eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لیلاهای سرزمین من ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔻شهید زنده راوی: عصمت احمدیان نگارنده: زهرا یعقوبی از حمیدیه برمی‌گشتم سه مجروح به من دادند که آنها را به بیمارستان امام اهواز ببرم. وقتی آنها را به بیمارستان رساندم پس از معاینه آنها گفتند: - دو تا را به بخش و یکی را به سردخانه ببرید. ایشان شهید شدند. خانمی که همراه من بود و از اصفهان آمده بود به نام خانم معتمدی به من گفت: - ای وای حاج خانم این جوان شهید شد جواب خانواده‌اش را چه بدهیم؟ - انگار سید هم هست. - خوب حالا نمیدانیم که سید است یا عام ولی اگر هم سید باشد شهادت مال سیدهاست. سادات از مادرشان زهرا شهادت را به ارث برده‌اند. - من اینجا در سردخانه می‌مانم. - خانم معتمدی بیا برویم. - نه، من کنارش می‌مانم. - خانم معتمدی اگر شما کاری نداری من کاردارم. نمیتوانم تمام روز اینجا بایستم. - نه حاج خانم صبر کن تا حداقل من شفاعت بطلبم. - من هم برای طلبیدن شفاعت با شما می‌مانم. وقتیکه در سردخانه را باز کردم خودش را روی پاهای شهید انداخت و شروع به راز و نیاز کرد. من دیدم لب‌های شهید دارد تکان می‌خورد. گفتم: - خانم معتمدی شهید زنده است. این خانم رفت در بعد معنوی گفت: - بله می‌دانم شهیدان زنده‌اند. دستم را روی پیشانی خانم معتمدی گذاشتم و از روی پاهای شهید بلندش کردم و گفتم: - نگاه کن لب‌های شهید دارد تکان می‌خورد. - آره، او زنده است! بلافاصله برانکاردی که زیر پایش بود بیرون کشیدیم. او را از سردخانه به بخش بردیم و گفتیم: - این شهید که در سردخانه گذاشتیم زنده است و لب‌هایش تکان می‌خورد. او را معاینه کردند و دیدند بله زنده است. او را به بخش بردیم و حدود ۱ شبانه‌روز درحالیکه در کما بود بالای سر او بودیم. بعد او را به خانه آوردند. او فرشاد مهندس پور بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔅 عراقی‌ها تمام قوانین بین‌المللی را زیر پا گذاشتند پیمان الجزایر، پیمان منع کاربرد سلاحهای شیمیایی، پیمان منع حمله به اماکن مسکونی، پیمان مربوط به ضرورت رفتار انسانی با اسیران جنگی، پیمان مربوط به ضرورت امنیت هوانوردی، پیمان مربوط به امنیت دریاها، و دهها و صدها نمونه دیگر از پیمانها، مقررات و قوانین معتبر بین‌المللی در خلال جنگ تحمیلی از سوی عراقی‌ها به زیر پا گذارده شد. بغداد در خلال جنگ تحمیلی، از شبکه‌های بمب‌ گذار درداخل کشورو در رأس آنها از سازمان مجاهدین خلق (منافقین) حمایت کرد. منافقین که در فرانسه و بعد در عراق مستقر شدند با سکوت یا حمایت دولت‌های میزبان، بسیاری از اقدامات تروریستی علیه مسئولان و افراد عادی کوچه و بازار ایران را در خلال جنگ تحمیلی هدایت ‌کردند. ترور مردم عامی و مسئولان نظام، در پاریس و بغداد طراحی و برنامه‌ریزی می‌شد و در شهرهای مختلف ایران به اجرا در می‌آمد. ابعاد جنگ فقط در مرزها و یا در داخل شهرها به صورت ترورهای روزمره خلاصه نمی‌شد، بلکه خانه‌های مسکونی مردم و مدارس کودکان بی‌دفاع در بسیاری از شهرهای ایران آماج حملات موشکی عراقی‌ها بود و هزاران نفر از تلفات مردمی جنگ ناشی از همین گونه حملات بود. کشتی‌های باری و نفتی که عازم بنادر ایران بودند، در بخش عمده این ۸ سال هدف حملات هوایی عراق در خلیج فارس بودند و هواپیماهای جاسوسی ـ آواکس ـ که در عربستان مستقر بودند، جنگنده‌های عراقی را در هدف‌گیری این کشتی‌ها یاری می‌دادند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
اينان بے نامـان اند صاحبان قبور بےنشان ڪه از خود، تنها نام را برجاے گذاشتند ودر غفلت ما همين بس ڪه رفيقشان نشديم... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 عليرضا زارعی نوجوانی سيزده يا چهارده ساله بسيجی، با اندامی نحيف به همراه پدرش در جبهه‌های جنوب اسير شده بودند. در اردوگاه موصل يك وقتی بعثی‌ها آب و غذا را از اسرا دريغ كردند، آثار تشنگی و گرسنگی در چهره‌ها آشكار شد. افسر بعثی برای شكنجه روحی اسرا، مقداری آب و نان آورد و به عليرضا تعارف كرد. در ميان بهت و حيرت خود عليرضا را ديد كه از پذيرفتن آب يخ و نان امتناع كرد با وجودی كه به شدت تشنه و گرسنه بود. او كه دست افسر بعثی را خوانده بود گفت «اگر به همه زندانی‌ها آب و نان بدهی من هم پيشكشت را قبول می‌كنم». او تشنگی و گرسنگی را تحمل كرد ولی حاضر نشد از صف متحد هموطنانش در برابر دشمن خارج شود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۲۱ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ درگیری هر لحظه بیشتر می شد. عده ای از گردان های دیگر که زودتر از ما عمل کرده بودند از سمت راست دژ وارد شده بودند ولی سمت چپ تیربارچی عراقی راه را به‌ما بسته بود و شلیک می کرد. وقتی از کنار محسن رد شدم گفت بپا زخمی نشوی. -تو حواست بخودت باشد. داشتم باهم کل کل می کردیم که خمپاره ای نزدیکمان به زمین نشست و محسن گفت مهدی خوردم. -چی خوردی؟ -ترکش. -کی؟ -همین الان. -کجاست؟ -دستم. -خیلی کاریه؟ -آره -باید تحمل کنی کم کم نیروهای عراقی داشتند تسلیم می شدند. عده ای از امدادگرهای تیپ که به طرفمان آمدند گفتم برادر برادر بیا اینجا. آنها محسن را دیدند و سریع دستش را با باند بستند و گفتند باید بروی عقب. -عقب نمی روم . -دستت خون ریزی دارد. -طوری نیست نمی میرم که ؟ -شاید هم . -عیب ندارد. نزدیک های اذان صبح بود وما هنوز درگیر بودیم. صدای یکی از بچه ها بلند شد که  برادران وقت نمازه. نمازتان را بخوانید. من هم همان جا تیمم کردم و نماز صبح را خواندم. عده ای از بچه ها تعدادی اسیر عراقی را آوردند به سمت ما. سؤال کردم این ها کجا اسیر شدند؟ -همین جلو. -تیربارچی که نبودند؟ -نه بابا. -تیربارچی هنوز هستش . آن چند نفر مدام می گفتند دخیل یا امیر المومنین. دخیل یا خمینی. آفتاب خیلی زود آفتابی شد و خودش را بما نشان داد. بچه ها با تانکرهای آبی که از عراقی ها مانده بود، دست و صورتشان را شستند و بهم تبریک می گفتند. هرکس هرچه از سنگر های عراقی ها بدست می آورد می خورد. منصور گفت اگر این ها سمی باشند چه؟ -تو نخور، سمی کجا؟ حسین دیناروند صدا زد بچه ها آماده باشید برویم جلو. همگی سوار چند تویوتا شدیم و از پشت دژ بروی جاده آمدیم و جلو رفتیم. مقداری که جلو رفتیم قرار شد همان جا بایستیم و منتظر دستور بعدی شویم. علی صدا زد اینجا که خبری نیست. حسین دیناروند گفت فعلاً استراحت کنید. داوود صدا زد الان بهترین فرصت برای خوردن چایی است. رومی پور که سن و سالش از همه ما بیشتر بود گفت من چوب تهیه می کنم. او و رشنو و داوود سریع چایی درست کردند و همه را دعوت به خوردن نمودند. بکمرتبه تمام جبهه ساکت و سوت و کور شد. انگار عراقی ها طلسم شده بودند. همه از هم سؤال می کردیم پس چه شد؟ ساعت ۵/۱۰ صبح فرمان حرکت صادر شد و باز شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. محورما سمت راست جاده و گردان اباذر سمت چپ جاده بود. همه به صورت ستونی حرکت می کردیم. هرکس در ستون حرفی می زد. یک لحظه کنار جاده، ماشینی ترمز کرد و گفت بخورید نوش جانتان. او مقدار زیادی کمپوت و یخ کنارمان روی زمین گذاشت و رفت. ما که خسته و گرسنه و تشنه بودیم، امان ندادیم و به جان کمپوت ها افتادیم. شاید هرکس دو سه کمپوت خورد که ماشین دوم از راه رسید. او هندوانه آورده بود. وقتی خوب و حسابی سیر شدیم، محسن به طرف یکی از سنگرهای عراقی رفت و مقداری پتو و وسایل غنیمتی همراهش آورد و بین بچه ها تقسیم کرد. هرکس هرچه دستش می رسید بر می داشت. رادیو، ضبط صوت، فانسقه، مسعود می گفت غنیمت است بخورید و ببرید. حلال حلال است. با علی به یکی از سنگرها رفتم که دیدم مقدار زیادی کارت شناسایی روی پتو هایشان افتاده است. عکس های کارت ها آدم سبیل دار و زمختی بودند. حسین دیناروندی ریش تراشی را آورد و به منصور گفت بیا این هدیه من به تو. صدای فرمانده برای بار دیگر بلند شد که نیروها همه به سمت خرمشهر حرکت کنید. تا آزادی راهی نمانده است. حرکت شروع شد. دو کیلومتری راه رفته بودیم که یکمرتبه یک سرباز عراقی از یکی از سنگرها بیرون آمدو تعدادی از بچه ها را به رگبار بست. او بعد از تیراندازی به سمت خرمشهر فرار کرد که یکمرتبه تمام بچه ها با هم به سمت او شلیک کردند که فکر کنم مثل آبکش شد و روی زمین افتاد. ساعت ۱ بود که فرمانده گفت سریع نمازتان را بخوانید. تا ساعت ۳ عصر می دویدیم و خبری نبود. دیگر خسته شده بودیم. از جلو و عقب صف خبر نداشتم. برای یک لحظه حسین دیناروندی بما رسید و گفت آرش قاعدی زخمی شد. - کی؟ - همین الان. - محسن گفت کجاست؟ - او را بردند عقب. - مادرش او را به من سپرده بود. - نگران نباش.  به اندازه عمرمان پیاده روی کردیم. منصور که حسابی خسته شده بود وقتی از کنارش رد شدم گفت مهدی یک قولی بمن می‌دهی؟ - قول؟ چه قولی؟ - اول بده. - اول بگو. - اگر من شهید شدم مرا رها نکنی بروی. - چه کارت کنم؟ - ببر عقب. - حالا تو اول شهید شو. - راستی زخمی هم شدم منو ببر عقب. - این هیکل را باید گذاشت همین بیابان . نماز مغرب و عشا را خواندیم و به راهمان ادامه دادیم. هواپیماهای دشمن پشت سر هم می آمدند و منور می ریختند. صحرا روشن روشن شده بود. یک لحظه صدای غرش خمپاره ای همه ما را زمین گیر کرد. تا چشم برگرداندم دیدم مصطفی سگوند شهید شد. کمی جلوتر رفتم که صدای خمپاره بعدی. مسعود صدا زد قلاون
د هم شهید شد. پاهایم سست شده بودند و نمی توانستم جلو بروم. حسین صدا زد همه بروید جلو. کسی به بغل دستی اش نگاه نکند. شهدا به عرش رفتند. برو جلو. او درست می گفت هر کس نگاه جنازه شهدا می کرد، حال رفتن نداشت. پسر کوچکی بنام محمود بود که اسلحه کلاش هم قد او بود. از کنار او عصری که گذشتم گفتم محمود خدا بتو عزت بدهد. - بگو به همه عزت بدهد - به همه - حالا شد شب ساعت ۱۱ بود که محسن گفت مهدی! محمود هم شهید شد. - همین بچه آبادان؟ - آره - کی؟ - ساعت ۱۰ بود. - ببین سیزده چهارده ساله چقدر زود شهید می شوند. - خوش بحال آنها. نماز صبح مان را خواندیم و مشغول استراحت شدیم. آقای رومی پور سراغم آمد و گفت من دیگر خسته شدم. این که نشد عملیات. همش داریم راه می رویم. - چه کنیم راهی نداریم. - فکری بکن. - به حسین بگو . - او که گوشش بدهکار نیست. ساعت ۹ صبح کمی چشمانم گرم شد که مسعود با عجله آمد و گفت مهدی شهید شد . - کی شهید شد؟ - رومی پور. - عجب. - پیرمرد باصفایی بود. - جنازه اش کجاست؟ - بردند عقب. یادش بخیر یادت هست کفش‌های کتانی منصور را گرفت و پوتین هایش را داد به او؟ - آره . - خوش بحالش. خیلی ناراحت بود. - حالا خوشحال خوشحاله. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
24.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 حاج صادق آهنگران به مناسبت هفته دفاع مقدس ویدیویی نایاب از اجرایی خاطره انگیز در حسینیه جماران پبش از سخنان بنیانگذار انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی رضوان الله علیه و در جمع رزمندگان اسلام اجرا شده. سال ۱۳۶۵ 🔅 کاروان الهی بر پا تازه شد نهضت عاشورا شعر: مرحوم حاج حبیب الله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لیلاهای سرزمین من ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔻تولد یک امید راوی: عصمت احمدیان نگارنده: زهرا یعقوبی جنگ که شروع شد زندگی کردن و کنار هم بودن اولویتش را از دست داد. مردم دیگر دنبال کارهای مهمتری بودند. فضای شهر تغییر کرده بود. شاید روزی ده تا پانزده شهید در کوچه و خیابانهای اهواز تشییع می‌شد. من هم رفتم ستاد کمک‌رسانی به جنگزدگان. ریاست ستاد با آیت ا... موسوی جزایری بود و آقایان حسن‌زاده، کج باف و خانم حداد پور آنجا را اداره می‌کردند. دلم خوش بود کهن د ارم کاری انجام میدهم. لباس، غذا، مربا و خشکبار و ... برای رزمندگان آماده و بسته‌بندی میکردیم. تا اینکه یک روز قرار شد همراه خانم خوش‌اخلاق که از طرف دانشگاه جندی شاپور ما را همراهی میکردند و خانم حداد پور به حمیدیه برویم. وارد شهر که شدیم از ماشین پیاده شدیم و خواستیم در شهرکمی قدم بزنیم. چندمتری که جلو رفتیم صدای آه و نالهای از دور به گوشم رسید. فکر کردم اشتباه میکنم و خیاالتی شده حتما ام اما متوجه شدم همراهانم نیز متوجه صدا شدهاند. کنجکاو شدیم و به دنبال صدا گشتیم تا به یک گودال رسیدیم. نگاه که کردیم متوجه شدیم. این صدای یک زن عربزبان است که در گودال پنهانشده و دارد باخدای خودش با گریه راز و نیاز میکند. متوجه حضور ما که شد دستش را به سمت ما دراز کرد. متأسفانه متوجه نمیشدیم چه میگوید. با اشاره و بهسختی به ما فهماند که باردار است و اآلن درد زایمان دارد. هر سه نفرمان به درون گودال رفتیم و او را از آن حفره بیرون کشیدیم. خوشبختانه خانم خوشاخالق که همراه ما بود خودش پرستار بود. بدون هیچ امکاناتی با توسل و استعانت از خداوند متعال بچهها به دنیا آمدند. الحمدالله دو دختر دوقلو و بسیار زیبا بودند. خانم خوشاخالق دو تا سنگ گذاشتند و با یک سنگ دیگر ناف بچه‌ها را برید. مشکل بعدی این بود که حالا بچه‌ها لخت بودند. به اطراف نگاه میکردیم که یک آقای عربزبان را دیدم که از آن اطراف در حال عبور بود. فکر کردم عبایش را بگیرم جلو رفتم و با هر مشقتی بود با زبان اشاره متوجهش کردم که دنبال یک تکه پارچه هستم. آن بنده خدا عبایش را از تنش درآورد و به دستم داد. عبا را دوتکه کردیم و دخترها را در آن پیچیدیم. آنها را به همراه مادرشان به مسجد رساندیم. در آن روزها و آن ساعات دیدن تولد یک انسان امیدبخش و شادی‌آفرین بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂