eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۴۹ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آن شب سوالات زیادی پرسید. از نوع رفتار رژیم عراق با اقشار مختلف مخصوصاً شیعیان تا وضعیت نظامی ارتش عراق تا این که آیا شیعیان دارای تشکیلاتی هستند یا نه؟ محل تجمع آنها کجاست؟ روحانیون مبارزشان چه کسانی اند؟ و... ساعت نزدیک ۱:۳۰ دقیقه‌ی نیمه شب بود که حرفهای مجاهدین عراقی تمام شد و آنها بعد از خداحافظی از منزل خارج شدند. عبدالمحمد گفت: من که خیلی خسته ام و می‌خواهم کمی بخوابم. شما چطور؟ خسته نیستید؟ سید ناصر گفت: ظاهراً باقی بچه‌ها هم خسته‌اند. اشکالی دارد، همه قدری استراحت کنند؟ ـ نه. همه قدری بخوابند تا برای ماموریت فردا آماده باشند. قرار شد دو مجاهد عراقی فردا پیش از ظهر اطلاعاتی را که عبدالمحمد خواسته است برای او تهیه کنند و بیاورند. هر کدام از بچه‌ها تا سرشان را روی زمین گذاشتند به خواب رفتند. نماز صبح عبدالمحمد همه را بیدار کرد و آنها بعد نماز باز خوابیدند. فردا ساعت ۱۱ ظهر دو مجاهد عراقی برگشتند و تمام اطلاعات مورد نیاز را برای عبدالمحمد آوردند و مو به مو برای او توضیح دادند و او می‌گفت: اهلاً و سهلاً. مرحباً بکم. شکراً شکراً. صاحب خانه که می‌دانست آنها صبحانه نخورده اند، غذای گرم و خوبی را به عنوان نهار تدارک دید و سفره را پهن کرد و مدام تعارف می‌کرد بفرمایید بفرمایید. سیدناصر به شوخی می‌گفت: یاد ام غالب بخیر. امروز یاد او افتادم. عبدالمحمد که می‌دانست منظور او چیست، گفت: یاد ماهی و نان سیاح بخیر. نهار و نماز تا ساعت ۱ بعداز ظهر طول کشید. بعد از نماز ظهر و عصر عبدالمحمد رو به سید صادق کرد و گفت: امروز ماموریت دوم را باید شروع کنیم. آماده که هستی؟ ـ بله. باید کجا برویم؟ ـ المشرح ـ من که آماده ام. هر موقع بفرمایید حرکت می‌کنیم. ـ نیم ساعت بعد همه سوار ماشین شدند و حرکت کردند. در راه هیچ کس حرف نمی‌زد. مسیر را به سرعت طی کردند و به سراغ منزل خلف الشیحان رفتند. او منتظر آنها بود. خلف از مبارزین خوب عراقی بود که برعلیه رژیم بعث فعالیت‌های زیادی داشت. عبدالمحمد از اوضاع شهر سوال کرد که او گفت:تقریباً عادی است. ـ می‌توانی یک کار تقریباً خطرناک را برایمان انجام بدهی؟ ـ من؟ ـ بله ـ بفرمایید. چه کاری باید بکنم؟ ـ به همسرت بگو در شهر گشتی بزند و از اوضاع خبری برایمان بیاورد. ـ حتماً این کار را می‌کند. همین الان به او خواهم گفت. ـ او همسرش را صدا زد: ام فیصل بیا. صدای همسرش می‌آمد که می‌گفت: چقدر داد می‌زنی. آمدم. چه شده؟ او با مقدمه چینی شرح ماموریت او را داد و او بلافاصله از خانه برای ماموریتش خارج شد. سیدناصر به آرامی به عبدالمحمد گفت: این دومین زن عراقی است که این طور شجاعانه دارد برای ماموریت‌های ما به شناسایی می‌رود. خدا خیرشان بدهد. این‌ها ذخیره‌ی عراق هستند. حدود یک ساعتی از رفتن ام فیصل گذشت که او برگشت و گزارش کاملی از اوضاع امنیتی شهر برای عبدالمحمد داد وگفت: ابوعبدالله! در شهر، بعثی‌ها مشغول ایست و بازرسی ماشین‌ها و مردم می‌باشند ولی وضع خیلی عادی است و خطری احساس نمی‌شود. ـ پس با توکل بر خدا حرکت می‌کنیم. آنها در شهر تمام سوژه‌های اطلاعاتی شان را خوب شناسایی می‌کردند و مشخصات آن جا را به ذهنشان سپردند. سیدناصر گفت: هیچ کس از کنار هیچ ساختمانی به راحتی عبور نکند. عبدالمحمد عادت داشت با دیدن هر حرکت یا تجمع ارتش رژیم عراق یا نیروهای اطلاعاتی، فرضیه سازی می‌کرد و می‌گفت: احتمالاً قرار است این اتفاق رخ بدهد و ما این کار را باید بکنیم. این کار همیشگی عبدالمحمد بود که در بسیاری از مواقع کمک زیادی به او می‌کرد و او را از مخمصه‌های زیادی رهایی می‌داد. او علاوه بر آن قبل از ورود به هر گلوگاه‌های ایست و بازرسی خواندن قرآن و ادعیه را ترک نمی‌کرد. همه صدای قرآن خواندن او را می‌شنیدند. براین اساس، همه‌ی بچه‌ها به تبعیت از او همین کار را می‌کردند و براحتی از گلوگاه‌های امنیتی و نظامی بدون هیچ درگیری و بازجویی رد می‌شدند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۵۰ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ قسمت دوم ماموریت شناسایی که تمام شد، عبدالمحمد گفت: سیدناصر الان کجا برویم بهتر است؟ ـ ترمینال مسافری شهری. ـ چرا آنجا؟ ـ حضور مردم و وضعیت نیروهای گشتی استخبارات را بررسی کنیم. به دردمان می‌خورد. آن روز تا ساعت ۷ شب همه مشغول شناسایی مراکز شهر بودند و ساعت ۹ شب خسته به خانه برگشتند. فردا صبح عبدالمحمد در گزارش روز شمارش نوشت: «امروز ساعت ۱۰ صبح بعد از عبور از دو پست بازرسی به سمت استان کوت راه افتادیم و بعد از انجام عملیات شناسایی مان از مراکز حساس ارتش عراق به سمت بغداد حرکت کردیم.» آن روزها بغداد یکی از شهرهای کاملاً امنیتی بود که هیچ شهری با آن مقابله نمی‌کرد. پست‌های بازرسی در گلوگاه‌های ورودی و خروجی شهر به راحتی به کسی اجازه حرکت نمی‌دادند. به هرکس و همه ماشین‌ها مشکوک می‌شدند، روزگارش را سیاه می‌کردند. بساط بازجویی خیابانی و مطالبه کارت هویت و مدارک تردد سخت ترین موقعیت برخورد با آنها بود. آنها علاوه بر بازرسی کامل ماشین و صندوق عقب، از مبداء و مقصد و حتی چند ساعت خواهید ماند هم می‌پرسیدند و کسی جرأت جواب ندادن نداشت. هرکس مخالفت می‌کرد کارش به استخبارات ختم می‌شد. جو پلیسی شدیدی بر شهر بغداد حاکم بود و این می‌توانست سرعت عملیات شناسایی آنها را خیلی کُند کند. عبدالمحمد برای این کار از سیدناصر خواست راه حلی ارائه دهد. او گفت: بهترین راه این است که شهر را دور بزنیم و از شهر‌های دیگر وارد شهر بغداد بشویم. ـ از کجا برویم؟ از محور بغداد ـ العماره که از ضریب امنیتی بسیار بالایی برخوردار است. ـ حالا برای وارد شدن به بغداد چه کنیم؟ ـ از محور نجف اشرف وارد می‌شویم. ـ ولی زمان و مسافت چند برابر می‌شود. ـ چاره‌ای نیست. این بهترین راه حل است. عاقبت با هر ترفندی بود آنها توانستند وارد بغداد شوند. قبل از رسیدن به ورودی شهر، عبدالمحمد تمام حواسش را متوجه نیروهای نظامی کرده بود که چگونه آرایش گرفته‌اند. او می‌دید که در اطراف شهر پدافند‌های ضد هوایی زیادی کار گذاشته شده‌اند که دیدن آنها نشان می‌داد شهر در یک حلقه امنیتی هوایی کامل قرار گرفته است. بعید بود هواپیمایی جان سالم از آنجا بدر ببرد. آنها از ترمینال مسافری مستقیم طبق قرار قبلی به منزل یکی از اقوام سیدهاشم در منطقه حی الحرّ رفتند. وقتی به خانه رسیدند سیدهاشم می‌دانست آنها خسته و گرسنه اند، برای همین از قبل برایشان تدارک شام دیده بود. عبدالمحمد بعد شام از کم و کیف بغداد پرسید: که الان وضعیت رژیم عراق چگونه است؟ نیروهای ارتش چقدر آماده درگیری اند؟ سیدهاشم تمام و کمال جواب‌های او را داد. آنها بعد از یک ساعتی، خوابیدند تا فردا با روحیه‌ی بهتری کارشان را شروع کنند. روز بعد را کامل در خانه بودند و در مورد مراکز مهم بغداد بحث می‌کردند. روز سوم بود که عبدالمحمد بعد از نماز صبح گفت: سیدناصر امروز دیگر روز رفتن است. ـ که چه کنیم؟ ـ باید برویم شناسایی. مگر یادت رفته است؟ ـ کجا؟ چه مکانی را؟ ـ شناسایی مراکز حساس و حیاتی شهر بغداد مخصوصاً کاخ‌های صدام، پادگان الرشید، سازمان مرکزی استخبارات، ستاد کل نیروهای مسلح، وزارت کشور و دفاع، مقر حزب بعث. چه شده؟ مگر خوابی؟ ـ خدا به خیر بگذراند. نه آماده ام. ـ خیر است. پس سریع آماده رفتن بشوید. آنها یکی یکی مراکز را براحتی شناسایی می‌کردند و بدون هیچ گونه درگیری یا این که مشکوک شدن به آنها به خانه برگشتند. آن روز همه کلی اطلاعات نظامی تهیه کرده بودند که ارزش زیادی داشتند. بعد از استراحت کوتاهی که معلوم بود خستگی ماموریت از تن بچه‌ها بیرون رفته است، عبدالمحمد گفت: همگی هرآنچه را دیده‌اید مفصل و دقیق بنویسید. ممکن است خیلی از مسائل یادتان برود. این بهترین شیوه شناسایی است. سریع همین الان شروع کنید. آن شب تا دیری بچه‌ها مشغول گزارش نویسی بودند. فردا صبح بعد از نمازعبدالمحمد، فاز بعدی ماموریت یعنی رفتن به کاظمین را اعلام کرد. قبل از حرکت سیدصادق گفت: ابوعبدالله می‌خواهید به زیارت حرم بروید؟ عبدالمحمد تا این حرف را شنید منقلب شد. انگار گمشده اش را پیدا کرده بود. ـ مگر می‌شود به حرم رفت؟ مشکلی پیش نمی‌آید؟ ـ نه. می‌شود برویم زیارت و برگردیم. ـ نیروهای اطلاعاتی نیستند؟ ـ باشند. ما هم مثل بقیه‌ی مردم می‌رویم زیارت. ـ احتیاط کنید. اگر گیرشان بیفتیم بدبخت شده ایم. ـ نه. خبری نیست. من قول می‌دهم. شما را راحت می‌برم حرم. همگی با هم با گذشتن از خیابان‌های شهر در مقابل گنبد زرد طلایی حرمین کاظمین قرار گرفتند. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 عملیات های ایران در طول جنگ هشت ساله ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ عملیات های دوران دفاع مقدس را از نظر گستردگی نظامی، می‌توان به پنج دسته‌ گسترده، متوسط، محدود،‌ نامنظم و ایذایی تقسیم بندی کرد. 🔅 عملیات‌های گسترده 1- عملیات دزفول 23/7/59 2- عملیات نصر 15/10/59 3- عملیات توکل 20/10/59 4- عملیات ثامن‌الائمه 5/7/60 5- عملیات طریق‌القدس 8/9/60 6- عملیات فتح‌المبین 2/1/61 7- عملیات بیت‌المقدس 10/2/61 8- عملیات رمضان 23/4/61 9- عملیات والفجر مقدماتی 17/11/61 10-عملیات والفجر 1 21/1/62 11-عملیات والفجر4 28/7/62 12-عملیات خیبر 3/12/62 13-عملیات بدر 20/12/63 14-عملیات قادر 23/4/64 15-عملیات والفجر8 20/11/64 16-عملیات کربلای1 9/4/65 17-عملیات کربلای 4 3/10/65 18-عملیات کربلای 5 19/10/65 19-عملیات کربلای 6 23/10/65 20-عملیات کربلای 10 25/1/66 21-عملیات بیت‌المقدس 2 25/10/66 22-عملیات والفجر 10 23/12/66 23-عملیات بیت المقدس 7 22/3/67 24-عملیات لبیک یا خمینی(ره) 1/5/67 25-عملیات مرصاد 3/5/67 ادامه دارد ----------------- http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 نقش مصر در جنگ ایران و عراق ۱ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ مقدمه هر جنگی که میان دو طرف متخاصم روی می دهد، یک سلسله تهدیدها و فرصت ها را متوجه کشورهای ثالث می کند و آنها را وامی دارد تا برای دفع تهدیدات و استفاده از فرصت ها در قبال جنگ و کشورهای درگیر در آن موضع گیری نمایند. جنگ تحمیلی نیز که با حمله همه جانبه نیروهای عراقی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ به ایران آغاز شد، از این قاعده مستثنی نیست. با آغاز این جنگ کشورهای ثالث مطابق تصوری که از منافع ملی شان و تهدیدها و فرصت های پدید آمده داشتند، موضع خود را در قبال آن تعریف کردند. اگر از سوریه، لیبی و یمن جنوبی که با وقوع جنگ به طرف ایران نزدیک شدند بگذریم مابقی کشورهای عرب به نوعی از عراق حمایت کردند. حتی سازمان آزادی بخش فلسطين (ساف) به رهبری عرفات، که رهبران انقلابی ایران از هیچ گونه کمکی به آن در مبارزه با اسرائیل دریغ نورزیده بودند، به محض آغاز جنگ جانب طرف عراقی را گرفت. در میان کشورهایی که از عراق حمایت می کردند، مصر به دلیل اهمیتش در جهان عرب از جایگاه ویژه ای برخوردار است. این کشور در آستانه آغاز جنگ، با ایران و عراق رابطه دیپلماتیک نداشت. در واقع، حکومت مصر تقریبا به یک اندازه در میان مقامات کشورهای مزبور منفور و مطرود بود. هم عراق و هم ایران، رئیس جمهور مصر، انور سادات را به دلیل سفر به اسرائیل در ۱۹۷۷ و امضای قرارداد کمپ دیوید در ۱۹۷۸ و پیمان صلح در ۱۹۷۹ خائن به آرمان های اعراب و اسلام می دانستند. با این توضیح، این پرسش مطرح می شود که چه عواملی باعث شد تا مصر به عنوان یک کشور میانه روی عرب با وقوع جنگ تحمیلی، به عراق رادیکال نزدیک شود و با حمایت از عراق نقش فعالی را در جنگ ایفا کند؟ با ایم توصیح می توان روابط مصر را در سه سطح ملی، عربی و منطقه ای مورد بررسی و تحلیل قرار داد، اما پیش از آن لازم است برای درک شرایطی که چنین ملاحظاتی را ایجاب کرده بود به طور جداگانه به بررسی رابطه مصر با ایران و عراق پرداخته شود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۵۱ ماموریتی برون مرزی نوشته: ابوحسین ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ عبدالمحمد و سیدناصر با دیدن گنبد طلایی دست به سینه ایستادند و با ادب و احترام گفتند: السلام علیک یابن رسول الله السلام علیک یابن امیرالمؤمنین السلام علیک یا موسی بن جعفر ایها الکاظم. السلام علیک یا محمدبن علی. عبدالمحمد سلام می‌داد و دور و برش را ورانداز می‌کرد. دور تا دور صحن حرم را عکس‌های بزرگی از صدام زده بودند که حال زیارت را از آدم می‌گرفت. عکس‌هایی که صدام را در حال خواندن قرآن و نماز نشان می‌داد، در هر گوشه‌ای از صحن‌های حرم نصب شده بود. سیدناصر که جمعیت را نگاه می‌کرد گفت: عبدالمحمد نگاه کن زوار حرم همه پیرمرد و پیرزن هستند. سیدصادق در جواب سیدناصر گفت: آخر جوان‌های عراقی همه در جبهه‌های جنگ هستند. کسی جرأت ندارد در شهر باشد. ـ عجب. بیچاره ها. جمعیت زیادی در حرم نبود. در گوشه و کنار که نگاه می‌کردی تعدادی نیروهای نظامی و چند نفری از ماموران اطلاعاتی با هم مشغول صحبت بودند وهر از چند لحظه‌ای به کسی که مشکوک می‌شدند او را به اتاقی می‌بردند و از او سوالاتی می‌کردند و رهایش می‌نمودند. عبدالمحمد که حواسش کامل جمع بود همراه سیدناصر به سمت ضریح رفت و بعد از بوسیدن مشبک‌ها و دعا کردن، آرام به سیدناصر گفت: سیدناصر، باید زود برویم. این جا خیلی خطرناک است. کمی صبر کن اینجا حرم است. شاید دیگر این فرصت را پیدا نکنیم. نقدش را بچسب. می دانم ولی خطرناک است. اینجا عراق است. ما نیروی قرارگاه نصرت هستیم. حرف‌های عبدالمحمد سیدناصر را بخودش آورد و گفت: تو درست می‌گویی باشد برویم. هر دو آرام آرام از حرم فاصله گرفتند. سیدناصر عقب عقب می‌آمد و همراه عبدالمحمد از حرم خارج شدند و طبق قرار قبلی به سمت پادگان التاجی که در منطقه الثوره در مسیر بغداد ـ سامرا قرار داشت رفتند. پس از شناسایی آنجا به زیارت حرمین عسگریین در سامرا رفتند. حال و هوای بچه‌ها دیدنی بود. اما مجبور بودند سریع زیارت کنند از آنجا خارج شوند. ایست بازرسی‌ها در فاصله‌ی بسیار کمی از هم قرار داشتند وبا تمام دقت ماشین‌ها را زیر نظر داشتند. گروه پس از عبور از تور بازرسی که مشرف بر پادگان بود، توانستند ضمن شناسایی‌های لازم به طرف بغداد برگردند. صدای اذان از ماذنه‌های مساجد به گوش می‌رسید که آنها وارد شهر بغداد شدند و در یکی از مساجد شهر نماز مغرب شان را خواندند. عبدالمحمد بعد از نماز گفت بهتر است برای این که مزاحم دیگران نشویم شام را در یکی از کافه‌ها بخوریم و بعد منزل اقوام سیدهاشم برویم. بهتر نیست؟ سید ناصر گفت: چرا پیشنهاد خوبی است. آنها هم اذیت نمی‌شوند. خوردن شام حدود نیم ساعتی طول کشید. کباب بره با نوشابه و ماست و ترشی بود. سیدصادق بعد از آن که حساب کرد گفت: ابوعبدالله کمی عجله کنید شهر خلوت است. خطرناک است. زود برویم. آنها بلافاصله با کرایه کردن یک تاکسی به منزل یکی از اقوام سیدهاشم رفتند و شب را در آنجا برای ماموریت بعدی شان در فردا صبح بیتوته کردند. عبدالمحمد که می‌دانست سیدناصر دوست داشت مقدار زمان بیشتری در حرم می‌ماند گفت: سید از دست من ناراحتی؟ ـ نه چرا؟ ـ گفتم سریع زیارت کن و برویم. بخدا اگر این جا گیر بیفتیم علی هاشمی می‌میرد. ـ نه ولی کار دل است. خودت هم مثل من بودی. ـ بله من هم وقتی وارد سرداب شدم، حال و هوای روحی ام عجیب عوض شد و دوست داشتم گریه کنم، فریاد بزنم، ولی مگر می‌شد؟ خودم را کنترل کردم. ـ من اولین بار بود که به زیارت حرم و محل غیبت امام زمان می‌آمدم. ـ من هم اولین بارم بود. ـ انشاءالله باز به زیارت می‌رویم؟ یعنی می‌شود دوباره به آنجا برگردیم؟ ـ بله. چرا که نه. خدا بزرگ است. ـ قطرات اشک، آرام از چشم‌های سیدناصر روی گونه هایش سرازیر شد و او که حال خوشی پیدا کرده بود، گفت: سیدصادق. دعاکن هرچه زودتر این صدام و حزب بعث نابود بشوند. ـ انشاءالله. مطمئن باش. وعده خدا حق است. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ همراه باشید کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂