🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۶
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در خیابانهای نجف زنهای بی حجاب زیادی بودند که به راحتی خرید میکردند و کسی هم کاری به آنها نداشت. افراد زیادی مصری و هندی دیده میشد که آنها هم مثل سایر مردم مشغول گشت وگذار در شهر بودند.
تعدادی افراد نظامی و خارجی در بعضی از نقاط شهر به چشم میخوردند.
عبدالمحمد با دیدن این وضعیت رو به سیدصادق کرد و گفت: این همه بی حجاب این جا چه میکند؟
ـ کسی حق اعتراض ندارد. اینها آزاد آزادند.
ـ چرا؟
ـ بعثیها هرکس به آنها اعتراض کند یا امر به معروف نماید سریع او را دستگیر خواهند کرد.
عبدالمحمد از مناطق مهم و حیاتی شهر با شگردهای خاص خودش عکس میگرفت. گاهی به بهانه عکس گرفتن از سیدصادق و گاهی با شکلک درآوردن طوری از مواضع عراقی که در پشت سر بچهها قرار داشت عکس میگرفت که هیچ کس فکر نمیکرد او دارد از جاهای حساس نظامی عکس بر میدارد.
عبدالمحمد بعداز تمام شدن ماموریت برای رعایت احتیاط سعی کرد شگرد ترددهایشان را عوض کند. داشت با خودش فکر میکرد که سیدناصر گفت: عبدالمحمد بیا این بار با ماشینهای شخصی نرویم.
ـ پس چطور برویم؟
ـ با مینی بوس برویم.
ـ ولی خیلی یواش راه میرود.
ـ عیب ندارد. ولی اطمینانش بیشتر است.
ـ باشد. سیدصادق بلیط بگیر. این بار با مینی بوس میرویم.
بعد از گرفتن بلیط همگی سوار مینی بوس شدند. بوی عطر عربی مسافران تمام فضای مینی بوس را روی سرش گذاشته بود.
سیدناصر که گویی سردرد گرفته، شیشه پنجره ماشین را تا آخر باز کرد تا بلکه قدری از بوی تند عطر عربی در امان باشد. صدای سرفههای او همه را متوجه خودش کرده بود.
این بار طبق برنامهی عبدالمحمد، مقصد، استان دیوانیه بود. در راه همه بچهها از فرط خستگی قدری خوابیدند. هر ترمزی که ماشین میکرد همگی با عجله بیدار میشدند واحتمال میدادند با تور بازرسی مواجه شدهاند.
در دروازه ورودی استان دیوانیه، راننده مینی بوس با اشاره تابلوی ایست یک سرباز عراقی توقف کرد. او ابتدا تمام کارت ماشین و شناسایی راننده را چک کرد و سپس وارد ماشین شد و به هرکس مشکوک بود او را پایین میبرد و از او بازجویی میکرد.
عبدالمحمد تا سرباز داشت مسافرها را سوال و جواب میکرد وسط حرفش آمد و گفت: چیزی شده؟
ـ به تو چه مربوط؟
ـ همین طوری خواستم بدانم.
ـ به تو مربوط نیست. خودت کارت شناسایی ات را نشان بده.
عبدالمحمد خیلی عادی کارت شناسایی اش را نشان داد که سرباز گفت: اهل دیوانیه ای؟
ـ نه.
ـ برای چه میروی آنجا؟
ـ خانه عمویم آنجاست.
ـ آدرسش کجاست.
ـ خیابان صالح.
ـ چه کاره است؟
ـ کشاورز است.
مثل رگبار سرباز عراقی سوال میکرد و عبدالمحمد هم کم نمیآورد و جواب میداد و کوتاه نمیآمد.
حدود ده دقیقهای بازرسی مینی بوس طول کشید که سرباز به سربازی که زنجیری را وسط راه بسته بودگفت: زنجیر را بینداز بروند. مشکل ندارند. میتوانند بروند.
سید ناصر بعد از عبور ماشین از بازرسی با خنده آرام گفت: عبدالمحمد بیکاری؟
ـ چه طور؟ چه کارشان داری؟
ـ تفریح.
ـ آخر سرمان را با این حرف هایت به باد میدهی.
ـ نه بابا. خبری نیست.
مینی بوس در میدان اصلی شهر ترمز کرد و گفت: آخرش است. به سلامت.
با پیاده شدن همه در مرکز اصلی از مینی بوس، عبدالمحمد گفت: باید سریع شناسایی هایمان را انجام بدهیم و برگردیم.
او طبق آدرسهایی که قبلا تهیه کرده بود، به شناسایی مکانهای نظامی امنیتی پرداخت و در حالی که تند و تند عکس میگرفت گفت: کارمان تمام شد. برگردیم.
سیدصادق به سرعت سریع ماشینی را اجاره کرد تا آنها را به العماره ببرد. راننده بعد از کلی چانه زنی قبول کرد بعد از بنزین زدن حرکت کند.
طبق معمول عبدالمحمد جلو نشست و سیدناصر و باقی بچهها صندلی عقب نشستند. عبدالمحمد در حالی که راننده مشغول بنزین زدن بود، برگشت و گفت: بچهها آیت الکرسی و آیه وجعلنا یادتان نرود.
ساعت ۶ عصر بود که آفتاب آرام آرام داشت غروب میکرد.
راننده بعد از پرکردن باک ماشین رو به عبدالمحمد کرد و گفت: دوست داری با چه سرعتی بروم؟
- با سرعتی که زنده برسیم العماره.
- میترسی؟
- نه. کار دارم.
- روی چشم. تنها با سرعت صد میروم. خوب است؟
- گفتم که فرقی نمیکند، فقط ما را سالم برسان.
ساعت ۷ شب بود که راننده در مقابل دژبانی انتظامات شهر العماره که در نزدیکی مقر سپاه چهارم ارتش عراق بود ترمز کرد. همه سریع خودشان را جمع و جور کردند. عبدالمحمد طبق معمول گفت: آرام آرام باشید. الان رد میشویم.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید
کانال حماسه جنوب، لینک عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 با سلام و عرض ارادت
خدمت همراهان کانال
این شب ها به اوج داستان دو شهید نفوذی سپاه در دل دشمن، شهید عبدالمحمد سالمی نژاد و شهید سید ناصر سید نور رسیده ایم.
انشاءالله پذیرای نظرات و دلنوشته های کوتاه شما در کانال هستیم.
👉 @Jahanimoghadam
🍂