9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 رئوف
خواننده:
🔻 حامد سهندی
هر چه دارم
از تو دارم....
توسلی به حضرت ثامن الحجج
علی بن موسی الرضا علیه السلام
#توسل
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻والفجر ۸ و
پیامدهای جهانی 4⃣
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
دبیر کل سازمان ملل متحد از کشورهای آمریکا و شوروی خواست که از نفوذ خود استفاده کرده و جنگ را پایان دهند. رئیس شورای امنیت نیز با تصریح بر اینکه این جنگ توسط ایران علیه عراق ادامه یافته است همین درخواست را عنوان نمود. در همین راستا، شورای امنیت قطعنامه جدیدی را در مورد جنگ به تصویب رساند. در بند ۳ پیشنویس قطعنامه آمده است: «دبیر کل از ایران و عراق بخواهد دو کشور بیدرنگ در زمین، دریا و هوا آتشبس را رعایت کرده و بلافاصله تمام نیروهای خود را تا مرزهای بینالمللی شناخته شده به عقب بکشند.»
این موضع با توجه به قطعنامههای قبلی این شورا که در برابر تهاجمات زمینی، دریایی و هوایی عراق صرفاً به اظهار تأسف آن هم بدون ذکر نام عراق اکتفا میکرد، به اتفاق آرا تصویب شد. در حالی که در تصویب قطعنامههای قبلی این همگونی در میان اعضا وجود نداشت.
قطعنامه تصویب شده بلادرنگ مورد موافقت عراق قرار گرفت اما وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران در پاسخ به آن در تاریخ ۱۷/۱۲/۶۴ با صدور بیانیهای اعلام کرد:
«عدم موضعگیری صریح و قاطع در این زمینه (تعیین متجاوز) نشانگر آن است که شورا هنوز اراده سیاسی لازم را در این زمینه ندارد. بر این اساس آن قسمت از قطعنامه که به کل موضوع جنگ و خاتمه مناقشات مربوط میشود ناقص و بیاعتبار و غیرقابل اجرا است. اولین قدم برای حرکت به سمت حل عادلانه جنگ، محکومیت صریح عراق به عنوان متجاوز است.»
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 قدرت بازدارندگی ۱۶
علی شمخانی
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
شمخانی: اصلا مقوله ای به نام ترس به ذهنمان خطور نمی کرد.
رشيد: همه، آماده رفتن هم بموديم، واقعا به ماندن فکر نمی کردیم. بیشتر بچه ها ازدواج نکرده بودند، حدود ده سال در بحران و به صورت مخفی زندگی می کردیم. آمادگی بچه ها برای شهادت زیاد بود و همه آماده شهادت بودیم.
درودیان: حالا از این موضوع می توان چند نتیجه گرفت، در نتیجه مقاومت در ما قدرتی ظهور کرده بود که با توضیحاتی که شما دادید پیش از جنگ قابل ظهور نبود؛ زیرا، با جنگ ظهور کرد، یعنی شما اطلاعات را با جنگ یاد گرفتید
شمخانی: نه، پیش از جنگ هم به هر حال، به پیروزیهای رسیده بودیم، نخست، اینکه انقلاب کرده بودیم.
درودیان: اما این ظهور عاملی برای بازدارندگی نبود، یعنی باید این جنگ می شد تا این قابلیتها ظهور یابد و دیگر اینکه، نفهمیدن جنگ و ناتوانی ملی برای بازدارندگی از ایجاد بازدارندگی جلوگیری می کرد و از طرفی، فهمیدن ماهیت و هدف جنگ به مقاومت منتهی شد. اینها معادلاتی بود که اصلا، برای خود ما و عراق قابل درک نبود. بازدارندگی بر اساس فهم تهدید و قدرت است، ما نمی توانستیم تهدید و تبدیل آن را به جنگ و قدرت ظهور یافته ناشی از جنگ را بفهمیم، یعنی از هر دو، درک ناقصی داشتیم. نه امکان وقوع
جنگ را می دادیم، نه درکی از قدرت خودمان داشتیم، اصلا قدرت ما قابل ظهور نبود که آن را بفهمیم و درک کنیم؛ بنابر این، بازدارندگی دست یافتنی نبود.
شمخانی: البته، رقابت موجود در بین خودمان نیز محر كمان بود. ما دنبال اثبات هویت خود بودیم در جنگ دشمن، رقیب و مخالف داشتیم و به دنبال اثبات هویت هم بودیم، تا نشان دهیم برای مقابله با عراق راه دیگری داریم و راه ما، راه موفقی است. این موضوع در داخل کشور هم امتداد داشت، یعنی ما از هویت انقلاب دفاع می کردیم، ما نمایندگان انقلاب بودیم و حتما باید چیزی را ثابت می کردیم؛ بنابراین، رقابت بین نیروهای خودی هم عاملی بود که می توانست این قدرت را بروز بدهد.
درودیان: آقای رشید! حالا می خواهیم نقطه اتصالی بین مقاومت و دوران پیش از آن پیدا کنیم تا دلیل عدم ایجاد بازدارندگی را بیابیم؛ زیرا در بحثهایی که داشتیم، بدین نتیجه رسیدیم که آن مقاومت به استراتژی آزاد سازی و کل جنگ؛ انبساط پیدا کرد. بنابراین، اگر ما مقاومت و منطقش را درک کنیم، کل جنگ و تحولاتش را درک کرده ایم، یعنی به نوعی پیوستگی قائل هستیم، حالا اجمالش این است، تفصیلش را هم باید بنشینیم و تبیین کنیم، اما ما همیشه به این دو گانگی دچاریم و می گوییم ما چنین قدرتی را داشتیم که دشمن را شکست بدهیم، دشمن این را نفهمید و حمله کرد. خود ما نیز این را نفهمیدیم تا بر اساس آن عراق را به بازدارندگی برسانیم، یعنی همیشه این را گسست می دهیم، می دانیم چیزی داشته ایم که جواب داده است، اما دشمن نفهمیده و خودماهم نفهمیده ایم، شما نقطه اتصال اینها را بفرمایید، این چیزی که با جنگ ظهور کرد، نقطه اتصالش با پیش از جنگ چه بود؟ یعنی شما چطور می گویید این زمینه آن شد؟ آیا این زمینه آن شد و آن زمینه این شد؟ در مورد ارتش هم همین طور است. انصافا تمامی کارشناسان ارتش آن چیزی را که اتفاق افتاد، نمی دیدند. امام (ره) هم به این نکته اشاره کردند. مقاومتهای پراکنده ای هم در ارتش بود، دشمن نیز ارتش ما را نشناخت.
✦━•··•✦❁❣❁✦•··•━✦
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۵
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
علی هاشمی که معلوم بود خیلی بیداری کشیده است و زیاد خمیازه میکشیدگفت: حالا دیگر آماده هستید؟
عبدالمحمد گفت: بله حاجی. آماده آماده. امر بفرما.
ـ سریع کارتان را شروع کنید. امیدوارم خدا موفق تان کند.
عبدالمحمد به ابوفلاح سفارش کرد رابط هایش را در عراق خبردار کند و پیشروهای هور را جهت رفتن شان راه بیندازد.
ـ روی چشم سیدی. مشکلی نیست. حل حل است.
دو روز بعد ساعت ۱۲ نیمه شب بود که هر سه با یک قایق موتوری آرام آرام دردل شب در آبهای راکد و ساکت هور به طرف عراق حرکت کردند.
علی هاشمی برای بدرقه بچهها تا کنار اسکله آمد و یک یک آنها را بغل کرد و در گوششان خواند: فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین. بروید در امان خدا و امام زمان.
آن شب علی هاشمی حال و هوای دیگری داشت. مرتب میگفت: حواس تان باشد زود برگردید. من منتظرتان هستم. دیر نکنید. کارتان را کامل انجام بدهید. آقا محسن چشم انتظار شماست.
این اولین بار بود که این قدر به عبدالمحمد و سیدنور سفارش میکرد.
در این تیم شناسایی کریم حسون هم به آنها اضافه شده بود. علی هاشمی تا آنها را در زاویه دیدش میدید برای شان دست تکان میداد تا آن جا که در دل هور دیگر دیده نمیشدند.
پس از چند ساعت آنها به اولین مقر نیروهای مجاهد عراقی در هور رسیدند. قایق را زیر نیها پنهان کردند و با بلمها و مردی [(چوب های بلند)] باقی مسیر را که حدود ۱۲ ساعت در شرایط عادی باید پارو میزدند را رفتند. همه در حالی که خستگی امان شان را بریده بود به دومین مقر در هور که چبایش و محل ابوفلاح بود رسیدند.
ابوفلاح به یکی از نیروهایش که در انتظار رسیدن آنها بود گفت مسیر منزل سیدهاشم امن است؟
ـ بله تمام مسیر ومنزل او پاک و امن است. خودم انجام دادم. خیالتان راحت.
ـ الحمدالله. دستت درد نکند.
عبدالمحمد همیشه برای کنترل یک مسیر یک نفر را قرار نمیداد. هر بار یک نفر را معین میکرد و دفعه بعد، شخص دیگری را. هیچ کس از این تغییر افراد برای کنترل و چک کردن مسیر جاده و خانهی سیدهاشم چیزی نمیفهمید و هرگز از او سوال هم نمیکردند. به قدری پیچیده عمل میکرد که امکان لو رفتن را خیلی کم میکرد. تا مطمئن نمیشد که مسیر حرکت آنها امن است هرگز از هور خارج نمیشد. گاهی تا دو روز در هور میماند تا مسیر امن شود، سپس راه میافتاد و به ماموریتش میرفت.
آن شب ساعت ۳ نیمه شب همگی وارد خانه سید هاشم شدند. طبق معمول سید از دیدن بچهها خیلی خوشحال بود و برای آنها دعا میکرد. آنها را به مضیف برد و کلی با آنها شوخی کرد.
تا نماز صبح قدری وقت مانده بود. عبدالمحمد تمام گزارشهای سیدهاشم را شنید وسوالاتش را هم پرسید. دیگر هیچ کدام رمق ادامه دادن را نداشتند. بعد از خواندن نماز صبح، عبدالمحمد گفت: سیدهاشم! ماچند ساعتی میخوابیم تا کمی خستگی مان برطرف شود. دیشب و دیروز خستگی امانمان را برید.
ـ بخوابید مشکلی نیست. من بیدارم. راحت باشید.
ساعت ۱۱ ظهر بود که بچهها بیدار شدند و سیدهاشم باخندههای همیشگی اش گفت: نهار و صبحانه با هم آماده است. کدام را اول میل میکنید؟
سیدنور در حالی که میخندید گفت: اول آخری.
ـ یعنی چه؟
ـ اول صبحانه بعد نهار.
آنها صبحانه میخوردند وسیدهاشم برای شان حرف میزد.
ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه بود و گرمای العماره خودش را خوب نشان میداد. هرم آفتاب از دیوارها به داخل اتاق آمده بود و عرق از سر و روی بچهها سرازیر بود.
عبدالمحمد به ابوفلاح گفت: در این ماموریت تو نیا.
ـ نیایم؟ چرا؟ چیزی شده است؟
ـ استخبارات روی تو حساس است ودر بدر دنبالت هستند. نیایی بهتر است. یعنی ضریب اطمینان ما بیشتر است.
ـ هر طور که شما بفرمایید. باشد نمیآیم.
ـ عیبی که ندارد؟ ناراحت که نمیشوی؟
ـ ناراحتم ولی روی چشم، میمانم. همین جا بمانم؟
ـ نه برو در الکحلا و هور. ما با بچههای مجاهدین عراقی میرویم.
ـ مع السلامه فی امان الله. الله یحفظکم.(به سلامت خیر. در امان خدا باشید)
عبدالمحمد از قبل در شناساییهایی که انجام داده بود یکی از کسانی که در شبکه اطلاعات برون مرزی را خوب میشناخت فردی به نام سیدمعلان بود. او و خانواده اش از مبارزین و مجاهدین قوی عراقی بودند.
او برای دیدن سید معلان، فرزند سیدهاشم(سیدغالب) را ماموریت داد برود تا هم مسیر را چک کند و هم او را خبر بدهد که ما در راه هستیم و میخواهیم با او ملاقات کنیم.
سیدغالب آماده رفتن بود که یک مرتبه عبدالمحمد او را صدا زد و گفت: صبرکن. در گوش او حرفی زد و او راهی شد. هرچه او میگفت: سیدغالب تند و تند میگفت: نعم نعم سیدی.
هیچ کس نمیدانست عبدالمحمد چه چیزی را پنهان از همه در گوش سیدغالب گفته است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۴۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
خانه سید معلان در ۴۵ کیلومتری الکحلا در شهر العماره بود.
حدود دو ساعتی همه آمادهی اعلام رفتن از سوی عبدالمحمد بودند ولی او فرمان نمیداد. در حالی که ماندن آنها برای همه علامت سوال بود، یک مرتبه سر وکله سید غالب وسیدصادق السیدمعلان پیدا شد.
همه تعجب کردند. سید نور گفت: مگر قرار نبود برویم منزل سید؟
ـ چرا ولی نظرم عوض شد. مگر اشکالی دارد. این هم یک شیوه کار است. ناراحت نباشید.
همه در این زمان فهمیدند عبدالمحمد در لحظه آخر چه چیزی در گوش سیدهاشم گفته و چرا از رفتن منصرف شده بود. خنده از لب سید نور نمیافتاد.
سیدصادق تا عبدالمحمد را دید بغل باز کرد و با خنده و خوشحالی گفت: ابوعبدالله! اهلاً و سهلاً. نرحب بک. کیف الصحه.
عبدالمحمد خیلی او را تحویل گرفت و پس از خوش وبش بهمراه سیدنور در گوشهای نشستند تا ماموریت جدید شان را باهم بررسی کنند.
حدود نیم ساعتی طول کشید که عبدالمحمد رو به کریم کرد وگفت: من، سیدناصر و سیدصادق میرویم جلو. شما همین جا بمانید تا ما برمی گردیم. حواستان جمع باشد.
سیدصادق که با خودروی شخصی اش آمده بود آنها را سوار کرد و به طرف خانه اش در العماره حرکت کردند. او در راه از ابوفلاح و سیدهاشم سوال کرد. عبدالمحمد خبر سلامتی آنها را داد و گفت: حالشان خوب خوب است و سلام رساندند. وضع شان خیلی بهتر از شماست.
سیدصادق آنها را به خانه اش برد و پذیرایی مفصلی از آنها کرد. آن روز پدر سید معلان هم در خانه اش بود. او با دیدن عبدالمحمد، پیشانی اش را بوسید و گفت: پسرم سیدصادق از تو خیلی برایم حرف زده است و من دعا میکردم تو را زیارت کنم.
ـ سید صادق به من لطف دارد.
بعد از نماز ظهر وعصر و نهار، عبدالمحمد ماموریت جدید را برای سیدصادق توضیح داد و گفت: این ماموریت غیر از ماموریتهای دیگر است. خیلی حساس و تاثیر گذار است.
ـ یعنی چه؟
ـ یعنی این کار نهایی ماست. این کار تمام شود، ماموریت مان هم تمام شده است.
ـ پس باید خیلی حواسمان جمع باشد
ـ همین طور است. حواس جمع و صدرصد احتیاط کنیم.
تا غروب حرفهای آنها طول کشید. پدر سیدصادق هر از گاهی برای آنها چای و قهوه میآورد و آنها خستگی شان را در میکردند. عبدالمحمد هربار که پیرمرد باسینی چای میآمد تمام قد میایستاد و از او تشکر میکرد.
عبدالمحمد وظایف و مسئولیت هر کدام از بچه هایش را دقیق مشخص کرد و گفت: میخواهم با دست پُر از این ماموریت برگردیم. حاج علی به این ماموریت ما چشم دوخته و قول موفقیت آمیز بودن آن را به آقا محسن داده است. از شما تقاضا دارم با تمام وجودتان این ماموریت را انجام بدهید. وامّا ماموریت هرکدام را جداگانه میگویم تا بدانید. وظیفه سید صادق، جمع آوری اطلاعات و ارتباط با نیروهای مجاهد عراقی است. این کار در ماموریتهای قبلی برعهدهی ابوفلاح قرارداشت. وظیفه بعدی برعهدهی یکی دیگر از اعضای گروه به نام سیدجعفر است. او که از بچههای گروه سید صادق بود، در کارش خیلی مهارت داشت.
عبدالمحمد رو به او کرد و گفت: وظیفه تو در این ماموریت جمع آوری اطلاعات و نمونه مدارک و اسناد نظامی به ویژه برگههای مرخصی ارتشیان عراقی در سپاه سوم وچهارم و ارتباط با افسران، درجه داران و سربازان مخالف رژیم عراق است.
ـ نعم سیدی. این که کاری ندارد.
سیدجعفر از افسران وظیفه ارتش عراق بود و آنها را به خوبی میشناخت.
آن روز تمام وقت گروه به چگونگی انجام ماموریت هریک از افراد از شروع تا برگشت آنها گذشت.
عبدالمحمد وقتی تمام وظایف اعضای گروه مشخص شد گفت: برادران! فردا صبح بعد از نماز، ماموریت جدید ما از العماره تا بغداد است. حواس تان را خوب جمع کنید.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂