🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶۱)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
از مرخصی به مقر اطلاعات در جوانرود برگشتم. با اسارت برادر مستجیری، علی چیت سازیان به اطلاعات برگشته بود. دوره قبلی شناسایی در منطقه جوانرود، شاخ شمیران و در بندی خان عراق در زمان مدیریت برادر مستجیری بود و حالا در این شرایط جدید دور دوم شناسایی ها باید کلید می خورد، مسئول محور همچنان برادر ناصر قاسمی و معاونش، یونس گنجی بود.
در این مدت یک بار علی آقا برای بازدید از عملکرد دسته واحد مستقر در این منطقه پیش ما آمد و اتفاقاً در معیت تیم، همراه ما شد. او، ولی الله سیفی و محمد مومنی با من همراه شدند. من بلدچی بودم و منطقه را می شناختم. صلاح و نیاز نبود آنها را با خودم جلو ببرم. علی آقا و ولی سیفی را در کمین گذاشتم و قبل از حرکت او به من تذکر داد و تاکید کرد که محمد مومنی را ببر و او را خوب به مسیر توجیه کن.
در برگشت دیدم جا تره و بچه نیست! علی آقا و سیفی در نقطه کمین نبودند. صدای پرنده و ... در آوردم، ولی جواب نیامد. چپ و راست رفتم. اطراف را دید زدم. اما نبودند. سرانجام در فاصله بیست متری از کمین دیدم پشت یکی از درختچه های بلوط جنگلی چمباتمه زده و از سرما به هم چسبیده اند. گفتم: به به! ما به امید شما رفته ایم جلو. مسئول اطلاعات عملیات می گوید این طوری بروید این طوری در کمین مراقبت کنید و آن وقت خودش....!
آن بزرگوار یک کلمه هم حرف نزد و به دنبال ما راه افتاد و آمد. من حدود ۸ سال از علی آقا بزرگتر بودم.او برای من احترام ویژه ای قائل بود. مربی شنا بودم و به اصطلاح پیش کسوت و البته بیشتر دوستانی که در واحد بودند، هر کدام مهارت هایی مانند کُشتی و رزمی کاری داشتند. او هر کدام را به فرا خور حال و جایگاه احترام می کرد، با این همه او در کار خیلی جدی و بی تعارف بود.
فردای آن روز، علی آقا به من دستور داد تا با او به ارتفاع بروم. با خودم خیال کردم شاید علی آقا برای دیروز می خواهد تذکری بدهد. گفتم: برای چه مشکلی پیش آمده؟
گفت: نه می خواهم ببرمت جنوب.
- پس تکلیف اینجا چه می شود؟
- مگر مومنی به راه و چاه اینجا توجیه نشده؟
- چرا.
- پس نگران نباش. راه کار را تحویل او بده.
- حالا جنوب یعنی کجا؟!
- هور. شط علی، نیروی جدید گرفته ایم، می خواهیم آنها را آموزش بدهیم.
شستم خبرداد که آنها می خواهند من به آنها آموزش شنا بدهم و لابد عملیات بعدی باید در آب باشد. چیزی نپرسیدم و مثل بچه های خوب سوار تویوتای علی آقا شدم و به اتفاق دوستان دیگر، عصر آنروز وارد هورالهویزه و روستای شط علی شدیم.
علی آقا چنان گفت نیروی جدید گرفته ایم که گفتم لابد دست کم یک گروهان می شوند. آنها، فکر کنم، ده نفر بودند. تازه واردها مرا هم تازه وارد و صفر کیلومتر حساب کردند! یکی از آنها گفت: آنهایی که تازه آمده اند، گوش کنند، اگر دستشویی دارید، تا هوا روشن است بروید، وگرنه زیر آتش قرار می گیرید!
با خودم گفتم: حالا من تازه واردم؟ فردا در آموزش حالی از شما بگیرم تا بفهمید کی تازه وارد است و کی باید دست شویی برود!
شیطانِ خنّاس را لعنت کردم و ذهنم رفت شاخ بردَدکان، پیش دستشویی آنجا. زیر شاخ شمیران یک سنگر فعال خمپاره انداز ۸۱ و ۱۲۰ میلی متری داشتیم. در بازگشت از شناسایی ها بعد از این سنگر، سنگر دیگری بود که در آن منتظر ماشین می ماندیم تا ما را به مقر برگرداند. زیر بردَدکان جاده باریک خطرناکی بود که یک طرفش درّه و پرتگاه بود. نمی دانم چرا بچه ها درست سر این شیار شیب و کنار جاده، دستشویی درست کرده بودند؟
خدمه که خمپاره ها را شلیک می کردند، عراق هم جواب می داد و گلوله هایش ارتفاع را رد می کرد و گرومپ می افتاد در شیارِ دره کنار جاده. یکی دو بار هم خمپاره افتاده بود روی دست شویی!
بچه ها که می خواستند به موال بروند، دست به دعا برمی داشتند که خدایا، نگهبان ما باش تا به سلامت از دستشویی برگردیم. نکند خمپاره ای سر ما و دستشویی بیاید و ما در آن حالت شهید یا زخمی شویم! آن وقت بگویند فلانی از دست شویی پرواز کرد..!
با خودم گفتم لابد این سفارشات دوستان جدید درباره دستشویی، برای آتش سنگین دشمن و از این حرف هاست. اما من از آتش سنگین ابایی ندارم. بارها آن را تجربه کرده ام. اینها خودشان می ترسند، فکر می کنند من هم مثل خودشان هستم!
به تذکر آنان توجه نکردم. دم غروب برای رفتن به مستراح و گرفتن وضو، آفتابه ای را پر کردم و به دست شویی رفتم. چشم تان روز بد نبیند، تا نشستم، آتش شروع شد! فوج پشه های هلی کوپتری نیش بارانم کردند. کباب شدم، از هر طرف شیرجه می زدند و می زدند. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. هر دو دستم درگیر بود. من شده بودم سیبل آتش هوا به زمین هلی کوپترهای آپاچی. بیچاره شدم. نه یکی، نه دو تا، نه یک بار، نه دو بار، بی انصاف ها، غریبه و آشنا و تازه وارد هم سرشان نمی شد
. گربه شور کردم و آفتابه به دست، کمر بند بسته نبسته، از منطقه آتش به سرعت تمام دور شدم. گفتم: چرا نگفتید؟
گفتند: گفتیم. شما نگرفتی.
- من فکر کردم شما آتش دشمن را می گویید. هر چند این نیش ها از نیش خمپاره هم بدتر بود لامصب!
با خودم گفتم این سزای کسی است که دچار خود بزرگ بینی شود و برای خودش لباس تکبر ببافد و آن وقت پشه ها می آیند و بزرگی را به او نشان می دهند، چنانکه فرصت نکند کمر بندش را ببندد!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آب جیره بندی شده بود آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود ، مگر میشد خورد ؟
به من آب نرسید ، لیوان را به من داد و گفت : "من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم بقیه ش برا تو، گرفتم و خوردم"
فرداش بچه ها گفتن که جیره هرکس نصف لیوان آب بود !
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣2⃣
🔹دکتر ایرج محجوب
"بخش دوم"
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻 بازگشت به آبادان
هلی کوپتر در ارتفاع بسیار پایین و تقریبا در سطح زمین پرواز می کرد. به طوری که وقتی به سیم های برق فشار قوی می رسید، اوج می گرفت و از بالای آنها می گذشت و دوباره به پایین می آمد. آن روز هوا ابری بود و وقتی هلی کوپتر در چوئبده به زمین نشست، باران ریزی میبارید. پس از خداحافظی از خدمه پرواز، پیاده شدیم. در فرودگاه چویبده تعداد زیادی لنج کنار خور لنگر انداخته بودند و جمعیت زیادی نیز در محوطه خشکی منتظر بودند. برخی از آنها حکم داشتند که با هلی کوپتر به ماهشهر بروند و افراد عادی هم منتظر بودند تا با لنج به بندر امام بروند.
چند اتومبیل از مینی بوس گرفته تا وانت و غیره، افرادی را که می خواستند از آبادان خارج شوند، مجانی به چویبده آورده و آنهایی را که باید به آبادان می رفتند، سوار کرده و به مقصد می رساندند. ما سوار یک مینی بوس شدیم. پس از عبور از منطقه خسرو آباد، تانک فارم را دیدیم که اغلب مخازن آن در حال سوختن بود. دود غلیظ و سیاهی از آنها بالا می رفت. بسیاری از مخازن را خاموش کرده بودند، ولی همه از فرم اصلی خارج شده و دیواره آنها کج و معوج شده بود. . تمام درختان نخلی که در آن منطقه وجود داشت و نخلستان بسیار بزرگی را تشکیل می داد، سوخته بودند. مانند ستون های سیاهی که یا روی زمین افتاده بودند یا شکسته و کج شده بودند. منظره ناراحت کننده ای به وجود آمده بود. تا به مقصد رسیدیم حتی صدای یک گلوله عادی هم به گوشمان نرسید. سکوت غم انگیزی تمام منطقه را پوشانده بود. وقتی وارد شهر آبادان شدیم، پرنده هم پر نمیزد. فقط در طول مسیر یک سرباز یا بسیجی را دیدم که پیاده در حال حرکت بود. بالاخره به بیمارستان رسیدیم. از سروان ابراهیم خانی خداحافظی کردیم. گفت: «من رئيس مخابرات ژاندارمری هستم، بعدا حتما سری به شما خواهم زد. اگر کاری داشتی با تلفن مرکز تماس بگیر.»
شماره تلفن خود را به من داد و رفت. پس از ورود به بیمارستان مورد استقبال دوستان قرار گرفتیم و از اوضاع و احوال آن جا در مدتی که نبودیم سؤال کردیم. معلوم شد چند نقطه از شهر که هنوز جمعیت قابل توجهی در آن ساکن بودند را زده اند. از جمله خیابانی معروف به بازار عربها. تعداد زیادی مجروح به بیمارستان آورده بودند. اغلب آنها یا در طول راه یا در بیمارستان تا نوبت عمل به آنها برسد، شهید شده بودند. تعداد زیادی را نیز به بیمارستان آرین که یک تیم پزشکی از طرف بهداری آن جا را اداره می کردند، منتقل کرده بودند.
بیمارستان امدادگران را هم که نزدیک شط و وابسته به هلال احمر بود، زده بودند. تقریبا ویران شده و از گردونه خدمت رسانی خارج شده بود. تعدادی از بچه های امدادگر از جمله فرامرز کریمیان را به بیمارستان شرکت نفت فرستاده بودند و در اورژانس مشغول بودند.
دوستان ما صبح روز بعد خداحافظی کرده و به مرخصی رفتند. نکته جالب این بود که پس از ورود به آبادان، تمام دلهره ها و ترسی که قبل از ورود به آبادان داشتم از بین رفت و آرامش جای آن را گرفت.
این مسئله در مورد دیگران هم صادق بود. من ندیدم هیچ کس پس از ورود به آبادان ترس و وحشتی داشته باشد. همگی با فداکاری و خلوص نیت شروع به انجام وظیفه کردند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
#سرداران_سوله
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خط شکنی
به عشق امام
شب عملیات والفجر ۸ که نیروها باید به دل امواج خروشان اروند می زدند، شهید مِزِرجی به شهید شوشتری گفت:
« امشب اگر عراقیها ما را نزنند، توی آب کوسهها میزنند. اگر هیچ کدام نزنند، ما لای سیم خاردار و تلههای انفجاری گیر میکنیم. با محاسبات مادی، امشب ما نمیتوانیم از آب رد بشویم. من امشب فقط وارد آب میشوم تا امام که در جماران است، به ایشان خبر بدهند که آقا! بچهها به عشق تو زدند به خط. دیگر برای من مهم نیست که آن طرف خط برسیم یا نرسیم».
و بعد از آن گفت «آنی که وظیفه ماست وارد آب شدن است، از این آب بیرون آمدن دیگر در اختیار و وظیفه ما نیست؛ آناش با خداست. بعد گفت که خدای آن طرف اروند، خدای این طرف اروند است. اگر کسی این طرف اروند قلبش آرام است، آن طرف میترسد، توحیدش مشکل دارد»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 بازتاب فتح خرمشهر
دکتر کوشکی
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 طبق گزارش ماموران فرانسوی، حجم زیاد سلاحها باعث می شد که هواپیماها دو برابر معمول سوخت گیری کنند تا بتوانند به بغداد برسند. سازمان اطلاعات فرانسه در گزارشی اعلام کرده بود اگر برای سه هفته ارتباط تسلیحاتی ما با عراق قطع شود مطمئناً عراق شکست خواهد خورد.
سومین کشوری که در آن مقطع به نفع صدام وارد عمل شد و مشخصاً در حوزه تسلیحات، کمکهای بسیار به عراق کرد آلمان غربی بود. در مارس ۱۹۸۴ روزنامه آمریکایی نیویورک تایمز گزارش داد که آلمانی ها پس از آزادی خرمشهر، مشخصاً بوسیله شرکت کارل کولم، کارخانه ساخت تسلیحات شیمیایی را در عراق ایجاد می کند که نخستین تسلیحات شیمیایی را یک سال بعد در سال۱۹۸۳ تحویل نیروهای ارتش عراق دادند و عراق این تسلیحات را در عملیات خیبر در جزیره مجنون استفاده کرد. آلمانی ها در اعطای تسلیحات غیر شیمیایی به عراق رتبه بیستم را اخذ کردند اما نخستین کشوری بودند که همکاریهای گسترده شیمیایی را با عراق داشتند. ظرف یک سال پس از آزادی خرمشهر، کارخانه های آلمانی، عراق را به سلاح شیمیایی مسلح کردند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂