eitaa logo
دفاع همچنان باقیست
1.1هزار دنبال‌کننده
36.1هزار عکس
8.2هزار ویدیو
728 فایل
«لا يَسْتَأْذِنُكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ» مؤمن انقلابی، از صحنه مبارزه کناره‌گیری نمی‌كند. کسانی که از میدان مبارزه عقب‌نشینی می‌کنند، گروهى بی‌ایمان هستند. @Admin_Channel_Defa لینک ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
که بدست خورده شد . 👈پیشنهاد میکنم افرادی که بیماری قلبی دارند نخوانند!! که با پیروزی انقلاب نام مستعار را برای خود انتخاب کرده بود، بچه شهر بود. حضور در کردستان، ایمانی قوی و دلی چون شیر را می‌طلبید،. در اردیبهشت سال 59 و درجریان عملیات آزادسازی شهر بعد از نبردی دلاورانه، شد و توسط به گرفته شد. همان لباس با که پوشیده بود، کفایت میکرد تا خونخواران کومله تا لحظه شهادت بر سر او بیاورند که باور این رفتارها از یک انسان بسیار سخت است بعد از مجروحیت و اسارت سعید، دیگر هیچ خبری از او نبود و نیست و برای همیشه شد و تنها سند و حکایت بعد از اسارت ایشان خاطرات یک است که از آن دوران دارد: حدود یك سال و چندی كه در دست کومله اسیر بودم همان اول اسارت كه به پایگاه منتقل شدم، گفتند هیچ اطمینانی در حفظ اینها نیست، به همین خاطر هر دو را با و كردند و برادران دیگر را هم و با و بر این عملشان میکردند. بعد از 18 روز قرار شد ما را به سبك دموكراتیك و آزادانه!! محاكمه و دادگاهی كنند. روز دادگاه رسید، رئیس دادگاه، را كه همان اوایل انقلاب فراركرده بود شناختم و محاكمه بسیار سریع به انجام رسید. چون جرم محكومین مشخص بود - از و آن و ندادن اطلاعات - و بالطبع حكم هم مشخص، عده‌ای به و بقیه هم به (یعنی به تدریج) محكوم شدیم. حكم ما كه اعداممان قسطی بود بصورت ، و ، ، ! توسط و به و و تمامی اینها بی‌چون و چرا اجراء می‌شد. كه بخوبی به مشخص است. مرسوم است به میمنت ، جلو پایش شود. این رسم را كومله نیز اجرا میكرد با این تفاوت كه قربانی‌ها دراینجا ایرانی بود. عروسی دختر یكی از سركردگان بود پس از مراسم، آن عفریته گفت: تا به خانه شوهر بروم، دستور داده شد قربانی‌ها رابیاورند. #۱۶نفر از مقاوم‌ترین بچه‌های و و و دو راكه همه جوان بودند، آوردند و تك تك ، این برادران عزیز مانند مرغ سربریده میزدند و آنها و میكردند. بله، بزرگترین جرم همگی ما این بود كه می‌خواستیم دست اینان را از سر مردم مظلوم و مسلمان كُرد آن منطقه كوتاه کنیم. سعید زیر بود، ابتدا به هر كوبیده و به همین ترتیب برای و به بیگاری میبردند. پس ازدادگاهی شدن محكوم به شد بلكه اعتراف كند. اولین كاری كه كردند هر را از و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و این بهداری بردن و معالجه كردن‌هایشان بخاطر این بود كه بتوانند شكنجه كنند والا حیوانات وحشی را با ترحم هیچ سنخیتی نیست. پس از آن معالجه سطحی، با را ، سوزاندن پوست تنها مقدمه شكنجه بود به این معنی كه مدتی میگذرد تا پوست‌های نو جانشین سوخته‌ شده و آن وقت همان را میکندند كه درد و بسیار بیش از قبل است و شروع میشود و تازه آن وقت نوبت است كه با همان داخل می‌اندازند كه وصفش گذشت. تمام این مراحل راسعید وكیلی بااستقامتی وصف‌ناپذیر تحمل كرد ولب به سخن نگشود. او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه میكرد. استقامت این جوان آن بی‌رحم‌ها را بیشتر جری میكرد او كه دیگر نه ، نه ، نه و نه سالم داشت با قلبی سوخته به درگاه خدا نالید كه در دوست دارم تنها برای تو باشد و بس خداوند دعایش را اجابت نمود. سعید را به دادگاه دیگری بردند و محكوم به اعدام گردید. را باز كردند و پس از آنكه با گذاشتند داخل كه زیرش آتش بود انداختند و همان جا شد و با لبی ذاكر به دیدار معشوق شتافت. اما این گرگان كه حتی از جسد بی‌جانش نیز وحشت داشتند دیگر را نمودند و را به خورد ما كه هم سلولیش بودیم دادند و مقداری را هم خودشان و البته ناگفته نماند مقداری را هم برای فرستادند. راوی :آقا بالا رمضانی دفاع همچنان باقیست eitaa.ir/defa_baghist
💠اتفاقی جالب در ... خوندی و دلت شکست اشک از چشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔 🔹 که و تفحص کننده خود را ادا کرد .... 🔹 🌷 🔹می‌گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره‌ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه‌های تفحص لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه، خانه‌ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می‌گذراندیم.... سفره‌ی ساده‌ای پهن می‌شد اما دلمان، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری‌های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده‌اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه‌ها چند ماهی می‌شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی‌خواستم شرمنده‌ی اقوامم شوم.... 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه‌ها عازم شلمچه شدیم.... 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... 🔹 ...🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه‌ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان‌های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده‌ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم..... 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان‌ها شدم و جواب شنیدم که مهمان‌ها هنوز نیامده‌اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود، مغازه‌هایی که از آنها نسیه خرید می‌کرد! به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوان‌های شهیدی که امروز تفحص شده بود به و پرداختم.... 🔹"این رسمش نیست با معرفت‌ها... ما به عشق شما از رفاه‌مان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده‌ی خانواده‌مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی‌ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من درب خانه را زده و خود را من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی‌ام را بدهم.... هر چه فکرکردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده‌ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... 🔹لباسم را عوض کردم و با پول‌ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی‌ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی‌تان را امروز ... به میوه فروشی رفتم...به همه‌ی مغازه‌هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... .... بدهی‌تان را امروز پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می‌کردم که چه کسی خبر بدهی‌هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی‌ها را به کسی گفته .... با و مواجه شدم که روی پله‌های حیاط نشسته بود و گریه می‌کرد.... 🔹جلو رفتم و شهیدی را که امروز کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می‌روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : .... .... کسی که امروز خودش را معرفی کرد صاحب این عکس بود.... .... گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه‌ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه‌ها نشان می‌دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز.....؟ 🔹نمی‌دانستم در مقابل که می‌شنیدم چه بگویم... مثل دیوانه‌ها شده بودم.. به نگاه می‌کردم.... 🔹 .... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار از حال رفتم... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل‌الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون🌹 دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist
🌕 آیت الله اراکی (ره) فرمودند: شبی خواب را دیدم، جایگاهی متفاوت و داشت. پرسیدم چون و کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر. سؤال کردم چون چندین را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: (ع) است! گفتم چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت بر من غلبه کرد. سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. ناگهان به خود گفتم میرزاتقی‌خان! 🔸۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! 🔸پس چه کشید پسر فاطمه؟ 🔸او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! 🔸از عطش حسین حیا کردم، 🔸لب به آب خواستن باز نکردم 🔸و اشک در دیدگانم جمع شد. 🔹آن لحظه که صورتم را بر خاک گذاشتند امام حسین(ع) آمد و فرمود: 🔸به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ 🔸آب ننوشیدی. 🔸این هدیه ما در برزخ. 🔸باشد تا در قیامت جبران کنیم! همیشه برایم سوال بود که که در به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان در . 👈 جواب: عشق به مولایش امام حسین(علیه السلام) بود. 📚 منبع: کتاب آخرین گفتار دفاع همچنان باقیست https://eitaa.com/defa_baghist