eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یادش بخیر تدارکات و آقا حمید ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در ایامی که در چزابه بودیم، حواسمان به دو جانور خطرناک بود. یکی گرازهای وحشی منطقه که در جاهای مردابی و کثیف سکونت داشتند و دیگری هم مارهایی 🐍که در خشکی خیلی خطرناک می شدند. آقا حمید هم که سنگرش کنار سنگر ما بود و انبوه ریخت و پاش های تدارکاتی و تغذیه و. .. که خود حکایت دیگری بود. توصیه و دعوای همیشگی ما با ایشان، تمیز نگهداشتن اطراف سنگر بود و جلوگیری از جمع شدن جک و جونورهان مختلف. هرچند این کار با توجه به حجم کارها آسان نبود. اون روز بعد از ناهار  که طبق معمول غذا توزیع شد و دیگ غذا که هنوز مقداری خورشت قیمه در آن مانده بود در جلو راهرو داخل سنگر گذاشته شده بود تا مصرف شود. حاج حمید هنوز درب سنگر مشغول کارها بود که با حمله یک فروند گراز 🐗 زبان نفهم مواجه شد و بی‌هوا به دنبالش افتاد. آقا حمید که بشدت هول شده بود به داخل سنگر فرار کرد و ناخواسته به درون دیگ باقیمانده خورشت افتاد و با فریاد او تازه متوجه‌ او شدیم و به‌طرفش دویدیم و گراز را فراری دادیم. آن ماموریت با این سوژه ناب، حسابی سربه‌سر آقا حمید گذاشتیم و نفهمیدیم کی ماموریت تمام شد.😂 از سلسله خاطرات من و حمید 😂 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ جبهه مقاومت با صدای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═◍ ◍⃟🔸•◇ ◍═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ والله... بالله... تالله ‌‌‍‌ نحن امت رسول الله نحن شیعه ولی الله نحن حزب الله ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 « » «قسمت اول» راوی: دکتر مسعود آیرم جانباز حادثه °°°°°°° چهارم آبان ماه سال ۱۳۶۲ بود. کلاس اول راهنمایی بودم. آن روز نوبت ما عصر بود. طبق روال هر روز به همراه برادرم عبدالرضا و پسر عمویم حمدالله و هم محله‌ای هایم منصور شمس و محسن رسولان و امیر باصره و احمد حاجوی و مجید ابدالی به مدرسه می‌رفتیم. در بین راه مثل دیگر بچه ها شلوغ کاری می‌کردیم. گاهی هم لافی می‌زدیم و از سلاح‌هایی که اصلاً ندیده بودیم صحبت می‌کردیم. اطلاعات‌مون رو به رخ هم می‌کشیدیم. یکی می‌گفت: _ من می‌تونم تیربار گرینُف رو سه سوته باز و بسته کنم و باهاش تیراندازی کنم. یکی دیگه می‌گفت: _ من توی مسجد محل آموزش همه اسلحه‌ها رو دیدم و می‌تونم تفنگ کلاشینکوف رو با چشم بسته باز و بسته کنم. یکی دیگه پُز می‌داد و می‌گفت: _ من به همراه پایگاه مسجد با اسلحه کلاش تیراندازی کردم. خلاصه هرکدام‌مان بُلُوفی می‌زدیم و اطلاعات‌مان را به رخ همدیگر می‌کشیدیم. در آن روزها بهبهان هم مانند دیگر شهرهای خوزستان مورد حمله موشکی صدام قرار می‌گرفت. ما هم در نوع موشکها و محل اصابتشان بحث می‌کردیم. گفتم: _ بچه ها شنیدین صدام توی کوچه‌های شش متری دزفول موشک دوازده متری زده و خیلی مردم شهید شدن؟ معلوم نیست صدام واقعاً با هدف، موشک به شهرها میزنه یا الکی میزنه و هرجا بخوره براش فرقی نمیکنه؟ چون موشک‌های قبلی رو هم که به بهبهان زده توی خونه‌های مسکونی خورد؟ یکی از بچه‌ها گفت: _ بابا الکی شلیک می‌کنه. هدفش فقط ترسوندن مردمه و می‌خواد رعب و وحشت توی مردم ایجاد کنه تا بر علیه دولت بلند بشن و از حکومت بخوان که جنگ رو تموم کنه. چون دیگه فهمیدند که نمیتونن به هدفی که داشتن برسن. دوست دیگری گفت: _ صدام هر وقت از رزمنده‌ها شکست می‌خوره تلافیش رو سر مردم بی دفاع درمیاره و به شهرها موشک میزنه. تا داغ دلش رو از شکستش خالی کنه. بحث که داغ شد، گفتم: ✍ حسن تقی زاده بهبهانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 السلام علیک یا حسین بن علی (ع) سجده بر خاک تو شایسته بود وقت نماز ای که از خون جبینت به جبین آب وضوست ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 پاییـ🍂ــز را هم عاشق خود کردید و رفتید بعد از شما از چشم درختان مسیر شما همچنان برگ می‌ ریزد ..! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گزارش به خاک هویزه ۲۶ خاطرات یونس شریفی قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فکر می‌کنم روز ۲۲ آبان سال ۱۳۵۹ بود، بلافاصله من، اصغر، رضا پیرزاده و غفار درویشی سوار ماشین سپاه پاسداران هویزه شدیم و بـه طرف سوسنگرد به راه افتادیم. قاسم نیسی هم با یک نفر تنها در مقـر هویزه ماند. به آنها مأموریت داده شده بود تا انبار سپاه را که پر از اسلحه بود میان مردم تقسیم بکنند تا اگر دشمن خواست از سوسنگرد به هویزه یورش برد، مردم بتوانند از شهرشان دفاع بکنند. اغلب اسلحه ها ام یک بود. دم دم های غروب بود که به سوسنگرد رسیدیم. سوسنگرد یک تکه آتش بود و دشمن برعکس بار اول، شهر را زیر آتش گلوله های توپ و خمپاره و تانک قرار داده بود. جای جای شهر در حال سوختن بود. لحظه به لحظه گلوله های توپ و خمپاره روی خانه های مردم بی دفاع می افتاد و عده ای از زن و مرد سوسنگردی را تکه تکه می کرد. صدای جیغ و فریاد با صدای گلوله های منفجر شده در هم آمیخته بود. منظره وحشتناکی ایجاد شده بود. از همه جای شهر صدای رگبار مسلسل و تیر به گوش می‌رسید. مقر سپاه سوسنگرد کنار حوزه علمیه و سالن تربیت بدنی فعلی قرار داشت. بلبشوی خاصی حاکم بود. از اهواز و جاهای دیگر عده ای نیروی کمکی به سپاه سوسنگرد آمده بودند. آن موقع فرمانده سپاه سوسنگرد برادری به نام صادق کرمانشاهی بود. مـا که تازه از هویزه رسیده بودیم خود را به این برادر معرفی کردیم. دشمن در ۵۰۰ متری منطقه مشروطه سوسنگرد ایستاده بود و خود را برای حمله نهایی به شهر آماده می کرد. در سالن سپاه نماز مغرب و عشایمان را خواندیم. سپس چند تکه نان خشک پیدا کردیم و به عنوان شام خوردیم. منتظر بودیم دشمن کی و چه موقع حمله نهایی اش را به شهر آغاز می کند. حدس می زدیم دشمن صبح فردا این کار را انجام دهد، اما ممکن بود شبیخون هم بزند. حالت کسی را داشتیم که منتظر است هر آن نارنجکی که ضامنش را کشیده منفجر شود. در دلم آشوب بود و دلهره خاصی داشتم. صدای انفجار توپ و خمپاره لحظه ای قطع نمی‌شد عده ای از مردم بی پناه شهر همان شبانه با پاهای برهنه و تن مجروح و رنجور در حال ترک شهر بودند. گریه کودکان به گوش می‌رسید. شهر به طور کامل حالت جنگ زده به خود گرفته بود. عده ای از بچه های سپاه در آن هیر و ویر از فرط خستگی سر، روی زمین گذاشتند و خوابیدند. مــن و اصغر نيز گوشه ای نشستیم. آنقدر ناراحت بودیم که خـواب بـه چشمانمان نمی آمد. صدای شلیک گلوله های توپ و خمپاره را به خوبی می شنیدیم. چند لحظه بعد گلوله ها می افتادند و خانه ای را به هوا می برد و یا آسفالت خیابانی را تکه تکه می‌کرد. همه شهر در حال سوختن در آتش خشم و انتقام عراقیها بود. از صدای شلیک توپها فهمیدیم عراقی ها شبانه شهر را به طور کامل به محاصره خود در آورده اند. ما به دستور برادر شمخانی، سپاه هویزه را خالی کرده بودیم و همه توان و نیرو هایمان را به سوسنگرد آورده بودیم. می دانستیم اگر سوسنگرد سقوط کند و توسط دشمن اشغال شود، سقوط هویزه نیز که در پانزده کیلومتری سوسنگرد قرار دارد، حتمی است. دفاع از سوسنگرد یعنی دفاع از هویزه. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂