eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عصر، عصر قیام است و مومن، بدون وابستگی و مکلف به تکلیف ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻پیش بینی انقلاب از اوضاع بد اقتصادی ۱ ••••• دكتر غلامرضا مقدم دكتری اقتصاد از دانشگاه استانفورد و معاون وزیر بازرگانی در سال 1960 است. ┄┅┅❀•❀┅┅┄ معاون ریاست بانك مركزی 63-1960 مشاور صندوق بین الملل پول 69- 1963، قایم مقام و معاون سازمان برنامه 73-1969 دیگر سمت های مهم او در رژیم پهلوی است. مقدم كه از منتقدان برنامه های اقتصادی شاه و حاتم بخشی های او بود سرانجام كار با دستگاه پهلوی را بی فایده دانست و از سمت های خود كناره گرفت. در ادامه بخشی از گفت و گوی او با گردآوران كتاب «پروژه تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد» می آید. مقدم در این قسمت از بی برنامگی، خود كامگی و غیرواقع بین بودن محمد رضا پهلوی در امور اقتصادی و مالی انتقاد می كند. اواخر سال ۱۳۵۰ كه بودجه سال آینده كل كشور تهیه می شد گزارشی مقدماتی نیز از دورنمای اقتصادی، مالی و اجتماعی ایران در دوره «برنامه پنجم عمرانی كشور» توسط همكاران ما در «سازمان برنامه» تهیه شد. این گزارش كه مستند به یك سری آمار و ارقام و اطلاعات كاملی بود تصویر بسیار بدی را از وضع مالی، اقتصادی و اجتماعی كشور در سالهای آینده ارایه می داد. هدف ما این بود كه این گزارش ابتدا در «هیات عالی برنامه» كه به ریاست نخست وزیر تشكیل می شد مطرح شود و بعدا در «شورای اقتصاد» در حضور شاه خوانده شود. «دكتر آبادیان» و چند نفر دیگر از متفكرین سازمان برنامه خیلی برای این گزارش زحمت كشیده بودند. البته گزارش خیلی انتقادی بود. برای اولین بار در یك گزارش دولتی آمده بود كه اگر روندها، نابرابری ها و عدم تعادل های چند سال گذشته ادامه پیدا كند طی سال های آتی قطعا یك «انفجار اجتماعی و سیاسی» در كشور ایجاد خواهد شد. این گزارش از اینكه طی دوران برنامه سوم و چهارم به مسایل اجتماعی، آموزش و پرورش، بهداشت، درمان، رفاه روستایی و امثال آن توجه كافی مبذول نشده بود سخت انتقاد كرده بود. من گزارش را با دقت خواندم و تغییرات مختصری هم در آن دادم. بعد گزارش را در هیات عالی برنامه و در حضور «امیرعباس هویدا» نخست وزیر مطرح كردیم. هویدا از این گزارش خوشش نیامد و گفت: این گزارش را اصلا قبول ندارم. چون همه آن جنبه انتقادی و منفی دارد و پیشرفت های هنگفتی كه مملكت در این سال ها كرده را نادیده گرفته است. این گزارش باید به كلی اصلاح شود. من در آن جلسه چیزی نگفتم ولی بعد از جلسه به آقای هویدا گفتم: ایرادتان به این گزارش چیست؟ كجای آن غلط است بفرمایید اصلاح كنیم. هویدا گفت: این گزارش به درد نمی خورد و كمكی نمی كند. فقط موجب دلسردی كارشناسان سازمان برنامه می شود. شما این گزارش را دور بینداز و خودت یك گزارش خوب كه بشود به اعلیحضرت ارایه داد تهیه كن. مجددا به ایشان گفتم: من این گزارش را قبلا خوانده ام. اعتقاد دارم گزارش بسیار خوبی است و قسمت عمده ای از مشكلات مملكت را مطرح می كند. این معضلات باید بیان شود. نویسندگان گزارش نمی گویند این اتفاقات حتما رخ خواهد داد بلكه منظورشان این است كه اگر روندهای نامطلوب فعلی ادامه پیدا كند وضع بد خواهد شد. مرادشان این است كه چاره جویی كنیم تا این وقایع پیش نیاید. در ادامه هر چقدر هویدا اصرار كرد كه گزارش را تغییر دهم زیر بار نرفتم و گفتم: اگر ایرادهای مشخصی وجود دارد و آمار و ارقام گزارش غلط است بفرمایید اصلاح می كنیم. در نهایت اوقات هویدا تلخ شد و گزارش را پس داد و گفت: من كه این را در شورای اقتصاد مطرح نمی كنم اگر میخواهی تو خودت بیا و طرح كن. گفتم: مانعی ندارد. اگر شما بفرمایید من می آیم. گفت: خیلی خوب! ┄┅┅❀•❀┅┅┄ ادامه دارد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 از پرستارهای خانمی بود که آن شب کشیک بیمارستان بود. شهدا را که آوردند گذاشتن‌شان توی سردخانه. ▪︎ یکیش هم برادر خودش بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 "الی بیت المقدس" عملیاتی الهی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔹 شرایط پیشروی در محور ۱ عملیات بیت المقدس را به چهار دوره زمانی به شرح زیر می‌توان تقسیم کرد: مرحله اول: در محور قرارگاه قدس (شمال کرخه کور) به دلیل هوشیاری دشمن و وجود استحکامات متعدد، پیشروی نیروها به سختی امکان پذیر بود و در این میان تنها تیپ های ۴۳ بیت المقدس اهواز و ۴۱ ثارالله کرمان موفق شدند از مواضع دشمن عبور کرده و منطقه ای در جنوب رودخانه کرخه کور را به عنوان سرپل تصرف کنند. عدم پوشش جناحین این یگان ها باعث شده بود که فشار شدید دشمن برآن ها وارد شود. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جبهه کارون شیر پاستوریزه. شهید بهزاد ارشدی در کنار شهید احمدرضا اسکندری. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ققنوس‌های اروند نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سی‌نهم فرهود و فرید اومدن. چون خانم فرهود بارداره و پدر ومادرشون هم مشکل قلبی دارند، مجبور شدن بدون اطلاع اونها و به بهانه ای بعد از کارِ کارگاه بیایند بیمارستان. اومدن ببینند وضعیت من چطوریه و آیا می‌شه خانواده‌شون را برای ملاقات بیارند یانه. سرپرستار شیفت شب به‌حالت اعتراض اومد توی اتاق. ظاهرش یه خانم شلخته و بی‌خیال نشون می‌ده. برخلاف سرپرستار روز که خیلی منضبط و مسئولیت پذیر و با پرستیژه، این یکی با دمپایی و در حالیکه آدامس می‌جوه، خیلی ریلکس و بی‌خیال قدم برمی‌داره. ؛ آقایون وقت ملاقات نیست و شما بدون اجازه وارد بخش شدید، بفرمایید بیرون. بچه ها رفتن و من هم خوابیدم. دقایقی نگذشت که عده ای ریختن توی اتاق. یه پیره مرد حدودا ۷۰ ساله روی تخت کناری من بستری شد. یه مشت سُرُم و سیم بهش وصل کردن و رفتن. اگر خدا بخواد سروصداها تموم شد و می‌شه خوابید. مثل هر روز سرساعت دکترها اومدن ویزیت کردن و دستورات لازم را دادن و رفتن. پزشک داخلی ام دستور داده مرا حموم بدن!!! داشتم حساب و کتاب می‌کردم با این‌همه پانسمان و زخم و عدم توانایی برای راه رفتن، چه جوری باید حموم کنم که همون پرستاری که شب اول با مشت زده بودمش با یه چرخ دستی که یه لگن توشه و یه پارچ و شامپو و مقداری گاز، کنارِ تختم ایستاد. هنوز ازم دلخوره، از لحن صحبت کردنش که خیلی رسمی و تلخه و از نگاههای سرد و بی روحش کاملا معلومه که هنوز دردِ مشتی که خورده روحش را داره آزار میده. به‌حالت استفهام نگاهش کردم، خیلی خشک و سرد ضمن اشاره به لگن و چرخ دستی گفت، ؛ خم شو تا سرت را بشورم!!! : عمراً اگه اجازه بدم. ؛ دست تو که نیست، دکتر دستور داده باید عرقگیری بشی. : عرقگیری دیگه چیه؟ ؛ بعد از اینکه سرت را شستم با این گازهای مرطوب تموم بدنت را عرقگیری می‌کنم. : برو خانوم، به مادرم هم اجازه نمیدم. ؛ خودت را لوس نکن، حوصله مسخره بازی ندارم. : لوس بازی چیه، من اصلا نمی‌تونم اجازه بدم کسی سرم را بشوره، اونهم یه خانوم جوان مثل شما، خجالت می‌کشم. سرپرستار مهربون اومد و اینقدر روضه خوند تا راضی شدم فقط سرم را بشوره، عرقگیری هم فقط جاهایی که خودم دستم نمی‌رسه. چندبار بهش تاکید کردم که خجالتی هستم، گفت اگر آب سرد بود یا داغ بود بهم بگو. حقیقتاً خجالت می‌کشیدم، پارچ آب را روی سرم خالی کرد، خیلی داغ بود ولی چیزی نگفتم یعنی خجالت کشیدم اعتراض کنم. وقتی چنگ کرد توی موهام فهمید آب خیلی داغ بوده. پرسید چرا اعتراض نکردی؟ جوابش را ندادم. آب سرد اضافه کرد، حالا آب یخ شد، ریخت روی سرم بازهم چیزی نگفتم. مجبور شد قبل از اینکه آب را بریزه، خودش تستش کنه. کاملا مطمئن شد که آدم پرخاشگری نیستم. چند پارچ آب روی سرم ریخت، هرچی آب میریزه، گِل و خون خشک شده پایین میاد. دوبار لگن را خالی کرد. بعد از شستن سر و عرقگیری، خیلی سرحال اومدم. اون لحظه فهمیدم حمام کردن چققققدر ارزشمنده. خواهش کردم پنجره را بازکنه تا هوای خنک و تازه وارد اتاق بشه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اَینَ عمار اَینَ قاسم اَینَ صیاد اَینَ خرازی و به‌قول سردار سلیمانی: والله والله والله از مهمترین شئون عاقبت بخیری رابطه قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را بدست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ 🔹 تمام روزهایی که به دبیرستان فراکسیون رازی می‌رفتم پر از عذاب بود. خیلی از روزها کتاب‌هایم را زیر بلوزم می‌چپاندم و به پشت اولین اتوبوسی که از خیابان می‌گذشت می‌چسبیدم. بعضی از روزها هم پیاده خودم را به دبیرستان می‌رساندم. چیزی که پکرم می‌کرد دیدن بچه های نازپرورده با ماشین‌های مدل بالایشان بود. پدر و مادرهای اتو کشیدشان آنها را به دبیرستان می‌رسانند. - خجالت نمی‌کشی اسدالله؟ - چرا باید خجالت بکشم؟ - نگاهی به سر و وضعت کرده ای؟ بقچه ناهارت را دیده ای؟ چه قدر پول تو جیبی داری؟ گیوه هایم همان گیوه‌های پارسالی است کت و شلوارم را داداش عباس چندماه قبل از عید خریده زیاد کهنه نشده اند. اما پول تو جیبی ام؛ با ولخرجی ای که پدرم امسال کرده به سه قرآن رسیده است. کفاف شکمم را می‌دهد یک قرآن از آن را نان یک قرآن حلوا ارده و یک قرآن باقی مانده را پنیر می‌خرم. ظهرها موقع زنگ تفریح و غذا مانند تیری که رها شده باشد خودم را به مسجد شریعت سنگلجی که درست روبه روی دبیرستانمان در خیابان فرهنگ بود می‌رساندم آنجا تنها جایی بود که آرامم می‌کرد و من را در خود پناه می‌داد. بعد از خواندن نماز در گوشه دنجی بقچه غذایم را باز می‌کردم و تا آخرین لقمه نان و حلوا ارده و پنیرم را می‌خوردم. نمی‌خواستم سفره اشرافی ام را جلو نگاه‌های پر از مسخره همکلاسی هایم باز کنم. - آهای خالدی .... ظهرها کجا غیبت می‌زند؟! - به تو چه ربطی دارد. - نکند خجالت می‌کشی بقچه غذایت را پیش همه باز کنی؟ - من از آن غذاهای کوفتی شماها حالم به هم می‌خورد ... نمی خواهم بویشان را بشنوم. - بگو چشم نداری غذاهای رنگارنگ ما را ببینی؟ شد. - زهره مارتان هم شد. شما به عمرتان از غذایی که من میخورم نخورده‌اید. - خدا را شکر که نخورده ایم و اگر نه الان پوست و استخوان بودیم. - اگر خفقان نگیری له ات می‌کنم نو کیسه تازه به دوران رسیده. وحشت زده زیپ دهانهای گشادشان را می‌کشیدند. یک قدم به عقب بر می داشتند، به همدیگر نگاه می‌کردند و فلنگ را می بستند. هر ماه بیشتر از ماه گذشته احساس می‌کردم که دیگر تو آن دبیرستان برایم جایی نیست. خودم را غریبه حس می‌کردم. خدا خدا می‌کردم آن حالم را خانم خانما بفهمد. اما مگر می‌فهمید. از گوشه چشم همه حرکات پرفسور آندره را زیر نظر داشتم. آماده بودم با اولین حرکت دستش فلنگ را ببندم. فریاد می‌زد و مثل ارواح خبیثه بالا و پایین می‌پرید و تهدیدم می‌کرد. - اخراجت می‌کنم ... اخراجت می‌کنم ... از اول هم اشتباه کردم اسمت را نوشتم. اگر عز و جزهای مادرت نبود چنین غلطی نمی‌کردم .... تو پاپتی کجا ... این دبیرستان با آبرو کجا .... به سختی نفس می‌کشید و چشم‌هایش دو دو می‌زد هم فریاد می‌کشید و هم حرف می‌زد. انگار حالت هذیانی پیدا کرده بود. - دهاتی ... چه دردسری که برای من درست نکردی. نشانت می‌دهم با کی طرف هستی ... حالا کارت جایی رسیده که دخترها را می‌زنی ... خجالت نمی‌کشی؟ هیچ فکر نمی‌کردم دختری که چک جانانه‌ای بیخ گوشش خوابانده بودم بعدها شهبانوی ایران شود. ( فرح دیبا شاگرد کلاس ٤ خارجی بود که در بازی دست رشته گه‌گاهی شرکت میکرد. او بعدها به همسری محمدرضا پهلوی درآمد) دهان باز کردم چیزی بگویم که نعره آقا مدیر بلند شد. - خفه..خفه.. تا با این دو تا دست‌هایم خفه‌ات نکرده ام. با دهان باز و چشمان گردشده سرجایم میخکوب شدم. کارم را تمام شده می دانستم. ترس از خانم خانما و داداش عباس جانم را می خورد. از خدا می‌خواستم پرفسور آندره در همان اتاق خودش گورم را بکند و خلاصم کند. - آخر مرد ناحسابی با دخترها چه کار داری؟ حالا یک زبان درازی کرد. چیزی که از تو کم نشد روزی صدبار از آن حرفها می‌شنوی ... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 جان‌برکفان گردان عمار رزمندگان شهر صفی آباد بخش مرکزی دزفول ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی 👇 @defae_moghadas2 ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂