🍂 پشت تپههای ماهور - ۵۸
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل دهم
به منطقه ی کوهستانی مرز خسروی رسیده بودیم. شیب جاده را که پایین می رفتیم؛ چشمم به تپه های روبه رویی افتاد که انبوهی از مردم پرچم های ایران را در هوا تکان میدادند..
با دیدن آنها، طاقت نیاوردیم و شیشه ها را پایین کشیدیم تا برای شان دست تکان دهیم. مدام صلوات میفرستادیم و انرژی مان را تخلیه میکردیم. در آن هوای گرم نسیم ملایمی از سمت ایران میوزید. سرم را بیرون بردم و ریه هایم را پر از هوای تازه کردم. هوای آزادی ایران.
در قسمتی از جاده که مرز ایران و عراق بود؛ آسفالت ریخته بودند و چادرهای عراقی برپا بود. اتوبوسها کنار چادرها توقف کردند تا تشریفات اداری طی شود. همان موقع یکی از بچههای سپاهی ایران که مسئول تحویل گرفتن اسرا بود؛ از پله های اتوبوس بالا آمد و ورودمان را به ایران خوش آمد گفت.
با اولین نفر دست داد و روبوسی کرد و گفت: من به نمایندگی از همتون ایشون رو میبوسم.
ما که تا آن موقع دلمان برای دیدن یک ایرانی لک زده بود؛ به حرفش گوش نکردیم، بلند شدیم و یکی یکی با او روبوسی کردیم. بعضی ها چنان
محکم بغلش میکردند که انگار سالهاست می شناختندش.
یک ساعتی توی مرز معطل شدیم. اول اسرای عراقی وارد خاکشان شدند و بعد ما پنجاه متری پیاده رفتیم و سوار اتوبوسهای دیگری شدیم. اتوبوس های ایران تمیزتر و راحت تر از اتوبوسهای اوراقی عراق بود. همان موقع خودکار یکی از بچه ها را گرفتم و تاریخ حرکتمان را روی برگه کوچکی که لای قرآن گذاشته بودم؛ یادداشت کردم.
همین که از مرز گذشتیم؛ سرمان را از پنجره بیرون بردیم. مردمی که منتظر ورود ما بودند؛ صلوات فرستادند و اتوبوسها را دوره کردند. یکی عکس میگرفت و دیگری اسپند دود میکرد. وقتی دستم را از شیشه بیرون بردم. یک نفر سریع آن را گرفت و بوسید.
- خوش گلمیشیز قارداش صفا گتیمیشیز!
به زبانها و گویشهای مختلف سلام میدادند و خوش آمد میگفتند.
از دستهایمان میگرفتند و کنار اتوبوس میدویدند. گاهی دستم چنان کشیده میشد که به سنگینیاش از جا بلند میشدم. بعضی ها که دورتر ایستاده بودند داد. میزدند: «دستاتونو بیرون نیارید ممکنه موقع دست دادن آویزون بشن و بشکنه.»
انبوهی از خانواده های شهدا و مفقودین عکس به دست کنار اتوبوسها می دویدند و اسم عزیزشان را صدا میزدند. اشکهایی که از سر شوق ریخته می شد. حال مان را عوض میکرد.
صحنه ی عجیبی بود و میدانستم که شیرینی آن لحظه در تمام عمرم تکرار نخواهد شد حس شیرین پرواز و سبکبالی در کنار مردمی که بی صبرانه منتظرمان بودند و عاشقانه دوستمان داشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۶۱
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل دهم
تا وسط شهر و میدان انقلاب هرجا که مردم صدای بوق ماشینها را می شنیدند؛ بر میگشتند و دست تکان میدادند. نرسیده به چهارراه انقلاب اتوبوس نگه داشت و سوار ماشین نظامی سپاه شدیم که تزئینش کرده بودند. ازدحام جمعیت در مسیر میدان انقلاب تا خیابان سعدی شمالی به قدری بود که اجازه نمیدادند ماشین به راحتی حرکت کند. مردم به طرفمان گل پرت میکردند و گلاب می پاشیدند.
بین کسانی که دنبال ماشین میدویدند؛ دوست و آشنا زیاد میدیدم. با دیدنشان بغضی گلویم را چنگ میزد. اشک شوق پشت چشم هایم جمع میشد و گاهی بی اختیار روی گونه ام میریخت.
چه قدر دلم برای تک تکشان تنگ شده بود. خانم ها دورتر ایستاده بودند و دست تکان میدادند. بین جمعیت آبجیها را دیدم، اما هرچه چشم چرخاندم خبری از مادرم نبود. با شناختی که از مادرم داشتم محال بود خودش را به آن مراسم نرساند. دلم بیشتر از همه هوای او را کرده بود. ماشین در خیابان سعدی شمالی نزدیک در ورودی پادگان نگه داشت. همین که در باز شد و خواستیم پیاده شویم مردِ میان سال تپلی یکی یکی ما را روی گردنش گرفت و به دست جمعیت داد. هرکدام از ما را که بر می داشت؛ هم زمان صلوات میفرستاد و بقیه هم تکرار میکردند.
صل على محمد... آزادگان خوش آمد.
صل علی محمد... یار خمینی آمد.
حلقه های گل به گردن مان انداختند و غرق بوسه مان کردند. بوی اسپند فضا را پر کرده بود.
آبجی فاطمه را دیدم که میان دیواره جمعیت برای خودش جا باز میکند تا خودش را به من برساند. چادرش را به دندان گرفته بود و نگاهم میکرد. دستش را دراز کرد و از پایم چسبید. لبخندی زدم و با سر بهش سلام دادم به طرفش خم شدم و پرسیدم:
مامان کجاس؟ چرا نمی بینمش ؟
جوابم را داد اما صدایش میان صلوات جمعیت گم شد و نشنیدم. گوشه ای از صبحگاه پادگان را موکت پهن کرده بودند. روی شانه های جمعیت تا جایگاه مخصوص رفتیم. آیت الله موسوی امام جمعه وقت زنجان، سخنرانی کرد و بعد از اجرای سرود و چند برنامه دیگر مردم کم کم متفرق شدند. بعد از مراسم، فک و فامیل یکی یکی جلو می آمدند و خوش آمد میگفتند. بعد از روبوسی و احوال پرسی اولین سوال که میپرسیدم این بود: «شما مادرمو ندیدین؟»
جواب میدادند:"همین نزدیکیهاست نگران نباش میبینیش: اما من نگران بودم. پسر جوانی که موهای پرپشتی داشت و پشت لبش تازه سبز شده بود؛ جلوتر آمد و باهام دست داد: «سلام داداش فتاح!»
قبل از این که درست بشناسمش محکم بغلم کرد. اما من که برادری به آن سن و سال نداشتم. سرش را بین دستانم گرفتم و خوب نگاهش کردم.
- خدای من! رضا تویی؟ چه قدر بزرگ شدی پسر!
سرش را محکم تر در آغوشم فشردم و بوسیدمش. روزی که من به جبهه می رفتم او راهنمایی را میخواند. موهای بلندش شبیه موهای قبل از اسارت خودم بود با صدای دورگه اش گفت: خیلی دلم براتون تنگ شده بود. دستی به موهایش کشیدم و و گفتم "من بیشتر. راستی از مامان خبر نداری؟"
نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: «چرا با ما اومد زنجان. اتفاقاً قبل از اومدن تو باهم بودیم همین جاهاست الان پیداش میشه.»
از آن بالا همه را میشد دید اما مادرم پیدا نبود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۶۲
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل دهم
یک ساعتی طول کشید تا پادگان خلوت شود. من و دو نفر از بچه های سپاه و چند نفر از بستگان دور، سوار پاترولی شدیم و به طرف شهرستان خدابنده راه افتادیم. پیرمرد خوش صحبتی کنارم نشست که در طول مسیر از هر دری صحبت میکرد و هی میپرسید منو میشناسی؟ بعد شروع میکرد به معرفی خودش و خانواده و پسرش.
توی راه تمام فکرم پیش مامان بود. خیلی سعی میکردم به دلم بد راه ندهم ولی نمیشد. با خودم میگفتم؛ نکند اتفاقی برایش افتاده و اینها دارند از من پنهان میکنند؟ نکند دیگر او را نبینم؟ نکند از دوری من دق کرده؟ هزار جور فکر و خیال بد توی سرم میچرخید و دلشوره ام را بیش تر می کرد. سعی میکردم با تماشای کوهها و مزارع آن طرف شیشه، خاطرات نوجوانی ام را تداعی کنم تا بلکه حواسم پرت شود اما نمیشد.
بازهم چهره محو مامان جلوی چشمانم ظاهر میشد. قیافه اش توی ذهنم وضوح نداشت. چارقد گل بهی که از پشت گره زده بود با موهای حنا کرده و قیافه مهربان در تمام روزهای دوری ام از او، آن قدر نگران و دل تنگش نشده بودم.
هوا تاریک شده بود که به شهرمان رسیدیم. مسیر محله مان را کوچه به کوچه به راننده میگفتم و جلو میرفتیم. هر قدر که به محله خودمان نزدیک میشدیم قلبم تندتر میزد. پسر بچه ای جلوتر از ما می دوید و داد زد: اومدن... اومدن.
همین که به کوچه خودمان پیچیدیم، صدای صلوات ها بلند شد. همه دوست و آشنایی که در زنجان دیده بودم زودتر از من خودشان را به خانه مان رسانده بودند. دایی عیسی هم از تهران آمده بود. خوشحال شدم که او را سرپا و سرزنده می.دیدم. جلوی در را چراغانی کرده بودند. ریسه ها و پارچه های خوش آمدگویی از جلوی چشمانم میگذشتند. میان شلوغی جمعیت نگاه نگرانم دنبال مامان میگشت.
جلوی پایم گوسفندی به زمین زدند و قربانی کردند. از روی خون قربانی گذشتم و وارد حیاط شدم.
باورم نمیشد کسی که روبرویم ایستاده و اشک می ریزد؛ مادرم باشد. زیر نور چراغهای حیاط چهره اش نورانی تر دیده میشد. خودم را به او رساندم و در آغوش گرمش جا گرفتم مثل آن موقعها آغوشش آرامش داشت. آرامشی که دوسال و نیم منتظرش بودم. من بو میکشیدم و او غرق بوسه ام میکرد. اشک هایم یک ریز می جوشید و بالا میآمد. خوب نگاهم کرد و گفت: «بالام! نیه بوجور جانان دوشموشن؟ آلاه لعنت السین، باشووا نه گتیریپله؟» ( عزیزم! چرا آنقدر نحیف و لاغر شدی؟ خدا لعنتشون کنه چی سرت آوردن!)
مادر و پسر قربان صدقه هم میرفتیم و دلم نمیخواست از او جدا شوم. کسانی که دورهام کرده بودند می خندیدند و به هم دیگر میگفتند: "عصر مثل بچه ها دنبال مامانش میگشت."
خم شدم و دست مامان را بوسیدم. دستی به سرم کشید و گفت: «وقتی از دور دیدم توی ماشین هستی خیالم راحت شد و رفتم امام زاده ابراهیم تا نماز شکر بخونم.»
سرم را تکان دادم و با خنده گفتم: عجب دلی داری مامان؟ همینه که عاشق و چاکرتم.
دلم میخواست از سرخوشحالی فریاد بزنم و همه دل تنگی هایم را دور بریزم. غربت و آوارگی دیگر تمام شده بود. من بودم و راهی دراز برای آینده ام. آینده ای که بعد از آن همه تلخی باید خوب رقم میخورد.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پشت_تپههای_ماهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 به پاسگاه شهابی که رسیدیم نیروهای ژاندارمری جلوی ما را گرفتند و به ما «ایست» دادند. خودمان را معرفی کردیم. ژاندارمها گفتند:.
- درگیری با عراق شروع شده و کسی حق تردد به این منطقه را ندارد.
همین طور که داشتم با ژاندارمها حرف میزدم، استعداد خودمان را دانستم که تا چه اندازه نابرابر است. عراقیها بیست تا سی گلوله به طرف ما شلیک میکردند و سربازان ما در پاسخ آن فقط، یک گلوله شلیک میکردند.
وقتی سربازی گلوله ای به طرف دشمن شلیک می کرد، ژاندارم هـا هلهله کنان همدیگر را تشویق می کردند و صلوات می فرستادند و یــا تکبیر می گفتند. ما نیز آنها را تشویق می کردیم و می گفتیم
- يا على على يارتان، هلهههه بزنید دشمن را داغون کنید.
تصور می کردیم که با همان یک شلیک میشود ارتش صدام را در هم ریخت! ترس سراسر وجود بچه های ژاندارمری و ما را فرا گرفته بود. دیگر از آن روحیه شاد و قوی خبری نبود و برخی حسابی جــا زده بودند. بچه ها چنان جا زده بودند که فرماندهی پاسگاه شهابی که ژاندارم بود و هنوز دشمن را ندیده، می خواست شهابی را تخلیه کند و به عقب باز گردد. جالب آنکه فاصله پاسگاه شهابی تا طلائیه در مرز حدود ده کیلومتر بود. دلمان نمیآمد منطقه را ترک کنیم اما ژاندارم هـا اجازه ندادند جلوتر برویم و هر طور بود ما را راضی کردند تا به
هویزه بازگردیم. شبانه با دلی پر از اندوه به هویزه برگشتیم
فردا صبح حامد به اهواز رفت تا شاید بتواند کاری بکند و کمکی بطلبد. فردای آن روز به هویزه برگشت و با خود یک محموله اسلحه برنو و ام یک آورد. تا آن روز این مقدار اسلحه وارد هویزه نشده بود. حامد گفت
- با این تفنگها باید بسیج عشایری را در هویزه راه بیاندازیم. الان دقيقاً یادم نیست که تعداد اسلحه ها چند تا بود اما فکر میکنم هزارتایی برنو و ام یک بود. بلافاصله اسلحه ها را میان بچه ها تقسیم کردیم و به جوانهای داوطلب عرب آموزش اسلحه دادیم تا از خاک و وطنشان پاسداری کنند و جلوی هجوم دشمن را بگیرند. سعی کردیم علاوه بر هویزه به دیگر روستاهای اطراف نیز سری بزنیم و جوانان روستایی را مسلح کنیم و آموزشهای لازم را به آنها بدهیم. عبدالامیر هویزاوی رفت و یک گروهبان ژاندارم را گیر آورد. آن گروهبان به ما آموزشهای نظامی لازم در باب کار با انواع اسلحه، مین گذاری، نارنجک و طرز ساختن کوکتل مولوتوف را داد. هدف هـم این بود که با نارنجک و کوکتل به تانک های دشمن حمله کنیم و نگذاریم به روستاهای ما یا هویزه نزدیک شوند. من طرز کار با ام ـ یک و نارنجک را تا آن روز نمیدانستم و نزد آن گروهبان همه اینها را یاد گرفتم. فکر میکردم که میشود با نارنجک جلوی پیشروی تانک ها را گرفت.
مقر اصلی ما بخشداری هویزه شد. به عبارتی بخشداری هویزه به نوعی تبدیل به اتاق جنگ در منطقه شد. هویزه را به چند منطقه نظامی تقسیم کردیم. هویزه پنج تا شش ورودی از طرف های سوسنگرد، رفیع و روستاهای اطرافش داشت. در همه ی ورودی ها ایست بازرسی و نگهبانی گذاشتیم. تنها سلاح دفاعی نیروهای مقاومت شهری نیز همان تفنگهای سبکی بود که حامد از اهواز با خود آورده بود. برای آنکه همه مردم از شهرشان حمایت و پاسداری کنند گروه های مقاومت را براساس طایفه ها و عشیره های منطقه تقسیم بندی کردیم و هر ورودی را به یک طایفه سپردیم. آنها موظف بودند به طور دقیق همه ترددها را به شدت کنترل و بازرسی کنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 کسی به عمق نگاه تو می رسد؟
هرگز
کسی به نیمه ی راه تو میرسد؟
هرگز
به اعتقاد و شجاعت مگر که سید علی
کسی به گرد سپاه تو می رسد؟
هرگز
▪︎سلامتی رهبر عزیزمان سه صلوات
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
گزارش به خاک هویزه ۱۴
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در میان گروهی از عراقی ها که داخل ساختمان بودند، سیزده نفرشان مجروح و زخمی بودند. ظاهراً بر اثر انفجار نارنجکی که داخل فرمانداری انداخته بودم آنها زخمی شده بودند. حال یکی از سربازان دشمن خراب بود و ترکش نارنجک آش و لاشش کرده بود. دیگران هم از ناحیه شکم، پا و کمر مجروح شده بودند. مجروحان و سربازانی که سالم بودند حسابی ترسیده و مرتب شعار «دخیل خمینی» و «ما تسلیم» هستیم میدادند. در این میان عده ای از پیرمردها که تا آن موقع کناری ایستاده و فقط تماشا می کردند رفتند و اسلحههای عراقیها را به غنیمت گرفتند. ظرف کمتر ازچند دقیقه هیچ اثری از آن همه مسلسل و سلاح کمری نبود و همه را مردم میان خود تقسیم کردند. فقط سر من و حسن بی کلاه ماند! نارنجک هایش را من انداختم و غنیمت هایش را تماشاچی های جلوی پیاده روی فرمانداری بردند!
سرباز مجروح عراقی بر اثر جراحت های عمیق نارنجک، همان جا تمام کرد. من که دیدم سرم کلاه گشادی رفته به پسر عمه ام گفتم حسن تو نتوانستی چیزی بیاوری؟
- نه! مگر گذاشتند من چیزی گیرم بیاید؟
- خاک بر سر، یکی دو تا اسلحه جور میکردی. ما باید با دشمن درگیر بشویم.
کسی کار به اسرای عراقی نداشت و همه مشغول به غنیمت گرفتن اسلحهها و اموال دشمن بودند. اسرای عراقی را که تعدادشان کمتر از بیست نفر بود از ساختمان فرمانداری بیرون آوردیم. در این هنگام چند زن خشمگين عرب سوسنگردی با چوب و چماق و سنگ به سربازان دشمن حمله کردند. زنها با صدای بلند عربده میکشیدند و میگفتند این نامردها را بدید تکه تکه کنیم. آنها شهر ما را اشغال کرده اند. جوان های ما را کشته اند. باید همگی را سر ببریم! زنها به شدت دچار هیجان و احساسات بودند. انبوه مردم «الله اکبر» می گفتید و صلوات میفرستادند. اگر کاری نمی کردیم بیم آن می رفت که در یک چشم به هم زدن مردم شهر، سربازان دشمن را قطعه قطعه کنند. عراقی ها مثل بید میلرزیدند و مرتب با صدای بلند دخیل خمینی می گفتند. جای درنگ نبود. به هر حال عراقی ها اسیر ما بودند و نمی باید به آنها ضربه ای وارد میکردیم. من و حسن و عده ای از جوانان سوسنگردی، اسرا را میان خودمان گرفتیم و به مسجد جامع شهر
بردیم. مجروحان را هم برای درمان و مداوا به بیمارستان منتقل کردیم. وقتی کار عراقیها در سوسنگرد تمام شد یک دفعه یادم آمد که دشمن هنوز در هویزه است و باید حسابش را در آنجا هم رسید.
مردم سوسنگرد به طور خودجوش در سرتاسر شهر قیام کردند و با سربازان
دشمن درگیر شدند. دیگر جای ماندن من نبود. به حسن گفتم من باید اسلحه ام را بردارم و بروم هویزه و حساب عراقی ها را در آنجا برسیم.
این را گفتم و به منزل حسن رفتم. در آنجا وقتی خواستم سوار موتورسيكلتم بشوم دیدم چرخ عقب آن پنچر است! خیلی از شانس خودم ناراحت و عصبانی شدم. سهام در منزل آن عمه ام بود و نارنجک های داخل جیبم را نیز خرج عراقیها کرده بودم، همانجا از بی دست و پایی خودم لجم گرفت. باید در فرمانداری یکی دو مسلسل عراقی به غنیمت میگرفتم و نمیگذاشتم آن پیرمردهای زرنگ اسلحه ها را برای خود بردارند. به حسن گفتم فایده ندارد. با چرخ پنچر میروم.
حسن گفت:
- چطوری میخواهی با پنچری بروی؟
- هرطور باشد خودم را به هویزه باید برسانم.
سوار موتورسیکلت شدم و چون چرخ عقبم پنچر بود روی باک بنزین نشستم و حرکت کردم. به مالکیه رسیدم و از منزل عمه ام اسلحه ام را برداشتم و به طرف هویزه به راه افتادم. فاصله سوسنگرد تا هویزه حدود پانزده کیلومتر است. نفهمیدم چطوری این مسیر را طی کردم. وقتی از دور دیوارهای هویزه را دیدم -ژ سه را از ضامن خارج کردم و خودم را آماده نبرد با آنها کردم. همین طور که سوار موتورسیکلت پنچر بودم در مدخل ورودی هویزه چند سرباز دشمن را دیدم. حسابی ترس و اضطراب سرتاسر وجودم را گرفته بود و خیلی دلهره داشتم. نمیدانستم آیا تا چند لحظه دیگر زنده خواهم بــود یا توسط دشمن کشته خواهم شد. نمیدانم چرا در همان لحظات به فکر دخترم امل افتادم که تا آن روز او را ندیده بودم. می بایستی بیست روزی داشته باشد. حتماً شکل من یا مادرش بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر خواهر خسرو خراسان صلوات
بر جلوهی خورشید درخشان صلوات
بر حضرت معصومه شفیع شیعه
بر آیت حق مهر فروزان صلوات
سالروز وفات
حضرت معصومه (س) تسلیت باد
🔸 روضه خوانی حاج مهدی رسولی در شب شهادت حضرت معصومه (س)
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گزارش به خاک هویزه ۳۸
خاطرات یونس شریفی
قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 هنوز ابو حمیظه در دست عراقیها بود. بعدها فهمیدیم که همان روزی که آنجا را به اشغال خود درآوردند ۵۸ نفر از مردان روستا را اسیر کرده و به عراق یا جای دیگری منتقل کرده اند. از سرنوشت این عده تا امروز هم هیچ اطلاعی در دست نیست. حتم دارم دشمن این عده را نیز در جایی تیرباران و در خاک مدفون کرده است.
وقتی چند تانک دشمن توسط هوانیروز زده شد، با وجودی که سوسنگرد تقریباً در حال سقوط کامل بود و تنها یکی، دو خیابان و مسجد جامع هنوز سقوط نکرده بود دشمن دست به عقب نشینی زد. ما کمتر از ده نفر بودیم که اینجا و آنجا می جنگیدیم. به عراقی ها که در حال عقب نشینی بودند امان نمی دادیم و مرتب به سوی سربازان اشغالگر رگبار میبستیم و عده ای از آنها را به هلاکت می رساندیم.
تصمیم گرفتیم به سه راهی جاده اهواز برویم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم که چندین تانک دشمن در حال سوختن است. به ابو حمیظه نگاه کردم و وحشت کردم. حدود یک تیپ از سربازان دشمن داشتند به طرف ما پیشروی می کردند. معلوم نبود سر و کله آنها از کجا پیدا شده است. رگبار می بستند و جلو می آمدند. تیربارچی ما که وحشت برش داشته بود گفت
- بچه ها دشمن دارد به طرف ما می آید و تعدادشان هم آنقدر زیاد است که هر چقدر آنها را بکشیم فایده ای ندارد. بهتر است به طرف آنها تیراندازی نکنیم و گوشه ای را گیر آوریم و کمین بگیریم.
دیدم حرفش منطقی است. همانجا که ایستاده بودیم نشستیم تا دشمن ما را نبیند و از پا در نیاورد. تیربارچی خیلی مردد بود و از من پرسید:
- چه کار کنم؟ بزنم؟
- نه نزن، بگذار ببینم چه میشود.
خوب که به نیروهای دشمن نگاه کردم دیدم نحوه جلو آمدنشان به پیشروی شباهتی ندارد. خیلی درهم و آشفته در حال حرکت بودند. با دو به سمت ما می آمدند. تیربارچی گفت
- بزنم!
- نه
همین طور که به عراقیها نگاه میکردم دیدم برادر سلطانی فرماندار سوسنگرد هم دارد به طرف ما حرکت میکند! از دور شمایل او را دیدم و شناختمش. حدس زدم باید خبرهایی باشد. تا آن لحظه از هیچ جا خبری نداشتم و نمیدانستم خارج از شهر سوسنگرد چه اتفاقی افتاده. لحظه انتظار سقوط کامل شهر را داشتم و آماده بودم در آخرین لحظات از شهر دفاع کنم و کشته شوم. به تیربارچی گفتم: نزن! فکر میکنم اینها نیروهای خودمان هستند که عراقی ها را هم اسیر کرده اند. کمی بعد متوجه شدم بچه های گروه جنگهای نامنظم به رهبری دکتر مصطفی چمران به کمک هوانیروز ابو حمیظه را از دست عراقی ها گرفته و آزاد کرده اند و عده زیادی از نیروهای دشمن را نیز به اسارت درآورده اند. وقتی این اخبار را شنیدیم محمود یاسین که همراهم بود گفت:
- یونس! باید سجده شکر بجا بیاوریم. همانجا و روی آسفالت سجده شکر بجا آوردم. بچه های همراهم نیز سر به سجده گذاشتند. احساس غرور می کردم و خوشحال بودم که با چنگ و دندان شهر را حفظ کردیم و نگذاشتیم سقوط کند و به
دست دشمن بیفتد. با دستان خالی پیروز شدیم.
الحاق صورت گرفت، بسیجیها و نیروهای دکتر چمران ما را که دیدند و شناختند بغلمان کردند و صلوات فرستادند. برادر سلطانی فرماندار سوسنگرد مرا بغل کرد و به من و نیروهایم تبریک گفت. بغض گلویم را گرفته بود و از شادی دلم می خواست فریاد بزنم و گریه کنم. سلطانی مرا بوسید و گفت:
- زنده ای؟
- بله! اما زود آمبولانسی بیاورید و مجروحان را ببرید. حالشان خیلی خراب است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#گزارش_بخاک_هویزه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 عکسی که میبینید در جبهه خوزستان گرفته شده است و گویا مربوط به سالهای اول دفاع مقدس.
پیرمردی بسیجی، با یک قبضه سلاح ژ-3 ، خسته و خاکآلود، روی زمین نشسته است.
پیرمرد، کولهای به همراه دارد که چندین نارنجک تفنگی در آن قرار دارد. نکته قابل توجه این عکس، پرتقالی است که پیرمرد آن را روی پره خمپاره های مرگبار گذاشته است.
ظاهرا هنگام استراحت نیروها، بین آنها پرتقال توزیع شده و پیرمرد قبل از آنکه فرصت خوردن آن را پیدا کند، به دامِ عکاس افتاده است.
این پیرمرد بسیجی، اگر در طول جنگ شهید نشده باشد، امروز به احتمال زیاد، دیگر در قید حیات نیست. شادی روح او و همه همرزمان بسیجیاش "صلوات"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 باز به کربلای ۴ رسیدیم
امشب سالگرد آغاز عملیات کربلای ۴ است …
شب عشق بازی غواصان اروند…
امشب در نهرعرایض، نهرخین و اروند خبرهایست …
امشب درهای بهشت از سمت جزیره امالرصاص و سهیل و بلجانيه باز میشود …
امشب قایقها مسافران بهشت را از اروند عبور میدهند …
و تا ساعاتی دیگر آسمان خرمشهر و شلمچه را نورباران میکنن …
کاروان عشاق کربلا میرود و باز من میمانم و یک دنیا آه و حسرت…
روزی که خورشید از خجلت طلوع ستارگان بیشمار اروند، روی آمدن نداشت..
کربلای ۴
وقتی طلوع کرد ستارههایش دیگر غروب نکردند ، بلکه نورشان فراتر از خورشید خاک ما را برای همیشه تضمین کرد.
هدیه به روح مطهر شهدای مظلوم عملیات کربلای۴ و همه شهدای وطن صلوات …
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهمُ
روحشان شاد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کربلای_چهار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ما زنده ز خون شهداییم خوش است
تا یاد کنیم از شهدا با "صلوات"
روزی امروز ما...
شهید سید باقر علمی
طلبه بود!
قبل از انقلاب همسایه بودیم.
خوب میشناختمش عاشقِ حضرت زَهرا(س) بود. بعنوان بسیجی راهی جبهه شد. تو جبهه هم کنارش بودم. یه مدتی بود دلم شور میزد نگران شده بودم. اومد پیشم دست انداخت گردنم و گفت:
" تو دیگه چرا غصّه میخوری؟
کسی که مادرش حضرت زهراست
که نباید دیگه غصّه بخوره !
هرجا احساس کردی درمونده شدی
بگو : "یــا فاطــمــه (س)"
ولادت: ۱۳۴۳ قزوین
شهادت: ۶۵/۴/۱۰ کربلای۴ امالرصاص
رجعت: ۱۳۷٦ مزار: گلزار شهدای قزوین
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس #شلمچه #دلنوشته
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🌴 پوکههای طلایی - ۱۲)
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد ﺷﺮﯾﻌﺖ
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
یک ماه بعد از ماجرای تنبیه آشپزها و کارگرها، در آبان شصت و شش، عراقی ها به فکر ایجاد کادر جدید افتادند. آنها مرا به عنوان کارگر میشناختند، ولی بدم نمی آمد مدتی به آشپزخانه بروم. اسمم را که نوشتند، عدنان به طرفم آمد و خیره خیره نگاهم کرد. از ترس زهره ترک شدم. جلو آمد و پرسید:
- می خوای بری عین بقیه بخوری و بخوابی یا واقعـاً مــی خــوای کـار کنی؟ اصلاً تو آشپزی بلدی؟ فقط بدون اگه از عهده اش بر نیای وای به حالت! آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
نه! مطمئن باش بلدم
در تمام مدت کار در آشپزخانه می ترسیدم مبادا دسته گلی آب بدهم کـه
موجب خشم عدنان شود.
هر روز صبح تاریک صدایمان میزدند
- جماعت مطبخ، جماعت مطبخ اولین کارمان پر کردن دیگهای آب بود. روی پریموس آب را برای چای جوش می آوردیم. چند دیگ هم برای پختن عدســی یـا همان شـوربای عراقی بار میگذاشتیم. صبحانه ساعت هشت و نیم آماده بود و در بین اسرا تقسیم میشد. بعد از شستن دیگها سراغ نهار میرفتیم. بدون استثنا هر روز برنج بود و خورش. خورشی که پیاز آب پز و بادمجان پوست نکنده بود.
هشت قاشق برنج برای هر نفر. بعد از تقسیم نهار در ساعت یک و نیم سراغ شام می رفتیم. مرغ یا گوشت گاومیش به مقدار خیلی کم می دادند. به هر اسیر هفتاد و پنج گرم می رسید.
آشپزخانه از نظر مکانی بین بند یک و دو بود. رو بروی آشپزخانه، زندان های مخوف انفرادی قرار داشت.
سقف آشپزخانه ایرانیت بود. شانس آورده بودیم همه کارهای ما در روز انجام میشد و نیازی به چراغ برق نداشتیم چون از هیچ وسیله روشنایی خبری نبود.
برای شستن دیگها خودمان از چاه آب میکشیدیم و گرم می کردیم.
بهداشت صفر بود و ما با چنگ و دندان سعی در حفظ آن داشتیم.
سی و یک تیر سال شصت و هفت وقتی شب از آشپزخانه بـه بنـد برگشتم، تلویزیون برنامههای عادی اش را قطع کرد و به زبان عربی گفت که منتظر پخش خبر مهم و تازه ای باشیم.
همه ساکت نشستیم و چشمهایمان به جعبه جادویی دوخته شد. قـرار بود اطلاعیه مهمی خوانده شود. نفس در سینه ها حبس شده بود. گوینده شروع
به خواندن کرد. "قبول قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران " با شنیدن آن صدای گریه و
زاری بلند شد.
بعضی ها نماز شکر به جا می آوردند و عده ای دعا می خواندند. تعدادی صلوات میفرستادند و خلاصه شور و ولولهٔ عجیبی بر پا شده بود. عراقی ها عصبانی شدند که چرا ساکت هستید؟ بزنید و بخوانید. ولی کسی گوشش بدهکار نبود. آن شب گرسنه خوابیدیم. نه نان آمده بود و نه نفت برای پخت غذا. بچه ها می گفتند: آتش بس تنورها رو سرد کرده و نانی پخته نشده!
دو شب بعد از آتشبس، بچه ها داشتند دعا می خواندند که صدای ناله چند نفر بلند شد. نگهبانها رفتند و افسر ارشدشان را آوردند. بعضی ها متوجه شدند و سریع از دید عراقی ها خارج شدند. ولی متاسفانه شش نفر از بسیجیهای همکار من در آشپزخانه شناسایی شدند.
در اولین مرحله تنبیه، آنها را از آشپزخانه اخراج کردند. هر روز تعدادی از آنها را برای شکنجه به انفرادی میفرستادند و آزار و اذیت ها ادامه داشت. به این ترتیب ما در آشپزخانه به نیرو نیاز داشتیم.
ایرانیها یک دست نبودند. عده ای را داشتیم که با خیانت فرمانده شان تسلیم دشمن شده بودند و تعدادی هم اسرای عادی که در شهرهـا اســیـر شـده بودند. آنها هیچ مسؤولیتی را احساس نمی کردند. حتی میان این افراد کسانی پیدا می شدند که دنبال مواد مخدر بودند. گاهی هم با انگور و کشمش و آب توی آفتاب برای خودشان مشروب درست می کردند.
با دستگیری دوستان بسیجیام چند نفر از همین آدمهای لات و لاابالی را جایگزین آنها کردند. از نیروهای قدیمی فقط چهار نفر مانده بودیم. تازه واردها از هیچ خلاف و فسادی ابا نداشتند و به معنی واقعی غیر قابل تحمل بودند.
یک روز که جانمان به لب رسیده بود اعتصاب کردیم و گفتیم:
- ما دست به سیاه و سفید نمیزنیم. مگر اینکه همکارای قبلی مون رو از زندون آزاد کنین.
رفتند و با افسر ارشد برگشتند. سعی کردند با زور و کتک کارشان را پیش ببرند ولی وقتی دیدند بی نتیجه است؛ به فریب متوسل شدند. افسر عراقی
با بی خیالی گفت:
- میخواین کار نکنین مهم نیست ولـی بـدونین ایرانی های خودتون گرسنه میمونن!
دیدیم علاوه بر گرسنگی بچه های خودمان پافشاری نتیجه ای جز این ندارد که نمیدانیم آشپزخانه دست چه کسانی می افتد. اگر دســت مــا کوتاه
می شد، نمی توانستیم همین کمکهای اندک را به بچه ها برسانیم.
به همین دلیل سر کار برگشتیم و میدان را خالی نکردیم. ایـن تـصميم آسان نبود چون در همراهی با این افراد صبح تا شب خون دل میخودیم.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂