🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ابوفلاح توانست از زمانی که به ایران آمده بود شش ماموریت را پشت سر هم همراه عبدالمحمد و سیدنور در عراق انجام بدهد. هربار که ماموریت میرفت کلی قربان صدقه عبدالمحمد میرفت که باز او را به ماموریت آورده است.
آنها در این شش ماموریت به خوبی توانستند بعد از شناسایی مقرهای نظامی عراق، پازل اطلاعاتی را به منظور اطمینان از یافتهها و دادههای اطلاعاتی بررسی کنند.
همه گروه در جلسات بررسی اطلاعات به دست آمده سعی میکردند وضعیت آمادگی ارتش عراق را خوب تشخیص بدهند.
درآخرین جلسه بررسی وضعیت نظامی عراق در العماره و بصره، عبدالمحمد بعد از توضیح کامل سیدناصر و ابوفلاح رو به سیدناصر کرد گفت: به نظرت عراق چقدر در هور هوشیار است؟ یعنی چند درصد احتمال حمله را میدهد؟
ـ از ابوفلاح بپرسیم بهتر است.
ـ ابوفلاح نظر تو چیست؟
ـ عراق هرگز آمادگی درگیری در هور را ندارد و بخواب هم نمیبیند که شما از آبراههای هور روی سرش عملیات نظامی انجام بدهید. اینجا واقعاً سوت و کور است و آنچه را که تصور نمیشود کرد، حمله نظامی ایرانیها از میان نیزارهاست.
ـ چقدر به این حرفت اطمینان داری؟
ـ صددرصد.
ـ سیدناصر نظر تو چیست؟
ـ من هم نظر ابوفلاح را دارم. او حرف دقیقی را میزند.
ـ طبق نظر شما، عراق در این منطقه حساب ویژهای باز نکرده و اینجا را هرگز نقطه تهدیدی برای خودش احساس نمیکند. درست است؟
ـ بله همین طور است.
ـ ولی یک مشکل جدی داریم. اگر گفتید چه مشکلی است؟
ـ چه مشکلی؟
ـ اگر گفتید؟
ـ ابوفلاح: نیرو؟
ـ نه.
ـ سیدناصر: مهمات؟
ـ نه.
ـ پس چه؟
ـ در هور نیازمند اتصال به خشکی هستیم. اگر این اتصال نباشد ضرر میکنیم.
ـ با پل حل میشود. این که مشکلی نیست.
ـ ولی به این سادگی نیست که تو میگویی.
ـ البته ما هم از این طرف نقطهی قوت خوبی داریم.
ـ چه نقطه قوتی؟
ـ عراق درمنطقه باتلاقی هور امکان ترابری نیرو و تجهیزات زرهی را ندارد و این بزرگ ترین شانس ماست و نقطه ضعف آنها است.
دو روز بعد عبدالمحمد و سیدنور با بچههای گروه خداحافظی کردند و از طریق هور به ایران برگشتند. عبدالمحمد در اولین جلسه در قرارگاه نصرت از روی نقشه تمام شش ماموریت را تمام و کمال برای علی هاشمی توضیح داد.
علی هاشمی که خوشحال از اطلاعات بدست آمده بود به رئیس دفترش گفت: به دفتر آقا محسن بگو امروز میخواهم ایشان را ملاقات کنم. کار مهمی دارم. بگو دو ساعت هم وقت میخواهم.
ده دقیقه بعد رئیس دفترش گفت: تماس گرفتم، گفتند ساعت ۵ عصر منتظرت هستیم.
او عصری به گلف رفت و تمام گزارش را به آقا محسن داد و گفت که از نظر من عمده کار قرارگاه جهت شناسایی هور تمام شده است. یعنی دیگر کاری نمانده که ما انجام بدهیم. ماموریت ما تمام و کمال سر و سامان گرفته است.
ـ از استانهای همجوار هور چه قدر اطلاعات دارید؟
ـ چه میخواهید؟ چه اطلاعاتی لازم دارید؟
ـ میخواهم رابطه استانهای هم جوار هور با خط مقدم را برآورد کنید. این برآورد خیلی برایم ارزش دارد.
ـ کار العماره و بصره را انجام دادیم. تمام اطلاعات این دو استان آماده است.
ـ پس روی استانهای کربلا- نجف- تا بغداد و کوت کار کنید
ـ حتماً. گزارش کامل آنها را تهیه میکنم.
ـ سعی کنید در عرض دو هفته این کار را تمام کنید. عجله دارم. دیر نکنید.
ـ تمام سعی مان را خواهیم کرد.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[محسن رضایی ادامه داد]
ـ اگر این شناساییهای جدید، نتایج شناساییهای قبلی شما را تایید کند دیگر باید موضوع را به سایر فرماندهان در میان بگذارم. یعنی کارمان آماده مطرح کردن در جمع فرماندهان است.
ـ از همین فردا شروع میکنیم. در عرض مدت تعیین شده کار را تمام خواهیم کرد.
ـ ولی اولویت اول شما شناسایی دوباره و کامل القرنه و جادههای اطراف آن و مواضعی که تازه ایجاد کردهاند میباشد.
ـ این هم روی چشم.
ـ آقای هاشمی! این ماموریت ویژه است. خیلی حیاتی و سرّی است.
ـ یعنی چه کنم؟ شما فقط دستور بدهید آقا محسن من پای کارم.
ـ چند نفر از نیروهای اصلی ات باید این کار را انجام بدهند. آنهایی که صدرصد امتحان شان را خوب پس دادهاند را انتخاب کن.
ـ به نظرم سیدنور و عبدالمحمد بهترین گزینهها برای این کارند. آنها بهترین نیروهای من در قرارگاه هستند.
ـ مطمئن هستی؟ حواست را خوب جمع کن.
ـ بله مخصوصاً عبدالمحمد. هر دو را با تمام وجودم قبول دارم. مرد این کارند.
ـ پس شروع کنید و معطل نکنید.
او با آقا محسن خداحافظی کرد و به قرارگاه برگشت. فردا پس از انجام یک سری کارها تا ظهر فرصت داشت. نماز ظهر و عصرش را که خواند، عبدالمحمد را صدا زد وملاقات خودش با آقا محسن را توضیح داد و گفت: آقا محسن روی این ماموریت جدید خیلی حساس است.
ـ الان من چه کاری باید انجام بدهم؟ من که همیشه سرباز آماده رزم بوده ام. بفرمایید چه کنم؟
ـ تشکیل گروههای شناسایی برای استانهای هم جوار و دور هور را میخواهم.
ـ روی چشم. همین امروز و فردا انجام میدهم.
ـ ولی یک ماموریت ویژه برای خودت دارم. این غیر کاری است که گفتم.
ـ برای خودم؟ چه ماموریتی؟
ـ بله تو و سید ناصر.
ـ خیراست. همین که سیدنور هم است دیگر نور علی نور است. بفرما چه خدمتی باید انجام بدهیم؟
ـ آقا محسن میخواهد تو و سید بروید القرنه و جادههای اطراف آنها را دوباره و کامل بررسی و شناسایی کنید.
ـ چرا دوباره؟ مگر شناساییهای ما ناقص بوده اند؟
ـ دستور آقا محسن است. او همه چیز را توضیح نمیدهد. کار را میخواهد.
ـ حاضریم. هیچ مشکلی نیست.
ـ فردا باید بروید و کار را شروع کنید.
ـ مشکلی نیست.
ـ نیازی به ادّلا دارید؟
ـ نه مسیر را مثل کف دستم میشناسم. دیگر خودم وسیدنور یک پا ادّلا هستیم.
ـ سیدنور چه طور؟
ـ گفتم که هر دو مثل هم هستیم.
ـ پس بسم الله فردا صبح شروع کنید. من منتظر خبرهای خوب هستم.
جلسه عبدالمحمد با علی هاشمی حدود دو ساعتی طول کشید. معلوم بود هر دو خسته شدهاند. علی هاشمی صدا زد: کسی کمی غذا به ما بدهد. ضعف کردیم. مگر شما ناهار نمیخورید؟ یا خوردید؟
بلافاصله نهار را که عدس پلو بود برای او و عبدالمحمد آوردند وآنها مشغول خوردن شدند.
بعد از نهار علی هاشمی گفت: عبدالمحمد امشب ساعت ۱۱ خودت، سیدنور و ابوفلاح بیایید این جا کارتان دارم.
ـ روی چشم حاجی.
ـ خدا خیرت بدهد.
عبدالمحمد به سراغ سیدناصر و ابوفلاح رفت و ماموریت جدید را برای آنها کامل توضیح داد.
سیدنور گفت: کارمان در آمده است.
ـ چه جور هم
ابوفلاح گفت: این ماموریت معلوم است خیلی ارزش دارد.
عبدالمحمد به سید ناصر که سمت چپ او نشسته بود گفت: تو چه برداشتی از صحبتهای آقا محسن و حاج علی میکنی؟ نظرت چیست؟ برای خودم علامت سوال است.
ـ این که هور را الکی شناسایی نمیکنیم.
ـ یعنی چه؟
ـ احتمال میدهم قرار است عملیاتی در آن انجام شود. یعنی این طور از حرفهای آقای هاشمی و آقا محسن برمیاید.
ساعت ۱۱ شب هر سه نفر در سنگر علی هاشمی حاضر شدند و او حال تک تک آنها را پرسید و قدری با هر کدام خوش وبش و شوخیای کرد. سرحال و قبراق بود. خنده از چهره اش نمیافتاد.
ـ شما چند وقت است مرخصی نرفتید؟
عبدالمحمد گفت: حدود یک ماهی میشود
ـ چرا؟
ـ کار زیاد بود و ماموریت بودیم و نمیشد از هور برویم بیرون.
ـ بسیار خوب چند روزی بروید به خانواده هایتان سربزنید و برگردید.
ـ ولی کار چه میشود؟
ـ کار هست، تعطیل نمیشود. شما حرف مرا گوش بدهید.
ـ چند روز برویم مرخصی و کی برگردیم؟
ـ یک هفته بروید خوش باشید.
هیچ کس نمیدانست در ذهن علی هاشمی چه میگذرد.
هر سه نفر فردا صبح که قرار بود به هور بروند به اهواز رفتند و یک هفتهای با خانواده شان بودند.
روز سه شنبهای بود که یک هفته مرخصی آنها تمام شده بود و هر سه به سنگر علی هاشمی رفتند تا آماده رفتن به ماموریت شوند و کارشان را انجام بدهند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
18.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
کرده عزم میدان ..
بهر حفظ قرآن ..
مهربان اباالفضل ..
با صدای
🔻حاج صادق آهنگران
نوحه خوانی و سینه زنی
رزمندگان در سالهای دفاع مقدس
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 رئوف
خواننده:
🔻 حامد سهندی
هر چه دارم
از تو دارم....
توسلی به حضرت ثامن الحجج
علی بن موسی الرضا علیه السلام
#توسل
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻والفجر ۸ و
پیامدهای جهانی 4⃣
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
دبیر کل سازمان ملل متحد از کشورهای آمریکا و شوروی خواست که از نفوذ خود استفاده کرده و جنگ را پایان دهند. رئیس شورای امنیت نیز با تصریح بر اینکه این جنگ توسط ایران علیه عراق ادامه یافته است همین درخواست را عنوان نمود. در همین راستا، شورای امنیت قطعنامه جدیدی را در مورد جنگ به تصویب رساند. در بند ۳ پیشنویس قطعنامه آمده است: «دبیر کل از ایران و عراق بخواهد دو کشور بیدرنگ در زمین، دریا و هوا آتشبس را رعایت کرده و بلافاصله تمام نیروهای خود را تا مرزهای بینالمللی شناخته شده به عقب بکشند.»
این موضع با توجه به قطعنامههای قبلی این شورا که در برابر تهاجمات زمینی، دریایی و هوایی عراق صرفاً به اظهار تأسف آن هم بدون ذکر نام عراق اکتفا میکرد، به اتفاق آرا تصویب شد. در حالی که در تصویب قطعنامههای قبلی این همگونی در میان اعضا وجود نداشت.
قطعنامه تصویب شده بلادرنگ مورد موافقت عراق قرار گرفت اما وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران در پاسخ به آن در تاریخ ۱۷/۱۲/۶۴ با صدور بیانیهای اعلام کرد:
«عدم موضعگیری صریح و قاطع در این زمینه (تعیین متجاوز) نشانگر آن است که شورا هنوز اراده سیاسی لازم را در این زمینه ندارد. بر این اساس آن قسمت از قطعنامه که به کل موضوع جنگ و خاتمه مناقشات مربوط میشود ناقص و بیاعتبار و غیرقابل اجرا است. اولین قدم برای حرکت به سمت حل عادلانه جنگ، محکومیت صریح عراق به عنوان متجاوز است.»
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 قدرت بازدارندگی ۱۶
علی شمخانی
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
شمخانی: اصلا مقوله ای به نام ترس به ذهنمان خطور نمی کرد.
رشيد: همه، آماده رفتن هم بموديم، واقعا به ماندن فکر نمی کردیم. بیشتر بچه ها ازدواج نکرده بودند، حدود ده سال در بحران و به صورت مخفی زندگی می کردیم. آمادگی بچه ها برای شهادت زیاد بود و همه آماده شهادت بودیم.
درودیان: حالا از این موضوع می توان چند نتیجه گرفت، در نتیجه مقاومت در ما قدرتی ظهور کرده بود که با توضیحاتی که شما دادید پیش از جنگ قابل ظهور نبود؛ زیرا، با جنگ ظهور کرد، یعنی شما اطلاعات را با جنگ یاد گرفتید
شمخانی: نه، پیش از جنگ هم به هر حال، به پیروزیهای رسیده بودیم، نخست، اینکه انقلاب کرده بودیم.
درودیان: اما این ظهور عاملی برای بازدارندگی نبود، یعنی باید این جنگ می شد تا این قابلیتها ظهور یابد و دیگر اینکه، نفهمیدن جنگ و ناتوانی ملی برای بازدارندگی از ایجاد بازدارندگی جلوگیری می کرد و از طرفی، فهمیدن ماهیت و هدف جنگ به مقاومت منتهی شد. اینها معادلاتی بود که اصلا، برای خود ما و عراق قابل درک نبود. بازدارندگی بر اساس فهم تهدید و قدرت است، ما نمی توانستیم تهدید و تبدیل آن را به جنگ و قدرت ظهور یافته ناشی از جنگ را بفهمیم، یعنی از هر دو، درک ناقصی داشتیم. نه امکان وقوع
جنگ را می دادیم، نه درکی از قدرت خودمان داشتیم، اصلا قدرت ما قابل ظهور نبود که آن را بفهمیم و درک کنیم؛ بنابر این، بازدارندگی دست یافتنی نبود.
شمخانی: البته، رقابت موجود در بین خودمان نیز محر كمان بود. ما دنبال اثبات هویت خود بودیم در جنگ دشمن، رقیب و مخالف داشتیم و به دنبال اثبات هویت هم بودیم، تا نشان دهیم برای مقابله با عراق راه دیگری داریم و راه ما، راه موفقی است. این موضوع در داخل کشور هم امتداد داشت، یعنی ما از هویت انقلاب دفاع می کردیم، ما نمایندگان انقلاب بودیم و حتما باید چیزی را ثابت می کردیم؛ بنابراین، رقابت بین نیروهای خودی هم عاملی بود که می توانست این قدرت را بروز بدهد.
درودیان: آقای رشید! حالا می خواهیم نقطه اتصالی بین مقاومت و دوران پیش از آن پیدا کنیم تا دلیل عدم ایجاد بازدارندگی را بیابیم؛ زیرا در بحثهایی که داشتیم، بدین نتیجه رسیدیم که آن مقاومت به استراتژی آزاد سازی و کل جنگ؛ انبساط پیدا کرد. بنابراین، اگر ما مقاومت و منطقش را درک کنیم، کل جنگ و تحولاتش را درک کرده ایم، یعنی به نوعی پیوستگی قائل هستیم، حالا اجمالش این است، تفصیلش را هم باید بنشینیم و تبیین کنیم، اما ما همیشه به این دو گانگی دچاریم و می گوییم ما چنین قدرتی را داشتیم که دشمن را شکست بدهیم، دشمن این را نفهمید و حمله کرد. خود ما نیز این را نفهمیدیم تا بر اساس آن عراق را به بازدارندگی برسانیم، یعنی همیشه این را گسست می دهیم، می دانیم چیزی داشته ایم که جواب داده است، اما دشمن نفهمیده و خودماهم نفهمیده ایم، شما نقطه اتصال اینها را بفرمایید، این چیزی که با جنگ ظهور کرد، نقطه اتصالش با پیش از جنگ چه بود؟ یعنی شما چطور می گویید این زمینه آن شد؟ آیا این زمینه آن شد و آن زمینه این شد؟ در مورد ارتش هم همین طور است. انصافا تمامی کارشناسان ارتش آن چیزی را که اتفاق افتاد، نمی دیدند. امام (ره) هم به این نکته اشاره کردند. مقاومتهای پراکنده ای هم در ارتش بود، دشمن نیز ارتش ما را نشناخت.
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی که معلوم بود خیلی بیداری کشیده است و زیاد خمیازه میکشیدگفت: حالا دیگر آماده هستید؟
عبدالمحمد گفت: بله حاجی. آماده آماده. امر بفرما.
ـ سریع کارتان را شروع کنید. امیدوارم خدا موفق تان کند.
عبدالمحمد به ابوفلاح سفارش کرد رابط هایش را در عراق خبردار کند و پیشروهای هور را جهت رفتن شان راه بیندازد.
ـ روی چشم سیدی. مشکلی نیست. حل حل است.
دو روز بعد ساعت ۱۲ نیمه شب بود که هر سه با یک قایق موتوری آرام آرام دردل شب در آبهای راکد و ساکت هور به طرف عراق حرکت کردند.
علی هاشمی برای بدرقه بچهها تا کنار اسکله آمد و یک یک آنها را بغل کرد و در گوششان خواند: فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین. بروید در امان خدا و امام زمان.
آن شب علی هاشمی حال و هوای دیگری داشت. مرتب میگفت: حواس تان باشد زود برگردید. من منتظرتان هستم. دیر نکنید. کارتان را کامل انجام بدهید. آقا محسن چشم انتظار شماست.
این اولین بار بود که این قدر به عبدالمحمد و سیدنور سفارش میکرد.
در این تیم شناسایی کریم حسون هم به آنها اضافه شده بود. علی هاشمی تا آنها را در زاویه دیدش میدید برای شان دست تکان میداد تا آن جا که در دل هور دیگر دیده نمیشدند.
پس از چند ساعت آنها به اولین مقر نیروهای مجاهد عراقی در هور رسیدند. قایق را زیر نیها پنهان کردند و با بلمها و مردی [(چوب های بلند)] باقی مسیر را که حدود ۱۲ ساعت در شرایط عادی باید پارو میزدند را رفتند. همه در حالی که خستگی امان شان را بریده بود به دومین مقر در هور که چبایش و محل ابوفلاح بود رسیدند.
ابوفلاح به یکی از نیروهایش که در انتظار رسیدن آنها بود گفت مسیر منزل سیدهاشم امن است؟
ـ بله تمام مسیر ومنزل او پاک و امن است. خودم انجام دادم. خیالتان راحت.
ـ الحمدالله. دستت درد نکند.
عبدالمحمد همیشه برای کنترل یک مسیر یک نفر را قرار نمیداد. هر بار یک نفر را معین میکرد و دفعه بعد، شخص دیگری را. هیچ کس از این تغییر افراد برای کنترل و چک کردن مسیر جاده و خانهی سیدهاشم چیزی نمیفهمید و هرگز از او سوال هم نمیکردند. به قدری پیچیده عمل میکرد که امکان لو رفتن را خیلی کم میکرد. تا مطمئن نمیشد که مسیر حرکت آنها امن است هرگز از هور خارج نمیشد. گاهی تا دو روز در هور میماند تا مسیر امن شود، سپس راه میافتاد و به ماموریتش میرفت.
آن شب ساعت ۳ نیمه شب همگی وارد خانه سید هاشم شدند. طبق معمول سید از دیدن بچهها خیلی خوشحال بود و برای آنها دعا میکرد. آنها را به مضیف برد و کلی با آنها شوخی کرد.
تا نماز صبح قدری وقت مانده بود. عبدالمحمد تمام گزارشهای سیدهاشم را شنید وسوالاتش را هم پرسید. دیگر هیچ کدام رمق ادامه دادن را نداشتند. بعد از خواندن نماز صبح، عبدالمحمد گفت: سیدهاشم! ماچند ساعتی میخوابیم تا کمی خستگی مان برطرف شود. دیشب و دیروز خستگی امانمان را برید.
ـ بخوابید مشکلی نیست. من بیدارم. راحت باشید.
ساعت ۱۱ ظهر بود که بچهها بیدار شدند و سیدهاشم باخندههای همیشگی اش گفت: نهار و صبحانه با هم آماده است. کدام را اول میل میکنید؟
سیدنور در حالی که میخندید گفت: اول آخری.
ـ یعنی چه؟
ـ اول صبحانه بعد نهار.
آنها صبحانه میخوردند وسیدهاشم برای شان حرف میزد.
ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود و گرمای العماره خودش را خوب نشان میداد. هرم آفتاب از دیوارها به داخل اتاق آمده بود و عرق از سر و روی بچهها سرازیر بود.
عبدالمحمد به ابوفلاح گفت: در این ماموریت تو نیا.
ـ نیایم؟ چرا؟ چیزی شده است؟
ـ استخبارات روی تو حساس است ودر بدر دنبالت هستند. نیایی بهتر است. یعنی ضریب اطمینان ما بیشتر است.
ـ هر طور که شما بفرمایید. باشد نمیآیم.
ـ عیبی که ندارد؟ ناراحت که نمیشوی؟
ـ ناراحتم ولی روی چشم، میمانم. همین جا بمانم؟
ـ نه برو در الکحلا و هور. ما با بچههای مجاهدین عراقی میرویم.
ـ مع السلامه فی امان الله. الله یحفظکم.(به سلامت خیر. در امان خدا باشید)
عبدالمحمد از قبل در شناساییهایی که انجام داده بود یکی از کسانی که در شبکه اطلاعات برون مرزی را خوب میشناخت فردی به نام سیدمعلان بود. او و خانواده اش از مبارزین و مجاهدین قوی عراقی بودند.
او برای دیدن سید معلان، فرزند سیدهاشم(سیدغالب) را ماموریت داد برود تا هم مسیر را چک کند و هم او را خبر بدهد که ما در راه هستیم و میخواهیم با او ملاقات کنیم.
سیدغالب آماده رفتن بود که یک مرتبه عبدالمحمد او را صدا زد و گفت: صبرکن. در گوش او حرفی زد و او راهی شد. هرچه او میگفت: سیدغالب تند و تند میگفت: نعم نعم سیدی.
هیچ کس نمیدانست عبدالمحمد چه چیزی را پنهان از همه در گوش سیدغالب گفته است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂