eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 "سبک نامه صدام" 🔅در نامه مربوط به 26 رمضان 1410 برابر با 21 آوریل 1990  صدام حسین چنین آمده است: بسم‌الله الرحمن الرحیم جناب آقای  علی خامنه ای جناب آقای هاشمی رفسنجانی از صدام بنده خدا ....... (متن نامه) والسلام علیکم اللهم اشهد انی قد بلغت،[خدایا تو گواه باش که من ابلاغ کردم] والسلام علیکم. ■نکته جالب در این نامه آن که صدام نامه خود را به سبک نامه پیامبر به خسرو پرویز آغاز می‌کند و در آخر هم از آیات قرآن و رسالت انبیاء متنی به عنوان اتمام حجت بیان نموده بود. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 #کتاب "بچه‌های کارون" این کتاب درباره اشغال و آزادسازی خرمشهر از نگاه چند نوجوان است که در کنار رود کارون در سنگر نیروهای ایرانی به سر می‌برند و شرح ماجراهایی‌ است که در زمان جنگ بر آن‌ها رفته است.رمان «بچه‌های کارون» تازه‌ترین اثر احمد دهقان از سوی انتشارات سوره مهر در بیست و ششمین نمایشگاه کتاب تهران عرضه ‌شد.  احمد دهقان، نویسنده‌ بچه‌های کارون در این رمان تلاش کرده با چشم‌اندازی متفاوت به جنگ نگاه کند، طوری که برای گروه سنی نوجوان جالب و خوشخوان باشد، به گفته‌‌ نویسنده‌ این کتاب، بچه‌های کارون که برای گروه سنی نوجوان نوشته شده، نیم نگاهی نیز به طنز دارد و شخصیت‌هایی طناز و شوخ ماجراها را پیش می‌برند. سوره مهر این کتاب را در 238 صفحه و با قیمت 9900 تومان منتشر کرده است. 🔻 اگر کسی می آمد و به سرم دست می کشید، حتما می توانست جای دو تا شاخ را پیدا کند. باور کردنی نبود. فرمانده که آن جور با اخم و تخم به همه دستور می داد، چنان به این یک ذره بچه - عبدل را می گوییم - احترام می گذاشت که باید بودی و می دیدی. @defae_moghadas 🍂
گویند چرا دل به شهیدان دادی ؟ والله که من ندادم آنها بردند ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣9⃣ خاطرات رضا پورعطا .... بچه های تعاون استخوان های سعید را جمع کردند و توی یک پلاستیک گذاشتند و روی یک تکه کاغذ نوشتند: «به گفته برادر پورعطا به احتمال زیاد این شهید سعید دبیر فدعمیه» سپس کاغذ رو توی پلاستیک انداختند. به بقیه بچه ها هم تأکید کردند درباره این شهید حرفی نزنید، چون هویت شهید هنوز برای ما قطعی نیست. پدر سعید با دقت به حرف های من گوش داد. ادامه دادم و گفتم: البته اونها حق دارن، چون شهید بدون پلاک رو اجازه نداشتن برای خانواده ش بفرستن. دوباره حرف من را قطع کرد و گفت: حالا می خوان با اون چیکار کنن؟ گفتم: به احتمال زیاد به عنوان شهدای گمنام می فرستن تهران برای خاکسپاری. نام شهدای گمنام را که آوردم به یک باره منقلب شد و حالش بد شد. نفس زنان گفت: سعید من اهواز باشه، بعد اونو ببرن تهران خاک کنن. با شنیدن این جمله بند از بندم برید. دیگر تحمل نکردم و اشکم سرازیر شد. همه اطرافیان او هم شروع به گریه و زاری کردند. با اقتدار خاصی به سمت اطرافیان برگشت و مثل یک فرمانده دستور داد که به سمت اهواز حرکت می کنیم. سپس قبل از دور شدن برگشت و به من گفت: یا آدرس تعاون رو به من بده و یا خودت همراه ما بیا. ابهت عجیبی در کلام و رفتارش مشاهده کردم، به طوری که همه وجودم ترس و وحشت شد. خواستم آدرس را به او بدهم اما دوست داشتم ادامه ماجرا را ببینم. به همراه آنها عازم اهواز شدم و مستقیم آنها را به سمت ستاد معراج شهدای خوزستان بردم. سراغ برادر نداعلی را گرفتم. نمی دانستم جواب او را چه بدهم. چون قول داده بودم حرفی به خانواده اش نزنم. نداعلی تا مرا دید با تعجب پرسید اینجا چه می کنی؟ اشاره به پدر شهید سعید فدعمی دادم که آمده پسرش را شناسایی کند. با تعجب گفت: مرد مؤمن، مگه نگفتم چیزی از زبونت در نیاد؟ یه ایل آدم دنبال خودت راه انداختی که چی بشه؟ او را به کناری کشیدم و گفتم: ببین، تو هم جای من بودی دوام نمی آوردی.... اومد در خونه ما و سراغ پسرش رو از من گرفت. چیکار می کردم... دروغ تحویلش می دادم. نداعلی گفت: خب حالا من چیکار کنم؟ گفتم: اگه میتونی خودت قانعش کن... من دیگه توان ندارم.  نداعلی لحظه ای در فکر فرو رفت و به سمت پدر شهید حرکت کرد و با او احوالپرسی گرمی کرد. پدر شهید گفت: برادر نداعلی، ظاهرا پسر من اینجاست... اومدم اونو ببرم خونه. دوباره اشک همه جاری شد. برادر نداعلی با طمأنینه خاصی گفت: پدرجان... ما کسی به این نام نداریم... هر چی بود، فرستادیم امیدیه. پدر شهید کمی برافروخته اما با اعتماد به نفس، محکم و استوار گفت: شما اشتباه می کنید... اونی که برادر پورعطا شناسایی کرد پسر منه. نداعلی ناگهان نگاهش را به سمت من کشاند. نگاهی که سرشار از سرزنش بود. سپس به پدر شهید گفت: شهدایی که اینجا نگهداری میشن، همه بی نام و نشان هستن. ما نمی تونیم اون ها رو بدون اجازه تهران تحویل خانواده ها بدیم. همراه باشید ⏪ @defae_moghadas 🍂
🔴 با سلام دوستانی در ارتباط با عدم ارسال دیروز و امروز کانال، علت را جویا شدند که عرض می‌شود، نت کاملا قطع شده بود و امکان هیچ ارسالی وجود نداشت که الان وصل گردید و در خدمت شما خواهیم بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣9⃣ خاطرات رضا پورعطا پدر شهید با اشاره به سمت من، گفت: اما برادر پورعطا همه چیز رو برای من تعریف کرده و شروع کرد به دادن مختصات پسرش در نقطه ای که افتاده بود. نداعلی بار دیگر به من خیره شد. این بار نگاهش مرا به خیانت در امانت محکوم می کرد. لحظه ای سکوت کرد. سپس از پدر شهید خواست روی صندلی بنشیند. بعد به یکی از بچه ها فرمان داد برای پدر شهید چای بیاورند. پدر سعید که اصرار داشت پسرش را ببیند، از نشستن امتناع کرد. گفت: من این همه راه اومدم که پسرم رو ببینم. نیامدم چایی بخورم... بهتره اونو نشونم بدید... نداعلی با قربان صدقه رفتن و احترام او را گوشه ای روی صندلی نشاند و شروع به صحبت کردن با پدر سعید کرد. گفت: آقای فدعمی... اینا یه مشت استخوان هستن... هیچ نشانه یا مدرکی ندارن... پدر جان اگر شهیدی پلاک نداشته باشد ما نمی تونیم اعلام کنیم و... پدر سعید وقتی این حرف را از دهان نداعلی شنید، برافروخته بلند شد و گفت: حالا شما گوش بده تا من بهت بگم. نداعلی از هیبت و اقتدار پدر سعید جا خورد و به او خیره شد. پدر سعید انگشت اشاره اش را با اطمینان به سمت سوله شهدا کشید و گفت: من سعیدم رو می شناسم... فقط شما استخوان های اونو نشونم بدید... من پسرم رو بهتر از شما می شناسم. نداعلى مستأصل و نگران از جا برخاست و گفت: پدرجان ناراحت نشید شما الان از روی احساس صحبت می کنید. داخل اون سوله ای که اشاره می کنید دهها شهید دیگه هم هست که نام و نشون ندارن.... تو چطور می تونی پسرت رو تشخیص بدی؟ پدر سعید گفت: تو پدر نشدی که این حرف رو میزنی... چطور ممکنه پسر خودم رو نشناسم. لحظه ای سکوت حاکم شد. احساس کردم برای اولین بار بغض در گلوی پدر سعید پیچید. کمی آرام تر گفت: تو میدونی پدر بودن یعنی چه؟ همه اطرافیان با شنیدن حرف پدر سعید به گریه افتادند. حتی نداعلی هم که گوشش از این حرفها پر بود، بغض کرد. حرفی نزد و به سوله شهدا خیره ماند. سپس در حالی که انگار با خودش کنار آمده باشد، گفت: بسیار خب... پدرجان من در سالن شهدا را باز می کنم اما در این سالن تعداد زیادی شهید گمنام هست..... هر کدوم از شهدا رو ما توی یک پلاستیک گذاشتیم و توی تابوت قرار دادیم میتونید برید و پسرتون رو شناسایی کنید؟ همه اطرافیان با ابهام به پدر سعید خیره ماندند. کار بسیار سخت و غیرممکنی به نظر می رسید. پدر سعید بدون تعلل پذیرفت و آماده حرکت شد. نداعلی نگاهی از روی تعجب به من انداخت و چیزی زیر لب گفت که شبیه به استغفر الله بود. سپس به بچه های تحت امرش دستور داد در سالن را باز کنند. ثانیه ها بسیار کند پیش می رفت. به هر کسی که نگاه می کردی بهت زده به پدر شهید نگاه می کرد. گویی اتفاق بزرگی در شرف تکوین بود. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢 قسمت دویست و ششم: جریان خرنده فتنه و نفاق(۲) امروز همان جریان خزنده فتنه و نفاق بگونه ای دیگه در کشور دست به اعمال خیانت آلود میزنه. اطلاعات سری کشور رو به بیگانه میدن و فقر، گرانی و تبعیض رو بر ملت تحمیل کردن. هر دو جریان بجای نگاه به داخل و با اتحاد و همدلی و بهره‌گیری از توان و استعداد داخلی، چشمشون رو خیره کردن به دشمن که شاید اونا دست‌شون رو بگیرن! نه اونایی که فریب وعده منافقین خوردن به رفاه و آسایشی رسیدن و نه اینا که دل در گرو غرب دارن و کعبه آمالشون شده آمریکا و اروپا، در نهایت چیزی گیرشون خواهد آمد!! چقد دلم می‌سوخت واسه بچه هایی که طینت پاکی داشتن، ولی از سرِ استیصال و درماندگی دلشون رو به منافقین خوش کرده بودن و به هوای آزادی و رفتن به اروپا و برگشتن به ایران در دام اشقیا گرفتار شدن و جز تعداد انگشت شماری که سالا بعد با خفت و خواری برگشتن، بقیه موندن و نابود شدن و به فراموشی سپرده شدن و خانواده‌های بیچاره و چشم انتظارشون تا ابد داغدار و شرمسار ملت شدن. بچه‌ها دلسوزانه وارد عمل شدن و تونستن تعدادی از اینا رو متقاعد کنن و نذارن به منافقین پناهنده بشن، ولی تعدادی تو گوشاشون پنبه گذاشته بودن و نصیحت بچه‌ها تو گوششون نرفت. رفتند به راهی که بازگشتی نداشت. در مقابل این ترفند امیر، ما هم به بچه ها توصیه کردیم که کش ببندن و تعدادی زیادی کش بستن به دستاشون و حتی بعضی برای خوشمزگی کردن کش رو به پاشون انداختن. اونا وقتی دیدن این قضیه لوث و بی خاصیت شد، کِشا رو بازکردن و دور انداختن. ادامه دارد ⏪ خاطرات رضا پورعطا @defae_moghadas 🍂