 🔹 .... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار از حال رفتم... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل‌الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون🌹 دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist