حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 یازده / ۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 شلیک کن روزهای اول جنگ ..گ
🔻 شاهد:
چه روزهای سخت ونفس گیری! روزهای آتش و دود، اضطراب و نگرانی، روزهای همبستگی و تعاون و نوعدوستی، جهاد بر حفظ اسلام ومیهن اسلامی،. و البته روزهای آوارگی و سرگردانی مردم بی دفاع و......
کاش قدر امنیت و استقلال مون رو بدونیم. شهدا مون رو فراموش نکنیم،
روح امام راحل شاد. سلام و درود و صلوات بر ارواح مطهر همه شهدا .
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🍂 خاطرات برادر آزاده
مسعود سفیدگر
از کربلای ۴
🔹قسمت دهم
پرسش افسر عراقی درباره پیشانی بنده
با رضا هوشیار، از آزادگان همدانی در نظر گرفتیم تا موضوع قناعت را مطرح کنیم. دو نفرمان تصمیم گرفتیم تا اگر به ما نانی میدهند و اضافه میآید مقداری از آن را در درون ساک بچهها بگذاریم تا آنها هم استفاده کنند. گمان میکردیم که فقط ما به این موضوع توجه داریم اما روزی که این کار را انجام دادیم متوجه شدیم که درون ساک خودمان هم نان قرار دادهاند.
بچهها بدون اینکه کسی متوجه شوند این چنین به یکدیگر کمک میکردند.
روزی یک سرهنگ عراقی به درون آسایشگاه آمد و از ما پرسید که چرا شما پیشانی بند میزنید؟ کسی بلند نشد تا به او جواب بدهد من بلند شدم و گفتم: «برای اینکه نظر تک تیراندازهایتان را جلب کنیم تا مستقیم تیرش را به پیشانی ما بزند.» بچهها منظور من را فهمیده بودند و خندیدند اما افسر عراقی متوجه نشد و سرش را تکان داد بعد به ما گفت که میخواهم کمی به شما آزادی بدهم و پرسید در میان شما چه کسی خط خوبی دارد؟ بچهها که زیاد از عراقیها خوششان نمیآمد باز جوابش را ندادند.
من دستم را بالا بردم و گفتم خط خوبی دارم. مقداری به من مداد و کاغذ داد. چند لحظه بعد پرسید نقاشی چطور، در میان شما کسی نقاشی بلد است؟ باز همان اوضاع بود و فقط من دستم را بالا بردم. مقداری مداد رنگی تراش و مقوا دادند تا نقاشی کنیم. رضا هوشیار نقاشی خوبی داشت او کلمه«الله» را به گونهای روی کاغذ ترسیم کرده بود که هنگامی که از روبرو به آن نگاه میکردیم فقط چند خط نمایان بود اما کاغذ را که با زاویه در مقابل دیدگانمان قرار میدادیم «الله» مشخص میشد. این نوشته نظر سرهنگ عراقی را جلب و او را تحسین کرد.
بعد از چند وقت، مداد و کاغذ در اردوگاه یکی از وسیلههای ارتباطی ما با دیگر آسایشگاهها به شمار میرفت. اطلاعات از میان آسایشگاه «درز» میکرد و از حال همدیگر باخبر میشدیم. اما عراقیها متوجه شدند و آمدند ناگهان همه کاغذها و آنچه به ما داده بودند را جمع کردند. جیب یکی از بچهها پر از کاغذ و خبر بود. همین که عراقیها آمدند آنها را قورت داد یکی از عراقیها متوجه این کار شد و بر سر اسیر ایرانی زد که مگر انسان عاقل کاغذ میخورد.
در میان آسایشگاه یکی از دوستان مان مهندس کشاورزی بود به همین خاطر توانسته بودیم با وسایلی که در اختیارما قرار میدادند یک حوضچه ایجاد کنیم. عراقیها آمدند و گفتند که باید به حمام بروید. آمدیم که به حمام برویم گفتند نیاز نیست.
زمستان بود همه ما را دور حوض جمع کردند مقداری از سطح آب حوض یخ زده بود و گفتند باید درون این حوض بروید. آب بسیار سرد بود ۱۲۰ نفر را میخواستند درون این حوض کوچک جا بدهند مقداری جمعیت که درونش رفت دیگر آب حوض کامل خالی شده بود از طرفی اوایل این دستور هرکس که سرش را از آب بیرون میآورد به سرش میکوبیدند تا زیر آب برود.
اردوگاه تکریت ۱۱ اردوگاه خاصی بود و بیشتر اسرایش از جمع افراد با سواد یا نظامی رده بالا بودند.
من مداحی میکردم و روز بعدش که عراقیها متوجه سینه زنی میشدند همرزمان دیگرم را می بردند.
دیگر بچهها به خود من شک کرده بودند که نکند امشب میخوانی و فردا آمار را میدهی. جالب است بدانید که تا آخر هیچگاه من به دلیل مداحی «لو» نرفتم و بچهها شکنجه را تحمل میکردند اما لب به سخن باز نمی کردند.
ادامه دارد
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد /۱
نام: محمد صادق
نام خانوادگی: خاکساری
سال تولد: ۱۳۳۸
شهر: مشهد
مسئولیت : مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد
نام لشکر: لشکر ۷۷ ثامن الائمه(ع) گردان تانک/ مدت مسئولیت: ۱۰ سال.
🔹🔸🔹
مسعود که اسیر شد، پایش تیر خورده بود و جراحت های عمیقی نیز بر دل داشت. روزهای آخر کوچش زخم چرکی سر باز کرده و تب شدیدتر شده بود، به همین دلیل عطش داشت اما مداوا و رسیدگی به حال مجروح را کجای مرام نامه بعثی ها نوشته بودند؟ مسعود چشمانش را بسته بود و دست سالار شهیدان را روی پیشانی عرق کرده اش حس می کرد. سرش را به طرف نگهبان چرخاند و کلمات آهسته از زیر لب های خشک و ترک خورده اش بیرون خزید: « ماء »
نگهبان به خواسته زندانی اش تنها خندید و شیشه آبی روبه رویش سر کشید. مسعود و لب های تشنه اش این سو و بعثی قسی القلبی آن سو، چکمه اش را روی زخم می گذاشت و فشار می داد. مسعود ناله می کرد، و او با فشار بیشتر چکمه ها نعره های خوشحالی اش را حواله آسمان می کرد... .
این فقط قسمتی از خاطره یکی از رزمندگان ایرانی اسیر در دست بعثی هاست که از زبان آزادگان بازگشته به وطن بازگو شده است. ولی دفترها می خواهد کتابت ظلم ها و جنایات آن روزها... .
اما روی دیگر سکه چیست؟ روزهای اسارت بر اسرای عراقی در ایران چطور می گذشت؟ به سراغ کسی می رویم که می تواند این حلقه مفقوده و واقعیت پنهانی را که کمتر از آن صحبت شده است بازگو کند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🌹السَّلامُ علیکِ یا تالِی المَعصوم
السَّلام علیکِ یامُمتَحَنَةً فِی تَحَمُّلاتِ المَصائِبِ
السَّلام علیکِ یا زِینَب الکُبری(س)🌹
🌷یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین بشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود.
رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
(( من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد)).
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.🌷
✍سیده فاطمه موسوی
پرستاردوران دفاع مقدس
✨سالروزولادت مظهر علم،شجاعت وحیا
حضرت زینب کبری(س)وروزپرستار
مبارک باد✨
دردِ دلِ بیمار
به هرکس نتوان گفت
این جنس گران را
به پرستار فروشند ...
#روز_پرستار
#میلاد_زینب_کبری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۳
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
خیلی نگران پدر بزرگ و مادر بزرگهایم بودم. همه در خانه شان در سوسنگرد محاصره شده بودند و خبری از آنها نداشتیم. آنها را خیلی دوست داشتم. بسیار مهربان، صادق و با حوصله بودند. بچه تر که بودم پدر بزرگم برای هر نمره بیستم یک جایزه میداد. برای همین در طول هفته نمرات بیستم را جمع میکردم و برای گرفتن جایزه به پدربزرگ نشان میدادم. او هم برای هر بیست، بسته به اوضاع مالیاش از پنج ریال میداد تا بیشتر. البته هفته هایی که بیست نداشتم نمره های بالای نوزده ام را می بردم اما پدر بزرگ چون سواد نداشت این نمرات را نمی شناخت و به آنها پولی نمی داد. او فقط بیست را میشناخت و به آن جایزه میداد. هر چه می گفتم: «یدی! هذا مثل ذاک» یعنی بابابزرگ این نمره هم مثل آن یکی است، توی گتش نمی رفت؛ خصوصاً وقتى اوضاع مالیاش تعریفی نداشت.
مسیر سه راه خرمشهر به سوسنگرد توسط نظامیان بسته شده بود و فقط کسانی که مجوز داشتند میتوانستند رفت و آمد کنند. یک بار برادرم علی با تلاش زیاد توانست خودش را به سوسنگرد برساند. او تعریف میکرد که در مسیر برگشت ماشین گیرش نیامده و مجبور شده بود مسافتی را پیاده طی کند. علی میگفت که از فاصله دور در جنوب جاده به راحتی میشد تانکهای عراقی را دید. آنها شهر را دور زده بودند و میخواستند با بستن جاده اهواز- سوسنگرد، محاصره سوسنگرد را کامل کنند. تعداد کمی اتومبیل هم که هر کدام تعدادی از مردم شهر را سوار کرده بودند به سرعت از تیررس تانکهای عراقی فرار می کردند. علی می گفت: با بدبختی تونستم سوار یک ماشین بشم و از مهلکه فرار کنم». علی خبر سلامتی پدر بزرگ و مادر بزرگهایم و حسن آقا، پسر عمه ام را که در سوسنگرد پاسدار بود برایمان آورد. هیچ یک از آنها حاضر به ترک سوسنگرد نشده بودند. پدربزرگ گفته بود: «ما یه پامون لب گوره، کجا رو داریم بریم! حسن هم برای مقاومت و حفاظت از مردم داخل شهر مانده بود. خوشبختانه ژاندارمری درب اسلحه خانه ها را قبل از آن که به دست عراقی ها بیفتد باز کرده بود و تعداد زیادی از سلاح های مختلف دست مردم افتاده بود و با ورود عراقیها به شهر آنها را از پشت بامها هدف قرار می دادند. این مقاومت مردمی به همراه مقاومت پاسداران شهر و حمله شهید چمران باعث شد سوسنگرد پس از سه روز اشغال آزاد شود. پدربزرگم از روزهای اشغال روایتهای جالبی تعریف می کرد. می گفت: «همون روز اول اشغال عراقيا اومدند در خونه رو کوبیدند در رو باز کردم و گفتم چی می خواید؟ گفتند باید مغازه ات رو باز کنی و مواد غذایی به ما بدی گفتم: مغازه من مواد خوراکی نداره، برا چی بازش کنم؟ آنها پس از اطمینان از گفته ایشان دست از سرش بر میدارند و میروند. پدر بزرگ میگفت تمام مدت سه روز اشغال، حسن میخواست از پشت بام با عراقیا درگیر بشه، بهش گفتم: حسن! تو که به تنهایی نمیتونی از پسشون بربیای، بعد از رفتن تو میاند و اهل خونه را میکشن». حسن و بسیاری از جوانان شجاع سوسنگردی که هسته اولیه سپاه سوسنگرد را تشکیل داده بودند در تمام مدت محاصره با عملیاتهای محدود چریکیشان خواب راحت را از بعثی ها گرفته بودند. آنها چون به کوچه پس کوچه های سوسنگرد آشنائی
کامل داشتند بعد از انجام عملیات به سرعت از دست بعثی ها فرار می کردند. جمله "آنه عُربی، ایرانی احب وطنى احب قائدى " یعنی؛ من یک عرب ایرانیام، وطنم را دوست دارم، رهبرم را دوست دارم را بارها بعثی ها از زبان پیران و کودکان سوسنگردی در مدت سه روز اشعال شنیدند. البته در تمام این سه روز کمتر جوانی در خیابانهای سوسنگرد پیدا میشد چون به احتمال زیاد بعثی ها دستگیرش می کردند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 پرستاران زینبی
مجروحین عاشورایی
بیمارستانی در اهواز، حین عملیات
#کلیپ
#مستند
#میلاد_زینب_کبری ع
#روز_پرستار
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂